سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شیرزاد (۳)


پرى‌زاد گفت: 'ما هر کجا باشيم شيرزاد مى‌آيد ما را مى‌کشد.' حرام‌باشى گفت: 'پس چه‌کار کنيم من عاشق تو شدم بدان اين چهل نفر با من هستند من رئيس ايشانم بگذار من شيرزاد را بکشم.' پرى‌زاد گفت: 'تو نمى‌توانى او را بکشى چون برادر من جوان رشيدى است و علاوه بر اين دو تا شير رفيق او است همهٔ شما را مى‌کشد پس گوش کن من يک حيله و چاره بسازم.' حرام‌باشى گفت چطور حيله مى‌کني؟ دختر گفت: 'تو در جائى پنهان شو شب که شيرزاد آمد من از او خواهش مى‌کنم تخته‌بازى کنيم وقتى من او را باختم دست‌هايش را مى‌بندم تو را صدا مى‌کنم بيا و او را بکش.' حرم‌باشى گفت خيلى خوب و رفيق‌هاى خود را صدا کرد جمع شدند به ايشان گفت شما برويد در فلان‌جا بمانيد شب منتظر من باشيد من مى‌آيم. رفقاى حرام‌باشى همه رفتند حرام‌باشى خود را پنهان کرد. وقت غروب شد شيرزاد با شيربچه‌ها از شکار آمد اسبش را بست کاه و جو ريخت شيربچه‌ها را به لانه‌اشان برد شيرزاد آمد نشست ديد پرى‌زاد غمگين نشسته گفت: 'خواهرجان تو را چه شده است غمگين هستي؟' پرى‌زاد گفت: 'تو به شکار کوه و صحرا مى‌روى من مى‌مانم، دلم را غصه گرفته است.' شيرزاد روى خواهرش را بوسيد گفت: 'خواهرجان خيالات بى‌خود نکن يک چند روز در اينجا هستيم شايد از پدر و مادر خود يک سراغ بگيريم، شايد خدا رحم کند و پدر و مادر خود را پيدا کنيم.' پرى‌زاد چيزى نگفت و شام آورد. شيرزاد اول بلند شد شام شير بچه‌ها را داد بعداً آمد خودش شام خورد و قليان کشيدند تشنه شدند پرى‌زاد گفت: 'دلم تنگ است مى‌خواهم چيزى به تو بگويم.' شيرزاد گفت: 'هر چه مى‌خواهى بگو.' پرى‌زاد گفت: 'من خوش دارم امشب با تو يک تخته‌‌نرد بازى کنم ببينم کى مى‌بازد.'
شيرزاد اسم تخته‌نرد را که شنيد يکى سيلى به روى پرى‌زاد زد. دهن پرى‌زاد پر از خون شد و گريه کرد. شيرزاد دلش سوخت با خود گفت اين دختر غير از من کسى را ندارد چرا او را زدم. خلاصه پشيمان شد و به فکر فرو رفت که تاکنون پرى‌زاد چرا اين سخن را به من نمى‌گفت يقين زير کاسه نيم‌کاسه‌اى است ببينم آخر کار چطور مى‌شود بلند شد دست پرى‌زاد را گرفت رويش را بوسيد گفت: 'خواهرجان من خسته بودم و به فکر پدر و مادرمان، از اين جهت خيالم ناراحت بود بلند شو دست و رويت را بشوى بيا بازى کنيم.' پرى‌زاد دست و صورتش را نشست و آمد مشغول تخته‌نرد بازى شدند. سه دفعه شيرزاد بازى را برد پرى‌زاد خواهش کرد که اين دفعه من ببرم بگذار تو ببازي. شيرزاد گفت: 'خوب اين دفعه تو ببر.' الغرض اين دفعه شيرزاد باخت و به خواهرش گفت: 'منظورت از اين بازى چه است؟' پرى‌زاد گفت: 'هيچ منظورى ندارم ولى هر وقت تو به شکار مى‌روى تو تنهائي، من مى‌ترسم براى تو يک پيش آمد بشود مى‌خواهم قدرت و قوت تو را ببينم تا دلم از جهت تو آسوده باشد.' شيرها را آورد دو دست شيرزاد را از عقب بست و خيلى خيلى محکم کرد گفت: 'حالا برادر جان تکان بده ببينم زنجير طاقت دارد.' شيرزاد يک تکان داد به بازوانش زنجير پاره شد ريخت زمين. پرى‌زاد تعجب کرد از حيلهٔ خود نااميد شد بعد گفت: 'شيرزاد ماشاءالله تو چه قدر قوه و قدرت دارى اين زنجير طاقت نياورد چه در بازوى تو طاقت مى‌آورد؟' شيرزاد گفت: 'خواهر جان سر من سه تار موى سفيد دارد هر يک از آن تار موها طاقت هفت لاى زنجير را دارند.' پرى‌زاد گفت مى‌شود امتحان کنم گفت بلي! پرى‌زاد يکى از آن تار موها را کشيد بازوان شيرزاد را بست. گفت: 'برادر حرکت کن ببينم.' شيرزاد يک تکان داد تار موى سرش تا استخوان بازوانش بريد. پرى‌زاد ديد نتوانست پاره کند صدا زد آى حرام‌باشى بيا بيا.
حرام‌باشى آمد شيرزاد را ديد يک جوان خوش‌رو و خوش‌اندام واقعاً مردانگى از جبين او معلوم است با خود گفت: حيف است اين جوان را بکشم و نابود کنم و به پرى‌زاد گفت: 'چه منظورى داري؟' گفت: 'چرا معطلى شيرزاد را بکش برويم!' شيرزاد يک آه کشيد. حرام‌باشى خنجرى را که در دست داشت به زمين انداخت و گفت: 'دست‌هايم شل و چلاق باشد من اين جوان را نمى‌کشم حيف است.' پرى‌زاد فورى خنجر را برداشت ميان دو کتف شيرزاد کوبيد. خنجر فرو رفت شيرزاد افتاد بيهوش شد. حرام‌باشى گريه کرد گفت: 'تو هيچ انصاف و مروت ندارى چرا چنين جوانى را کشتي؟' پرى‌زاد گفت: 'اينجا چاهى است بايد جسد شيرزاد را به چاه بيندازيم.' حرام‌باشى گفت: 'او احتياج به چاه ندارد ديگر او مرده.' پرى‌زاد گفت: من مى‌ترسم دوباره خوب بشود و بيايد ما را بکشد.' حرام‌باشى گفت: 'اين خنجر از زهر آب خورده است ممکن نيست ديگر خوب و سالم بشود.' خلاصه شيرزاد را انداختند به چهل متر چاه. بعد پرى‌زاد اسب شيرزاد را سوار شد حرام‌باشى هم اسب خودش را سوار شد و رفتند.
شيربچه‌ها سه روز منتظر شدند شيرزاد به سراغ آنها نيامد. زنجيرها را پاره کردند آمدند توى اطاق شيرزاد ديدند. خون به اطاق ريخته شده است. خون را گرفتند آمدند به سر چاهى که شيرزاد در آنجا بود گوش به چاه دادند فهميدند شيرزاد در چاه است و نمرده است بنا کردند دور حلقه چاه را با چنگال خودشان کندند و به سرشان پاشيدند. از قضا يک روز يک قافله بزرگى از آنجا مى‌گذشت. ناگهان شيرها قافله را ديدند سر جاده را گرفتند با دست و با سر چاه را نشان دادند. تاجرباشى گفت: 'غلام سياه خون بهاء تو را داده‌ام برو ببين اين شيرها چه مى‌گويند.' غلام سياه با شيرها آمد شيرها سر چاه ايستادند و توى چاه را نگاه کردند و خاک به سرشان پاشيدند. غلام سياه با خود گفت اين چاه يک حکمت دارد و برگشت پيش تاجرباشى جريان را گفت. تاجرباشى گفت پياده شدند و آمدند به سر چاه ديدند شيربچه‌ها توى چاه نگاه مى‌کنند و به سرشان مى‌زنند. تاجرباشى گفت طناب بياوريد. و گفت: 'غلام سياه خون بهاء تو را داده‌ام برو توى چاه ببين چه هست؟' غلام سياه توى چاه رفت گفت: 'يک جوان در آنجا هست ولى يک خنجر از تفش زده‌اند تا به قبضه فرو رفته است.' تاجرباشى گفت: 'او را به طناب ببند.' غلام سياه شيرزاد را بست او را بالا کشيدند ديدند واقعاً يک جوان خوش‌رو خوش‌قد و بالا است حيف است که مرده باشد، غلام سياه را هم بالا کشيدند. شيربچه‌ها تا شيرزاد را ديدند بنا کردند خون دست و پا و روى شيرزاد را با زبانشان پاک کردند و به دورش چرخيدند و مرتب پايش را مى‌بوسيدند. تاجرباشى به شيرها تماشا مى‌کرد و هم گريه مى‌کرد.
البته (همراه) تاجرباشى يک نفر طبيب هم بود. طبيب آينه گرفت معاينه کرد گفت: 'اين جوان فعلاً نمرده است نفس او مى‌آيد من اين جوان را به چهل روزه خوب مى‌کنم.' تاجرباشى گفت: 'من در اينجا چهل روز مى‌مانم و نصف مال خودم را به تو مى‌دهم.' طبيب مشغول طبابت شد تا سى و نه روز تمام شيرزاد کم‌کم چشمش را باز مى‌کرد و مى‌بست، هر روز طبيب از خنجر به اندازه يک جو با يک گندم بيرون مى‌کشيد تا رسيد به اندازه نوک خنجر. طبيب گفت: 'نوک خنجر مانده اگر يک دفعه بکشم اين جوان مى‌ميرد اين خنجر از زهر الماس آب خورده است اين جوان هلاک مى‌شود کاش دو تا سگ بچه بود اطراف اين خنجر را مى‌مکيدند تا اين جوان زنده مى‌ماند.' وقتى شيرها اين حرف را از طبيب شنيدند مشغول شدند اطراف خنجر را ليسيدند خنجر خارج شد ولى در اثر زهر الماس بچه شيرها هر دو کشته شدند. شيرزاد چشم باز کرد گفت اَخ، به اين طرف و آن طرف نگاه کرد ديد چندين نفر اشخاص ناشناس به دورش جمع شده‌اند و در يک طرف نگاه کرد ديد شيربچه‌ها کشته شده‌اند بنا کرد هاى هاى گريه کردن آن‌قدر گريه کرد تا بيهوش شد. بعد که به هوش آمد جريان خود و شيرها را پرسيد تاجرباشى او را دلدارى داد و چگونگى قضيه را تعريف کرد. شيرزاد از سرآمد خود باخبر شد بعد به تاجرباشى گفت: 'اين قلاچه هر چه دارد مال تو باشد و شما هم طبيب و ديگران را راضى کنيد.' و به تاجرباشى گفت: 'اسم خود و شهرى را که در آن زندگى مى‌کنى بگو.' تاجرباشى گفت: 'اسم من تاجر بهمن است و در شهر بصره زندگى مى‌کنم.' شيرزاد گفت: 'خدا از تو راضى باشد باعث زندگى دوبارهٔ من شدى چندانکه عمر دارم فراموش نمى‌کنم، در ياد شما هستم ولى خواهشى که از شما دارم يک اسب به من بدهيد من پى مقصد خود بروم. اگر زنده باشم به سر شما مى‌آيم.' از اهل قافله کمک خواست و با اشک چشم شيربچه‌ها را دفن کردند بعد از آنها خداحافظى کرد رفت.
داغلارون     را     باننيّان پولاّرون  کنار  يننان
دره   لردن    سئل  کيمى تپه لرون يئل کيمى
اسير دى باد صرصر کيمى گئه     يردى
(از دامن کوه‌ها، از کنار راه‌ها؛ از دره‌ها مثل سيل؛ از تپه‌ها مثل باد صر صر مى‌رفت.)


همچنین مشاهده کنید