پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


مسخ در پشت آینه


مسخ در پشت آینه
عصر کسل کننده یک روز جمعه بود. تازه کتاب مسخ کافکا را تمام کرده بودم ، روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف خیره نگاه می کردم ،دلم به حال گره گوار می سوخت که آن همه مظلوم واقع شده بود ، خوشحال بودم که بالاخره مرده و دیگر مجبور به تحمل رفتارهای رفت انگیز خانواده اش نبود . بغض گلویم را می فشرد برای رهایی از آن وضع خواستم مهمان مردگان کافکا را بخوانم که نگاه معصوم و نافذ گره گوار بر چشمانم نشست ، کتاب را گوشه ای انداختم و به حیاط رفتم ، روی زمین رو به‌روی گلدان ها نشستم ، آهی از اعماق وجودم کشیدم ، حس کردم منتظرند چیزی از من بشنوند ، همیشه حرف های دلم را با آن ها زده بودم، شنونده های قابلی بودند، باز بغض در گلویم چنگ زد، اشک در چشمانم حلقه زد، لب باز کردم و از گره گوار و سوسک شدنش گفتم ، صدای تلفن و فریادهای مادر که می خواست جواب دهم را می شنیدم اما توجهی نکردم بدون وقفه حرف می زدم ، اشک کم کم بر گونه ام نشست ، حالا دیگر گره گوار مرده بود .
هوا تاریک شده بود . تصمیم گرفتم به حمام بروم ، این عادت من بود که در تاریکی بدون این که لامپ روشن کنم دوش بگیرم، مادر که صدای آب را شنیده بود حوله را برایم آورد، زیر دوش با چشم بسته ایستاده بودم ، موج خوردن گیسوان بلند را روی بدنم احساس می کردم ، به تنم دست کشیدم . یکمرتبه خشکم زد ، پوستم مثل زره سخت شده بود ، جرات باز کردن چشمانم را نداشتم ، لرزان خم شدم و به پاهام دست کشیدم ، پرز پرز، درست مثل پاهای سوسک، جیغ کوچکی کشیدم و یکباره چشم باز کردم، به زحمت در تاریکی به خودم نگاه کردم، چیزی تغییر نکرده بود، هنوز انسان بودم یا لااقل این طور نشان می دادم، اولین بار بود که از تاریکی حمام می ترسیدم، خود را شسته و نشسته از حمام بیرون زدم و یکراست به اتاقم رفتم.
حوصله هیچ کس را نداشتم ، علی رغم اصرار مادر بدون اینکه شام بخورم بطرف رخت خوابم رفتم ، رخت خواب صورتی ام با سگ های کوچک خال خالی که زبان قرمزشان را به طرفم دراز کرده بودند، ملافه بچه گانه رخت خواب به من آرامش می داد، وقی زیر لحاف می‌رفتم پا به دنیا و رویاهای کودکی می گذاشتم.
تا صبح خواب های عجیب و غریبی دیدم، سوسک ماده ای شده بودم و در کنار گره گوار زندگی می کردم، از این وضعیت خوشم می آمد، مرتب می خواستم آنجا را ترک کنیم اما گره‌گوار در آن وضعیت همچنان نگران خانواده بی مهرش بود، صبح روزی که جسد خشک شده گره گوار را در کنارم دیدم فریاد کشیدم ولی صدایم در نمی آمد ، هر چه بیشتر سعی می‌کردم صدا در گلویم خفه تر می شد، در میان فریادهای خودم که در سرم می پیچید صدای مادر را شنیدم که به در می کوبید:
سرمه، سرمه جان ، پاشو مادر، دیرت شد، مگه نمی خوای بری شرکت؟
با نفس عمیقی تمام صداهای خفه شده را از گلویم بیرون دادم ، چشمانم را کمی باز کردم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم هفت و نیم بود، حسابی دیرم شده بود، صدای زنگ ساعت را نشنیده بودم (درست مثل گره گوار) خواستم تکان بخورم ولی آن قدر سنگین شده بودم که حتی کوچک ترین حرکتی نکردم ، بزحمت با دست لحاف را کنار زدم، دوباره چشمانم را کمی باز کردم، پاهای نازکی جلوی چشمم پیچ و تاب می خورد، نفسم را حبس کردم و یک باره جیغی کشیدم و برخواستم ، مادر سراسیمه وارد اتاق شد ، دست هایم را گرفت و با وحشت گفت :
ـ چی شده سرمه ، حرف بزن، چشم هاتو باز کن
در حالیکه از ترس عرق بر پیشانی ام نشسته بود گفتم :
ـ مامان من سوسک شدم؟
مادر نیشگون دردناکی از گونه ام گرفت و گفت :
ـ تو یه آدم دیوونه ای همین
آرام چشم باز کردم و به دست و پایم نگاه انداختم ، نفس راحتی کشیدم و گفتم :
ـ بیچاره گره گوار ، اون روز صبح چی کشید وقتی دست و پاشو دید
مادر با تعجب پرسید :
ـ گره گوار دیگه کیه ؟
ـ همون پسری که ...
مادر لبخندی زد و گفت :
ـ کدوم پسر شیطون ، چرا به من نگفتی ، نکنه ...
ـ مامان ! اون بیچاره سوسک شد و مرد.
مادر همانطور که به طرف در می رفت گفت:‌
ـ حتما تو با حرفهات سوسکش کردی ، حالا زود باش که خیلی دیرت شده
لحاف را روی سرم کشیدم و گفتم:
ـ امروز نمی رم شرکت ، حالم خوب نیست.
ـ آره ، واقعا حالت خوب نیست ، زنگ می زنم شرکت می گم.
وقتی یکبار دیگر از خواب بلند شدم ساعت ده بود ، کسل شده بودم و سرم درد می کرد، هیچ وقت تا آن ساعت نخوابیده بودم ، خودم را حسابی کش دادم و چند بار بالا و پایین پریدم ، بطرف دستشویی رفتم ، بی انگیزه مسواک زدم چون شب قبل چیزی نخورده بودم، چند مشت آب سرد پی در پی بر صورتم کوبیدم ، حالم بهتر شد ، به اتاقم برگشتم و جلوی آیینه ایستادم ، نمی دانم چرا آن روز دوست داشتم یعنی اصرار داشتم آدم بودن و زن بودن خودم را نشان دهم ، از کمدم لباسی انتخاب کردم و پوشیدم ، بلوز و شلوار چسبان و سبز خوش رنگی که خیلی به پوست صورتم می آمد ، از دیدن اندامم لبخند مسخره ای برلبم نشست ، موهایم را شانه زدم و دورم ریختم ، از دیشت که در کنار گره گوار بودم احساس می کردم بوی سوسک می دهم یعنی بوی تعفن اتاق اورا گرفته بودم ، از گرت لجم گرفته بود که چه سنگ دل آن همه کثافت را در اتاق برادرش می دید و حاضر به تمیز کردن آنجا نبود ، آهی کشیدم و شیشه عطر را برداشتم و چند قطره به لباسم زدم و کمی هم لابه لای موهایم پاشیدم ، بوی خوشی فضای اتاق را پر کرد .
به طرف آشپزخانه رفتم ، مادر مشغول پاک کردن سبزی بود ، نگاهی به قد و بالایم انداخت و لبخند رضایتی زد و با مهربانی گفت :‌
ـ چای هنوز گرمه زودتر صبحانتو بخور
به دیوار تکیه دادم و گفتم :
ـ الان میل ندارم ، اگه گرسنم شد یه چیزی می خورم
مدتی سکوت حکم فرما بود ، یکمرتبه رو به مادر گفتم :
ـ مامان اگه من یه روز سوسک بشم چی کار می کنی ؟
مادر که از حرفم یکه خورده بود لحظه ای نگاهم کرد سپس دوباره خود را مشغول سبزی ها کرد و خونسرد گفت :‌
ـ هیچی ، با یه دنپایی می زنم توی سرت ، وقتی له شدی ریشت و می گیرم و پرتت می‌کنم بیرون
ـ مامان !
این را با فریاد گفتم ، مادر گفت :
ـ چیه ، توقعی داری بشینم نازت کنم
ـ ولی من دخترتم ، سرمه
ـ نه تو یه سوسکی ، یه سوسک زشت و کثیف ، ولی سرمه یه دختر خوشگله
سعی می کردم خودم را خونسرد نشان دهم لحظه ای مکث کردم و دوباره گفتم :‌
ـ خوب بزارین یه جور دیگه بگم ، اگه من دیگه نتونم کار بکنم ، نتونم از خونه بیرون برم ، اصلا توانایی هیچ کاری رو نداشته باشم ، حتی باعث زحمتتون هم بشم ، خودم رو کثیف کنم ، مثلا ... مثلا از گردن به پایین فلج بشم اون وقت بازم سرمه خوشگل شما هستم یا یه سوسک زشت
مادر با عصبانیت گفت :‌
سرمه بسه ، امروز واقعا حالت خوب نیست ، کی می خوای دست از این دیوونه بازیات برداری ، یه روز شاعر می شی ، یه روز عارف می شی ، یه روز درویش می شی و حالا هم که دیوونه شدی و می خوای سوسک بشی ... دختر به جای این حرفها بشین فکر کن و یکی از این خواستگارهارو ...
صدای زنگ تلفن بلند شد ، فرصت خوبی برای فرار از حرف های مادر بود ، بسرعت به اتاق برگشتم و گوشی را برداشتم
ـ الو سلام سرمه جان ، زنگ زدم شرکت نبودی نگران شدم ، مریضی ؟
ـ سلام سعید ، نه خوبم ، فقط یه کمی سرم درد می کنه .
ـ می خوای بعد از ظهر ببرمت دکتر
خندیدم و گفتم :‌
ما یکه ماهه که سعی داریم همدیگرو ببینیم و وقت نمی کنیم ، حالا چه طوری می‌خوای منو دکتر ببری ؟
ـ خوب می گی چی کار کنم ، تا دو جا کار نکنم نمی تونم خرج خانوادمو در بیارم ... تو که بهتر از همه می دونی .
ـ آره می دونم ، راستی سعید اگه یه روزی البته اگر ... اگر .... وقت کردیم و کار بهمون اجازه داد و با هم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تو یه روز صبح از خواب پا شدی و دیدی که یه سوسک کنده کنارت خوابیده چی کار می کنی ؟
صدای خنده سعید در گوشم پیچید ، به زحمت خودش را نگه داشت و گفت :
ـ عاشق همین دیوونه بازیاتم ، ولی این حرفت دیگه از اون حرف هاست ، تو نابغه ای سرمه، باور کن
ـ من نابغه نیستم، کافکا نابغه است
ـ منظورت چیه
ـ هیچی، خب جواب ندادی؟
ـ فکر نکنم از یه سوسک گنده خوشم بیاد حتی اگه اون سوسک تو باشی ،‌ نوک ریشت رو می گیرم و از پنجره پرتت می گنم بیرون و بعد یه زن خوشگل دیگه می گیرم.
ـ ای بی معرفت
گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم و سیم تلفن را از پریز کشیدم ، به حیاط رفتم و کنار گل ها نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم . از سعید لجم گرفته بود ، ولی از طرفی حقم هم داشت ، با فکر خودم درگیر بودم که یک مرتبه آن موجود سیاه و آشنا را دیدم ، سرم را بلند کردم ، خیره نگاهش می کردم ، انگار او هم تعجب کرده بود که چطور مثل همیشه به جای یک جیغ بنفش طولانی ساکت و آرام آن طور مهربان نگاهش می کردم ، هر دو بی‌حرکت بودیم ، بالاخره لب گشودم و گفتم :
ـ می دونی کوچولو تازگی ها یه رابطه ای بین خودمو تو پیدا کردم ، شما موجودات عجیبی هستید ، منظورم ترمیم شدن زخم هاتونه ، خیلی برام جالب بود ، حالا می دونم که وقتی به پشت می افتی چقدر برای برگشتن مشکل داری ولی نه ، تو دیگه تا حالا باید کارکشته شده باشی اگه گره گوار هم زنده بود حتما تا حالا... می دونی احساس می کنم پشت ظاهر های ترسناک می تونه ...
یک مرتبه دمپایی با تمام قدرت بر سرش فرود آمد و برای همیشه از حرکت ایستاد ، مادر پیروزمندانه دست به کمر زد و گفت :‌
ـ کشتمش ، نترس
ـ مامان ! مگه مار دو سر کشتی
ـ تا حالا که سوسک می دیدی ده تا جیغ می کشیدی امروز چی شده
به لاشه بی جانش خیره شدم احساس کردم صحنه مرگ گره گوار را بازسازی کرده اند . دوان دوان به اتاقم پناه بردم .
نوار شهرام ناظری را گذاشتم و گوشه ی اتاق چنباتمه زدم ، صورتم را در لباس سبزم پنهان کردم ، آهنگ در فضای خالی اتاق پیچید : ((در گلستانه چه بوی علفی می آید))
من هم نمناکی و بوی علف را حس می کردم ، با تمام وجود نفس کشیدم ، سرم را بیشتر در خود فرو بردم و احساس کردم دوباره پوست تنم سخت و زره مانند شده است.
ساقی جمعی
منبع : کانون ادبیات ایران