شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

صراف عالم مرا دریاب


صراف عالم مرا دریاب
در رسالات گوناگون نقل است كه جلال‌الدین مشهور به مولوی یا مولانای رومی یا بلخی فرزند عارف نامدار جناب بهاء ولد، در سال ۶۰۴ (ه) در قبه الاسلام (یكی از شهرهای خراسان بزرگ) بلخ ولادت یافت. پدرش بر اثر رنجش از خوارزمشاه و نیز از ناامنی و شورش بلخ و ولایات اطراف رندانه آگاهی یافته و به قونیه (شهری از ولایت روم شرقی یا عثمانی آن روز) مهاجرت نمود. در این رویداد بزرگ مولانا طفلی ۵ یا ۶ ساله بود كه در راه این سفر پر رمز و راز عرفانی در شهر نیشابور (ابرشهرهای جهان آن روزگاران و چراغ علم و ادب گیتی) همراه پدر به خدمت شیخ فریدالدین عطار، آن رند عالم سوز و زائر هفت شهر عشق می‌رسد، عطار نگاهی جانسوز در چشمان طفل كوچك می‌اندازد و نیك درمی‌یابد كه در پیشانی به ظاهر آرام این كودك جهانی شور و غوغا و انقلاب و جهانی شدن نهان است «یك جهان عشق نهان است اینجا» و به فراست درمی‌یابد كه ره چند صد ساله‌ی عرفای سلف را كه همانا عشق در عرفان باشد این شاه‌باز طریقت عاشقی به زودی برملا ساخته و جهان عشق را در برابر دنیای (خرد پارسی یا عقل تازی) معنا و مفهومی تازه بخشیده و رونقی دیگر می‌دهد.
دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست …
و چنانچه مشهور است حكما و عرفای نكته‌دان و رندان عالم‌سوز چنین گفته‌اند كه انسانیت انسان با عشق معنی می‌یابد و آدمیت آدمی با خرد (عقل) از این رو عطار شوریده سر مولانا را دستگیری می‌نماید و «كتاب اسرارنامه» خویش را به وی می‌دهد و درباره‌ی او به بهاءولد پدر مولانا سفارش‌ها فرموده و می‌گوید كه این گوهر یگانه را گرامی دار، زود باشد كه این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند. روایت است كه:
پدر مولانا خود یكی از ۱۲ شاگرد خاصه حضرت … (شیخ نجم‌الدین كبری ملقب به شیخ كبیر، شیخ ولی‌تراش، ابوالجناب (به جهت رویایی كه در آن رسول اكرم (ص) به وی عطا فرمودند) بوده است كه خود حضرت شیخ نجم‌الدین كبری پس از سیر و سفرهای بسیار در جهان آن روزگاران و كسب علم و معرفت از محضر عارفان و عالمان شهیری هم چون «شیخ روز بهان الوزان المصری كه اصل وی از كازرون فارس بود، شیخ بابا فرج تبریزی، شیخ عمار یاسر بدلیسی، شیخ اسماعیل قصری قدس‌ا… كسب فیض نموده و در اورگنج خوارزم بنای سلطنت فقر نهادند و به مدت ۷۰ سال در راه ارشاد خلق به ریاضت و جد و جهد مشغول بوده‌اند. از بزرگی‌ها و كرامت این عارف بزرگ پایمردی و استقامت و دلیری اوست در حمله تاتاران به شهر خوارزم كه گویند چنگیز مغول سفیری نزد جناب شیخ نجم‌الدین فرستاد كه از خوارزم بیرون روید تا كشته نشوید، حضرت شیخ پاسخ دادند «هفتاد سال در ایام خوشی با مردم خوارزم بودم در زمان ناخوشی جدایی از ایشان نتوانم» و بدین سان با پاسخ آن جناب حمله همه جانبه‌ای به شهر خوارزم آغاز گردید كه با همه پایمردی و شجاعت ایشان و شصت تن از پیروانشان عاقبت همگی به دست مغولان كشته شده و شربت شهادت را می‌نوشند. و در چنین احوالی است كه بهاءولد پدر مولانا سالیانی چند قبل از این رویداد دهشتناك به هجرت رفته از نیشابور به بغداد از آنجا به مكه و نهایتاً به ارزنجان و دیگر شهرهای بزرگ آن روزگاران سفر می‌نماید كه در طی این مسافرتها مولانا همراه و هم نفس پدر بوده و تعالیم خاصی دریافت می‌نماید و سرانجام با درگذشت بهاءولد (پدر مولوی) سیدبرهان‌الدین محقق ترمذی به تربیت جلال‌الدین بلخی یا رومی همت می‌گمارد. و مولانا به دستور حضرت استاد راهی سفرهای بسیاری می‌شود و در خدمت بزرگانی چون كمال‌الدین ابن‌الندیم فقیه بزرگ در دمشق و نیز در همین شهر به محضر محی‌الدین ابن‌العربی رسیده از محضرش بهره‌ها می‌برد تا اینكه در سال ۶۳۸ هجری استادش سید برهان‌الدین به سرای باقی می‌شتابد و مولانا به جای وی به تدریس در قونیه مشغول گشته با افزون بر ده هزار مرید خاص.
ده هزارش مرید بیش شدند گرچه اول ز صدق دور بُدند
● انقلاب درونی
درباره‌ی تغییر حالات روحی حضرت مولانا در سن ۳۸ تا ۴۳ سالگی همه تذكره‌نویسان متفق‌القولند كه انسان در این سالها به انقلابی درونی و جهانی دیگر پای نهاده و سیر درون می‌كند و این مهم در زندگی عرفانی حضرت مولوی مصادف می‌گردد با ورود مولانا شمس‌الدین محمد ملك داد تبریزی مشهور به (شمس) از شام یا تبریز به قونیه كه سرآغاز حالات اسرارآمیزی می‌گردد كه هنوز هم جهان عرفان با نكته‌های سربسته و رازهای ناگشوده زیادی در این باره روبرو است …
و مختصر آن كه در یكی از روزهای سال ۶۴۲ (ه) زائری به ظاهر ناشناس در كسوت بازرگانی بزرگ به نام شمس‌الدین تبریزی به شهر قونیه كه محل درس و ذكر و امامت حضرت مولانای بلخی است فرود آمده و در سرای بازرگانان رحل اقامت افكنده و چنین می‌نماید كه كالایی بس گران دارد و در پی طالب و مشتری است كه هر كسی را یارای دریافت و فهم آن در سر نمی‌باشد…
تا اینكه روزی مولانا محمد بلخی (مولوی) كه همه روزه پس از پایان نماز ظهر یا عصر در بازار به راه افتاده در حالی كه مریدان در متابعت از او در قدمش به احترام گام می‌نهادند و او برابر معمول با هریك از آنان بنا بر شان و مرتبت چند كلمه‌ای اختلاط می‌نمودند كه ناگهان «شمس» جلو آمد. و شروع به صحبت با حضرت مولانا می‌نماید و بهانه این می‌شود كه …
چگونه است كه «بایزید بسطامی» خود را سلطان‌السلاطین می‌خواند و دم از «سبحانی ما اعظم شانی» می‌زند، و حال آن كه پیغمبر اكرم (ص) همواره می‌گفت، خدایا زندگی در خور تو نكردیم و تو را چنان كه در خور تست نشناختیم…
و این سرآغاز بحث و جدل و نهایتاً زندگی چندین ساله ولی كوتاه و غمبار این دو قطب عالم امكان شد.
تا بدانجا كه مولانا زندگی و همه اوقات شریف خود را وقف مصاحبت و دوستی با شمس می‌نماید و شمس پس از ازدواج با كیمیا خاتون از نزدیكان مولانا رابطه‌ای عرفانی آسمانی با وی برقرار ساخت و شبان و روزان بسیاری را در خدمت انسانی گذراند با ابعادی فراوان و ناشناخته كه به مولانا می‌گفت:
لحظه‌ای برویم به خرابات بیچارگان را ببینیم
آن عورتكان را، خدا آفریده است.
اگر بد، اند یا نیك‌اند در ایشان بنگریم
در كلیسا هم برویم، ایشان را هم بنگریم
آری زهی كافران مسلمان.
مولانا حیرت زده از فكر و اندیشه شمس به سرعت به بلوغ فكری ناب و شگرفی می‌رسد كه شمس سبب‌ساز تمامی این انقلاب درونی بود.
و نهایت آنكه هم‌نشینی و مراوده و چله‌نشینی‌های طولانی و مجالست عارفانه شمس تبریزی با حضرت مولانا سبب‌ساز بروز حسادت و كینه و دشمنی می‌شود در دل تاریك نادانان، جاهلان و متعصبانی كه به ظاهر شمس و مولانا را تكفیر كرده و در صدد نابودی شمس برمی‌آیند و هفت تن ناكس بدطینت به نقشه شیطانی خود جامه‌ی عمل پوشانده و قطب عالم امكان شمس تبریزی را به شیوه‌ای اسرارآمیز ناپدید می‌نمایند و از این مرحله به بعد است كه مولانا در فراق او شبان و روزان بسیاری ا…، ا… گویان به یاد مرشد و پیر خود با خدا در مناجات و راز و نیاز به سر می‌برد تا بدانجا كه كتاب دیوان كبیر یا كلیات شمس تبریزی را (با حدود ۶۰ هزار بیت) كه حاوی لحظات بی‌قراری و عشق مولاناست بر پیر و مراد خود حضرت شمس تبریزی و مشحون است از اشعار عرفانی، عاشقانه، حكمی پند و اندرز آفریده، در عالم شوریدگی رقص و موسیقی و سماع عارفانه را بنیان می‌نهد و چرخ زدن در رقص را ابداع می‌نماید. ساز رباب را كامل كرده دستور می‌دهد كه به سبب شور عاشقی و وصل به معبود ازلی و ابدی آن را شش خانه ساختند (چه رباب عرب چهار گوشه بود) و فرمود كه شش گوشه‌ی رباب ما، شارح سرِ شش گوشه‌ی عالم است كه از شور عشق و غوغای عاشقان، اطراف عالم پر شد.
و جمیع اهل ملل و ارباب مذاهب، و دول روی به حضرت مولانا آورده تمام مردم شعرخوان و اهل طرب شدند … مگر حساد و خودپرستان.
برای وصف عمق شیدایی مولوی و شكوه عارفانه‌ی او، تنها باید به سخنان خود او در مجموعه اشعارش نگریست كه می‌گوید:
دلبر و یار من تویی باغ و بهار من تویی رونق كار من تویی بهر تو بود بود من
و یا در جایی دیگر می‌فرماید:
پیر من و مراد من درد من و دوای من فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
و دست در وادی ناپیدای كرانه عشق زده فرماید:
عاشق شده‌ای ای دل سودات مبارك باد
و نیز گوید:
از تو به حق رسیده‌ام ای حق حق‌گذار من
و بسیاری عارفانه‌های دیگر…
گویند مولانا در شبهای دراز به دست افشانی و پایكوبی می‌پرداخت و طریقه سماع دراویش قونیه را او پایه‌گذاری نمود.
حضرتش پس از فراغ از سماع به سرودن اشعاری پرداخته كه ضمن شكستن اوزان و قواعد و دستور قدما در این باره، به سبكی نو و جدید و اصطلاحات و واژگانی ناب می‌رسد و این همه در عشق و دلدادگی است بر پیر و مراد خویش یعنی حضرت شمس تبریزی.
تا جایی كه درباره‌ی درد فراق گوید:
نگفتمت مرو آنجا كه آشنات منم درین سراب فنا چشمه حیات منم
و گر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی كه منتهات منم
نگفتمت كه به نقش جهان مشو راضی كه نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت كه منم بحر و تو یكی ماهی مرو به خشك كه دریای با صفات منم
نگفتمت كه چو مرغان به سوی دام مرو بیا كه قوت پرواز و پّر و پات منم
نگفتمت كه تو را ره زنند و سرد كنند كه آتش و تبش و گرمی هوات منم
و نیز از ژرفای وجود چنین می‌سراید كه:
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست هرچه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل وان بیخ عشق اندر ابد این شجر را تكیه بر عرش و ثری و ساق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی زانك بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
و بارها در نهایت شوق و عشق دیدار انسان كامل از جان مایه می‌گذارد و چنین می‌گوید:
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا كفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد، یاری كه رمید آمد عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا
شمس‌الحق تبریزی، از بس كه درآمیزی تبریز خراسان شد، تا باد چنین بادا
و هزاران شعر دیگر كه هر یك گویای فراقی است دردناك و عارفانه.
ای عاشقان ای عاشقان هنگام كوچ است از جهان در گوش جانم می‌رسد طبل رحیل از آسمان
نك ساربان برخاسته، قطارها آراسته از ما حلالی خواسته چه فتنه‌اید ای كاروان
هر سوی شمع و شعله هر سو بانگ و مشغله كامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
و در نهایت از ژرفای جان پاك در و گوهری را به خلقان هدیت می‌دهد كه زبان از وصف آن قاصر.
حیلت رها كن عاشقا، دیوانه دیوانه شو و اندر دل آتش درا، پروانه پروانه شو
هم خویش را بیگانه كن هم خانه را ویرانه كن وآنگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو هم‌خانه شو
باید كه جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو
گر چهره بنماید صنم پُر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
یك مدتی اركان بدی یك مدتی حیوان بودی
یك مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
در عشق جانان جان بده، بی‌عشق نگشاید گره
ای روح اینجا مست شو، وی عقل اینجا دنگ شو
گه بر لبت لب می‌نهد، گه بر كنارت می‌نهد
چو آن كند، رونای شو چون این كند رو چنگ شو
سرانجام آنكه عارف فرزانه بنا به قول استاد بزرگ و تنها مفسر مثنوی معنوی روانشاد استاد بدیع‌الزمان فروزان‌فر در كتاب دیوان كبیر شمس …
سرانجام مولوی آن توانای عالم معنی در بستر ناتوانی بیفتاد و هرچه طبیبان به مداوا كوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یكشنبه پنجم ماه جمادی‌الثانی سنه ۶۷۲ وقتی كه آفتاب ظاهر زردرو می‌گشت و دامن در می‌پیچید آن خورشید معرفت «پرتو عنابت» از پیكر جسمانی برگرفت و از این جهان فرودین به كارستان غیب نقل فرمود…
و این در حالی است كه توجه و علاقه مردم به یادگارهای عرفانی، ادبی، عشقی این شاعر یگانه و عارف واصل و دردانه‌ی روزگاران در هر عصر و زمان بیشتر شده كه این رویداد و اقبال فرهنگی در سراسر عالم مصادف است با هشتصدمین سال تولدش در گیتی كه هر كس به قدر معرفت و توان خود از آثار به جای مانده از ایشان بهره‌ها و حظ باطنی برده و از این اعجوبه زمان به نیكی، روشنگری، پاكی و شگفتی یاد می‌كنند.
روانش خوش (به فرموده حضرت حافظ پیر پیمانه‌كش من كه روانش خوش باد …) و راهش پر رهرو باد.
علی‌اكبر قدیمی - جامعه‌شناس و پژوهشگر هنرهای اسطوره‌ای، آیینی
منبع : مسافران