جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

قصه عاشورا


قصه عاشورا
از نردبان کودکیم بالا می روم و از پشت بام خاطره به حیاط خانه قدیمی مان سرک می کشم. آقاجون درکنار حوض حیاط، وضو می گیرد تا به مسجد برود.
بچه ها دور او را می گیرند. مهدی می گوید: آقاجون، برای ما قصه می گی؟ و او قول می دهد که بعد از برگشتن از مسجد، برای آنها قصه بگوید.
ساعتی بعد در گوشه ای از حیاط خانه مان که دیوار بلند مدرسه آن را سایه کرده است بچه ها دور آقاجون حلقه زده اند.
آقاجون همیشه برای آنها قصه می گوید و همیشه هم قصه عاشورا را می گوید.
بچه ها، مشتاقانه چشم به دهانش دوخته اند.
قصه عاشورای آقاجون غربت غریبی دارد و همیشه هم بوی تازگی می دهد. آقاجون با کلام شیرینش بچه ها را به عاشورای کربلا می برد. او از جنگی نابرابر می گوید. هفتاد و دو نفر در برابر هزاران نفر. او از حسین(ع) و زینب(س) می گوید. از عشق،مهر از صبر زینب(س). او از علی اصغر، علی اکبر، قاسم و از تشنگی بچه ها می گوید و بالاخره از سقای کربلا، سقای کربلا و سقای کربلا.
بچه ها منتظر اشکهای آقاجون هستند. حکایت او به عباس(ع) که می رسد رنگ و بوی دیگری دارد. قصه عباس(ع) و دستهای او، چشمهای آقاجون را ابری می کند. و نهایت قصه عاشورا، حسین(ع) و بیابان و تشنگی و تنهایی و تنهایی و بالاخره، یک سر بریده بر روی نیزه.
دیگر چشمهای آقاجون بارانی بارانی است.
یاد چشمهای بارانی ات به خیر!

زهرا- علی عسکری
منبع : روزنامه کیهان