سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


برف


برف
۱) یک
«نخواب.»
دست سردی زیر گلو و روی گردن زن را مالید، چند بار سرش را به این سو و آن سو تکان داد؛ «می دونم سخته، می دونم.» سیلی زد؛ «بشکنه دستم، نخواب. مردان گفت بخوابی، می میری. برا همین سیلی می زنم بت. نه یه وخ دلخور بشی؟ تحمل کن، مردان زود برمی گرده.»
زن روی صندلی سفت وانت جا به جا شد، بالاتر آمد، سعی کرد چشم هایش را باز کند. دست دخترک آرام از روی صورت زن کنار رفت. دست دیگر به شکم برآمده اش بود.
«ها، همین طور خوبه. چشماته واز نگر دار.»
ماشین چند بار هن زد و پت کرد. دخترک تن تپلش را داد به سمت فرمان؛ «نه خاموش بشه یه وخ؟» دست برد طرف فرمان، نگاه کرد به زن. «تو ماشین روندن بلدی؟» با دست دیگر چند بار گاز داد. «مردان بم یاد داده گاز بدم.» خندید. «بوقم می زنه.» سنگینی شکم برآمده دخترک افتاده بود روی پای زن. «بلکی یکی بشنوه، بیاد کمک.»
صدای ممتد بوق در هوهوی باد و کولاک گم بود.
«حالت داره میاد جا. خوب میشی. مردان می گفت خدا رحم کرد بت صندلی جلو ننشسته بودی. اسمت چیه؟»
سعی کرد دستش را تکان بدهد. سوز سرما نوک انگشت ها را کرخت کرده بود. آستین ژاکت را کشید تا نوک انگشت ها و زل زد به زردی ژاکت که لکه لکه سرخی داشت و خیس بود. دخترک نگاه کرد به لکه های کوچک سرخ روی ژاکت زرد؛ «چیزی نیست. اهل کجایی؟ حرف بزن که خواب نری. هر کار کردیم هوش نیومدی. مردان گفت بات حرف بزنم نخوابی یه وخ. اسمت چیه؟»
اگر هم می خواست حرف بزند، جواب دخترک را بدهد، نمی توانست. انگار که فک پایینش چفت بود به فک بالا. دخترک دستش را گرفت برد زیر بخاری، نزدیک دنده وانت؛ «دستاته گرم کن، بهتره هیچه.»
سوز یخی از درزهای پایین در می زد روی زخم ساق پا، جایی که شلوار از زانو جر خورده بود تا پایین پای بی کفش. پشنگه خون از زیر زانو رفته بود تا مچ پا و پنجه ها. لنگه کفش راست نبود. لابد تو ماشین موقع تصادف از پایش افتاده بود. پای راست را آورد بالا، روی صندلی، پنجه های پا را گذاشت زیر ران پای چپ که حالا داشت گرم تر می شد. دخترک ژاکت را کشید رو زانوی زن. سرخی خون توی بافت های زرد ژاکت لخته شده بود.
«گفتی مال کجایی؟»
نگاه کرد به دخترک که دست چپ را از رو شکم برآمده اش برنمی داشت. خندید؛ «تقصیر همی بچه یه که ویلون و سیلون کوه شده مردان.» بلندتر خندید و یکهو چهره درهم کشید؛ «اوخ.....» لب گزید. چین ها، پیشانی صافش را موج زد و چشم های گشادشده اش را برد به بالا، طرف برف های روی شیشه جلو؛ «تقصیر نداره بچه. وقت اومدنش بود خب.» موج درد که رفت، باز لبخند زد؛ «گفتم به مردان که همین جا تو ده بذارم. چه لازمه بریم دکتر، تو ئی برف ریزون کولاک؟ گفت زنجیر میندازم به تایر ماشین.» بیشتر خندید. «بچه اولمه. می خوادم، چه بکنم؟ خیلی می خوادم. خانه بهداشت همی نزدیکاس. مردان زود برمی گرده کمک میاره.»
میان هوهوی باد و خنده دخترک، صدایی مثل زوزه دور و گنگی آمد. دخترک ساکت شد، یک آن زل زد به برف های شیشه جلو، برگشت رو به زن؛ «نترسی یه وخ؟ پیشتم.» باز صورتش را هم کشید و سعی کرد صدای ناله اش را بیرون ندهد. نفس حبس شده اش را پوفی داد بیرون؛ «سر او یکی هم، ئی جور بود. بچه م. نموند. وقت اومدنش درد می گرفت و ول می کرد. نه یه وخ بچه م بخواد بیاد تو ئی برف و...؟»
دخترک چشم ها را بست، سر گذاشت رو شانه زن که مات سفیدی شیشه جلو بود. کرختی پنجه های پای راست داشت ذره ذره می برید از هم، با درد خفیف و ذق ذق ملایم زیر زانو؛ «آب.» صدای غریبی که از میان دندان های هم آمده اش بیرون زد، مال آدم دیگری بود انگار. دخترک سر از شانه اش برداشت؛ «ها، حرف بزن. بگو. حرف بزن.» فرز شیشه بغل را پایین داد. تا آمد دست ببرد بیرون و کمی برف بردارد، باد هجوم دانه های درشت برف به داخل ماشین را تندتر کرد و صورت دخترک را دانه دانه سفید؛ «میزنه ها،»
یخی برف روی لب ها و زبان خشک شده زن زود محو شد. دخترک گفت؛ «آروم بخور. چی که زیاده، برف. هول نزن.»
زن انگار که جان گرفته باشد، تکانی به تنش داد و رو از باد ندزدید تا دانه های برف را که به صورتش می خورد ببلعد. دخترک مشتی پر از برف گرفت پیش روی زن؛ «کاش یه بقچه نون ورمی داشتم. گشنه نیستی؟»
دست چپ زن شده بود قد وزنه ای هزارکیلویی، چسبیده به تن، بی حرکت و لخت. دست دیگر را به زحمت از کنار در بغل ماشین بیرون کشید و بالا آورد. خون از زیر آستین زرد ژاکت دویده بود به سرتاسر دست تا نوک پنجه ها.
«تکون نخور. نباید بجنبی. گمونم پات شکسته. مردان می گفت نباید تکون بخوری.» دست پر برفش را برد نزدیک لب های زن؛ «بخور تشنگی ت بخوابه.»
سردی برف لبش را گزید؛ «حمید... حمید کو؟» دست دختر را پس زد، خواست راست تر بنشیند؛ «حمید کجاست؟»
دختر نگاه می کرد، بی حرف. زن به دور و بر نگاه کرد و شیشه های وانت؛ «شوهرم کو؟»
چشم های دختر گرد شد و هر دو دستش رفت رو شکم. ناله کرد. نتوانست جلوی صداهای فروخورده گلو را بگیرد، جیغ کوتاهی زد و لحظه ای بعد، آرام چین های پیشانی را باز کرد و خواست به زور هم شده لبخندی بزند؛ «می ترسم. می ترسم باز درد بیاد. تو بچه داری؟» زن به عرق پیشانی دختر نگاه کرد و چشم های سیاه و ابروهای برنداشته اش. «بچه اولم سر زا رفت. پسر بود. برا همین مردان می خواست بریم خانه بهداشت، که ئی یکی بمونه.»
دختر دراز کشید و پاها را داد سمت در. زن داد زد؛ «شوهرم کو؟ حمید من کو؟»
«مردان از لا آهن پاره ها کشیدت در. شوهرت او پشته.»
داشت اشاره می کرد به پشت وانت که جیغ بلندی کشید و پاها را از هم باز کرد؛ «وووو.....ی....» سرش افتاده بود روی تن زن که داشت تقلا می کرد در را باز کند و توی هجوم برف و باد خودش را بکشد بیرون؛ «حمید....»
دخترک پشت هم ناله می کرد، بلند و پی درپی. لابه لای ناله ها شوهرش را صدا می زد؛ «... مردان...مر....»
پای زخمی زن روی برف ها کشیده می شد و رد خون می دوید توی سفیدی. دخترک ناله کنان دست برد طرف زن؛ «کجا......؟» که ناله امان نداد و از درد پیچید به خودش. دانه های تازه برف، رد سرخ خون را کم رنگ تر می کرد. زن دست سالمش را گرفت به میله های باربند، خواست از میان هیاهوی برف و باد، از پشت وانت بالا برود تا خودش را برساند به حجم پیچیده شده توی پتو. دست زن توان بالا کشیدنش را نداشت. دوباره تقلا کرد و پا روی رکاب یخ زده گذاشت. سرما کف پای لختش را بی حس کرده بود. ناله ها و جیغ های بلند دخترک میان کوران برف و باد گم می شد.
زن دوباره زور زد و خودش را نیم بند بالا کشید، اما پای دیگرش بالا نمی آمد. بالاتنه را یله کرد روی در عقب وانت و چنگ زد به لبه پتو، میان برف ها. با آرنج دو دست، زیر بغلش را چفت کرد به لبه در عقب و همان طور ماند. برف ها را از روی پتوی پلنگی آشنایی که توی ماشین انداخته بود رو خودش، پس زد و لبه پتو را کشید. یک جفت پای له شده دید، لابه لای برف و پتو، با جوراب هایی که رگه های سفیدش توی سرخی انبوه خون محو بود.
آرنج زن شل شد و تنه اش از در پشت وانت سرید روی برف ها. صدای گریه بچه ای با زوزه گرگ ها، میان همهمه برف و باد و خون به هم آمیخت. رد سرخ خونی که از در جلوی ماشین چکه چکه روی برف می ریخت، رسید تا زیر پای بی کفش زن.
صدای زوزه می آمد.
۲) دو
زن گفت؛ «تو که می دونستی، چرا این همه چایی خوردی؟»
مرد گفت؛ «به خاطر سرماست. زود به زود آدم شاشش می گیره.»
زن گفت؛ «اون دفعه هم همین جوری شد، باید بری پیش متخصص.»
مرد گفت؛ «باشه.»
زن گفت؛ «به جهنم. خودت اذیت می شی.»
مرد گفت؛ «من که گفتم باشه.»
زن گفت؛ «چرا نگه نمی داری بری...»
مرد گفت؛ «تو این برف اگه نگه داریم....»
زن نگاه کرد به برف های تلنبارشده دو طرف شیشه جلو. برف پاکن ها تا می رفتند، برنگشته، لایه ای دانه درشت برف نشسته بود جای قبلی ها.
زن گفت؛ «نباید تو این برف راه می افتادیم.»
مرد گفت؛ «ته تغاری یه دیگه.» و ضبط را روشن کرد، ولوم را برد بالا. زن خاموشش کرد؛ «تمرکز آدمو به هم می زنه.»
مرد پاهایش را فشار داد به هم؛ «تمرکز من از چند دیقه پیش ریخته به هم.»
«گند بزنن به این هوا.»
زن گفت؛ «نمی شه برگردیم، حمید؟»
مرد نوار را بیرون آورد؛ «حالا که نصف بیشتر راهو اومدیم؟ تازه چه جوری تو این گردنه ها دور بزنیم؟ اصلاً معلوم نیست تو جاده هستیم یا نه؟ تو ردی از جاده می بینی؟ خداوکیلی داریم می ریم.»
زن گفت؛ «همیشه همین جوری یه. تو دل آدمو خالی می کنی. فاز مثبت نمی دی. اونم جایی که نگفته ترسش می گیره آدم.»
«ترس نداره. نهایت اینه که بریم اون پایین، ته دره. یا گیر کنیم تو برف. زوزه گرگ ها رو نمی شنوی؟»
«می شه لطفاً خفه شی؟»
مرد خندید. زن گفت؛ «بعضی وقت ها منو می ترسونی. می دونی... یه جور....» مرد نگاه کرد به زن و ته خنده اش را خورد. زن پشتی صندلی را داد عقب تر و پتوی پلنگی را کشید بالا تا زیر چانه. مرد گفت؛ «قهر کردی؟»
زن نگاه کرد به پستی و بلندی برف های تلنبارشده، کنار جایی که لابد جاده بود، گفت؛ «خیلی وقته می خوام یه چیزی بت بگم، خیلی وقته.»
مرد گفت؛ «خب بگو.» و نگاه کرد به جاده؛ «چیزی نمونده برسیم به گردنه. از اون جا رد بشیم دیگه رفتیم.»
زن گفت؛ «شب و روز دارم بش فکر می کنم. اولش گفتم چیزی نیست، درست می شه. هی بیشتر شد. فکرشو می گم. دغدغه ش. عین یه تیکه برف که هی قل بخوره و درشت بشه. به نظرم مخم دیگه براش جا نداره، اون همه که درشت شده. باور می کنی؟»
مرد گفت؛ «یعنی اوضاع خرابه؟»
زن پتو را بیشتر به خودش پیچید، گفت؛ «بخاری رو چهاره؟»
مرد گفت؛ «سردته؟»
زن گفت؛ «پام یخ کرده.»
مرد دکمه بخاری را گرداند به سمتی که پاهایی را نشان می داد با علامت های فلش، بعد با پشت دست شیشه جلو را پاک کرد؛ «خیلی ناجوره اگه یه چیزی آدمو عذاب بده، اونم نتونه یا نخواد درباره ش حرف بزنه.»
زن پشتی صندلی را بیشتر داد عقب؛ «ناجور نیست، فاجعه س که آدم نتونه درباره ش حرف بزنه. مثه وقت هایی که سر کلاس برای بچه ها از چیزایی می گم که ذره ای بهشون اعتقاد ندارم. عصبی می شم. حرف هایی که باید بزنم همش می مونه تو دلم. سخته نگفتن شون. اونجا از ترس اخراج نشدن حرف نمی زنم، اما با تو چی؟ چرا نتونستم بت بگم؟»
مرد خندید؛ «مطمئن باش من اخراجت نمی کنم. ممکنه تو بعضی چیزای جزیی، واسه اینکه بخندیم، دیکتاتور بشم، اما شده تا حالا مجبورت کنم کاری رو که دوست نداری انجام بدی؟»
زن لبخند زد. مرد گفت؛ «نمونه بدم؟»
زن گفت؛ «نه.»
مرد گفت؛ «مثه بچه. همیشه گفتم، تا وقتی تو نخوای بچه دار نمی شیم. خودت می دونی که من بچه دوست دارم.»
زن چشم هایش را بست. مرد پاها را دوباره به هم فشار داد و روی صندلی جابه جا شد. شدت برف کمتر شده بود و راحت تر می شد بیرون را دید. تابلوی «با دنده سنگین حرکت کنید» تا نیمه تو برف بود. مرد گفت؛ «درباره بچه که نیست، نه؟»
زن با چشم های بسته گفت؛ «کاش با اتوبوس می اومدیم.»
مرد گفت؛ «به مجید قول دادم ماشین عروس با من. قول دادم بش.»
«با این وضع جاده ها خودش درک می کرد.»
«تو که حال و روزشونو می دونی. تو فامیل ماشین درست و حسابی پیدا نمی شه. دلش به همین خوش بود که پیش فامیل نامزدش کم نمیاره.»
«به نظرت مهمه؟»
«برا مجید مهمه. ته تغاری مونه. وقتی می تونیم یه نفرو به این سادگی خوشحال کنیم، از دستمونم برمیاد، چرا نکنیم؟»
زن بلند شد؛ «حوصله جر و بحث ندارم.» پتو را جمع کرد انداخت روی صندلی عقب؛ «خوابم گرفته.»
مرد خم شد اهرم صندلی جلو را فشار داد؛ «اون گلوله هه هی گنده تر می شه ها. نمی خوای بگی؟»
زن گفت؛ «می گم.»
مرد آینه را تنظیم کرد روی پتوی پلنگی. سر زن را نمی دید. شیشه عقب مه مطلق بود. مرد گفت؛ «برف می خواد بند بیاد.»
مرد دید که زن توی آینه پتو را بیشتر به خودش پیچید. گفت؛ «بی خیال. یه جا نگه می دارم.» پلنگ روی پتو رو پیچ داده بود به تنش، ساکت. مرد نگاه کرد به رد یکدست سفیدی جاده که نرسیده به تپه روبه رو درهم بود. ناخودآگاه پا را از روی پدال گاز برداشت. زن گفت؛ «نکنه راس راسی میخوای نگه داری؟»
مرد اشاره کرد به جلو؛ «اون جا یه خبری هست.»
زن بلند شد نشست. پتو افتاد کف ماشین.
«وانته؟»
مرد آرام گاز داد. زن گفت؛ «صدای چیه؟» تنش را کشید جلو؛ «عین زوزه می مونه.»
مرد با دقت نگاه کرد. زن گفت؛ «خدایا، اینا چی ان؟»
مرد گفت؛ «نمی تونیم وایسیم. کار گرگ ها بوده.»
زن گفت؛ «یه چیزی افتاده پای وانت.» چشمش افتاد به یک تکه ژاکت زرد خون آلود، و جنازه ای لت و پار شده که معلوم نبود زن است یا مرد.
هنوز صدای زوزه می آمد و هوهوی کم رمق باد.
یعقوب یادعلی
دی ماه ۱۳۸۴
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید