یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


عکس ـ پیرامون وارونه‌گی


عکس ـ پیرامون وارونه‌گی
یک مستطیل در نظر بگیرید و فکر کنید عکس یک چشم است که روی پوست زیر نگاه ماتش پر از چین و چروک است، یک قسمت از ابرو هم پیدا است و دست آخر اگر خوب نگاه کنید بخشی از پیشانی.
چشم‌های بی‌روح توی عکس که در میان چین‌ها محصور است جایی در آن سوی عکس را می‌نگرند، جایی در صورت شما و نگاه خیره‌شان آخرین نقطه ازروح‌تان را می‌جوند درست همان‌جا که فراموش می‌کند، پیر می‌شوید و بعد از آن‌که مثل عکس چروک خوردید، از بین می‌روید. زیرصفحه‌ای که عکس را روی آن تصور کرده‌اید نوشته شده است صد سالگی- پیرامون وارونه‌گی. حالا که خوب ذهن‌تان فعال شد به مغزتان می‌رسد، نکند این عکس، عکس صد سالگی خودتان است که از بد حادثه به دست‌تان رسیده است و هر چه تلاش می‌کنید درست و حسابی نمی‌توانید تشخیص بدهید منظور از فرستادن این عکس برای شما چه بوده است. اما پایین چشم‌ها درست زیر تصویر چروک‌خورده چشم‌ها اسم مرا می‌بینید.
حالا که دنبال خیالات من آمده‌اید باید پشت عکس را هم نگاه کنید و خواهید دید یک سال نامشخص عکس را گرفته‌اند سالی در صدسالگی شما، اما الان سال و روز و ماه را دقیق می‌دانید و کاملا مطمئنید که چیز مسخره‌ای در حال وقوع است و در حالی که آن را به همسرتان که او هم مثل شما تروتازه است نشان می‌دهید می‌گویید:«اینو یه احمق نویسنده برام فرستاده.»
او هم با وجودی که از جریان چیزی نمی‌داند و تنها کنجکاوی‌اش گل کرده است می‌پرسد:«از کجا فهمیدی نویسنده‌س؟» و شما هم که همین‌جوری ـ البته به نظر خودتان- یک چیزی گفته‌اید برای این‌که جوابی داده باشید می‌گویید:«حتما نویسنده بوده، چون همه‌شان احمق‌اند و درست مثل بچه‌ها فکر می‌کنند. مخصوصاً وقتی قیافهٔ حق‌به‌جانب به خودشان می‌گیرند.» همسرتان بعد یا قبل از این که شما همچو چیزی بگویید حسابی کنج‌کاو شده که جریان چیست تا این را می‌شنود ظرف کنج‌کاوی‌اش که مثل جام‌هایی از جمجمه و شاخ حیوانات می‌ماند پرمی‌شود و سرمی‌رود وعکس را از دست شما می‌قاپد و جلو چشم‌هایش می‌گیرد و تا عکس را می‌ببیند شروع می‌کند به خندیدن، حالا نخند، کی بخند و در همان حین شما را نصیحت می‌کند که با آن نویسنده دوستی نکنید.
شما هم کلافه از عکس و حرف‌های همسرتان که تو جمجمه‌تان می‌پیچد، با وجودی که نویسنده را نه دیده‌اید و نه می‌شناسید و نه اسمش را می‌دانید- چون هنوز معروف نشده‌- برای این که زود خلاص شوید قبول می‌کنید و قول می‌دهید که دیگر با من صحبت نکنید و با عصبانیت ساختگی عکس را از همسرتان می‌گیرید و پرتش می‌کنید روی میز یا یک جای دیگر مثل مبل - هرچند نمی‌دانم مبل دارید یا نه- و به همسرتان می‌گویید یک لیوان چای بیاورد. یا بهش می‌گویید هنوز تو فکر این هستید که عکس را کی برای‌تان فرستاده است و یادتان می‌رود که انگار با من آشنا بوده‌اید.
همسرتان هم یادش رفته شما چی بهش گفته‌اید و برای شما چای می‌آورد و به اتفاق شما و همسرتان چای را هورت می‌کشید در حالی که روی همان مبل که نمی‌دانم دارید یا نه نشسته‌اید به اسم من فکر می‌کنید که آیا جایی مرا دیده‌اید، ندیده‌اید... ولی هیچ یادتان نمی‌آید اسمم را شنیده باشید و بعد احتمالاً دوباره، اگر صدای هورت کشیدن همسرتان یا شما بگذارد، همسرتان یا خودتان باز به عکس فکر می‌کنید و این افکار تا شب که باید بخوابید توی سرتان دور می‌زند، و این فکر حتا توی رخت‌خواب هم شما را رها نمی‌کند و هر چه توی رخت‌خواب این دنده و آن دنده می‌شوید فایده‌ای ندارد و فکر عکس خواب را از چشم شما ربوده است و نمی‌گذارد بخوابید و مرتب و بی‌اختیار بدون آن که بخواهید مثل خیلی چیزهای مزخرف دیگر که بهش فکر می‌کنید توی ذهن‌تان باقی مانده است و عین سیریش به‌تان چسبیده است جوری که در آن وقت شب شما را مضطرب و گیج می‌کند و شما هم برای آن‌که آرام شوید و بتوانید، بخوابید یا برای آن که کنج‌کاوی احتمالی تان را فروبنشانید ـ من از کنجکاوی‌تان بی‌اطلاع هستم- دوباره به عکس و تصویری که توش جا خوش کرده است، نگاه می‌کنید تا آرام شوید.
اما توی عکس چیزهایی پیدا می‌کنید که با یک نگاه هیجان‌زده، متوجه‌اش نشده بودید. حالت ابروهای پژمرده توی عکس، نگاه خیره و بی‌روحش، چشم‌های خشک شده از پیری وهزارتا چیز دیگر. و به همین دلیل به جای آن‌که آرام شوید بیش‌تر نگران خودتان می‌شوید واین موضوع که عکس صدسالگی‌تان را می‌بینید بیش‌تر نگران‌تان می‌کند و احساس ناخوشایندی را که از آغاز گرفتارش شده‌اید، تشدید می‌کند و از آن‌جا که ممکن است جای شما همسرتان برود و عکس صدسالگی چشم شما یا خودش را بردارد و نگاه کند برای او هم احساس نگرانی می‌کنید.
به هر حال ممکن است عکس تا صبح دوام فیزیکی نیاورد و شما یا او یا همسرش یا همسر خودتان آن را پاره می‌کند و دور می‌ریزد. ولی از آن جا که ما می‌توانیم از فیزیک عبور کنیم، دوام متافیزیکی عکس بسیار بیش‌تر خواهد بود و خلاصه فکر آن دوام بیش‌تری خواهد داشت و از خودش خیالاتی در ذهن شما باقی خواهد گذاشت که مثل خوره ذهن‌تان را می‌خورد.
خیالاتی بی سروته و سوال‌هایی بی‌جواب. کی این عکس را گرفته؟ کجا این عکس را از شما گرفته‌اند؟ نویسنده‌ای که این عکس را برای شما فرستاده است، شما یا همسرتان را از کجا می‌شناسد؟ اصلاً نویسنده است یا عکاس یا هیچ‌کدام؟ یا غریبه‌ای بیکار بوده که فقط می‌خواسته خودش را یک نویسنده احمق جا بزند.
اما این‌ها واقعاً آن چیزهایی نیستند که شما را آزار می‌دهند، همهٔ این سوال‌ها پاسخ‌هایی دارند که همه‌شان قابل فهمند و منطقی. می‌توانید نویسنده را به‌راحتی پیدا کنید - البته اگر ارزشش را داشته باشد - و بر خلاف میل همسرتان که شما را از رابطه با او منع کرده، باهاش آشنا شوید و همه این سوال‌ها را ازش بپرسید.
نه، این مشکل شما نیست. مشکل شما از مسایل فیزیکی عبور کرده است. چیزی که بیش‌تر شما را آزار می‌دهد شباهت‌های انکارناپذیر آن عکس با شما یا همسر شما است و این شباهت برای شما یا همسرتان که هنور خوابیده انکارناپذیر است، و عکس صدسالگی‌تان هرگز عکس نبوده است و بیش‌تر وارونه‌گی بوده است و خیلی‌وقت است که حس می‌کنید وارونه شده‌اید یعنی برعکس شده‌اید.
با این خیالات تا صبح با خودتان می‌گویید که با گذشت زمان بهتر می‌شوید و بالاخره خوب می‌شوید. می‌گویید اگر دوروبرم شلوغ شود بهتر می‌شوم و از وارونه‌گی درمی‌آیم. با این خیالات خودتان را تا صبح مشغول می‌کنید و امید دارید فراموش کنید؛ اما صبح به محض آن‌که از خانه خارج می‌شوید، می‌فهمید که اوضاع جور دیگری است، و شما و متاقیریکی که دنبال‌تان می‌کند هر که را می‌بینید فوراً با عکس پاره شده مقایسه می‌کنید و همیشه به یک نتیجه واحد می‌رسید، عکس، زنده، جلو چشم‌تان ظاهر شده است.
به همین دلیل دیگر حوصله قیافه‌های درهم و برهم و چشم‌های بی‌روح کسانی را که شما بهشان برخورد می‌کنید ندارید. نگاه‌شان جوری است که انگار با آن چشم‌های بیمار و وارونه، به شما زل زده‌اند، درست به چشم‌های شما. از این که توی مردمک چشم‌های آن‌ها عکس چشم‌های خودتان را ببینید وحشت دارید.
قیافه‌های بدترکیب و پر از شیار و مشکل خودت را مثل خاک آب نخورده شکسته و بد‌ترکیب می‌بینی و به همراهش عجوزه‌هایی را می‌بینی که لب‌هاشان را ماتیک زده‌اند و روی لپ‌هاشان را سرخاب مالیده‌اند و بوی عطر ترش شده می‌دهند. نکبتی‌هایی با قامت دال و ریش تنک و جوش‌های سر سیاه پیر.
این تصورات مالیخولیایی شما به خانه برمی‌گردانند، تا مگر بتوانید استراحت کنید و از شکل درهم‌ریختهٔ دیگران، آسوده شوید. اما من انتظار ندارم شما در خانه هم چندان آرامشی پیدا کنید و به هرحال کرم سیب توی خود سیب است و شما نمی‌توانید از خودتان فرار کنید و اوضاعتان از آن‌چه خودتان فکر می‌کنید، بدتر است و مصیبت شما را رها نکرده است و توهم دوباره، خواب را از چشم شما می‌گیرد و خلاصه ساعت‌ها و لحظه‌ها برای شما چندان فرقی با هم نخواهند داشت و روزها و شب‌ها همانند هم با همان تصور مالیخولیایی می‌گذرد و شما هرصبح بیش‌تر از صبح قبل احساس خستگی می‌کنید و بدن‌تان زیر باری سنگین کمرخم‌کرده است و بدتر از آن احساس می‌کنید هیچ راه فراری ندارید و توان آن را که از خانه بیرون بروید ندارید و اجباراً خودتان را در خانه‌تان زندانی می‌کنید، بهانه‌ای می‌تراشید و به همسرتان می‌گویید سر کار نمی‌روید. این جور شما مجبور نیستید قیافه صدسالگی دیگران را تحمل کنید، پیری که تنها در صورت‌شان نمود پیدا کرده است.
بدنی جوان با صورتی تکیده. اما همسرتان. او را چه می‌کنید؟ او هم با صدسالگی‌اش جلو شما راه می‌رود و کنار شما می‌خوابد در حالی که بدنش جوان است و صورتش صدساله، یا حتا خودتان وقتی جلو آینه دستشویی می‌ایستید و دست‌تان به صورت خودتان می‌خورد یا وقتی تلویزیون نگاه می‌کنید.
اما شما می‌توانید از همه این چیزها به نحوی حذر کنید اما از فکر و خیالش نه، یادتان هست که ما توی متافیزیک سیر می‌کنیم و دوام فکرها این‌جا به قرن‌ها می‌رسد و اگر شما احتمالاً برای آرامش‌تان شروع کنید به حساب و کتاب و جمع و تفریق سن‌تان و فاصله‌اش تا صدسالگی انتظار نداشته باشید درست از کار در بیاید، که نمی‌آید و شما بیش‌تر سردرگم می‌شوید و حتا به نتایج عجیبی می‌رسید، صدسال مانده تا صدسالتان شود؟
نه این‌قدر شور، حساب‌تان هم ضعیف است. سرتان دچار دوران است حواستان را نمی‌توانید جمع کنید و خسته شده‌اید و مثل مرده‌ای بیدار توی جای‌تان می‌افتید و هیچ‌گاه از آن خلاصی ندارید و هربار توی سکوت ذهن پریشان‌تان، شروع می‌کنید به بازی در کابوسی جدید، انگار ذهن‌تان مثل مغزتان ترک‌ترک شده باشد شروع می‌کنید به شکاف برداشتن، پوسته ذهن‌تان می‌شکند و دوباره پوسته جدیدتان چروک می‌خورد و این کار بارها و بارها تکرار می‌شود انگار خشک شده باشید. توی کابوستان همه‌چیز کش می‌آید به چیز دیگری تبدیل می‌شود و آن‌قدر ادامه می‌یابد تا خودش را گم می‌کند و شکل‌اش را از دست می‌دهد و به یک چیز تبدیل می‌شود، به شما یا همسرتان یا من وهمسرم. توی هم می‌رویم و توی آسیاب ذهن‌تان به هم می‌ریزیم و عین کاغذ آب‌خورده می‌شویم، چروک، با کلماتی که جوهرشان کش آمده است و به هم ریخته است و سرانجام وارونه.
وقتی من یا همسرتان شما را روی تخت‌تان با صورت سیاه شده از مرگ، پیدا می‌کنیم هیچ‌کدام‌مان تعجب نمی‌کنیم که مرده‌اید، همه ما می‌دانیم که صد سال عمر طولانی است.
مازیار بهزادپور
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید