شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


در باغ‌ نبود


در باغ‌ نبود
از روزی‌ كه‌ بلیط برگشت‌ به‌ ایران‌ را گرفته‌ بودم‌،مثل‌ مرغ‌ پركنده‌ای‌ گوشه‌ خونه‌ كز كرده‌ واصلاحال‌ وحوصله‌ بیرون‌ رفتن‌ را ند اشتم‌. این‌تنهایی‌های‌ مكرر، بهانه‌ای‌ شده‌ بود تا روزهای‌اولی‌ كه‌ پایم‌ به‌ لندن‌ رسیده‌ بو د را به‌ خاطر بیاورم‌عجب‌ ساده‌ بودم‌ ،اون‌ روزها! چقدر ننر و بچه‌ ننه‌بوم‌! دلم‌ واسه‌ آقاجون‌ و مادرم‌ تنگ‌ می‌شد،روزی‌ صد بار به‌ هفت‌ جدم‌ لعنت‌ می‌فرستام‌،می‌گفتم‌: بهادر، نونت‌ كم‌ بود؟ آبت‌ كم‌ بود؟ بلندشدی‌ اومدی‌ دیار غربت‌ درس‌ بخونی‌؟ آخه‌ناكس‌، تو كه‌ جنس‌ خودت‌ رو خوب‌ می‌شناسی‌،خدا وكیلی‌ تو اهل‌ درس‌ و مدرسه‌ بودی‌؟ اما چه‌فایده‌ كه‌ پشیمونی‌ سودی‌ نداشت‌ و باید با تنهایی‌و غربت‌ و بی‌كسی‌ سر می‌كردم‌.
حالا كه‌ بعد از هشت‌ سال‌، می‌خواستم‌ برگردم‌مملكتم‌ باز هم‌ غصه‌ داشتم‌، اما ایندفعه‌ از برگشتن‌ناراحت‌ بودم‌ نه‌ از ماندن‌! چند بارهم‌ تا دم‌ درآژانس‌ هواپیمایی‌ رفتم‌ تا بلیطام‌ را كنسل‌ كنم‌، امانشد كه‌ نشد. آقاجون‌، مریض‌ بود. مثل‌ اینكه‌ اطباءازش‌ قطع‌امیدكرده‌ بودند. مادرجون‌ با اون‌پاهای‌ چلاقش‌ روزی‌ سه‌ بار می‌رفت‌ تلفنخونه‌،واسم‌ تلگراف‌ می‌زد كه‌ حتما برگردم‌. می‌گفت‌:آقا جون‌ می‌خواد آخر عمری‌، یه‌ بار دیگه‌پسرته‌ تاقاری‌اش‌ را ببیند بالاخره‌ چمدانهایم‌ رابستم‌ دل‌ به‌ دریا زدم‌. پیش‌ به‌ سوی‌ وطن‌... ازپله‌های‌ هواپیما پایین‌ آمدم‌، با اینكه‌ اصلاخوشحال‌ نبودم‌، یك‌ ژست‌ زوركی‌ لبخند گرفتم‌،پاپیون‌ گردنم‌ را سفت‌ كرده‌ و به‌ طرف‌ سالن‌رفتم‌... اوه‌ My God! چه‌ خبر بود!
مقابل‌ درب‌ خانه‌ چه‌ خبر بود! مادرجون‌ انقدرذوق‌ زده‌ شده‌ بود كه‌ مشت‌ مشت‌ اسفند توی‌آتیش‌ می‌ریخت‌. یك‌ شونه‌ تخم‌ مرغ‌ هم‌ داده‌بودند دست‌ خاله‌ خانوم‌، سفارش‌ كرده‌ بودند كه‌دل‌ نسوزانه‌ بشكن‌. او هم‌ تخم‌مرغ‌ها را به‌ زمین‌ وهوا پرت‌ می‌كرد. ناگهان‌ یكی‌ از اونها به‌ پشت‌ كتم‌برخورد كرد و شكست‌. فریاد مهیبی‌ كشیدم‌. همه‌ساكت‌ شدند. از ورودی‌ درب‌ خانه‌ تا جلوی‌خانه‌مان‌، آویزو چراغ‌ كشیده‌ و پرچم‌ خیر مقدم‌نوشته‌ بودند، با دیدن‌ خوشحالی‌ خانواده‌ام‌، اون‌غمبادی‌ كه‌ موقع‌ برگشتن‌ به‌ ایران‌ گرفته‌ بودم‌، كم‌كم‌ فروكپپ‌ش‌ كرد.
آقاجون‌، گلیم‌ كوچكی‌ جلوی‌ در پهن‌ كرده‌ وروی‌ یك‌ چارپایه‌ كوچك‌ نشسته‌ بود تامن‌ بیایم‌،خیلی‌ ضعیف‌ و لاغر شده‌ بود . از ماشین‌ كه‌ پیاده‌شدم‌ به‌ طرفش‌ پركشیدم‌، اونقدر هیجان‌ زده‌بودم‌ كه‌ یادم‌ رفت‌ این‌ چهارپایه‌ فكستنی‌ است‌،پشتی‌ ندارد. تا اومدم‌ آقاجون‌ را در آغوش‌بكشم‌، در اثر نیرویی‌ كه‌ به‌ چهارپایه‌ وارد شده‌ بود،از اونطرف‌ افتاد روی‌ زمین‌.
چمدانم‌ را گذاشتم‌ زیر پایم‌ و رفتم‌ بالا، از همه‌كسانی‌ كه‌ به‌ استقبالم‌ آمده‌ بودند، تشكر كردم‌.چشمم‌ به‌ چهره‌های‌ جدیدی‌ افتاد: دخترها وپسرهایی‌ كه‌ طی‌ این‌ سال‌ها برای‌ خودشان‌بزرگ‌ شده‌ بودند تا جایی‌ كه‌ بیشتر آنها را نتوانستم‌بشناسم‌، زمانی‌ كه‌ اقوام‌ را به‌ داخل‌ تعارف‌ كردم‌،به‌ مانند گذشته‌ مجلس‌ زنانه‌، مردانه‌ شد سرتاسرشام‌، درحالیكه‌ دلم‌ لك‌ زده‌ بود برای‌ غذاهای‌ایرونی‌، برای‌ روغن‌ حیوانی‌، مجبور به‌ سخنرانی‌ وپاسخ‌ دادن‌ به‌ آقایون‌ همولایتی‌ بودم‌. اونها هم‌مثل‌ بختك‌ افتاده‌ بودند روی‌ سفره‌ و هر چه‌ بود ونبود را قلع‌ و قمع‌ كردند. هیچ‌ كس‌ گوشش‌ به‌حرف‌های‌ من‌ نبود اما تاحرفم‌ را قطع‌ می‌شد،سبیل‌هایشان‌ را پاك‌ می‌كردند و می‌گفتند :بقیه‌اش‌ را بگو بهادرخان‌!
من‌ آنقدر حرف‌ زدم‌ و آنها خوردند كه‌ سرانجام‌،همه‌ غذاها تمام‌ شد. آن‌ وقت‌ یكی‌یكی‌ بلندشدند وخداحافظی‌ كر دندو رفتند. ما هم‌ رفتیم‌سر وقت‌ چمدان‌ و یك‌ بسته‌ از شكلات‌هایی‌ كه‌سوغات‌ آورده‌ بودیم‌، نوش‌ جان‌ كردیم‌...
در حیاط ایستاده‌ بودم‌. سیگار برگم‌ راروشن‌ كردم‌و مشغول‌ مرور وقایع‌ امروز شدم‌. صدای‌ پایی‌ به‌گوشم‌ خورد . سرم‌ را كه‌ برگرداندم‌ دیدم‌ یك‌دختر خانوم‌ با دامن‌ بلند چیندارش‌، آهسته‌ وخرامان‌ به‌ سویم‌ می‌آید. به‌ روی‌ خود نیاوردم‌ كه‌دیدمش‌. به‌ سیگار كشیدن‌ ادامه‌ دادم‌ تانزدیكم‌رسید. دایی‌جان‌، حالتون‌ خوبه‌؟ آه‌، بخشكه‌شانس‌، خودی‌ یه‌! گفتم‌: ببخشید ،به‌ جانمی‌آورم‌، اگر می‌شه‌ اون‌ گوشه‌ روسری‌ را ازجلوی‌ صورتتان‌ بردارید دستش‌ را پایین‌انداخت‌ و گفت‌ سودابه‌ هستم‌، دایی‌ جان‌. منویادتون‌ رفته‌؟ گفتم‌: اوه‌ My God! چقدربزرگ‌ شدی‌! چقدر خوشگل‌ شدی‌! بیا بغل‌ دایی‌یه‌ بوس‌ بده‌ دایی‌ ببینم‌.
چند قدم‌ عقب‌تر رفت‌ و خودش‌ را جمع‌ و جوركرد و گفت‌: وا! خدا مرگم‌ بده‌! این‌ حرفها چیه‌می‌زنی‌ دایی‌جون‌؟ یكی‌ می‌بینه‌ بده‌! گفتم‌:چی‌ بده‌؟ اینكه‌ آدم‌ خواهرزاده‌اش‌ را بعد ازهشت‌ سال‌ ندیدن‌، ببوسه‌ كجاش‌ بده‌! گفت‌ حالاوقت‌ زیاده‌ دایی‌ جون‌، راستش‌ اومدم‌ یه‌ چیزی‌بگم‌،ام‌ م‌ م‌ م‌، چه‌ جوری‌ بگم‌ برقی‌ در چشم‌هایش‌می‌درخشید، گونه‌هایش‌ گل‌ انداخته‌ بود گفتم‌:نمی‌خواد بگی‌، صبر كن‌ خودم‌ حدس‌ بزنم‌. فكركنم‌ یه‌ دسته‌ گلی‌ به‌ آب‌ دادی‌. میخواهی‌ من‌ برم‌پیش‌ بابا ننه‌ات‌ وساطت‌ كنم‌ نه‌؟ خندید و گفت‌دسته‌ گل‌ كه‌ نه‌ هنوز، به‌ آب‌ ندادم‌، اما اگه‌ بابام‌بازبون‌ خوش‌ راضی‌ نشه‌، شاید...
صدایم‌ را مثل‌ صدای‌ خودش‌ نازك‌ كردم‌، قری‌به‌ گردنم‌ دادم‌ وگفتم‌: وا! خدا مرگم‌ بده‌ دایی‌جون‌! این‌ حرفها چیه‌ می‌زنی‌؟ دختره‌ گیس‌بریده‌، زود باش‌ خود ت‌ اعتراف‌ كن‌، من‌ چه‌ كارباید بكنم‌ برات‌؟ گفت‌: ارسلان‌، دایی‌ جون‌.پسر خاله‌ محبوبه‌ را می‌گم‌. یادتونه‌؟
گفتم‌: ای‌ نامرد، ارسلان‌؟ پسر خاله‌ات‌؟ چه‌ دوره‌زمونه‌ای‌ شده‌، اینجا از اروپا هم‌ بدتر شده‌. فامیل‌به‌ فامیل‌ رحم‌ نمی‌كنه‌، ای‌ داد بی‌ داد... گفت‌:نمی‌فهمم‌ چی‌ دارید می‌گید دایی‌جون‌؟ من‌الان‌ دو تا خواستگار دارم‌، بابام‌ پاشو كرده‌ تو یه‌كفش‌ كه‌ به‌ پسر آمیرز اسدا... جواب‌ بعله‌ بدم‌.مادرم‌ هم‌ موافقه‌. پكی‌ به‌ سیگارم‌ زدم‌ وگفتم‌:اوه‌my Godi ! او هم‌ چه‌ كسی‌، پسرآمیرزاسدا...! شرمنده‌ام‌ سودابه‌ جان‌، خودت‌می‌دونی‌ كه‌ اونها خانوادگی‌ اهل‌ چاقو وچاقوكشی‌اند. من‌ چطوری‌ برم‌ بهش‌ بگم‌ ارسلان‌خان‌ ما، سودابه‌ خانوم‌ را بعله‌! سودابه‌ كه‌ حسابی‌كلافه‌ شده‌ بود، توی‌ حرفم‌ پرید و گفت‌:استغفرا...، همینطور چی‌ برای‌ خودتون‌ می‌گیددایی‌جون‌؟ من‌ اومدم‌ ازتون‌ خواهش‌ كنم‌ برید باارسلان‌ صحبت‌ كنید یه‌ جوری‌ بیاد منو بگیره‌!بهش‌ بگید اگه‌ دست‌ دست‌ كنه‌ ،سودابه‌ را شوهرمی‌دهند. بگید من‌ یا زن‌ ارسلان‌ می‌شم‌ یا خودمومی‌كشم‌!
گفتم‌: اوه‌، خودكشی‌؟ No,No,No! اون‌پدرسوخته‌ یه‌ غلطی‌ كرده‌ باید تا آخرش‌ هم‌وایسه‌. با اینكه‌ باباش‌ به‌ خونم‌ تشنه‌ است‌ امانگران‌نباش‌، بالاخره‌ یه‌ جوری‌ راضی‌اش‌ می‌كنم‌. پسره‌چشم‌ سفید! سودابه‌ كه‌ از چشم‌هایش‌ پیدا بوحسابی‌ تعجب‌ كرده‌ گفت‌:ارسلان‌ چه‌ غلطی‌كرده‌ دایی‌جون‌؟ چی‌ شده‌؟ شما چی‌ می‌دونیدكه‌ من‌ نمی‌دونم‌؟ سرم‌ را كمی‌ خم‌ كردم‌ و از پشت‌عینك‌، نگاهی‌ به‌ صورتش‌ انداختم‌: خودت‌ الان‌گفتی‌ دسته‌ گل‌ به‌ آب‌ دادی‌ خانوم‌ خانوم‌ها.
به‌ این‌ زودی‌ منكرش‌ شدی‌؟
سودابه‌ كه‌ تازه‌ متوجه‌ قضیه‌ شده‌ بود بادستپاچگی‌ گفت‌: دایی‌ جون‌، شما خیلی‌ كج‌ فكرمی‌كنید هان‌! اشتباه‌ متوجه‌ شدید. ارسلان‌ بی‌نوا!ببینید دایی‌ جون‌، ام‌م‌م‌... چشم‌هایش‌ را بست‌ ودر حالی‌ كه‌ كلمات‌ را خیلی‌ تند تند ادا می‌كردادامه‌ داد: من‌ عاشق‌ ارسلان‌ هستم‌، حاضر نیستم‌با هیچ‌ كس‌ به‌ غیر از اون‌ عروسی‌ كنم‌، اما نمی‌دانم‌چرا ارسلان‌ پا پیش‌ نمی‌گذاره‌ و نمیادخواستگاریم‌. حالا هم‌ از شما می‌خواهم‌ واسطه‌شوید و ارسلان‌ را وادار كنید یه‌ تكونی‌ بخوره‌.نفس‌ عمیقی‌ كشید و چشم‌ هایش‌ را بازكرد:آخیش‌! راحت‌ شدم‌. در حالی‌ كه‌ دودسیگار را در هوا حلقه‌ كردم‌ با خونسردی‌ گفتم‌:اوه‌my God! مگه‌ تو این‌ خانواده‌ كسی‌ می‌تونه‌عاشق‌ كسی‌ بشه‌؟ والا تا او ن‌ جایی‌ كه‌ من‌ یادمه‌ و بااون‌ چیزهایی‌ كه‌ امروز دیدم‌ مطمئن‌ شدم‌ رسم‌ ورسومات‌ تغییری‌ نكرده‌، زنها همیشه‌ یا رو بنده‌داشتند یا با گوشه‌ روسری‌، رویشان‌ را گرفتند.مهمانی‌ها هم‌ كه‌ همیشه‌ زنانه‌- مردانه‌ است‌. اصلاتو كی‌ وقت‌ كردی‌ ارسلان‌ را ببینی‌ كه‌ عاشقش‌شده‌ای‌؟ اصلا شاید ارسلان‌ بی‌ چاره‌ تو را ندیده‌باشد؟
گفت‌: دیدن‌ كه‌ دیده‌. اما دایی‌ جون‌، ارسلان‌خیلی‌ خجالتی‌ یه‌. من‌ مطمئنم‌ كه‌ اون‌ هم‌ مرادوست‌ داره‌. اما رویش‌ نمی‌شه‌ چیزی‌ بگه‌.نیشخندی‌ زدم‌ و گفتم‌: مطمئن‌ باش‌ اگه‌ دلش‌می‌خواست‌ با تو عروسی‌ كنه‌، یعنی‌ اگه‌ اون‌جوری‌ دوستت‌ داشت‌، یه‌ تیكه‌هایی‌ می‌اومد كه‌حساب‌كار بیاد دستت‌! یه‌ جوری‌ حالیت‌ می‌كردگفت‌: تورو خدا دایی‌ جون‌، حالا شما یه‌ كاری‌بكنید دیگه‌. گفتم‌: اوه‌! NO,NO,NO,NO;من‌ یه‌ كاری‌ بكنم‌؟ برم‌ با باباش‌ صحبت‌ كنم‌ یا باننه‌اش‌؟ خودت‌ باید دست‌ به‌ كارشی‌ دختر. باید یه‌كاری‌ كنی‌ كه‌ شب‌ و روزش‌ با هم‌ یكی‌ بشه‌ وخودش‌ بخواد باهات‌ عروسی‌ كنه‌. می‌فهمی‌كه‌؟! سودابه‌ گفت‌: نه‌ گفتم‌: یه‌ چند روزی‌ به‌من‌ فرصت‌ بده‌ عرق‌ راهم‌ خشك‌ شه‌، من‌ هم‌ توی‌این‌ مدت‌ می‌روم‌ تو نخ‌ ارسلان‌. اون‌وقت‌ یه‌ نقشه‌می‌كشم‌ كه‌ بتونی‌ باهاش‌ تنهایی‌ صحبت‌ كنی‌،ببینی‌ اصلا چند مرده‌ حلاجه‌؟ OK؟ حالا دیگر بروبخواب‌. good night! در حالی‌ كه‌ خنده‌ام‌گرفته‌ بود، با چشمانم‌ سودابه‌ را بدرقه‌ كردم‌. همه‌چیز این‌ مردم‌ با آنچه‌ كه‌ در آن‌ هشت‌ سال‌ به‌ آن‌عادت‌ كرده‌ بودم‌ فرق‌ می‌كرد. از قد و اندازه‌دامن‌ خانومها گرفته‌ تا افكار و عقاید شان‌. سیگارم‌را خاموش‌ كردم‌ و رفتم‌ تا بخوابم‌.دو هفته‌ای‌ از آمدنم‌ گذشته‌ بود. كم‌ كم‌ حوصله‌ام‌داشت‌ سر می‌رفت‌. چند روز پیش‌ با یكی‌ ازخانومهای‌ همسایه‌، سلام‌ علیك‌ گرمی‌ كرده‌ و ازرنگ‌ لباسش‌ كه‌ خیلی‌ به‌ پوستش‌ می‌آمد، تعریف‌كرده‌ بودم‌. شب‌، شوهرش‌ آمده‌ بود دم‌ درخانه‌مان‌و قشقرق‌ به‌ پا كرده‌ بود! این‌ بی‌ جنبه‌بازی‌ها، اعصاب‌ برایم‌ نگذاشته‌ بود دیگر... تا اینكه‌دوباره‌ سر و كله‌ سودابه‌، پیدا شد، با چشمانی‌ كه‌معلوم‌ بود از گریه‌، پف‌ كرده‌، سراغم‌ آمد: دایی‌جون‌، پس‌ چرا كاری‌ نكردید. بابام‌ پا شو كرده‌ تویه‌ كفش‌ كه‌ تا آخر این‌ هفته‌ باید شوهر كنم‌ گفتم‌:خوب‌ برو به‌ پسره‌ بگو ازش‌ خوشت‌ نمی‌آید.گفت‌: چی‌ می‌گید دایی‌ جون‌؟ پسره‌ اصلا مرا تابه‌ حال‌ ندیده‌. روی‌ حرف‌ پدرش‌ حرفی‌نمی‌گوید. اگر من‌ بروم‌ و این‌ حرف‌ را بهش‌ بزنم‌،توی‌ همه‌ محل‌ می‌پیچه‌ كه‌ سودابه‌ دختر... گفتم‌:اوه‌My God! اوضاع‌ اینجا تا این‌ حد قاراش‌میشه‌؟ باشه‌ دایی‌ جان‌، نگران‌ نباش‌، این‌ كارهاراست‌ كار خودمه‌! بعد از ظهر، ساعت‌ سه‌ بیا تو باغ‌گردوی‌ قدرت‌ خان‌. من‌ ارسلان‌ را هم‌ می‌كشم‌اونجا. یك‌ كم‌ هم‌ سرخاب‌ سفید آب‌ به‌ صورتت‌بمال‌، رنگ‌ و رویت‌ مثل‌ میت‌ شده‌. رفتم‌ سروقت‌ ارسلان‌. خوش‌ و بشی‌ كردم‌ و گفتم‌:ماشاءا... دیگه‌ واسه‌ خودت‌ مردی‌ شدی‌ دایی‌جون‌. فقط چرا اینقدر لاغر موندی‌؟ نكنه‌ عاشقی‌ناقلا، غم‌ و غصه‌ می‌خوری‌؟... خنده‌ ابلهانه‌ای‌كرد و گفت‌: نه‌ بابا، نمی‌دونم‌ چرا هر چی‌می‌خورم‌ چاق‌ نمی‌شم‌. گفتم‌:باید زن‌ بگیری‌ تاچاق‌ شی‌! همه‌ صورتش‌ سرخ‌ شد، با صدای‌آهسته‌ای‌ گفت‌: این‌ حرفها چیه‌ می‌زنید. بابام‌می‌گفت‌ دایی‌ بهادر خیلی‌ بی‌ حیا شده‌! باورنمی‌كردم‌ جا خوردم‌، اومدم‌ با عصبانیت‌ بگم‌بابات‌ خیلی‌ بی‌ جا كرده‌ كه‌ جلوی‌ خودم‌ را گرفتم‌و گفتم‌: پسر جون‌، من‌ بهت‌ می‌گم‌ زن‌ بگیر،نمی‌گم‌ كه‌...، انون‌ وقت‌ تو به‌ من‌ می‌گی‌ بی‌ حیا!یعنی‌ تو هیچ‌ وقت‌ نمی‌خوای‌ زن‌ بگیری‌ گفت‌:هر وقت‌ بابام‌ بگه‌ گفتم‌: یعنی‌ تو خودت‌ هیچ‌وقت‌ احساس‌ نكردی‌ كه‌ باید زن‌ بگیری‌؟ از هیچ‌دختری‌ تا حالا خوشت‌ نیومد؟ ایندفعه‌ علاوه‌ برسرخ‌ شدن‌ دانه‌های‌ عرق‌ هم‌ روی‌ پیشانی‌اش‌نشست‌. گفت‌: برای‌ چی‌ باید زن‌ بگیرم‌؟ كلافه‌شده‌ بودم‌، چطوری‌ برایش‌ توضیح‌ می‌دادم‌؟گفتم‌: برای‌ اینكه‌ بچه‌ دار شوی‌، برای‌ خودت‌خانه‌ و زندگی‌ مستقل‌ تشكیل‌ بدهی‌.
گفت‌: بچه‌؟! راستی‌ همیشه‌ برایم‌ سوال‌ بوده‌ كه‌پدر و مادرها بچه‌ هایشان‌ را از كجا می‌آورند كه‌اینقدر شبیه‌ همند؟ تازه‌ دایی‌ جون‌، بچه‌های‌ یك‌خانواده‌ شبیه‌ همند، بچه‌های‌ خانواده‌ دیگر شبیه‌هم‌. این‌ جالب‌ نیست‌؟ من‌ كه‌ باور نمی‌كردم‌درجه‌ خنگی‌ و حماقت‌ ارسلان‌ تا این‌ حد باشد،این‌ حرفها را گذاشتم‌ به‌ حساب‌ شیطنتش‌. دستی‌ به‌سرش‌ كشیدم‌ و گفتم‌: خب‌ ارسلان‌ جان‌، من‌دیگه‌ باید بروم‌، اگه‌ دوست‌ داری‌ جواب‌سوالاتت‌ را بگیری‌، ساعت‌ سه‌ بعد از ظهر بیا تو باغ‌قدرت‌ خان‌ توی‌ اون‌ آلاچیق‌ وسط باغ‌،منتظرتم‌.
ت ت ت
ساعت‌ سه‌ و ربع‌ كم‌ بود. همه‌ در خواب‌ ظهر گاهی‌بودند. با عجله‌ خودم‌ را به‌ باغ‌ قدرت‌ خان‌رسوندم‌ و پشت‌ شمشادهایی‌ كه‌ درست‌ به‌آلاچیق‌ چسبیده‌ بود پنهان‌ شدم‌. چند دقیقه‌ بعدسودابه‌، بزك‌ كرده‌ و خرامان‌ آمد و روی‌ نیمكت‌نشست‌. دستم‌ را از لای‌ شمشادها بیرون‌ آوردم‌ ومتوجه‌اش‌ كردم‌ كه‌ من‌ هم‌ اینجا هستم‌. گفتم‌:حواست‌ به‌ من‌ باشد، هر چی‌ می‌گم‌ به‌ ارسلان‌بگو ارسلان‌ با ده‌ دقیقه‌ تاخیر آمد. وقتی‌ دیدسودابه‌ زیر آلاچیق‌ نشسته‌، بدون‌ اینكه‌ توجه‌خاصی‌ به‌ او بكند، گفت‌: دایی‌ بهادر را ندیدی‌؟با دست‌ اشاره‌ كردم‌ كه‌ بگو، نه‌! ارسلان‌ گفت‌:قرار بود بیاید و جواب‌ سوال‌های‌ مرا بدهد.سودابه‌ عشوه‌ای‌ آمد و گفت‌: خب‌ از من‌ بپرس‌شاید بتوانم‌ كمكت‌ كنم‌. دست‌هایم‌ را به‌ نشانه‌موفقیت‌ به‌ هم‌ مالیدم‌ و توی‌ دلم‌ گفتم‌: Nice،قضیه‌ داره‌ جالب‌ می‌شه‌!
ارسلان‌ گفت‌: سودابه‌ خانوم‌، تو می‌دونی‌ پدر ومادرها، بچه‌ هاشون‌ رو از كجا می‌آورند؟
سودابه‌ كه‌ انتظار چنین‌ سوالی‌ را نداشت‌. مثل‌ یه‌گلوله‌ آتیش‌ سرخ‌ شد. گفت‌: والا چی‌ بگم‌؟ارسلان‌ ادامه‌ داد: این‌ برای‌ شما جالب‌ نیست‌ كه‌من‌ و داداشم‌ اینقدر شبیه‌ هم‌ هستیم‌، شما و سنبل‌خانوم‌ هم‌ اینقدر شبیه‌ به‌ هم‌؟ مثلا چرا من‌، شبیه‌شما نیستم‌؟ من‌ تصمیم‌ گرفتم‌ بچه‌ دار شم‌! من‌ كه‌دیگر نمی‌تونستم‌ هیجانم‌ را كنترل‌ كنم‌ فریاد زدم‌:براوو! ارسلان‌ گفت‌: شما صدایی‌ نشنیدید؟ باتكه‌ چوبی‌ به‌ پاهای‌ سودابه‌ زدم‌ و حالی‌اش‌كردم‌كه‌ كمی‌ نزدیك‌تر به‌ ارسلان‌ بنشیند. سودابه‌ ازجایش‌ بلند شد تا برود كنار ارسلان‌ و ارسلان‌ كه‌دست‌ هر چه‌ ببو گلابی‌ بود را از پشت‌ بسته‌ بود، به‌وراجی‌اش‌ ادامه‌ داد: اصلا نمی‌شود آدم‌ زن‌نگیرد ولی‌ بچه‌ دار بشود؟ بچه‌ را می‌دهم‌ مادرم‌بزرگ‌ كند! یك‌ مرتبه‌ لباس‌ سودابه‌ به‌ میخی‌ كه‌از یكی‌ از ستون‌های‌ آلاچیق‌ بیرون‌ زده‌ بود گیركرد و افتاد زمین‌! صدای‌ هوار سودابه‌ بلند شد...در همین‌ لحظات‌ قدرت‌ خان‌ كه‌ تازه‌ وارد باغ‌شده‌ بود در چشم‌ بر هم‌ زدنی‌ با اسلحه‌شكاری‌اش‌ بالای‌ سر آن‌ دو ظاهر شد. دستی‌ به‌سبیلش‌ كشید و گفت‌: به‌ به‌! آقا ارسلان‌، توی‌ باغ‌من‌؟ چه‌ كار داشتی‌ می‌كردی‌؟ ارسلان‌ گفت‌:هیچی‌ به‌ خدا قدرت‌ خان‌ داشتم‌، از سودابه‌خانوم‌ می‌پرسیدم‌ چطور می‌شود زن‌ نگرفت‌ ولی‌بچه‌ دار شد؟ من‌ كه‌ اوضاع‌ را حسابی‌ قمر درعقرب‌ می‌دیدم‌، از جایم‌ تكان‌ نخوردم‌، قدرت‌خان‌، لوله‌ تفنگش‌ را پس‌ گردن‌ ارسلان‌ گذاشت‌،سودابه‌ را هم‌ جلو فرستاد و در حالیكه‌ فحش‌ وناسزا بارشان‌ می‌كرد آن‌ دو را برد تا تحویل‌ پدرارسلان‌ بدهد.
ت ت ت
پدر ارسلان‌ كه‌ از قدرت‌ خان‌ هم‌ جوشی‌تر بود،بعد از شنیدن‌ توضیحات‌ قدرت‌ خان‌ با پدرسودابه‌ صحبت‌ كرده‌ وبد قرار شد آخر همان‌هفته‌، بساط عقدكنان‌ را راه‌ بیندازند. دلم‌ برای‌سودابه‌ می‌سوخت‌. ارسلان‌ لیاقتش‌ را نداشت‌.
ت ت ت
روز جشن‌ فرا رسید. رفتم‌ سراغ‌ ارسلان‌. تا مرادید گفت‌: دایی‌ جون‌ چرا اون‌ روز نیومدید باغ‌جواب‌ سوالم‌ را بدهید؟ دستم‌ را روی‌ دهنش‌گذاشتم‌ یك‌ مرتبه‌ صدای‌ دست‌ زدن‌ها بلند شد،فرستادند پی‌ ارسلان‌ كه‌ عاقد آمده‌، بیا سر سفره‌عقد... من‌ هم‌ همراهش‌ رفتم‌ كنار سودابه‌ نشستم‌،بعد از اینكه‌ عاقد بعله‌ را گرفت‌، فریاد زدم‌:دوماد، عروس‌ رو ببوس‌ یالا! همه‌ چپ‌ چپ‌نگاهم‌ كردند، خواهرم‌ با آرنج‌ به‌ پهلویم‌ زد وگفت‌: بهادر، اینجا لندن‌ نیست‌، جلوی‌ این‌ همه‌آدم‌ كه‌ نمی‌شه‌ ماچ‌ و بوسه‌ راه‌ بیندازند... سودابه‌با شیطنت‌ خاصی‌، دستش‌ را از زیر تور بلندی‌ كه‌روی‌ سر داشت‌، بیرون‌ آورد و دست‌ ارسلان‌ راگرفت‌. ارسلان‌ مثل‌ دفعه‌ پیش‌ سرخ‌ شد، به‌سودی‌ اشاره‌ كردم‌ دستش‌ را ول‌ كن‌ بابا، الان‌خودش‌ را خیس‌ می‌كنه‌.
عقد كنان‌ به‌ خیر و خوشی‌ تمام‌ شد. چندروزگذشت‌. بعد ازظهر یك‌ روز آفتابی‌ در حالی‌كه‌ مشغول‌ مطالعه‌ كتابی‌ بودم‌، دوباره‌ سودابه‌ باچشم‌ گریان‌ به‌ سراغم‌ آمد: دایی‌ جون‌، این‌ارسلان‌ اصلا احساس‌ نداره‌. گفتم‌: ای‌ داد برمن‌! من‌ می‌دونستم‌ این‌ آدم‌ نمی‌شه‌، بیارش‌ اینجامن‌ درستش‌ می‌كنم‌ گفت‌: مثل‌ دفعه‌ پیش‌ نشه‌دایی‌ جون‌؟ نمی‌دانم‌ به‌ چه‌ بهانه‌ای‌ ارسلان‌ راآورد. رو دربایستی‌ را كنار گذاشتم‌ و رك‌ وپوست‌كنده‌ با او در رابطه‌ با ارتباطهای‌ زناشویی‌صحبت‌ كردم‌ اما... ارسلان‌ كه‌ برای‌ بار اولش‌ بوداین‌ حرفها را می‌شنید در حالی‌ كه‌ مثل‌ منگول‌هابه‌ من‌ زل‌ زده‌ بود گفت‌: اصلا من‌ نمی‌فهمم‌ شماچه‌ می‌گویید دایی‌ جون‌! گفتم‌: لابد تومریضی‌! تو نفهمی‌! یا جسمت‌ مشكل‌ دارد یامخت‌؟ بعد هم‌ دوتا كشیده‌ آبدار به‌ صورتش‌زدم‌، هر چه‌ از دهانم‌ بیرون‌ آمد نثارش‌ كردم‌.
هر چند كه‌ از پدرش‌، دل‌ خوشی‌ نداشتم‌، امارفتم‌ سراغش‌ و خواهش‌ كردم‌ ارسلان‌ را به‌ یك‌دكتر نشان‌ بدهند. پدرش‌ اول‌، كلی‌ بد و بیراه‌،بارم‌ كرد كه‌ تو عیب‌ می‌گذاری‌ روی‌ پسر من‌و...
همان‌ شب‌، خبرش‌ به‌ گوشم‌ رسید كه‌ او را به‌ زوربرده‌اند دكتر. دكتر تشخیص‌ داده‌ كه‌ ارسلان‌خیلی‌ ضعیف‌ است‌، و به‌ عبارتی‌ اصلا تو باغ‌ نیست‌،از این‌ رو باید كمی‌ تقویت‌ جسمانی‌ و نیز روان‌درمانی‌ شود.
من‌ برای‌ فردای‌ آن‌ روز بلیط برگشت‌ داشتم‌،وقتی‌ هم‌ به‌ لندن‌ رسیدم‌، چند بار برای‌ سودابه‌تلگراف‌ زدم‌، اما جوابی‌ نداد تا همین‌ دیروز... (كه‌دقیقا یك‌ سال‌ از آن‌ ماجرا می‌گذرد) نوشته‌ بودباردار است‌! ناخوداگاه‌ فریاد زدم‌
Oh !My Gid، خدا را شكر.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید