یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

کانونِ توطئه...


کانونِ توطئه...
چرا راهِ دور برویم؟ زمانی که من درس می‌خواندم فقط المپیادِ ریاضی و فیزیک ساخته شده بود، هنوز خبری از المپیاد شیمی و کامپیوتر و زیست و ادبیات و نجوم و مسابقاتِ جهانیِ بیخ دیواری و الخ نبود. از میانِ شش نفرِ تیمِ المپیادِ ریاضی، پنج نفرشان در کلاسِ ما بودند، و از میانِ پنج نفرِ المپیادِ فیزیک، سه تاشان. از آن پنج نفرِ المپیادِ ریاضی، یکی‌شان که بیش‌تر رفیق‌مان بود، در سانحه‌ای نامعلوم جان سپرده است، دیگری هنوز در ایران درس (نـ)می‌خواند و سه تای دیگرشان در امریکا و کانادا درس می‌دهند، درست مثلِ سه تا رفیقِ فیزیکی‌مان. پس می‌توانیم بگوییم مسأله‌ی نشتِ نشا (فرارِ مغزها)، با المپیادی‌ها ارتباطِ وثیقی دارد. البته از آن‌جایی که این بچه‌ها در دبیرستانِ علامه حلی تهران، وابسته به سازمان ملی پرورشِ استعدادهای درخشان درس می‌خواندند، می‌توانیم بگوییم فرارِ مغزها با سازمان ملیِ الخ ارتباط وثیقی دارد. از طرفِ دیگر همه‌ی این بچه‌ها بدونِ کنکور واردِ دانش‌گاه شدند و همه‌گی دانش‌گاهِ صنعتی شریف را برای ادامه‌ی تحصیل انتخاب کردند، پس می‌توانیم بگوییم فرارِ مغزها با صنعتیِ شریف ارتباطِ وثیقی دارد...
همه‌ی مقالات و شبهِ مقالاتی که در موردِ مسأله‌ی فرارِ مغزها نگاشته شده است، پیرامونِ یکی از این سه محدوده نگاشته شده است. سالِ ۷۸، یک‌هو سه چهارتا روزنامه گیر دادند به استعدادهای درخشان، دلیلش هم روشن بود: تهِ کار جناحی سیاسی در اوج بیا و برویی که داشتند، فکری شده بودند که استعدادهای درخشان را جوری زیرِ اخیه بکشند تا مدیریتی از خودشان بگذارند و اگر نشد نظارتی از خودشان و اگر نشد... آجرهم الله (نانهم) جمیعا... یکی از مسؤولانِ آموزشِ المپیادی‌ها که داوطلب شد برای نماینده‌گی در مجلسِ ششم، بابِ مسأله‌ی ارتباطِ المپیادی‌ها و فرارِ مغزها مفتوح شد تا نقشِ باشگاهِ دانش‌پژوهانِ جوان در این قضیه روشن شود و از آن‌جایی که دکتر سهراب‌پور مردِ بسیار شریفی است هنوز از رابطه‌ی صنعتیِ شریف و فرارِ مغزها صحبتِ چندانی نشده است! ان الله مع الصابرین...
کافی است کمی ذوقِ داستان‌نویسی داشته باشی و از جامعه‌شناسیِ فرآیندِ فرارِ مغزها هم سر در نیاوری ـ از استعدادِ کارِ ژورنالیستیک هم که همه‌گان در این ملک به صورتِ فطری برخوردارند ـ آن‌گاه بسیار راحت می‌توانی، عنوان بسازی... استاد دانش‌گاهِ صنعتیِ شریف، رییسِ باندِ زیرزمینی فرارِ مغزها بود، این باند با شست‌شوی مغزی دانش‌جویان، آن‌ها را به ادامه‌ی تحصیل در امریکا ترغیب می‌کردند. یا مثلاً ۵۰% ـ اصلا کی به کیست؟ ۹۰% ـ فارغ‌التحصیلانِ سازمانِ ملی پرورشِ استعدادهای درخشان در خارج از کشور تحصیل می‌کنند. یا مثلاً راه‌کار بدهی که باید همه‌ی المپیادها را در داخلِ کشور برگزار کرد. چرا که شستاد در صدِ المپیادی‌ها بعد از سفر به خارج برای آزمونِ المپیاد حالی به حالی شده‌اند و حالتِ فرارِ مغزها به‌شان دست داده است و بعدها برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور سفر کرده‌اند... و عناوینی نظیرِ این که به وفور در مطبوعات یافت می‌شود... نامه‌های مخفیِ پذیرش، دخترانِ زیبارو در قالبِ آموزشِ زبان، مهمانی‌های علمی و الخ!
بعضی راهِ حل‌های مطبوعاتیِ مقابله با پدیده‌ی نشتِ نشا را اگر در پدیده‌ی مشابهِ انتقالِ فوتبالیست‌ها بازتولید کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که باید پای فوتبالیست‌ها را قلم کرد تا هیچ‌وقت هوسِ رفتن به لیگ‌های خارجی به مخیله‌شان خطور نکند، راهِ حلی عملی و بدونِ ریسک!
نشتِ نشا یک پدیده‌ی زیرزمینی نیست. فقط محدود به کشورِ ما هم نیست. چین و هند و پاکستان هم سال‌هاست که گرفتارِ این معضل هستند و نیروهای دانش‌گاهی‌شان عمدتاً در غرب مشغول به تحصیل‌اند. نه فقط کشورهای آسیایی که امروز اروپایی‌ها نیز از مسأله‌ی مهاجرتِ مغزها می‌نالند. دانش‌گاهِ سوربون فرانسه پایه‌ی حقوقی بسیار پایین‌تر و امکاناتی بسیار کم‌تر از یک دانش‌گاهِ درجه‌ی دوی امریکایی دارد، پس خیلی غریب نیست که اساتید و دانش‌جویانِ سوربون و اکسفورد و سایرِ دانش‌گاه‌های اروپایی، جل و پلاس‌شان را جمع کنند و آرام آرام بن‌کن کنند به سمتِ ینگه دنیا.
بسیار بامزه‌تر آن که همین عبارتِ فرارِ مغزها (نشتِ مغز یا Brain drain) را داخلِ ایالاتِ متحده، مطبوعات به کار می‌برند، به دلیلِ فرارِ نیروهای مستعدِ ایالاتِ مرکزیِ فقیرتر به سیلیکون ولی (Silicon Valley) در غرب یا بوستون در شرق که به مراتب پول‌دارترند.
مسأله زیرزمینی نیست. در آن مافیایی وجود ندارد. حرف در آورده‌ایم که باندهایی زیرزمینی برای بچه‌ها پذیرش می‌فرستند و خودمان هم باور کرده‌ایم. بچه‌ها سر و دست می‌شکنند برای رفتن. بگذار مسؤولانِ آگاه بخوانند‍! دانش‌جوی سالِ سه‌ی شریف اگر اپلیکیشن فرم دستش نباشد و برای تافل لغت حفظ نکند، یا مشنگ است، یا فقیر است، یا پخمه. بگذریم که امروز با رونقِ تدریسِ خصوصی و موفقیتِ تضمینی در آزمونِ سراسری و رقابتِ مدارسِ غیر انتفاعی، دانش‌جوی فقیر در شریف پیدا نمی‌توان کرد!
بسیار هم طبیعی است که مغزها از چنین مجموعه‌هایی بن‌کن شوند به سمتِ غرب. خیال می‌کنند به جای سازمانِ ملیِ پرورشِ استعدادهای درخشان از سازمانِ ملیِ پرورشِ عقب‌افتاده‌ها نیروهای فکری فرار می‌کنند؟ یا مثلاً به جای برگزیده‌گانِ المپیادها، مردودی‌های پایه‌ی دومِ دبیرستان باید پذیرش بگیرند؟ یا به جای دانش‌گاهِ صنعتیِ شریف، واحدِ گاگول‌تپه دانش‌جوی دکترا بفرستد به خارجه؟ بدیهی است که فرارِ مغزها از چنین مجموعه‌هایی صورت می‌گیرد. آیا می‌توانیم خرده بگیریم که چرا فوتبالیست‌های موفقِ ما به لیگ‌های اروپایی می‌روند؟ انتظار داریم بازی‌کن‌ِ ذخیره‌ی لیگ‌ دسته دو از تیمِ آتش‌نشانی بلند شود و برود وسطِ بوندس‌لیگا؟ اگر این جور بود که می‌شدیم برزیل و مالیاتِ دست‌مزدِ فوتبالیست‌هامان تنه می‌زد به صادراتِ قهوه!
استیون اسپیلبرگ فیلمی به نامِ آمیستاد ساخته است. این فیلمِ سفارشی برای تخفیفِ معضلِ بحرانِ هویتِ سیاهانِ امریکایی به روی پرده رفت. پژوهش‌های چندساله‌ای مسؤولانِ ایالاتِ متحده را به این نتیجه می‌رساند که ناامیدی، فقرِ اقتصادی و فرهنگیِ سیاهان که موجدِ معضلاتی جدی برای جامعه‌ی امریکا است، از بحرانِ هویتِ آن‌ها ناشی شده است. به همین دلیل در فعالیت‌های اجتماعی، راه‌کارِ رواجِ تورهای مسافرتی به افریقا برای سیاهان را آزمودند و در عرصه‌ی فرهنگی چنین فیلمی ساخته شد... (تورهای مسافرتی با هم‌کاریِ شرکت‌هایی فریب‌کار راه افتاده بودند. شرکت‌ها در حقیقت همان نسابه‌های دوره‌ی جاهلیِ خودمان هستند، اما نه مسلط به علم‌الانساب! سیاه‌پوست‌ها دسته‌ ـ‌ دسته به این شرکت‌ها می‌روند و فرمی پر می‌کنند و نامِ پدر و پدربزرگ و... بعد هم پولی می‌دهند تا شرکت‌ها برای آن‌ها رسماً هویت‌سازی کنند که مثلاً جد و آبائت اهلِ روستایی بوده‌اند در کنیا و فلان سال با فلان کشتی به فلان ایالت آورده شده‌اند و... قس علی‌هذا!) اما فیلمِ آمیستاد پشت‌وانه‌ای بود برای تقویتِ بنیه‌ی فرهنگیِ این جبهه؛ فیلمی که سفرِ چند برده‌ی شورشی را از شرق به غرب نمایش می‌دهد.
زمانی که کشتیِ آمیستاد بنادرِ اسپانیا را به مقصدِ امریکا ترک می‌کرد، تجارِ برده آن‌ها را در غل و زنجیر می‌کردند و از پیرها و لاغرها و بیمارهای‌شان هم نمی‌گذشتند.
اما امروز قضیه متفاوت است. آمیستاد گنجایشش محدود است و برده‌گان فراوان. پس تجار دست به انتخاب می‌زنند. چاق‌ها، سالم‌ها و باهوش‌ها را سوا می‌کنند. کسانی که ولیو ی (value ارزشِ؟!) بیش‌تری داشته باشند... امروز امریکا به نیروی کار با تخصصِ بالا نیاز دارد، به نیروهای سخت‌کوش نیاز دارد، به تیزهوشانی از جنسِ پیش‌رفته‌ی تحصیلی نیاز دارد، نیاز به کارگرانی باهوش و مبدع دارد تا چرخ‌هایش را بچرخانند... سرکنسول برای همین توی سفارت‌خانه می‌نشیند به مصاحبه. امروز بردگانند که برای سوار شدن به کشتی سر و دست می‌شکنند...
اگر انفعالِ خود را در قضیه‌ی نشتِ نشا متوجه می‌شدیم و می‌دیدیم که این سرکنسول است که مهاجران را سوا می‌کند، درمی‌یافتیم که در تفاخر به سطحِ تحصیلیِ ایرانیانِ مقیمِ امریکا، چه مغالطه‌ای نهفته است!
و البته عروسک‌چرخانِ همان سرکنسول، نشتِ نشا را به مثابه یک پدیده‌ی کلان، بسیار به‌تر درک می‌کند. پس مدام سعی می‌کند تا ظرف‌ها را تکان بدهد که نشتی بیش‌تر شود. پس نباید منتظرِ خاورِ میانه‌ای آرام باشیم! و البته قرار است این مقاله به ظرف و نشتیِ آن بپردازد، نه به محیطِ پیرامونِ ظرف... شقشقه هدرت!
رضا امیرخانی رضا امیرخانی (متواد ۱۳۵۲) از اولین فارغ التحصیلان سازمانِ ملی پرورش استعدادهای درخشان (که البته آن زمان هنوز به شکل فعلی نبود) در رشته‌ی مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف درس خوانده است. او به خاطر تجربه فعالیت در معاونت پژوهشی دبیرستان علامه حلی تهران و شناخت نزدیک دانش آموزان موفق در جشنواره خوارزمی و المپیادهای جهانی و طبیعتا جو غالب دانشگاه صنعتی شریف و مدارس استعدادهای درخشان در زمینه مهاجرت با واقعیت های این جو به خوبی آشناست. از این رو نشت نشا که نگاه او به مساله فرار مغزهاست بسیار قابل تامل است. رضا امیرخانی با کارنامه ادبی درخشانش (بخصوص به خاطر رمانهای ارمیا و من او ) امروز به نویسندگی مشغول است.
پی نوشت:
۱ رضا امیرخانی واژه "نشت نشا" را بر اساس توصیفی که در پیش درآمد کتاب آورده بعنوان معادل ترکیب هایی چون فرار مغزها یا مهاجرت نخبگان آورده است. ترکیب جالبی است! "نشت" را به معنای سرایت آتش یا آب از جایی به جایی یا از ظرفی به ظرفی گرفته و "نشا" را به معنای قلمه.
منبع:
امیرخانی رضا. نشت نشا، جستاری در پدیده فرار مغزها. چاپ اول. تهران: انتشارات قدیانی، ۱۳۸۳.
منبع : نشریه قاف