پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
اولین باران پاییزی
یکی بود. یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. چند تا تکه ابر در آسمان آبی زندگی میکردند. فصل بهار بود. ابرها در روزهای بهاری با کمک باد به گردش میرفتند. همه جا سرک میکشیدند. چیزهای تازه میدیدند. یک روز نزدیک ظهر به جنگل رسیدند. جنگل خیلی خیلی قشنگ بود. درختهای بلند، حیوانات جورواجور، گلهای زیبا، میوههای خوشمزه و زیبای جنگل باعث شدند ابرها پایین و پایینتر بروند تا جنگل را بهتر ببینند. پرستوها بالای درخت در لانه خوابیده بودند. وقتی ابرها را بالای سرشان دیدند، خیلی خوشحال شدند. داد زدند: «آهای، آهای ابرها همان جا که هستید، بایستید.» ابرها به هم نگاه کردند و پرسیدند: «چرا؟» پرستوها گفتند: «شما جلوی خورشید را گرفتهاید. سایه درست کردهاید.» یکی از ابرها گفت: «ای تنبلها، اگر سایه دوست دارید. تنبلی را کنار بگذارید. بروید و زیرسایه درخت بخوابید.» یکی از پرستوها گفت: «ما نمیتوانیم حرکت کنیم. ابرها ناراحت و نگران پرسیدند: «چرا؟ بالتان شکسته، زخمی هستید؟» پرستو گفت: «نه نه، بالمان نشکسته، زخمی هم نیستیم. تخم گذاشتهایم و روی آن خوابیدهایم، اگر از روی تخمها بلند شویم. تخمها سرد میشوند و جوجههایمان میمیرند.» ابرها چند ساعتی روی لانه پرندهها سایه انداختند. پرندهها هم برایشان آواز خواندند. پرستوها و ابرها با هم دوست شدند. ابرها هر روز به پرندگان سر میزدند و برایشان سایه درست میکردند.
پرستوها زیر سایهای که ابرها درست کرده بودند، استراحت میکردند. سه هفته گذشت جوجهها یکی یکی تخمها را شکستند و از آن بیرون آمدند. مامان پرستوها دیگر مجبور نبودند همیشه در لانه باشند. آنها پرواز میکردند. پشه، پروانه یا کرم شکار میکردند، شکم جوجهها را سیر میکردند. ابرها جوجه پرستوها را خیلی دوست داشتند، با آنها بازی میکردند، گاهی هم برایشان لالایی میخواندند. آنها را خواب میکردند. فصل بهار تمام شد، فصل تابستان از راه رسید. جوجهها بزرگ و بزرگتر شدند. حالا جوجهها، مثل بزرگترهایشان پرواز میکردند.
مامانها و باباها را با کارهایشان شاد میکردند. ابرها شاد و خوشحال سایه به سایه جوجهها حرکت میکردند. هر جا که بود آنها را پیدا میکردند. فصل تابستان هم تمام شد. فصل پاییز از راه رسید. یک روز، ابرها از آن دور دورها، پرستوها را دیدند که در حال فرار بودند. خیلی ترسیدند. زودی راه افتادند تا به دوستانشان کمک کنند. در بین راه فکر کردند. جنگل آتش گرفته، اما هرچه نگاه کردند، دودی ندیدند. فکر کردند حیوانات وحشی به لانه پرستوها حمله کردهاند. اما در لانه پرستوها چیزی نبود. فکر کردند شاید آدمها درختهای جنگل را میبرند. اما هرچه گوش کردند صدای اره نشنیدند. بالاخره به پرستوها رسیدند. «پرستوها، پرستوها چی شده، چرا فرار میکنید؟»
پرستوها گفتند: «فرار نمیکنیم. کوچ میکنیم.» ابرها پرسیدند: «چرا، چرا از اینجا میروید؟» پرستوها جواب دادند: «فصل پاییز آمده، هوا سرد شده، غذا کم شده، به جاهای گرم میرویم تا غذا پیدا کنیم و از سرما در امان باشیم.»
ابرها پرسیدند: «ما دیگر شما را نمیبینیم؟» پرستوها گفتند: «چرا، چرا، وقتی فصل بهار شد هوا دوباره گرم میشود جنگل پر از غذا میشود، آن وقت ما دوباره برمیگردیم.» بعد از دوستانشان خداحافظی کردند و رفتند. ابرها خیلی خیلی غمگین شدند. اشک از چشمهایشان سرازیر شد. هق هق گریهشان جنگل را پر کرد. اشک چشم ابرها، جنگل را سیراب کرد. رودخانهها را پرآب کرد. کشاورزان را خوشحال کرد. چون اولین باران پاییزی باریده بود.
اکرم شعبانی
منبع : روزنامه اطلاعات
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران روز معلم آمریکا معلمان رهبر انقلاب دولت مجلس شورای اسلامی مجلس دولت سیزدهم خلیج فارس حجاب شهید مطهری
زلزله تهران هواشناسی شهرداری تهران سیل پلیس قوه قضاییه آموزش و پرورش بارش باران سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
خودرو بانک مرکزی ارز قیمت دلار قیمت خودرو ایران خودرو قیمت طلا دلار سایپا بازار خودرو کارگران تورم
مسعود اسکویی فضای مجازی تلویزیون سریال سینمای ایران سینما دفاع مقدس موسیقی فیلم
دانشگاه علوم پزشکی مکزیک
غزه رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل جنگ غزه چین روسیه نوار غزه حماس عربستان ترکیه یمن
پرسپولیس استقلال فوتبال سپاهان تراکتور باشگاه استقلال لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر باشگاه پرسپولیس
اینستاگرام همراه اول دبی اپل ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات گوگل پهپاد
کبد چرب بیماری قلبی کاهش وزن دیابت داروخانه ویتامین طول عمر بارداری