جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فلسفه و بحران علوم اروپایی


فلسفه و بحران علوم اروپایی
آنچه در دوران مدرن همواره امری حاکم بوده است، انسان مداری است. امری که جایگزین کیهان مداری یونان باستان و خدامداری پس از آن شد و در ابتدا به صورت رسمی نزد دکارت و دکارتیان نظیر اسپینوزا و مالبرانش و... شکل گرفت و دنبال شد. البته شخصی چون دکارت حتی هدف از نوشتن کتاب تأملات را مبارزه با الحاد می داند و چنانچه از عنوان فرعی کتابش نیز بر می آید، به دنبال اثبات اعتقادات دینی است، اما این بار از طریقی عقل گرا و البته با محوریت من انسانی اندیشمند. این محوریت انسان، با حضور اندیشمندی به نام هوسرل جلوه ای تازه نمود. هوسرل بر آن بود که با دستی پر به سوی علوم برگردد تا مگر آبروی رفته آنها را بازگرداند.
توجه دکارت به فلسفه و مابعد الطبیعه را در نامه ای که خطاب به پیکو مترجم فرانسوی اصول فلسفه می توان به وضوح مشاهده کرد. دکارت فلسفه را به مثابه درختی می داند که ریشه های آن ما بعد الطبیعه، تنه آن طبیعیات و شاخه های آن سایر علوم هستند. اما هیدگر علی رغم این که احترام خاصی برای دکارت و اندیشه های او قائل است، معتقد است که دکارت به عنوان رهبر فلسفه مدرن، فلسفه خود را از مرتبه ای دیرتر آغاز کرده است. چرا که از نظر هیدگر، دکارت به خاکی که درخت دکارتی در آن ریشه دوانیده، اعتنا نکرده است . هیدگر به دنبال سرزمین گمگشته مابعدالطبیعه است و به دنبال هر آن چیزی است که حقیقت مابعدالطبیعه و مایه قوام آن باشد. هیدگر موضوع اصلی فلسفه را نه موجود بل وجود می داند، وجودی که ظاهراً به دست فراموشی رفته است. وجودی که اعرف و اظهر امور است و همه چیز بدان شناخته می آید. لذا سرزمین گمگشته مابعدالطبیعه همان خاکی است که فلسفه در آن ریشه دوانیده است، خاکی که، همیشه برای ریشه ها، خاک است. «زمین، همیشه برای ریشه ها زمین است، اما ریشه ها زمین را به خاطر درخت فراموش کرده اند. »
پس مابعدالطبیعه تا آنجا که فقط به موجود به ماهو موجود می اندیشد هرگز نه متذکر وجود است و نه پروای آن را دارد. نزد هیدگر، فلسفه مدرن به سرزمینی که در آن روییده توجه ندارد. در نظر او اگر هم موجود و حتی من استعلایی ای باشد، اهمیت، نه با ایشان، بل به ارتباط آنها با حقیقت وجود است.
این همان کاری است که ما را به انکشاف یا ناپوشیدگی می رساند. برای درک این موضوع باید به فلسفه پیش از سقراط بازگشت. شاید حقیقت وجود همان عنصر نامتعین آناکسیمندروس باشد، نامتعینی که تعین هر متعینی از اوست، نامتعینی که هر آنچه هست، از آن پدیدار می آید و البته به ناچار در آن ناپیدا می رود.
نزد هیدگر در تفکر فلاسفه پیشا سقراطی، شاید بتوان ارتباط مقارن تری را با وجود یافت، تا نزد فلاسفه مدرنی که تمنای تسخیر طبیعت را در سر می پرورانند، ولی چه حاصل که آنها نه تنها به آن نمی رسند، بل شاید حتی خدای خود را هم در این راه قربانی می کنند! برای رسیدن به سرزمین گمشده هیدگری شاید بایسته است تا همیشه در راه بمانیم، راهی که شاید هم به جایی نرسد! اما شاید هم بتوان از این کوره راه، سراغی از وجود را بگیریم تا مگر به شاهراه حقیقت نزدیک گردیم.
از دیدگاه هیدگر انسان را نباید سلطان عالم دید، بلکه بایست بدان به چشم «شبان وجود» نگریسته شود، بنابراین، وظیفه انسان نه سلطه بل پاسداری از وجود است.
هوسرل به دنبال فلسفه ای بود که در آن، «عقل» گرفتار ابژکتیویسم و ناتورالیسم نباشد. او حتی با عقل خودبنیاد دکارتی مخالفت نکرد، بل، اعتراض او به دکارت و کانت در مورد خلط تعالیم عقلی و شناخت طبیعی است. اما با این همه او با طرحی که دکارت درانداخته بود، پا به عرصه جدیدی گذاشت تا مگر ریشه بحران تاریخ غربی را حل نماید؛ چرا که از دید هوسرل اروپا بیمار می نمود. باید اذعان داشت که پدیدارشناسی هوسرل گرچه با اثبات خودآگاهی و رجوع به من استعلایی در حوزه فلسفی دکارت باقی ماند، اما این مزیت را داشت که در آن امکان یافتن راه خروج از این فلسفه هم نهفته بود. چنانکه هیدگر از آن به «تحول فلسفی» یعنی رجوع مستقیم به اشیاء نام می برد. مسأله مهم برای هوسرل و البته هیدگر گذر از دوپارگی سوژه و ابژه است.
اصلاً بنیاد این تمایز سوژه و ابژه طرحی بود که دکارت در انداخته بود. هوسرل نیز که کار فلسفه را پایان یافته می دید بر آن بود که حکمت عتیق و فلسفه جاویدان را احیا کند، البته او در این راه به سوبژکتیویته تعرضی نکرد و آن را به جای خود گذاشت.
مسأله فلسفه جدید سوبژکتیویته نیست، بلکه سوبژکتیویته بنیاد فلسفه جدید است. دوره ای که در آن علم، علم به چیزی یا آگاهی از چیزی است. تلاش های دکارتی منجر به حل شدن ابژه در سوژه گردید، راهی که هگل آن را به وضوح بر عهده می گیرد و گسترش می دهد و نه تنها مشکل فلسفه دکارت را حل نکرد، بل آنرا به مرتبه کمال رساند. دکارت در ساختن فلسفه خود چندان کاری با گذشتگان ندارد اما هگل سعی داشت تا با ارجاع به فلسفه یونانی مسأله را حل کند. او سوژه و ابژه را در روان جمع می کند. شاید هوسرل نیز که نگران بشر اروپایی بوده، علاج درد ایشان را در خودآگاهی التفاتی هگلی می جست.
نکته جالب توجه این است که هوسرل می دانست که بحرانی که شاید فلسفه را به پایان رسانده، همان است که از دکارت شروع شده، اما با این همه خود او با تأملاتی دکارتی می اندیشید. هیدگر فلسفه دکارت را آغاز وضع بشر معاصر می دانست، چرا که دکارت با طرح سوبژکتیویته راه تازه ای را پیش چشم بشر نهاده بود. راهی که هدف آن چیزی نبود جز تسخیر طبیعت و این که انسان اندیشنده بایست در رأس قله هستی قرار گیرد. هوسرل می خواست با دعوت به درک بی واسطه اشیا و طرح تعلق موجودات به خودآگاهی بشر راهی برای غلبه بر دشواری بجوید. هیدگر معتقد است هوسرل پدیدارشناسی خود را از جایی که باید آغاز نکرده است و شاید با یک مرحله تأخیر این کار را انجام داده باشد. البته هیدگر این اصل هوسرلی که باید به خود اشیا پرداخت را قبول دارد؛ اما این که بعد از تعلیق من اندیشنده باقی می ماند را نمی پذیرد. شاید به نظر هیدگر همه فیلسوفان جدید از دکارت تا هوسرل فلسفه را از جایی که بایسته است، آغاز نکرده اند. چرا که فردی چون هوسرل نیز به مانند دکارت، با گونه ای خودآگاهی آغاز می کند. این خودآگاهی از نظر فردی چون هیدگر اصل آغازین نیست. هیدگر معتقد است اصل آغازین همانا پرسش از وجودی است که رفته رفته به دست فراموشی سپرده شده و نسبت آدمیان با وجود گسسته شده است. این نسبت از نظر هیدگر در تمامی جنبه های بشری حتی مسائل دینی، فرهنگی، هنری و... منقطع گشته است، چرا که او حتی رابطه خدایان یونانی با بشری را که سر در آسمان آنها داشتند را جدا افتاده می بیند، خدایانی که روزگاری با آنها می زیستند و البته می مردند. از نظر هیدگر این جدایی از وجود اصیل و آرخه یونانی باعث شده که حتی ساحت قدسی به روی انسان بسته شود. همه این ها شاید به دلیل جدایی انسان سوژه از وجود اصیل و ساحت قدسی رخ داده باشد. انسانی که آرزوی چیرگی و احاطه بر طبیعت را همواره در عصر مدرن در خیال خود می پروراند.
لذا مشکل از نظر هیدگر، دکارت و اندیشه های او یا هوسرل و... نیست، بل مشکل قطع ارتباط با اصل وجود است. اصلی که هراکلیتیان و پارمنیدسیان به خوبی با آن می زیستند. حال پدیدارشناسی از نظر هیدگر باید از وجود و نه از موجود، چنانکه فلاسفه عصر مدرن آغاز کردند، آغاز گردد. بدین معنی ما نباید به پدیدار، بل باید به ریشه وجودی پدیدار رجوع کنیم و باید به عین اشیائی که برای هوسرل در پرانتز قرار می گرفت، چنگ بیندازیم. البته همانطور که مسلم است از دیدگاه هیدگری باز تنها موجودی که می تواند پرسش از وجود کند همانا دازین است، دازینی که شاید تداوم همان من اندیشنده هوسرلی باشد.
البته هیدگر هرگز داعیه اقامه برهان و ایجاد روشی جدید را ندارد، بلکه او به دنبال باز کردن اذهان است تا مگر نوری از وجود بر آنها تابیدن گیرد و راه تفکر آینده بر ایشان گشایش یابد.
عصر ما عصری است مبتنی بر انسان مداری. تفکر اومانیستی ای که با دکارت آغاز می شود، بشر اندیشنده را در رأس قله هستی می نهد تا بدان وسیله بشر آرمان های خود را رنگ و بویی تازه ببخشد. این انسان مدرک بر آن است که با اندیشه اش دنیای ظلمت زده خویش را به چلچراغی ابدی مبدل نماید.
البته فلاسفه غربی بعد از رنسانس نوعاً به دنبال فلسفه ای بودند که در آن بتوان بدون پیش فرض فلسفه ورزی کرد؛ اما این هدف اغلب به گمراهی کشیده می شد چرا که بدینسان برخی از خداشناسی وحیانی سنتی به سکولاریسم گراییدند؛ امری که بعد ها توسط متفکری چون هیدگر مورد سرزنش قرار گرفت.
به هر حال ما اگر در تفکرانسان مدرن به دنبال حقیقت هستیم، آن حقیقت در جایی جز نزد خود ما (انسان اندیشنده) به هیچ وجه قابل حصول نخواهد بود؛ به این ترتیب حقیقت و معیار حقیقت یک چیز می شود و آن چیزی نخواهد بود مگر من استعلایی؛ «من»ای که حقیقت هر امر دیگر و حتی افاده هر امر دیگر همچون جهان نیز، در زندگی آگاهانه او رقم خواهد خورد.
فهد حیاوی
منبع : روزنامه ایران