جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


نمایه‏هایی از دیوانگی در منطق الطیر عطار


نمایه‏هایی از دیوانگی در منطق الطیر عطار
● دیوانه در فرهنگ لغات:
دیوانه [د ی نَ / نِ] (صفت نسبی) از دیو + انه (= ادات نسبت) مانند دیو، در اصل به یای مجهول بوده به معنی کسی که منسوب و مشابه دیوانه باشد در صدور حرکات ناملایم و در آخر این لفظ که هاء مختفی است برای نسبت و مشابهت باشد (غیاث) منسوب به دیو و جن ضد فرزانه (آنندراج) زنجیری، احمق، نادان (ناظم الطباء) سودایی، شوریده، شیفته، شیدا، واله، دلشده (لغت‏نامه دهخدا) در مازندران به دیوانه شِفْتِه می‏گویند (= شیفته) دیوانه در منطق‏الطیر عطار معنی لغوی خود را باخته است دیوانه در منطق‏الطیر همان «رند» حافظ است درست همانند رند حافظ یک «انسان کامل» و «ولی خدا» است برای فهم بیشتر موضوع به رند حافظ می‏پردازیم:
رند در دیوان حافظ از بسامد بالایی برخوردار است و بیش از ۸۰ بار در دیوان حافظ تکرار شده است شاید هیچ کلمه‏ای در دیوان حافظ دشوارتر از رند نباشد مهمترین و منسجم‏ترین تزی که حافظ دارد رندی است در میان شعرای فارسی زبان نخست‏بار در دیوان سنایی است که رند قدر می‏یابد و بر صدر می‏نشیند [رند پیش از سنایی در معنی لغوی خود بکار می‏رفت [رند عطار هم مانند سنایی و حافظ، قلندر، عاشق: لاابالی و دُردنوش است.
رند سعدی هم نافرزانه، عاشق‏پیشه و مخالف با نام و تنگ است.(۱)
در تمام ۱۱ حکایتی که عطار در منطق‏الطیر از دیوانه به تصویر می‏کشد دیوانه او نه تنها دیوانه نیست بلکه بسیار فرزانه نیز می‏باشد و به اصطلاح جزو «عقلاء مجانین» است، مرد تمام است، دقیقا مبین ضرب‏المثل معروف فارسی ذیل راجع به دیوانه است:
ـ حرف راست را از دیوانه بشنو
ـ دیوانه به کار خویشتن هوشیار است
ـ ...
قبل از اینکه دیوانه را به طور کامل در منطق‏الطیر عطار بررسی کنیم چند نمونه از متونی که دیوانه در آنها معنی عاشق، عاقل و فرزانه به کار رفته بر می‏شماریم.
ـ سعدی: چنین گفت دیوانه هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
ـ و گر در سرش هول و مردانگیست
گریزند ازو کاین چه دیوانگیست
ـ پروین اعتصامی (متوفی به سال ۱۳۲۰) در دیوان اشعار خود داستان زیبایی را از یک دیوانه به تصویر می‏کشد با عنوان دیوانه و زنجیر:
ـ گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‏یی
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده‏اند...
ـ سید اشرف‏الدین گیلانی (قزوینی) یکی از مبارزان سرسخت و سخت‏کوش نهضت مشروطه به ویژه در دوره استبداد صغیر محمدعلی شاه بود که شاعر ملی عهد انقلاب مشروطه خوانده شد. مردم او را به خاطر روزنامه‏اش نسیم شمال می‏نامیدند. دولت مکرر از دست او به ستوه آمده بود و عاقبت او را دارالمجانین بردند. تنها بهانه‏ای که برای ساکت کردن او و بستن روزنامه‏اش تراشیدند، متهم کردن وی به جنون بود.(۲)
اینک نمونه‏ای از مستزادهای او:
دوش می‏گفت این سخن دیوانه‏ای بی بازخواست
درد ایران بـی‏دواست
عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست
درد ایران بـی‏دواست
ـ در دیوان غزلیاتِ شمسِ مولانا کرارا «دیوانه» به معنی «عاشق» به کار رفته است.
ـ لقمان سرخسی: به طوری که در اسرارالتوحید آمده است از عقلاء مجانین بود و با شیخ ابوسعید ابوالخیر مصاحبت داشت عطار نیز در منطق‏الطیر داستان زیبایی از او به تصویر می‏کشد:
گفت لقمان سرخس کای اله پیرم و سرگشته و گم کرده راه
بنده‏یی کو پیر شد شادش کنند پس خطش بدهند و آزادش کنند...
هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص هر که او از بندگی خواهد خلاص
محو گردد عقل و تکلیفش به هم ترک گیر این هر دو و دَرنِه قدم
گفت الا هی پس ترا خواهم مدام عقل و تکلیفم نباید والسلام
پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون پای کوبان دست می‏زد در جنون...
تو درو گم گرد توحید این بوَد گم شدن گم کن تو تفرید این بوَد
[تفرید = فرد شدن، از همه مردم متمایز شدن مثل مجنون در عشق لیلی]
اینک تصویرهای مختلفی از دیوانه (= رند = انسان کامل) در منطق‏الطیر:
۱) حکایت آن دیوانه که با خضر مکالمه کرد (صص ۴۴ ـ ۵۰)
خضر از یک دیوانه (= انسان کامل) می‏خواهد با او یار شود دیوانه مخالفت می‏کند و دلیلش این است که خضر آب حیوان خورده و جاودانه است در حالی که دیوانه یا «مرد تمام» بر سر آنست تا در راه معشوق ترک جان گوید:
من برآنم تا بگویم ترک جان زانکه بی جانان ندارم برگ جان
۲) حکایت جبه خواستن دیوانه از حق سبحانه تعالی (صص ۱۱۰ ـ ۱۱۱) تصویری که عطار از این داستان ارائه می‏دهد بی‏گمان انسان را به یاد سوره کهف آیه ۹۰ می‏اندازد:
وَجدها تطلعُ علی قومٍ لم نجعل لهم من دونها سترا
(... تا به مکان برآمدن آفتاب رسید دید بر قومی طلوع می‏کند که ما بر آن غیر از پرتو خورشید پوششی قرار نداده‏ایم.)
دیوانه دل برخاسته‏ای که برهنه بود از خداوند می‏خواهد به او جبه‏ای محکم عطا فرماید همانگونه که به انسان‏های دیگر عطا کرد:
هاتفی آواز داد و گفت هین آفتابی گرم دادم در نشین
گفت یا رب تا کیم داری عذاب جبه نبود ترا به ز آفتاب
سروش به دیوانه می‏گوید: برو ده روز دیگر صبر کن تا ترا یک جبه‏ای بخشم ده روز شد دیوانه دید شخصی سریع آمد و جبه‏ای برایش آورد که:
صد هزاران پاره دروی بیش بود زانکه آن بخشنده بس درویش بود
مرد مجنون گفت ای دانای راز ژنده بر هم دوختی زان روز باز
صد هزاران وصله بر هم دوختی این چنین درزی ز که آموختی
در پایان عطار نتیجه می‏گیرد:
کار آسان نیست با درگاه او خاک می‏باید شدن در راه او
بس کسی کامد بدین درگه ز دور گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور
چون پس از عمری به مقصودی رسید عین حسرت گشت و مقصودی ندید
۳) حکایت عزیزی با دیوانه (ص ۱۱۲)
در این حکایت نیز عطار داستان دیوانه‏ای (= صوفی) را به تصویر می‏کشد که یک نَفَس بُوی جمعیت نمی‏یابد.
(جمعیت اصطلاح عرفانی ضدتفرقه)
۴) حکایت‏سرای ساختن بازاری و دیوانه (ص ۱۳۹)
یک بازاری از سر غرور سرای زرنگاری ساخت بعد از اینکه سرای او تمام شد همه مردم را دعوت کرد تا سرای او را ببینند «از قضا دیوانه» او را بدید «مرد دیوانه (= فرزانه) با سخنان عاقلانه خود مرد را متوجه اشتباهش می‏کند.
۵) حکایت گریستن دیوانه در دم نزع (ص ۱۵۷)
دیوانه‏ای (= اهل راز) وقت نزع و جان کَنْدَن او دراز گشت از سر بی قوتی و اضطرار همچو ابر، زار می‏گریست دیوانه به خداوند می‏گوید:
نی مرا از زیستن مردن بُدی نی ترا آوردن و بُردن بُدی
این حکایت نیز دارای نتیجه عرفانی است عطار این حکایت را در مصیبت‏نامه هم نقل کرده است.
مضمون داستان‏های شماره ۶ و ۷ و ۸ اینست که: مردان خدا با خدا گستاخی و مطایبه می‏کنند.
۶) دیدن دیوانه غلامان عمید را در خراسان (صص ۱۸۷ ـ ۱۸۸)
برای خراسان عمیدی (= رئیس، حاکم) پیدا شد که «صد غلامش بود ترک ماهروی» بعد عطار به توصیف غلامان می‏پردازد از قضا دیوانه (= عاشق حق) بسیار گرسنه‏ای که ژنده‏پوش و پای برهنه بود خیل غلامان را از دور می‏بیند و می‏پرسد: که این خیل حور کیستند؟ بزرگی به او اینگونه پاسخ می‏دهد: «کین غلامان عمید شهر ماست». بهتر است که بقیه حکایت را از زبان عطار بشنوید:
چون شنید این قصه آن دیوانه زود او فتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارنده عرش مجید بنده پروردن بیاموز از عمید
عطار می‏گوید این عاشق خدا گستاخ است عاشقان حق می‏توانند با خداوند مطایبه کنند:
خوش بوَد گستاخی دیوانگان خوش همی سوزند چون پروانگان
۷) در گستاخی آن دیوانه تن برهنه (ص ۱۸۸)
دیوانه‏ای (= عاشق حق) که تن برهنه بود گرسنه‏اش شده بود و در میان راه می‏دوید سرمایی سخت بود و باران شگرف در گرفت دیوانه از باران و برف تَر شد زیرا خانه‏ای نداشت.
عاقبت به یک ویرانه‏ای رسید (درویش هر کجا که شب آید سرای اوست) به محض اینکه دیوانه در ویرانه گام نهاد خشتی از بام ویرانه بر سرش آمد سرش شکست و خون مثل جوی روان شد.
مـرد دیوانه (صوفـی) سر به سوی آسمان بلند کرد و:
گفت تا کی کوس سلطانی زدن زین نکوتر خشت نتوانی زدن
(عاشقان حضرت دوست می‏توانند با او مزاح کنند)
۸) حکایت قحطی که در مصر به هم رسیده بود و مقال دیوانه (صص ۱۸۹ ـ ۱۹۰)
خاست اندر مصر قحطی ناگهان خلق می‏مردند و می‏گفتند نان
همه مردم از گرسنگی مرده بودند از قضا دیوانه‏ای (= صوفی وارسته‏ای) چون دید همه مردم به خاطر گرسنگی مرده‏اند:
گفت ای دارنده دنیا و دین چون نداری رزق کمتر آفرین
هر که او گستاخ این درگه شود عذر خواهد باز چون آگه شود
گر کژی گوید بدین درگه نه راست عذر آن دارد بشیرینی بخواست
۹) حکایت دیوانه که کودکانش سنگ می‏زدند (ص ۱۹۰ ـ ۱۹۱)
دیوانه خونین دلی بود که کودکان به سوریش سنگ می‏انداختند دیوانه برای در امان ماندن از دست کـودکان به کنج گلخنی پناه برد در کنج گلخن روزنی بود ناگهان از آن روزن تگرگی شروع به بارش کرد.
و بر سر دیوانه ریخت دیوانه پنداشت که همچنان کودکانند که سنگش می‏زنند شروع به دشنام دادن کردو بسی دشنام زشت گفت ناگهان باد دری بگشاد روشنی در خانه گلخن افتاد دیوانه دانست که تگرگ است سنگ نیست.
گفت یا رب تیره بود این گلخنم سهو کردم هر چه گفتم آن منم
چون زند دیوانه زین شیوه لاف تو مکن از سرکشی با او مصاف...
تو زبان از شیوه او دور دار عاشق و دیوانه را معذور دار
چون ترا دیوانگی ناید پدید هر چه گوید از تو بتواند شنید
۱۰) حکایت دیدن سلطان محمود دیوانه را در ویرانه (ص ۲۴۱) سلطان محمود غزنوی «بیدلی دیوانه» را در ویرانه‏ای بدید که:
سر فرود برده به اندوهی که داشت پشت زیر بار آن کوهی داشت
دیوانه بیدل چون شاه را دید گفت دور باش زیرا تو شاه نیستی دون همت هستی و در عین حال کافر نعمت هم می‏باشی:
گفت محمودش مرا کافر مگوی یک سخن با من بگو دیگر مگوی
گفت اگر می‏دانی تو ای بی‏خبر کز چه دور افتاده زیر و زبر
نیستی خاکستر و خاکت تمام جمله آتش ریختی بر سر مدام
۱۱) سؤال کردن مردی از دیوانه (ص ۲۴۹)
مردی از دیوانه پرسید: برایم شرح ده که این عالم چیست؟
گفت هست این عالم پر نام و ننگ همچو نحل بسته از صد گونه رنگ
جهان مثل عسل پر از موم است اگر کسی با دست عسل را هم بزند بدون شک سراسر موم گردد جهان موم است دیگر چیز نیست...
۱ ـ خرمشاهی، بهاءالدین، حافظ نامه ج ۲، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی و انتشارات سروش چاپ اول ۱۳۶۶ ص ۴۰۳ الی ۴۰۷.
۲ ـ دبیر سیاقی، سیدمحمد، نثرهای دلاویز و آموزنده فارسی ج ۲، تهران، زوار، ۱۳۵۳ ص۱۴۲ ـ ۱۴۶.
۳ ـ کل ابیات منطق‏الطیر از منطق‏الطیر چاپ کشور هندوستان به اهتمام کیسر یداس سال ۱۹۳۳ گرفته شده است.
منبع : طوبی