چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


خدا گذاشت برایم تو آسمان باشی!


خدا گذاشت برایم تو آسمان باشی!
کیست این زن جای تو لم داده در پیراهنت
اتفاق تازه ای افتاده در پیراهنت
بالهایت را ببند این پرزدن بیهوده است
سال ها پیش آسمان جان داده در پیراهنت
صبر کن آهسته تر مقصد نمی دانی کجاست
می دود بی تابی یک جاده در پیراهنت
صبح یک اردیبهشت ِناگهان پیچیده شد
خنده های دختران ساده در پیراهنت
یک شب اما منتظر مانده است خاکستر کند
جنگلی را آتش آماده در پیراهنت
□□□
نه من نبوده ام آن زن که شعر خوانده ترا
خدا به سمت دل من شبی وزانده ترا
مرا عروسکی از جنس خیمه شب بازی
درست کرد و به بازی عشق خوانده ترا
کبوترانه بگو این عروسک ناچار
چگونه از سر انگشت خود پرانده ترا
بدون چشم و دهان بی که دلبری بکند
چه دیدنی به تماشای خود نشانده ترا
شبیه جاده خوشبخت زندگی شد و بعد
به کفشهای تو مومن شد و دوانده ترا
و ماه شد که پلنگ همیشه اش باشی
پلنگ شد و چو آهوترین رمانده ترا
نه من نبوده ام آن زن که ابر شد ناگاه
و قطره قطره به روی دلش چکانده ترا
نه من نبوده ام آن زن که مثل زلزله شد
بلند قامت من کین چنین تکانده ترا
به این عروسک مجبور شک نکن هرگز
خدا به صحنه تقدیر من کشانده ترا
چقدر لال توشد این عروسک شاعر
که در ادامه این شعر باز مانده ترا
□□□
خدا گذاشت برایم تو آسمان باشی
ترا مرور کنم تا از او نشان باشی
خدا گذاشت صدای تو منتشر گردد
که گوش ناشنوای مرا اذان باشی
اگر چه بال پریدن مرا نداده ولی
خدا گذاشت برایم تو آسمان باشی
قلندرانه بیا و دوباره تار بزن
که رعیت دل ما را دوباره خان باشی
در این زمانه بی پیر تشنه حق تو است
دچار آبی دریای بیکران باشی
و رود رود بریزد ستاره از چشمت
که بعد دیگری از روح کهکشان باشی
من از نگاه جهانگیر تو چه می فهمم
خدا گذاشت تو در فهم دیگران باشی
چقدر بند زمینم چقدر بال و پری
خدا گذاشت من این باشم و تو آن باشی
□□□
همیشه چند تا زن در دل من رخت می شویند
که در من گاه می خندند و گاهی نیز می مویند
چقدر از پچ پچ و از حرف می ترسم و بدتر این ـ
که از نام تو لبریزم دهانم را که می بویند
همین زنها که روزی چند بار از خنده می میرند
همین زنها که روزی چند بار از گریه می‌رویند
همین زنهای از هر چه گل و لبخندها خالی
نمی دانی چه ها پشت سرت ای عشق می گویند…
تو پنهان می شوی در لابلای دردهای من
تمام روز دنبال تواند و شکل کوکویند
ترا در آشپزخانه میان شعله آتش
وَ بین استکانهای شلوغ و گیچ می جویند
طرفهای دلم هرگز نیا چون خوب می دانی
همیشه چند تا زن در دل من رخت می شویند
□□□
آن کیست که سر شانه باران نگذارد
در محضر تو باشد و عصیان نگذارد
تقصیر کسی نیست که هر فصل تو سبز است
تکلیف بهار تو زمستان نگذارد
از بس که شمالی است هوای تو چگونه
آهوی دلم سر به بیابان نگذارد
این بار پلنگ دل دیوانه ام آری
آهو شده و دست ز دامان نگذارد
ای مومن مشرک! دلم آسیب پذیراست
آن طرز نگاه تو مسلمان نگذارد
هیهات که بر من نظر انداخته باشی
زیبایی و آه اینهه خواهان نگذارد
دل در گرو عشق نشابور تو دارد
این شیفته گر پا به خراسان نگذارد
می خواستم از قصه‌ی دل با تو بگویم
چشمان من این بی بی باران نگذارد
□□□
از حال من مپرس پر از آب و آتشم
مانند باد در تن صحرا مشوّشم
باید ترا پرنده شود این درخت پیر
یعنی در آسمان و زمین در کشاکشم
دیگر صدای «دل به تو دادم» قشنگ نیست
دیگر مخوان عزیز به آواز دلکشم
ای خوب هیچ وقت نیامد به راه من
بر چارچوب پنجره کردی منقّشم
از کشته ام دوباره تو روییدی و بکش
جاری تر از همیشه خون سیاوشم
از حال من نپرس که غرقابه سوخته است
بخشی میان آبم و بخشی در آتشم
□□□
بال در بال خودت جان مرا پر دادی
دلخوشم که به من اقبال کبوتر دادی
ای که هر بار دلم را نمکین خندیدی
زخمی ‏روح مرا درد مکرر دادی
شب و تنهایی و سردرگمی ‏و درد و سکوت
دست‌خوش عشق! مرا ‏‏‏این‌همه خواهر دادی
سر به زیری مرا قابل تحسین خواندی
سرکشیهای مرا بی‌در و پیکر دادی
مهربانی تو اخم است و خوشرویی قهر
داده‏‏‏ای گل به من اما همه پرپر دادی
باغ خورشید شدی منظرة زیبایی است
قسمت چشم تماشای مرا تر دادی
مرده‌ام در لحظاتی که هوادار تواند
خیر باشد که سرانجام مرا تر دادی
چند غزل از مریم رزاقی، ۱۳۵۵ زیراب سوادکوه.
منبع : مازند نومه


همچنین مشاهده کنید