شنبه, ۱۹ خرداد, ۱۴۰۳ / 8 June, 2024
مجله ویستا

خاکریز خاطره به رنگ شقایق


خاکریز خاطره به رنگ شقایق
دفاع مقدس بخشی از تاریخ كشورمان است. مقطعی سرشار از سلحشوری و حماسه آفرینی مردان و زنانی كه باورهای عمیق دینی و عشق به این مرز و بوم آنان را به صحنه آورد و شور حماسه آفرید.تاریخ سال های جنگ را راویانی روایت كرده اند كه از نزدیك دستی در آتش جنگ داشته اند و با آن زیسته اند.
روایت هایی كه در پی می آید، نمونه ای از لحظه های جنگ است كه وقتی كنار هم قرار می گیرد، مجموعه ای حماسی را شكل می دهد و بزرگی و عظمت كار رزمندگان را نشان می دهد.
● آخرین گرا
عراقی ها هیچ وقت باور نمی كردند در گرمای سوزان تیرماه، عملیات كربلای یك صورت بگیرد و نه تنها مهران را از دست بدهند، بلكه ارتفاعات حساس و مهم قلاویزان را هم از دست بدهند. گرما، تشنگی رمل و خاكها همه به جنگ بچه ها آمده بودند.
با آن كه ۲روزی از آزادی مهران می گذشت اما عراقی ها همچنان تلاش می كردند با پاتكهای پرآتش خود مهران را از دست بچه ها در آورند. اما نه آنها، نه گرما و نه تشنگی هیچ كدام از مقاومت بچه ها نكاست. چون منطقه رملی بود چهره بچه ها را لایه ای از خاك پوشانده بود. آن روز روی یكی از تپه های رملی بودیم.
تعدادی از بچه ها در سنگرها مشغول استراحت و گپ زدن بودند. چند نفر از بچه ها در حال دادن نگهبانی و دیده بانی از منطقه بودندكه مبادا عراقی ها تحركاتی داشته باشند. به قصد كاری وارد سنگر مخابرات شدم. هنوز وارد نشده بودم كه به یكباره صدای دیده بان بلند شد كه عراقی ها در حال ریختن آتشند، بچه های ادوات آماده باشند برای جواب دادن .
بچه های ادوات، خمپاره اندازهای خود را آماده كردند برای آتش ریختن. اول با گلوله های فسفری شروع كردند. برای این كه گرای عراقی ها را به دست آورند . كار سختی بود. دیده بان كماكان با شجاعت گرا می داد. بی توجه به این كه شاید عراقی ها او را ببینند. بچه های ادوات هم مدام شلیك می كردند.
دیده بان برای آخرین بار سربلند كرد تا گلوله شلیك شده را ببیند. یك بار دیگر با بی سیم گرای به دست آمده را اعلام كرد، بلندشدن او موجب شد كه عراقی ها این بار گرای او را به دست آورند. آخرین نگاه و آخرین گرای دیده بان همزمان شد با شلیك عراقی ها سمت او و لحظاتی بعد او بود و انفجاری و پیكری سرخ كه بر دوش فرشته ها بود.
▪ راوی : صادق امیدی
● خادم
وقتی جنگ شروع شد سید محمد جثه كوچك و سن كمی داشت. اما این سن كم و جثه كوچك او موجب نشد كه از جنگ دور باشد و راحت طلبی را انتخاب كند. همرزمانش می گویند شهادت حق او بود. با این كه سن زیادی نداشت اما همان روزهای اول خاك و خون وارد گروه شهید چمران شد. اما بعدها سال های شهادت كه طولانی شد با بچه های تخریب همرزم شد و با ابتكارات خودگروه تخریب را احیا كرد.
با این كه ۲۴ سال سن نداشت اما بچه ها به او می گفتند پیر تخریب. سال ۶۵ دركربلای پنج وقتی دوست صمیمی اش كیانپور به شهادت رسید، سید محمد دیگر سیدمحمد همیشگی نبود. چشم هایش همیشه بهاری بود و گله داشت كه چرا دوستش او را تنها گذاشته است . بی تابی خاصی پیدا كرده بود.
بچه ها همیشه برای جسارتش انفجار پل ام البابی را مثال می زدند و برای مدیریتش زنده كردن گردان تخریب لشكر سیدالشهدا را. سید با آن كه دومین شهید خانواده به حساب می آمد اما هیچ وقت از جبهه دل نمی كند. وقتی كه به او می گفتند خودت را معرفی كن كوتاه می گفت: خادم گردان تخریب سیدالشهدا محمد زین الحسینی. در حالی كه همه می دانستند او فرمانده گردان تخریب بود و محور لشكر سیدالشهدا.
▪ شهید محمد زین الحسینی
● راه ناتمام
یادم می آید نخستین بار با او در صف نماز جماعت آشنا شدم و این دوستی ادامه داشت تا سالهای جبهه و جنگ. نامش جواد بود و پیشه اش شغل شریف معلمی. آرام بود و سر به زیر. در یكی از شب ها از فرماندهی پیام رسید كه فلانی ! بچه ها را ببر به خط. شبانه راه افتادیم. جاده خاكی بود و هوا تاریك. نمی دانم چقدر در راه بودیم اما بالاخره به سلامتی به خط رسیدیم. تا آماده شدن برای عملیات چندشبی در خط بودیم.
در یكی از شبها پیغام رسید كه بچه ها را جمع كنید. فرماندهی می خواهد صحبت كند. فرمانده خیلی صریح اعلام كرد كه بزودی حمله ای در پیش داریم اما قبل از حمله باید یكی از مناطق را از مین پاكسازی كنیم. به همین خاطر ۲ نفر داوطلب می خواهیم كه بروند میدان مین را پاكسازی كنند. لحظاتی گذشت. سكوت بر همه بچه ها حكمفرما بود. سرم پائین بود كه دیدم نخستین كسی كه بلند شد جواد بود و بعد هم یكی دیگر از بچه ها به نام مرتضی. آن شب آن دو بعد از توجیه شدن سمت میدان مین راه افتادند. بچه ها همه منتظر آنها بودند.
ساعات به سختی و به كندی می گذشت. هیچ خبری از آنها نداشتیم. بچه ها همچنان چشم به دشت دوخته بودند كه آن ۲پیدایشان شوند و بالاخره بعد از چند ساعت سروكله هر ۲پیدا شد. همه خوشحال بودیم . اما نزدیك تر كه آمدند همه هول شدند. جواد روی دوش مرتضی بود، در حالی كه یك پایش را از دست داده بود. او را سریع به عقب منتقل كردیم . چندماهی گذشت تا جواد سلامتی اش را بازیافت و دوباره با اصرار خودش به منطقه برگشت. اما این بار با یك پا! سخت او را در آغوش گرفتم. چندروزی از آمدن جواد نگذشته بودكه شبی دیگر بازهم از فرماندهی ۲نفر داوطلب درخواست شد برای پاكسازی میدان مین . این بار باز هم جواد داوطلب شد. اما فرماندهی قبول نمی كرد.
جواد ناله كنان مدام اصرار می كرد: آقا محسن حالا كه به نیمه راه رسیده ام باز نمی گردم. اشك چشم هایش را پر كرده بود. عاقبت آنقدر اصرار كرد تا فرماندهی قبول كرد. جواد این بار با حسین همراه شد. هر ۲ راه افتادند. این بار هم بچه ها چشم انتظار جواد بودند. انتظاری كه زیاد به طول نكشید. قامت حسین از دور پیدا بود. اما تك و تنها. عجیب بود این بار كسی روی دوش او نبود. نزدیكتر كه آمد بغضش تركید. با بارش چشم های آسمانی حسین فهمیدیم جواد در میدان مین نیمه دیگر راه ناتمامش را با آسودگی به پایان برده است.
▪ راوی : اسماعیل هنرمندنیا
● شب مجنون
ساعت حدود نه شب بود. شب جزیره مجنون. آن شب صاف بود و آرام. بچه ها شب های جمعه حال و هوای خودشان را داشتند، گریه می كردند و دعامی خواندند. یكی به یاد دوست پرواز كرده اش می گریست، دیگری از جا ماندن گله داشت. آن شب طبق روال جمعه شب های گذشته بچه ها جمع شده بودند تا دعای كمیل بخوانند. آن شب، شب تابستان جزیره مجنون ستاره ها میهمان ما بودند. بچه ها به دنبال جایی بودند كه بتوان در آن دعا خواند. هوا گرم بود. عاقبت همه در چپری كه برای فرار از گرما درست كرده بودیم جمع شدیم .
یكی از بچه ها شروع كرد به خواندن دعا. صدای ناله و گریه انسان های پاك با یارب یاربشان حال و هوای دیگری به جزیره و آسمان جزیره داده بود. خط آرام بود و از آتش عراقی ها هم خبری نبود. دعا داشت كم كم به پایان می رسید. همه درد دلها و دعاها و راز و نیازهایشان را با خدا كرده بودند و حالا منتظر اجابت دعاهایشان بودند. هنوز دعا به آخر نرسیده بودكه انفجار خمپاره ای دعای آنانی را كه از ماندن گله داشتند را اجابت كرد .
خبر رسید یكی از بچه های خرم آباد كه متأهل بود و تازه از مرخصی آمده بود دعایش را خداوند قبول كرد و به دوست پیوسته است. گلوله كینه توز بعدی درست جلوی دم در سنگر اصابت كرد و با لرزشی شدید منفجر شد. خیلی از بچه هایی كه تا لحظاتی پیش با كمیل بودند و خدا ،در خون غلتیده بودند و چه زیبا آن شب دعایشان مستجاب شد.
▪ راوی : حسین قاسمی
● فرار
شهید عبدالحسین صحتی معاون گروهان قائم بود. در عملیات آزادسازی فاو و والفجر هشت با هم بودیم. در جریان این عملیات گلویش مورد اصابت تركش واقع شد و به شدت دچار جراحت شد. برای درمان و مداوا سریع او را به اورژانس پشت خط منتقل كردیم. با شناختی كه از او داشتیم بعید می دانستیم كه پشت خط بماند وبچه ها را در خط تنها بگذارد. از قضا حدسمان درست از آب درآمد، طولی نكشید با همان جراحات شدید او را دیدیم كه در حال آمدن به منطقه بود. تعجب كردیم.
به او اصرار كردیم كه شما هنوز سلامت خود را باز نیافته اید باید استراحت كنید اما او قبول نكرد و سرسختانه ماند تا در كنار بچه ها مقابل دشمن درس ایثار بیاموزد. ۲ روز از آمدنش نگذشته بود كه یك بار دیگر تركش ها جویای احوال او شدند و این بار صورتش جراحت برداشت. باهم او را به بهداری منتقل كردیم و دوا و درمان مجدد شروع شد.
این بار حدس می زدیم كه دیگر نیاید و استراحت خواهد كرد. اما حدس مان زمانی غلط از آب درآمد كه او با صورتی كه باندپیچی شده بوده به خط بازگشت و برای فرار از بهداری چفیه سرخ عراقی به سر كرده بود تا زخم هایش معلوم نشود.
این بار همگی به او ایراد گرفتیم كه تو باید با این زخم ها به شهر برگردی و تا كاملاً خوب نشده ای نباید به منطقه برگردی. اما او گوش نمی داد و سرگرم كار خود شد وقتی كه دید ما مدام اصرار می كنیم و دست از سرش بر نمی داریم گفت: فرمانده گروهان به شدت زخمی شده و الان بستری است اگر من هم بروم پس چه كسی بماند و گروهان را اداره كند؟! او ماند تا در ادامه همان عملیات بعد از چندبار مجروح شدن به دروازه های بهشت برسد و با فرشته ها نماز بخواند و گروهان ما بی سرپرست بماند.
▪ شهید : عبدالحسین صحتی
● هماهنگی
هیكلی توپر و لهجه ای شیرین داشت. كنار نیروهایش كه قرار می گرفت، هرگز فكر نمی كردی او فرمانده تیپ و معاون لشكر است. هیچ گاه از نیروهایش جدا نمی شد. همیشه سعی داشت در سخت ترین شرایط كنار نیروهایش باشد. هر وقت یكی از بچه های بسیجی را می دید كه در حال نماز خواندن است، بدون هیچ ادعایی به او اقتدا می كرد.
مستأجر بود. یك بار كه خودش در منطقه بود، صاحبخانه اثاث هایش را بیرون انداخته بود. هنوز یكی دو هفته به آغاز عملیات باقی مانده بود. فروردین سال ۱۳۶۲ دستور رسید كه با فرماندهان برای شناسایی به منطقه بروند. با شماری از فرماندهان گردان، گروهان و دسته سمت منطقه مورد نظر راه افتادیم. برای شناسایی منطقه باید از دیدگاه لشكر ۳۱ عاشورا استفاده می كردیم. با فرماندهی لشكر عاشورا هماهنگی كردیم.
سمت دیدگاه راه افتادیم. ساعاتی در راه بودیم تا به دیدگاه رسیدیم. برادری در حال نگهبانی دادن بود. سلام كردیم و احوالپرسی و در ادامه هم جریان آمدنمان را توضیح دادیم. آن برادر بسیجی گفت من اجازه این كار را ندارم. گفتیم كه هماهنگ كرده ایم. اما او می گفت: به من چیزی نگفته اند.
حاجی كه چند فرمانده گردان و گروهان همراه خودش داشت، خیلی آرام و صبور بدون آن كه ناراحت و عصبانی شود یا آن كه خودش را معرفی كند، با خونسردی رو به آن برادر كرد و گفت: حرف شما كاملاً درسته، اگه زحمتی نیست با قرارگاه تماس بگیرید و بگویید از لشكر ۲۷ رسول (ص) برای شناسایی آمده اند. نگهبان به سنگر رفت و ما هم منتظر او ماندیم. چند لحظه ای طول كشید تا آن برادر برگشت.
او درحالی كه گویا تازه ما را شناخته بود و شرمگین می نمود، گفت: باید مرا ببخشید. شما با لشكر هماهنگ كرده اید، اما آنها به من اطلاع نداده اند حالا بفرمایید داخل. آن روز با شهید حاجی پور شناسایی منطقه را انجام دادیم و به عقب برگشتیم. در عملیات والفجر ۴ شهید حاجی پور بدون اهمیت دادن به آتش سنگین دشمن، با توجه به این كه مسئولیت مهم فرماندهی تیپ را به عهده داشت، مدام در جابه جایی بود.
او سوار بر موتور جاده ها و محورها را سركشی می كرد. دستور می داد و نكات مهم را گوشزد می كرد. در یكی از همین سركشی ها درحالی كه در جاده ای تردد می كرد، توسط دیده بان های عراقی شناسایی شد و با گلوله مستقیم تانك به آرزوی همیشگی اش رسید و در كنار دیگر دوستانش در مزار شهدا مأوا گزید.
▪ شهید علی اكبر حاجی پور● شهادت
برای زدن معبر در میدان مین به سمت موانع عراقی ها راه افتادیم. آب دشت و موانع را فرا گرفته بود. در آب و گل و لای كار كردن آن هم با آن همه موانع كار بچه ها را مشكل كرده بود. عراقی ها در عملیات خیبر چون جزایر مجنون را از دست داده بودند
نمی خواستند عملیات به تمام اهدافش برسد. با بچه های گردان به پای كار رسیدیم. همگی شروع كردند به كار. من برای این كه سیم های خاردار را منفجر كنم یك اژدر بنگال در دستم بود. به هر زحمتی كه بود بچه ها میدان مین را باز كردند اما عراقی ها متوجه حضور ما شدند و با فهمیدن این قضیه دیگر امان ندادند.
من منتظر رسیدن چاشنی بودم تا اژدر را در زیر سیم های خاردار كار بگذارم و ستون عبور كند. تا سینه در گل و لای بودم. یك دستم در دست یكی از بچه ها بود كه سینه خیز جلو می آمد. در همین حال ناگهان خمپاره ای كنارم منفجر شد. آخرین چیزی كه به یادم ماند این بود كه دستم رها شد و یكی از بچه ها خبر شهادتم را با گفتن خدا بیامرزدش به بچه ها اعلام كرد.
دمدمه های صبح بود كه براثر ضربه محكمی كه به سرم خورد به هوش آمدم. به سختی سرم را بلند كردم. بدنم همچنان در زیر گل و لای بود و بشدت هم درد می كرد. كم كم حواسم متمركز شد تا وضع شب گذشته و انفجار خمپاره به یادم آمد. كسی در كنارم نبود. بچه ها عملیات را شروع كرده بودند و از معبر هم عبور كرده بودند اما من زیر دست و پای ستون مانده بودم. سعی كردم خودم را تكان دهم اما نمی توانستم. بالاخره بعد از گذشت ساعاتی چند نفری رسیدند و مرا از گل و لای بیرون آوردند و به عقب منتقل شدم.
لنگ لنگان خودم را به مقر فرماندهی رساندم. آرام وارد شدم و سلام كردم. همگی بدون این كه نگاهی بیندازند جواب سلام و احوالپرسی را دادند. اما به یكباره گویی كه چیز گمشده ای پیدا كرده باشند، همه از جا پریدند و مرا چپ چپ نگاه می كردند. نمی دانستم چه خبر شده است. اما بچه ها همگی به سمتم هجوم آوردند و شروع كردند سر و صورتم را غرق بوسه كردن. استخوان درد فراموشم شد. خیلی دوست داشتم از زبان خودشان بشنوم كه جریان چیست؟ بالاخره یكی از آنها گفت: آن شب كنار معبر در میدان مین هنگام عبور از كنار پیكر شما، همگی بچه ها برایشان مسلم شده بود كه شما شهید شده اید. اما حالا می بینند كه شما صحیح وسالم در جمع شان هستی!
▪ راوی: علی قاسمی
● دستگاه
خط شلوغ بود. دشمن بی محابا آتش می ریخت. كار ما با بولدوزر ساختن خاكریز بود برای پناه بچه ها. بدترین اتفاق ممكن برای ما خراب شدن دستگاه ها بود. در هنگام انجام كار. آن شب در سنگر تازه گرم خواب شده بودیم كه خبر رسید یكی از دستگاه ها در خط خراب شده و احتیاج به گروه فنی هست تا سریعاً نقص فنی آن را برطرف كند.
باید سریع خودمان را به محل می رساندیم. با ۳ نفر دیگر از بچه ها و وسایل و تجهیزات كامل با تویوتایی عازم خط شدیم. دقیقاً نیمه های شب بود. مهتاب با زیبایی هرچه تمامتر دشت را روشنایی می بخشید. نیم ساعتی در راه بودیم. عده ای از بچه ها بی توجه به شلیك آن همه گلوله و خمپاره در حال بررسی خرابی دستگاه بودند.
وقتی كه رسیدیم با بچه های فنی سریع دست به كار شدیم تا اشكال را پیدا كنیم. بالاخره بعد از گذشت نیم ساعت اشكال را پیدا كردیم. ۲۰ دقیقه ای هم گذشت تا آن اشكال را برطرف كردیم. در این مدت دشمن با انواع و اقسام گلوله ما و دشت را نوازش می داد. با رفع اشكال دستگاه، بچه ها همه خوشحال شدند.
مسئول گروه جهاد دیگر منتظر نماند. بلافاصله به یكی از بچه ها گفت: برود پشت دستگاه و آن را روشن كند تا دوباره شروع به كار كنیم. كار بسیار سختی بود زیر آن همه گلوله خاكریز زدن. آن برادر سمت دستگاه راه افتاد. من دقیقاً او را زیرنظر داشتم به آرامی پا در ركاب گذاشت. اما هنوز درست سرجایش قرار نگرفته بود كه صدای خشك برخورد گلوله ای به گوشم رسید و به دنبال آن ناله دلخراش آن بسیجی بود كه مرا واداشت تا سمت او خیز بردارم.
ابتدا هیچكس متوجه نشد كه چه اتفاقی افتاده است. وقتی رسیدم بالای سرش زیر نور مهتاب چهره اش را نگریستم. چشم هایش سرخ شده بود. به نظر می رسید نمی تواند گردنش را تكان دهد. به او گفتم: طوری شده؟ به سختی گفت: نه! سعی كردم به او روحیه دهم. كلاه آهنی اش را به دقت نگاه كردم. دیدم كج شده است اما اثری از گلوله دیده نمی شد. تعجب كردم. خودم صدای برخورد گلوله را شنیدم. دوباره صندلی را وارسی كردم. دست به پشت آن بسیجی و صندلی بردم كه دیدم گلوله خمپاره شصتی میان صندلی و كمر آن برادر گیر كرده ولی منفجر نشده است. آرام آن برادر را پائین آوردیم و گلوله را هم در انبار مهمات جای دادیم.
▪ راوی: مجید فتوكیان
● آخرین پلك
هنوز تا عید دو روزی باقی مانده بود. كل لشكر در منطقه عملیاتی دیگری مستقر بود. اما گردان ما را به منطقه مریوان فرستادند. شب با ماشین بچه ها را تا نزدیكی خط كه روستایی بود رساندند. داخل ماشین سیروس كنارم بود. او یكی از بچه های سر به زیر و از دوستان خوبم به حساب می آمد. نمی دانم داشت به چه فكر می كرد.
از او پرسیدم تو فكری؟ گفت: نه! گفتم: اگر مسأله ای هست بگو تا من هم بدانم. گفت: نمی دانم چرا این دفعه احساس می كنم بر نمی گردم! آن شب حرفش را جدی نگرفتم و سعی كردم او را از آن حال و هوا بیرون بیاورم. به هرحال شب ساعت یك بود كه به روستا رسیدیم. ده روز آنجا ماندیم. هواپیماهای عراقی روزی چندین نوبت ما را بمباران می كردند.
بچه ها همه منتظر عملیات بودند . بالاخره لحظه كوچ فرا رسید. هفت روزی از عید سال ۶۷ می گذشت كه غروب یكی از همان روزها بچه ها را با نفربرها به خط رساندند. خط قله ۴۴۷ نامیده می شد. برف بیداد می كرد. به شدت می بارید. شب از نیمه گذشته بود كه رمز عملیات اعلام شد . بچه ها با گذشت و ایثار از برفها رد شدند و توانستند مواضع عراقی ها را تصرف كنند. صبح عراق با آتش سنگین پاتكهایش را شروع كرد. آنقدر سنگین كه نمی توانستیم سرمان را بلند كنیم. در یكی از پاتك های سنگین دشمن فرمانده گردانمان به شهادت رسید.
بچه ها همه ناراحت بودند. آن روز با وجود سرمای شدید و برف سنگین بچه ها مثل صخره های محكم ایستادند. غروب نماز را خواندیم. شام را هم خوردیم. منتظر رسیدن نیروهای تازه نفس و جابه جایی بودیم. ساعت حدود ۱۲ شب بود كه نیروهای جایگزین رسیدند.
با كمترین سر و صدا تعویض شدیم و خط را تحویل دادیم. باید برمی گشتیم. باچندنفر از بچه ها كه سیروس هم كنارمان بود راه افتادیم. از قله آمدیم پائین. وارد جاده ای شدیم. باتجهیزات كامل . هنوز از خط اول فاصله نداشتیم كه هیچ، بلكه در تیررس خمپاره ها هم بودیم. چهارنفری راه افتادیم. داشتیم درباره عملیات صحبت می كردیم. گرم خاطره ها بودیم كه ناگهان انفجار خمپاره ای ۱۲۰ همه چیز را به هم ریخت.
هركدام از ما به طرفی پرتاب شدیم. هیچ چیزی نمی شنیدم. هول شده بودم. بدنم را كه وارسی كردم دیدم سالمم. به سختی بلند شدم. آمدم سراغ بچه ها. تازه یاد سیروس افتادم. او را پیدا كردم. آمدم بالای سرش. غرق درخون بود. مرا كه نگاه كرد آخرین حركت پلكش بود. بعد هم چشم هایش را برای همیشه بست.
▪ راوی: محمد رئوفی
گردآوری و بازنویسی: محمد باقر پورمند
منبع : روزنامه ایران