یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

خاطره‌های سنگی


خاطره‌های سنگی
دو دوست با پای پیاده از جاده‌ای در بیابان عبور می‌کردند.بین راه، سر موضوعی اختلاف پیدا کرده و به مشاجره پرداختند. یکی از آنان از سر خشم، بر چهرهٔ دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آن‌که چیزی بگوید، روی شن‌های بیابان نوشت: ”امروز بهترین دوست من، بر چهره‌ام سیلی زد.“
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آن‌جا بمانند و کنار برکهٔ آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن‌که از غرق شدن نجات پیدا کرد، بر روی صخره‌ای سنگی، این جمله را حک کرد: ”امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.“
دوستش با تعجب از او پرسید: ”بعد از آن‌که من با سیلی، تو را آزردم، تو آن جمله را روی شن‌های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می‌کنی؟“
دیگری لبخندی زد و گفت: ”وقتی کسی ما را آزار می‌دهد، باید روی شن‌های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش، آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می‌کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.“
منبع : مجله شادکامی و موفقیت


همچنین مشاهده کنید