چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


بحثی در باب مسأله شکاف نسلها در ایران


بحثی در باب مسأله شکاف نسلها در ایران
در این نوشته سعی براین است با نقد دیدگاه های رایج کارکردی – ساختی نسبت به مساله شکاف نسلی درایران، موضوع با بهره گیری ازتئوری "میشل فوکو" بررسی شود.
● مفهوم شکاف نسلی
کارل مانهایم (۱۹۴۷-۱۸۹۳) جامعه‌شناس مجارستانی، در تعریف نسل، زمینة ایجاد و شکل‌گیری واحدهای نسلی تازه را، در تجربیات متفاوت گروه جدید نسبت به گروه نسلی قبلی می‌داند[۱]
مفهوم شکاف یا تفاوت نسلی نیز در زمرة همین مقولة تمایزات و تفاوتهای تجربی و پایدار میان دو جریان، دو رفتار و… معنا می‌شود. تمایزات و تفاوتهایی که به شکل دوئالیستیکی اولاً در تقابل‌های سیاسی- اجتماعی بروز پیدا می‌کند، و دیگر اینکه در یک ساختار اجتماعی، فرهنگی و تاریخی خاصی خود را نمایان می‌سازند. (شکاف سنّت و مدرنیسم، شکاف نسلی، شکاف طبقاتی و…) در توضیح ویژگی این تمایزات اینکه، واحدهای نسلی به‌رغم تجربیات متفاوت و حتی متضاد با هم، در یک کلیت فرهنگی- اجتماعی خاص و با پیوستگی‌های کلان به یک ساختار مشخص به تعامل (توافق یا تعارض) با یکدیگر می‌پردازند. خانواده‌ها به عنوان گرانیگاه این تضادها و تفاوتها بارزترین صحنة جدال بین فهم نسل گذشته (پدر و مادر) و فهم نسل جدید (فرزندان) از زندگی هستند. عرصة جدال فوق، حوزة تعاملی دو نسل را نیز شامل می‌شود، به این معنا که تعامل درونی خانواده‌ها در شکل جدید، تعاملی همراه‌با تضاد و کشمکش است؛ برخلاف‌گذشته که ارتباطات، یکسره فرمانبردارانه بود.
موج مدرنیزاسیون که به همراه خود آموزش همگانی، گسترش رسانه‌های جمعی و بسیاری موارد دیگر را به همراه آورد، موجب افزایش دانستنیها و آگاهیهای عمومی نسل جدید شد، و حوزة ارتباطات انسانی و اجتماعی آنها را وسیعتر نمود. طبیعی‌ترین نتیجة این فرایند این بود که نسل جدید، نسلی شد که اولاً بسیار باشتاب اجتماعی می‌گردید، و ثانیاً در راه اجتماعی شدن، تنها منبع ارزشگذار او دیگر خانواده و سنّت حاکم بر خانواده نبود. زیست‌جهان متفاوت نسل نو یا به تعبیر مانهایم تجربیات دیگرگون آنان، که به سبب تحولات صنعتی و سپس اجتماعی- فرهنگی به وجود آمد، بین جهان‌بینی نسل جدید و نسل قدیم شکاف انداخت. و از این مهمتر، امکان ظهور و بروز این شکاف را در زبان و رفتار گروه جدید، فراهم ساخت.
هرچندکه در میان نسلهای گذشته، حوزة تفاوت در دیدگاهها کم‌وسعت‌تر بود، اما همان اندک تفاوتها در نظام پدرسالار خانواده و الیگارشی حاکمیت، پنهان و سربسته باقی می‌مانده، و موجبات شکاف نسلی را پدید نمی‌آورده است، زیرا که تمایزها و تقابل‌ها، همانگونه که گفته شد، موقعی به وجودآورندة شکاف اجتماعی می‌شوند که در بستر اجتماعی- فرهنگی جامعه بروز پیدا کنند؛ و آنها غالباً بروز پیدا نمی‌کردند.
در جوامع عقب افتاده و غیرمدرن امروزی، با وجود پایداری وجوهی از روابط پدرسالارانه در خانواده و دولت، موج قدرتمند رسانه‌های جمعی و بالاخص اینترنت و ماهواره که ساختاری غیرقابل‌کنترل دارند و همچنین رشد علوم وتکنولوژی مدرن، نسل جدید این جوامع را تبدیل به تماشاگران فنون جدید و زندگی مدرن دیگران از طریق وسایل ارتباط جمعی کرده و باعث نارضایتی‌های فراوان از شرایط خویش، درمیان آنان شده است. چیرگی قابل ملاحظة تعداد افراد این نسل نسبت به نسل گذشته نیز، امکان شکاف و تعارض نسلی را دراین جوامع در مقایسه با کشورهای مدرن تسهیل کرده است. (جوامع غیر مدرن غالباً جوامعی هستند با ساختار جمعیتی جوان و نوجوان)
● شکاف نسلی به عنوان یک مسئله اجتماعی
حافظة تاریخی جوامع مدعی است که مهمترین زمینة ذهنیِ طرح مسائل اجتماعی، بالا رفتن سطح انتظارات و توقّعات عمومی به سبب تحولات اجتماعی و نسبی شدن ارزشها و هنجارهای گذشته است؛ و بی‌شک برجسته‌ترین بستر زایش این تحولات (مسایل اجتماعی) یعنی افزایش سطح انتظارات و توقّعات، و همچنین تقدّس‌زدایی از ارزشها و هنجارهای گذشتگان، تغییر نسلی می‌باشد. این، سرآغاز سست‌شدن سنّتهاست.
«… در شهرها سنّت با سست‌شدن شکسته می‌شود و بذر سست‌شدنِ سنّت هم به‌محض آنکه پاشیده شد، نسل به نسل رشد بیشتری خواهد کرد. زیرا اصولی که مرجعیت و اقتدار خود را از دست داده باشند، با قدرت کمتری به نسلهای آینده منتقل خواهند شد… در همین شهرهای بزرگ است که سنّتها کمتر از هرجای دیگری بر اندیشه‌ها و عواطف مردم تسلّط دارند… جامعه به‌موازات گسترش یافتن و متراکم‌تر شدنش ، تسلّط کمتری بر فرد دارد ....»۲
مسئله یا بحران اجتماعی، برخلاف آسیبهای اجتماعی، زاییدة جوامع جدید است. تحولات معرفتی و تغییر ذهنیت آدمیان از جهان متافیزیک به جهان مادی (بعد از رنسانس) توجه انسانها را از آسمان به محیط پیرامونی و «خود» معطوف ساخت. درعین‌حال فارغ شدن ذهنیت انسان از دین و جهان بینی الهی، او را در جهان تنها و مستقل (به تعبیر کانت خودبنیاد) ساخت که حال می‌باید تنها با کمک عقل و فهم خود ابتدا مطلوب را تفهّم، و سپس جهان را در خدمت آن چیزی که مطلوب می‌پندارد بسازد.۳ این تحول اساسی در شناخت، بی‌شک از مهمترین زمینه‌های ایجاد تعارض ذهنی میان افراد و برهم‌خوردن یکپارچگی و انسجام جامعه و طرح مسئله اجتماعی بوده است.
همچنین، در مراحل بعد، ایجاد شرایط جدید و نوین در سطح زندگی مادی به سبب انقلابهای علمی و صنعتی، موجب شد که سطح انتظارات و توقّعات عمومی از زندگی به شدت افزایش یابد.
این جهش خواسته‌ها، و در امتداد آن شکل‌گیری مفهوم شهروندی و تقویت زیست شهرنشینی، افراد را در برابر امتیازات اشرافی، طبقاتی، کلیسایی و حاکمیت‌های موروثی قرار داد. ستیز با فئودالیته چشمگیر شد، و انقلابات اجتماعی پدید آمد. در اینجا بود که ظهور انقلابهای اجتماعی و قبل از آن انقلابهای معرفتی، موجب ایجاد مسئله اجتماعی گردید. به این معنا که از بطن این تغییرات گسترده، بی‌نظمی‌های اجتماعی متولّد شد. به بیان دیگر، شرایط آنومی یا هنجارشکنی‌های کلان، بحران یا مسئله اجتماعی را موجب می‌شود. اتفاقاً در همینجاست که جامعه‌شناسی مصداق پیدا می‌کند. جامعه‌شناسی، علم بررسی و حل مسائل اجتماعی است که پس از انقلاب فرانسه خود را نمایاند.
به غیر از انقلابات اجتماعی، حرکات جمعیتی گسترده از قرن نوزدهم و تأثیرات عمیق آن بر روند تحولات اقتصادی- اجتماعی جوامع از دیگر عوامل مهم در پیدایش مسئله اجتماعی بوده است. افزایش جمعیت با کنترل مرگ‌و‌میر (پیشرفتهای علمی) و همچنین جابجایی جمعیت با مهاجرت روستانشینان به شهرها، تأثیرات فرهنگی و اجتماعی پایداری را موجب شدند. تفاوت فرهنگی میان انسانها در مجموعة یک شهر (با توجه به اینکه از مکانها و سرزمین‌های مختلفی گردهم آمده بودند) در عینی‌ترین تأثیر، به ایجاد نسبیت ارزشی و فرهنگی، و همچنین سست‌شدن عقاید و ارزشهای مطلق انجامید. گسست ارزشی فوق، با خارج ساختن جامعه از نوعی همبستگی مکانیکی، موجبات تعدّد و تکثّر عینی مسائل و مشکلات اجتماعی را فراهم آورد، زیرا تفاوت عمده میان پارادایم‌های فکری و تقابل و تعارض منافع، به تضاد میان افراد و گروهها منجر شده، و همبستگی اجتماعی را تضعیف ساخته ومسیله اجتماعی متولد می‌شود.
همچنین افزایش جمعیت در شهرها، فرد را در انبوه بی‌شمار جمعیت هضم کرده، و با تقلیل نیروی کنترل اجتماعی، به ایجاد بستر بروز و شیوع ناهنجاری‌ها یاری می‌رساند. این کاهش نظارت عمومی، باعث حذف و تخفیف برخورد با بسیاری از جرایمی که قبلاً به شدت با آن برخورد می‌شد، گردید. از دیگرسو، سرایت اهمال در ارکان وجدان عمومی (کنترل اجتماعی) به تمامی موجودیت جامعه، موجبات ضعف همبستگی و توسعة نابسامانی‌های اجتماعی را فراهم ساخته و بحران یا مسئله اجتماعی را باعث می‌شود.
مسئله اجتماعی به معنای برهم خوردن تعادل در یک نظام اجتماعی و یا شکل‌گیری عدم یکپارچگی به سبب تغییرات ناگهانی، در دیدگاه مردم‌شناختی- کارکردگرایانه (فونکسیونالیستی) وجود پیدا نمی‌کند. دراین دیدگاه، هر آنچه که هست، آسیب اجتماعی است.
آسیب اجتماعی نوعی رفتار انحرافی است که برای اقشار خاصی از افراد جامعه به وجود می‌آید. این قشر، قشری از جامعه می‌باشد که درعین‌حال‌که همچون دیگر گروهها مورد تبلیغ یکسان اهداف اجتماعی قرار می‌گیرد، اما امکان دسترسی هنجارمند به موقعیت مناسب برای او فراهم نیست.
به بیان دیگر، بستر ایجاد و نضج آسیب اجتماعی، شکاف طبقاتی در سازمان اجتماعی است. اما مسئله اجتماعی نوعی سوء یکپارچگی است که اکثر اقشار اجتماعی را دربرمی‌گیرد. در این حال، بدنة جامعه ازطریق شیوه‌های هنجارمند موجود در قانون (رسمی یا عرفی) نمی‌تواند به اهداف خود دست یابد. هنگام بروز مسئله اجتماعی، برخلاف آسیبهای اجتماعی، تشویق جامعه متوجه رفتار غیرقانونی است.
" آسیب، نوعی تخطّی یا کژروی نسبت به قوانین است درحالی‌که انحراف از قانون در شرایط بحران اجتماعی، رفتاری کاملاً هنجارمند و عاقلانه می‌باشد."۴
رابرت.کی مرتون نیز معتقد است که ریشة انحرافات اجتماعی را در شرایط ساختی خاص در هر دورة زمانی و مکانی باید بررسی کرد. "در شرایط اجتماعی و ساختی خاصی نه تنها یک رفتار ناهنجار نیست، بلکه کاملاً هنجارمند است."۵ مثلاً در شرایط ساختی ویژة حاکم بر ایران، آسیبهای اجتماعی مثل اعتیاد، فرار از خانه، سرقت و… بسیار نسبت به شرایط ساختی حاکم بر یک کشور پیشرفته و مدرن، هنجارمندتر و عقلانی‌تر است.۶
در دیدگاه کارکردگرایانه، هر فردی در جامعه به وظیفه و نقشها یا فونکسیون خاص خود عمل می‌کند. در این تحلیل، هیچ گزارة بی‌کارکرد یا بی‌نقشی وجود ندارد؛ نقشهایی که نظام روابط اجتماعی، وجوه آن را مشخص کرده، و به افراد و نهادهای جامعه ابلاغ می‌نماید. در این حال، همة اجزا در کل جامعه با وظیفه‌ای که برعهده دارند (عمومیت کارکردی) به یکپارچگی و هماهنگی (وحدت کارکردی) می‌رسند.
پس "از آنجا که هر نقشی برای کارکرد کل مفید است، پس لازم و ضروری به نظر می‌رسد که وضع موجود حفظ شود و نقشها به کارکرد خویش عمل نمایند." ۷
همانگونه که گفته شد، در ساختار تحلیلی فوق از جامعه، امکان بروز مسئله اجتماعی منتفی است. زیرا در این ساختار، اولاً، هربخش فونکسیون خود را دارد؛ و ثانیاً، تغییرات بنیادی در سیستم (با ظهور مسئله اجتماعی) با وجود کارکرد هریک از نقشها و مفید بودن آن برای سیستم، غیرقابل‌فهم می‌باشد. ذهنیت کارکردگرایانه- انسان‌شناسانه نسبت به جامعه، هنگام بروز مسائل اجتماعی، وضعیت برهم‌خوردگی تعادل جامعه را، با تقلیل‌نگری، به عنوان آسیب اجتماعی در جامعة کارکردی شناخته و بررسی می‌نماید. همچنین، راهکارهایی نیز (عموماً روانشناسانه و تربیتی) برای رفع معضلات خرده‌سیستمی موجود، مدّ نظر آسیب‌شناسانِ اجتماعیِ کارکردگرا قرار می‌گیرد.
مثلاً در نظرگاه فونکسیونالیستی و بالاخص در دیدگاه جامعه‌شناسان وفاقی، مسئله اجتماعی مثل شکاف نسلی و تعارض اعتقادی و رفتاری میان پدران و پسران، ابتدائاً در یک تحلیل خطی، روند اجتناب‌ناپذیر و طبیعیِ جوامع معرفی گشته، و سپس به یک نوع آسیب اجتماعی شبیه سرقت تنزّل داده می‌شود. در تحلیل این کارشناسان از شکاف نسلی، علّت وجود این معضل، به عدم وظیفه‌شناسی والدین و خانواده‌ها در صبر و مدارا با فرزندان، و یا دور شدن فرزندان از آغوش پرمهر پدر و مادر و رعایت نکردن هنجارهای خانوادگی تفسیر می‌شود.
اشتباه تئوریک عمدة اینگونه تحلیلگران اینست که پدیده‌های اجتماعی را به مسائل روان‌شناختی یا زیست‌شناختی تقلیل می‌دهند. پدیده‌های اجتماعی را می‌باید با پدیده‌های اجتماعی دیگر توضیح داد. به عبارت دیگر، ریشه‌های وجود هرنوع بحران اجتماعیِ فراگیر را می‌باید در خود جامعه جستجو و راهیابی نمود. در دیدگاه غیرجامعه‌شناسانه (علمی- تجربی) افراد ناهنجار، از نظر زیست‌شناختی یا روان‌شناختی ناقص دانسته می‌شوند، و راه‌حل عمدة برخورد با آنها ، دور نگه داشتن این افراد از جامعه تجویز می‌شود. کلینیک‌های مشاورة روانی، مراکز متعدّد بهداشت روان، تیمارستانها و… ساخته می‌شود، و در تلویزیون و رسانه‌های دیگر از مهربانی و معنویت و زیبا دیدنِ جهان سخن به میان می‌آید؛ و با برگزاری جشنهای پرخرج و پرسرو صدا (جشن عاطفه‌ها، جشن نیکوکاری و… ) با دلسوزی‌های مکرر حضار، حسّ انجام مسؤولیت اجتماعی افراد، ارضا شده، و انساندوستی دولت به اثبات می‌رسد؛ و در میان هلهله‌های شادی شاخه‌گل‌ها به هوا می‌رود.
نتیجة عینی این نوع نگرش، عمیقتر شدن معضلات و پابرجایی شکافهای اجتماعی است. فقرا، ایتام، بی‌سرپرستان، بدبختان و… در اینگونه جشنها به همگان نمایش داده می‌شوند، و فرادستان را از این بابت که اینگونه نیستند، خوشحال و راضی می‌نمایند. برای همه اثبات می‌شود که آنهایی که ولخرجی می‌کنند بدبخت و بیچاره نیستندو به کسانی که در این نمایشهای تلویزیونی کمک می‌شود فقیرند؛ و بدینسان طبقة فرودست ساخته و پرداخته می‌شود. اما حقیقت در اینجاست که نمایش این فرودستان ، برای ادامة حیات فرادستان امری لازم و ضروری است.
دورکیم با ارائه دیدگاهی جامعه‌شناسانه (غیر مردم‌شناسانه) از کارکرد، با تغییر در دیدگاه قبلی، کارکرد را به «مجموع نتایج خواسته و ناخواستة یک کنش» تعمیم داد. به نظر او، "کارکرد یعنی اثر یا نتایج یک عمل که الزاماً قصد فرد یا افراد برای آن کنش نبوده است."۸
در این دیدگاه، حداقل یکپارچگی و انسجام میان اجزا به عنوان یک تمایل عمومی برای جامعه معرفی گشته، و برخلاف بینش انسان ‌گرایانه، دستیابی کامل به آن غیرممکن اعلام گردید. همچنین مفهوم «بی‌کارکرد» مرتون مدعی شد که ممکن است برخی از اجزای جامعه، با وجود اینکه در گذشته کارکردی داشته‌اند، اما اکنون بدون نقش شده‌اند، و اینگونه نیست که همة اجزای جامعه در همة زمانها دارای فونکسیون خاصی باشند.
در دیدگاه جامعه شناختی- کارکردی، امکان دارد برخی از عناصر، کارکرد منفی نیز پیدا کنند و آثار سوء برای جامعه داشته باشند(مفهوم «کژکارکرد» مرتون). "یک جامعه ممکن است در فعالیتهای حیاتی خود با هدف فائق آمدن بر مشکلات، دچار بحرانهای جدّی شود و برخی از ساخت‌هایش، کارکرد قبلی خویش را از دست داده وحتی بعضاً کارکرد منفی برای شرایط نوین اجتماعی به بار آورند."۹
جامعه شناسان کارکردگرا (سنّت دورکیمی) اثبات کردند که آسیبهای اجتماعی بیشتر از آنکه متأثر از فرد بزهکار باشند، متأثر از شرایط اجتماعی و ساختارهای جامعه‌اند (نظریة خودکشی دورکیم). آنان مدعی بودند که با اختلال در نظام ارزشی و هنجاری جامعه، افراد دیگر نمی‌توانند انتظارات سازمان اجتماعی را به صراحت دریابند و براساس آن کنشی صورت دهند، دراین‌حال نقشها دچار «بی‌کارکردی» یا «کژکارکردی» می‌شوند. با این شرایط، "در صورت عدم اصلاح و بازسازی نظام ارزشها و هنجارها متناسب و موازی با نیازها و ضرورتهای جدید، از نظر مرتون، دوکنش عمده به وقوع خواهد پیوست؛ یکی ابداع خودسرانه، و دیگری مناسک‌گرایی غیرکارکردی، که هردو به انسجام اجتماعی آسیب می‌رسانند." ۱۰
هرچند در دیدگاه دورکیمی از کارکرد، بسیاری از معضلات با شاخصهای اجتماعی تحلیل شد، اما در این تلقّی، تنها آسیبهای اجتماعی بررسی گردید، و دیدگاه فوق نیز نتوانست به‌خوبی به فهم مسئله اجتماعی دست یابد.
حتی با پذیرش آسیب و نارسایی کارکردی برای نقشها در تلقّی جامعه‌شناسانه از فونکسیونالیسم، اما همچنان در این دیدگاه نیز افراد و نهادها با نقشهایشان شناخته می‌شوند، و تغییرات در حد نارسایی کارکردی برای نقشهاست. به این معنا که هرجزئی از جامعه دارای نقشی است که کارکرد و نتایجی (خواسته یا ناخواسته) به بار می‌آورد، و حتی می‌تواند آثار نارسایی داشته باشد. اما در همه حال، نقشها و کارکرد و ارزش حاکم بر آنها در جامعه می‌باید استمرار یابد تا نظام اجتماعی برقرار بماند. وقتی به گفته‌ها و نوشته‌های کارشناسان ایرانی در مورد شکاف نسلی توجه می‌کنیم، این تلقّی ملموس‌تر قابل فهم است. این کارشناسان، چه معتقدین به اینکه نسل پیشین در ارائه و انتقال الگوها به نسل جدید نارسایی داشته‌اند و چه آنهایی که به اخلال در دریافت الگوها توسط نسل جدید معتقد هستند، هر دو گروه در اصالت الگوها، ارزشها و هنجارهای نسل پیشین شکّی نداشته و کارکرد نسل جدید را استمرار نقشها و ارزشهای گذشته می‌دانند. ناراحتی گروه اول در اینست که ارزشهایی همچون دینداری ، ایثار، شهادت و غیره توسط آنها به شکل مطلوبی به نسل جوان منتقل نشده است، و دغدغة گروه دوم اینست که نسل جدید با در افتادن به دامن تهاجم فرهنگی و غربگرایی، اصولاً میلی به ارزشهای گذشته ندارد و منحرف است.
آنچه که قابل مشاهده است اینست که دو گروه با اصالت‌دهی به ارزشها و هنجارهای نسل گذشته ، انحراف از ارزشها را در نسل جدید پذیرفته‌اند، هرچند در علّت‌یابی، متفاوت از هم می‌اندیشند. هر دو جریان، نقشی پیشینی و کارکردی (همچون کارکرد افراد نسل گذشته) برای نسل جدید تعریف نموده و انتظار این نوع کارکرد را از فرزندان دارند.
دیدگاه کارکردگرایانة مسلّط در میان کارشناسان ایرانی، ابتدا مسئله اجتماعی همچون تفاوت تلقّی میان نسلها را به نوعی آسیب اجتماعی تقلیل داده و آن را با راهکارهای غیرجامعه‌شناسانه، آسیب‌شناسی می‌نماید. و در مرحلة بعد، با اصالت بخشیدن به ارزشها و هنجارهای نسل اول و دوم و پذیرش انحراف و نارسایی در زندگی نسل جدید، سعی در احیای ارزشهای قبلی و تحکیم هنجارهای گذشته را دارد.
بی‌شک پدیدة شکاف نسلی در ایران، گویای تغییرات و تحولات بنیادی از گونة برهم‌خوردگی تعادل اجتماعی، و گوناگونی ارزشی و هنجاری از نوع مسئله اجتماعی است. یکپارچگی و انسجام موجود در میان نسل اول و دوم (نسل انقلاب و نسل جنگ) را نسل جدید (نسل سوم) تحکیم و استمرار نبخشیده و ماهیتی متفاوت (نه الزاماً متضاد) با نسلهای گذشته را طلب می‌نماید. شکاف نسلی میان نسل اول و دوم با نسل سوم ، هیچگاه به معنای فروپاشی و بی‌هویتی نسل جدید نیست؛ همانگونه که نشان‌دهندة بی‌اعتباری نسلهای گذشته نیز نمی‌باشد. اصالت بخشیدن به خواسته‌ها، ارزشها، هنجارها و حتی قوانین زندگی و اعتقادی نسلهای گذشته (با تمام احترام و ارزشی که برای تلاشها و کوششهای آنها می‌توان گذاشت) منجر به غیرمطلوب دانستن زیست‌جهان نسل جدید، و سپس آسیب‌شناسی کردن این دسته رفتارها، و در مرحلة بعد (در صورت عدم تغییر در دیدگاههای نسل نو) برخورد کردن و سرکوب ساختن مطالبات فرزندان می‌گردد.
بدون شک، چنانچه جهان‌بینی مطلوب را در نزد نسلهای گذشته بدانیم، رفتار و گفتار نسل جدید (طرز تفکر، شیوة گذران اوقات فراغت، تلقّی نسبت به خانواده ، نوع پوشش، نوع دینداری، ارتباطات با دیگران و درمجموع تجربیات متفاوت او) نوعی انحراف اجتماعی است. بستر معرفتی این دیدگاه، تلقّی‌ای است که از ارزشها و اخلاق تفسیری غیرزمانمند و غیرمکانمند ارائه می‌دهد، و معتقد است (هرچند به زبان نیاورد) که ارزشها واحد هستند، و توصیفی یکدست و به‌هم‌پیوسته از تاریخ به نمایش می‌گذارد.
برای نمونه، به مسئله جوان و نوع نگاه و برداشت غالب توجه کنید. ساعتها گفتگو، هزاران هزار جلد کتاب وجزوه و چندین مؤسسه و سازمان گوناگون دراین سالها ترتیب داده شده است برای بررسی مسئله «جوانان» نه از بابت توجه به خواسته‌های این گروه، بلکه نوعی پیشگیری از مشکلات و جلوگیری از انحراف آنان. سعی در پوشاندن لباس نسل گذشته به تن جوانان امروز و تبلیغ پیوستگی میان آنان، تصویر نامتجانسی را به بار آورده است که تنها خاصیتش رویگردانی رادیکال نسل جدید از حافظة تاریخی خویش بوده است. این نوع کنش دولت در حوزة جوانان را، طرز تفکری کارکردگرایانه ایجاد و تقویت کرده است که به جای بررسی واقعیت اجتماعیِ جوان ، جوانی را به عنوان یک نوع انحراف اجتماعی، آسیب‌شناسی کرده است. از «جوان» همیشه تلقّی یک دورة زمانی از زندگی ارائه شده که «گذراست» و باید آن را «تحمل کرد»، و «اداره کرد» تا شرّش کنده شود. در همه‌حال، دورة زمانی «جوانی» بررسی شده است، و نه «جوان»، به عنوان یک نوع ماهیت منفک ، با خواستها، ارزشها، نیازها، تجربیات و علایق مختص به خود. برای همین، درمیان خانواده‌ها و جامعه، طرز تلقّی عام، «خام بودنِ» جوانان است. مداماً به جوان از آینده‌ای که درانتظار اوست (ازدواج، وضعیت تحصیلی، شرایط شغلی و… ) بیم داده می‌شود. درحالی‌که بی‌شک (در حالت طبیعی) هر جوانی، از نسل گذشتة خود بیشتر می‌فهمد و می‌تواند تصمیم بگیرد، چون بیشتر از آنها در مواجهه با آگاهی و دانش قرار گرفته است. این سخن به معنای نفی جهان‌بینی نسلهای گذشته نیست. پدران در زمینه و بستری خاص خود پرورش یافته‌اند و ارزشهایی را درونی کرده‌اند و زیستی خاص خود را برگزیده‌اند که هویت آنان را تشکیل می‌دهد. موضوع مورد انتقاد، اصرار بر استمرار زیست‌جهان و هویت نسل گذشته به حوزة زندگی نسل جدید است.
در هر جامعه‌ای در پرتو ارزشها و اصول محکم آن، یک شخصیت یا ایدة آرمانی تعریف و معرفی گردیده و در انظار عمومی به عنوان شاخص گذاشته می‌شود. این مدل آرمانی از طریق ابزارهای گوناگون رسانه‌ای و آموزشی (نهادها و سازمانهای جامعه‌پذیری) در بین افکار عمومی به عنوان فَراروایت، تبلیغ شده و از افراد خواسته می‌شود تا درحدّ توان همچون او گردند، یا به این نوع نگرش نزدیک شوند. این هدف نهادی‌شدة هر جامعه‌ای است که یک سری وسایل و ابزارهای نهادی‌شده برای رسیدن به آن تلاش می‌کنند. آن چه مهم است این نکته می‌باشد که ایده یا مدل آرمانی هر جامعه را ارزشها و هنجارهای آن جامعه می‌سازد و هر جامعه‌ای با وجود استقرار در یک کلّیت فرهنگی- اجتماعی خاص، با دیدگاهی انضمامی در زایشی مداوم به فهم هایی جدید از ارزش، اخلاق، زندگی و غیره می‌رسد. به قول ایزنشتاد ، "تمایل به تغییر در تمامی جوامع انسانی ذاتی است، چرا که آنها با مسائلی روبرو می‌شوند که هیچ راه‌حلّ دائمی برای آنها وجود ندارد." ۱۱مدل آرمانی هر جامعه‌ای برای همیشه ثابت نیست، و براساس زمان و شرایط ساختی خاص تغییر می‌یابد و عوض می‌گردد. همچنین در نظام روابط اجتماعی جدید و با فروپاشی کلان‌روایت‌ها، دیگر نمی‌توان یک مدل خاص را برای تمامی اجزا و گروههای جامعه تجویز کرد. بلکه در جوامع جدید، و با سقوط تک قرائتها و ایجاد اشکال نو و متفاوت از زندگی، مدلهای آرمانی گوناگونی برای گروههای مختلف ساخته شده، و هر یک از بخشهای جامعه در نوعی همبستگی ارگانیکی از نمونة خود تبعیت می‌کنند.
هیچگاه «بدی» آرمان نمی‌شود ، اما ممکن است چیزی که در گذشته «بد» بوده است، امروز دیگر «بد» نباشد و اتفاقاً بخشی از مدل آرمانی گردد. جوان رزمندة دهة ۶۰ (نسل دوم) با شکل خاص از جهان‌بینی و طرز تفکر، و همچنین ظاهر و سطح پوشش که مدل آرمانی جوان در دوران خود بود، امروز دیگر در نزد نسل جوان فرد آرمانی تعریف نمی‌شود ( هر چند که به او احترام گذاشته شود.) ساختار حکومتی متشکل از کاریزما، فرمان و تبعیت از سوی مردم، شاید در بستر زمانیِ خود ایدة سیاسی- اجتماعی آرمانی و مطلوب بوده است، اما در شرایط حاضر و در میان نسل جدید نمی‌تواند پذیرفته شود. این مسئله، مهمترین نکته در فهم مفهوم شکاف نسلی می‌باشد.
● سرکوب نسل جدید
«تاریخ شاهد گذار از دورانی از آزادی و صراحت نسبی در خصوص بدن و کلام، به دوران دیگری از سرکوب و دورویی فزاینده بوده است… قانون سکوت تحمیل شد و سانسور حاکم گردید… همة اعمال، گفتارها و خواستهایی که با قواعد سختگیرانه، سرکوب‌گرایانه و ریاکارانه هماهنگ نبودند، اجباراً حذف و سرکوب شدند. درعوض قانون، سرکوب و پست‌ترین لذّات غلبه یافتند….»۱۲
در بخش قبلی، در حدّ توان گفته شد که دیدگاه همسان‌گرایانه و یگانه‌سازنده، به دنبال شناخت ، معرفی و تحمیل یک‌گونگی هنجارها، ارزشها، خواسته‌ها و تجربیات میان نسلهای قبلی و نسل جدید است، و با انحراف دانستن دیدگاهها و رفتارهای نسل جدید همّت خود را بر همساز کردن فرزندان با پدران مصروف دارد.
تلقّی کل‌گرایانه از تاریخ زندگی بشر، و یا به تعبیری دیگر قابل قبول و فهم ندانستن مسئله اجتماعی همچون شکاف میان دیدگاههای نسلی در ایران، پایه‎های خود را از لحاظ نظری و عملی بر غیریت سازی با نسل جدید قرار داده است.
تصمیم‌گیرنده‌ها، هرچند در فهم خویش به دنبال همراه ساختن ارزشی و هنجاری نسل جدید با نسل قدیم بوده و درپی آموزش دادن نسل تازه براساس هنجارهای نسلهای گذشته بودند، اما با رشد نسل سوم و مشاهدة تفاوت مطلوبها و خواستها میان پسران و پدران ( نتایج ناخواستة کنش برنامه‌ریزان و آموزش‌دهندگان) سعی کردند با تجدیدنظر اساسی در برنامه‌های خویش، مجموعه‌ای از ایده‌های سازنده اما در واقع سرکوب‌گرایانه را به جامعة جدید تزریق نمایند. تأسیس مراکز خاص جوانان، برنامه‌های ویژة رسانه‌ای برای نسل جدید و تحلیلهای عجیب و غریب از زندگی، خواسته‌ها و افکار آنان، برخلاف ایدة یکسان‌سازی، از نسل جدید «دیگری» ساخت که حال می‌باید با برنامه‌هایی دقیق آن را مطیع و «خودی» نمود. به این معنا که هرچند آنها همراهیِ نسل جدید با آرمانهای نسلهای گذشته را طلب می‌کردند، اما با دیدن واقعیت جامعه و عدم وجود این نگرش درمیان نسل سوم، سعی کردند با ارائه برنامه و راهکارهایی تازه ( جوان‌پسند ساختن اسطوره‌های دینی، ملّی و ارزشی سابق) و همچنین تشکیل نهادهایی در مورد مسئله جوانان، نسل جدید را با ارزشها و هنجارهای گذشته آشتی دهند؛ که تنظیم و اجرای اینگونه برنامه‌های خاص، سرآغاز «دیگری‌سازی» و ساختن تلقّی «غیر از بقیه بودن» برای نسل جدید بود. نه‌تنها اینگونه اقدامات شکاف نسلی را پر نکرد، بلکه آن را به مرحلة تخاصم نسلی سوق داد.
این غیرت سازی نسل اول ودوم، نسل تازه و جوان را هرچه بیشتر از فرهنگ عمومی جامعه جدا نموده و او را به ساختن هویتی برساخته از خویش راهنمایی کرد.
از این مرحله به بعد بود که «دیگری»سازیِ ذهنی، به سرکوب و «دیگری»سازیِ عینی منجر گردید. محدودیتهای فراوان ، سرکوب امیال، ترویج ناآگاهی و نادانی و حتی محدودیت بر بدنها در جای‌جای شهر (از خانواده تا دولت) اعمال گردید. «غیریّتِ» ذهنی به «غیریّتِ» عینی تبدیل شد، سرکوب علنی گشت و (به تعبیر فوکو) «تکنولوژی انضباط» دست به کار شد.
«…انضباط، وظیفة تسرّی قدرت بر ریزترین و دورترین عناصر را ممکن می‌سازد… تکنولوژی انضباط، نهاد نیست، بلکه تکنیک است… انضباط در مراحل اولیه ]در عینی‌ترین شکل[ بر روی بدن عمل می‌کند. ایجاد بدنی مطیع و سربه‌راه که مورد انقیاد، بهره‌برداری، تغییر و اصلاح قرار گیرد… هدف اصلی قدرت انضباطی، تولید انسانی بود که به عنوان بدنی رام و سربه‌راه تلقّی می‌شود. این بدن رام باید بدنی مولّد هم باشد. تکنولوژی انضباط در کارگاهها، پادگانها، زندانها، بیمارستانها، مدارس و غیره توسعه و تکامل یافت. در هر یک از این نهادها، هدف کلی افزایش در سوددهی و سربه‌راهی افراد و جمعیتها به طور همزمان بود.»۱۳
پدران کوچک در خانواده‌ها نه‌تنها خواستند که فرزندان به ضوابط خانوادگی عمل کنند، که خواستند در خصوصی‌ترین موارد آنان (انتخاب همسر ، نوع شغل، رشتة تحصیلی ، گروه دوستان و…) به جای آنها تصمیم بگیرند. و پدران بزرگ در دولت هم، نه‌تنها خواستند و حکم کردند که نسل جوان تماماً می‌باید مسلمان باشند، که خواستند همگی متشرّع به تلقّی حداکثری از اسلام (اسلام فقاهتی) گردند.
ایدئولوژی‌های تمامیت‌طلب در ابعاد بزرگ و کوچک که مدعی هدایت آدمیان هستند، به طور ریشه‌ای حاوی نوعی بدبینی به عموم انسانها و بالاخص نسل جدید می‌باشند. زیرا که اینان (نسل جوان) به راحتی به هدایت ایدئولوژیک تن درنمی‌دهند و علیرغم خیرخواهی آنها (غالب خانواده‌ها و خویشاوندان و برخی از حاکمین) با ایشان همراهی نمی‌کنند. شاید این همراهی در حدّ هنجارها ‌(که تحت نظر قدرت کدگذاری می‌شود) تا مدّتی برقرار باشد، اما مطمئناً در نزد ارزشها برپا نمی‌گردد.
براساس اینگونه ایدئولوژی‌هاست که قدرت، برای تضمین سعادت فرد و جامعه و اعمال خیرخواهی خود، حق دارد بر خودپسندی‌ها و نفسانیات (درواقع علایق) این نسل بتازد، و اندیشه‌ها و حتی گروههایی را برای تاختن به اینگونه امور تحت حمایت خویش قرار دهد.
"تبارشناسی اینگونه خیرخواهی پدرسالارانه، حاکی از یک نوع احساس مالکیت بر بدنها و تمایلات فرزندان از سوی پدران و دولتمردان است." ۱۴ ریشه‌های این تلقّی که «چون وی فرزند من هست» یا «تحت حاکمیت من می‌باشد» پس «من مجاز هستم که هر تصمیمی که خواستم بگیرم» و یا «با او هرکاری‌که صلاح دیدم انجام دهم» را می‌باید در اینگونه خیرخواهی‌های منفی (سرکوب‌گرایانه) یافت.
احساس نزدیکی، منشأ خشونت پنهان و آشکار در خانواده‌ها و دولتها است. با این نوع نگرش است که خشونت (طیفِ اعمال محدودیت و کنترل تا تنبیه و اعدام) رفتاری مجاز برای تربیت نسل جدید تعریف و حاکم می‌شود.
نکتة بعدی اینکه نظام روابط سرکوب‌گرایانه، به بازتولید خویش در اشکال و فرمهای جدید می‌پردازد و پایه‌های خویش را قوی‌تر می‌سازد. در نظام روابط سنّتی نوع اعمال قدرت، برهنه و در قالب رفتارهای عینی (تنبیه و محدودیت بدنی) و گویش‌های زبانی، خود را به منصّه ظهور می‌رساند. غالب سرکوب‌شوندگان نیز، هرچند که سرکوب را با تمامی حواس خود فهم می‌کردند، اما درواقع راضی بودند و این شکل نظام حاکم بر روابط خانوادگی و اجتماعی را طبیعی می‌دانستند.
در اشکال جدید، قوانین و نهادهای قانونی این وظیفه (تسرّی تکنولوژی انضباط) را به عهده دارند. به تعبیر متفکران فرانکفورتی وهمچنین لوکاچ انسانها با تن دادن به نظامات اجتماعی حاکم، علّت اصلی بحرانهای اجتماعی هستند. مردم باور کرده‌اند که ساختارهای اجتماعی، حیاتی مستقل برای خویش دارند، و درنتیجه این ساختارها با پیدا کردن خصلت عینی، انسانها را یکسره بازیچة قوانین خودساختة خویش نموده‌اند (مفهوم چیزوارگی).۱۵
قوانین با طبیعی جلوه دادن سرکوب و نفی آزادی،حیات قالبهای مسلّط را تداوم می‌بخشند. «… قدرت قانون می‌گذارد و سپس ]با استفاده از آن[ محدود و محصور می‌سازد. قدرت سلطه است و کار آن تنها منع کردن و فرمان آن تنها فرمانبرداری است. قدرت نهایتاً سرکوب است و سرکوب نهایتاً تحمیل قانون است…»۱۶ بی‌شک در علت‌یابی بخش عمده‌ای از ایجاد و تعمیق شکاف نسلی، می‌توان به قوانین و نهادهای قانونی مسلّط اشاره‌کرد. قوانین حاکم بر نظام اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و حقوقی ایران، ملهم از اندیشه‌ها، باورها و ارزشهای نسل گذشته بوده است که همچنان بر نظام روابط اجتماعی نسلهای گذشته (راضی یا ناراضی) و نسل جدید حاکم است.
قوانین حاکم را کسانی تنظیم کرده و جمعیتی آن را تأیید نمودند که امروز تنها بخشی از جامعه را تشکیل می‌دهند. این بخش از جامعه اولاً امروزه بخش کمتری را نسبت به نسل جدید شامل می‌شوند، و ثانیاً تعداد قابل توجهی از آنها نیز بر نظر خویش در گذشته هیچ تأکیدی ندارند. قانون اساسیِ نوشته شده دراواخر دهة ۵۰، امروزه بدون تغییر بنیادی در مفاد آن، بر موجودات و ساختارهایی مسلّط می‌باشد که اساسشان بر تغییر و تحول است. اصولاً قوانین در هر جامعه‌ای ، شکل مکتوب شدة قراردادهای اجتماعی توسط گروههای اجتماعی هستند، که حاکمیت سیاسی پاسدار و نگهبان آن می‌باشد. هرگاه این قراردادها، پشتوانة اجتماعی خویش را از دست بدهند، اصرار حاکمیت بر حفظ و پاسداری از آن، نوعی رادیکال از سرکوب همگانی است.
مسئله موجود در مشروعیت قوانین از جمله قانون اساسی در ایران، بسیار ماقبل‌تر از پروژه‌ای است که میشل فوکو(۱۹۸۴-۱۹۲۶) در مواجهه با قانون ، پیگیری می‌کند.
در بحث تبارشناسی قدرت، فوکو قوانین را (هرچندکه منجر به نظم اجتماعی می‌شوند) زاییدة قدرت مسلّط، بازتولیدکنندة آن و نهایتاً سرکوب‌کنندة امیال و خواسته‌های فردی می‌داند. به نظر می‌رسد (دیدگاه نگارنده) منظور فوکو از قوانین و نهادهای مسلّط، تعبیری دیگر از مفهوم چیزوارگی در اندیشة انتقادی باشد؛ یعنی قوانین بدون تغییر، انسانهای قانونمند چیزواره شده که جرأت تخطّی از قوانین دست‌و‌پا‌گیر را ندارند و به تعبیری دیگر قوانین فراگیر که همة ارکان زندگی افراد را دربرمی‌گیرند و از آنان طلب انضباط می‌نمایند.
«…گفتمان قانون به عنوان نظام مشروعیت‌بخش شکلی پیدا کرد که معمول است. حتی مخالفین رژیم سیاسی به همان گفتمانی در خصوص قانون سخن می‌گویند که خود رژیم سخن می‌گوید…»۱۷
تلقّی این اندیشمند فرانسوی در مورد قانون را، می‌توان در تحلیل نظام روابط اجتماعی خرد در ایران، به گونه‌ای خاص، فهمید. قوانین عرفی و ارزشهای فراگیر، آبی است که موافقان و مخالفان آن ، همگی در آن شنا نموده و در موردش صحبت می‌کنند. حتمی، بدون تغییر و فراعقلانی دانستنِ برخی از اجزای روابط خُرد در سطوح خانواده ، همسالان و نزدیکان ، محدودسازنده و محصورکنندة وجوه فردگرایانه و تمایلات و نیازهای اساسی انسانِ ایرانی شده؛ درحالی‌که هیچ دلیل قوی برای استمرار آن در نزد او وجود ندارد. قوانینی که جبر محیطی سعی دارد تبعیت نسل جدید را نسبت به آن بگیرد. بی‌شک نهادهای مسلّط سیاسی و اجتماعی خود را بر دوش ارزشهایی مسلّط نمایانده‌اند که مقدّمات بینشی و معرفتی را برای سلطه‌شوندگان در پذیرش قدرت حاکم فراهم می‌سازد. بسیاری از قوانینی عرفی برساخته از قدرت تاریخی مسلّط، با حمایت و پشتوانة قوی سیاسی از سوی دولتها همواره به حیات خود ادامه داده اند؛ زیرا که مقدمة مقاومت در برابر قدرت، نبرد نیروهای جدید علیه برخی از مظاهر قدرت اجتماعی و قوانین عرفی است. اَشکال عرفی که بسیار سعی‌دارند خود را از وجوه اخلاق اجتماعی معرّفی‌کرده و عدم تن دادن به خود را به غیراخلاقی بودن تعبیر نمایند. مقاومت در برابر هنجارها و ارزشهای عرفی، مقاومتی است که در صورت پیروزی، ارکان نهادهای مسلّط را فرو خواهد ریخت.
● شکاف نسلی ؛ نزاع میان سنّت وتجدد
از دغدغه‌های همیشگی بشر و جوامع انسانی، حفظ فرهنگ و درعین‌حال تغییر و تحول فرهنگی بوده است. انسانها از سویی با نیاز به پیوستگی و همبستگی با گذشتة تاریخی- اجتماعی خویش (مفهوم هویت جمعی)، از سوی دیگر در جستجوی انطباق ارزشها و هنجارها با محیط و بهبود وضعیت خویش و جامعة خود (مفهوم تغییرات فرهنگی) بوده و هستند.
"فرهنگ به عنوان کلّیت درهم‌تافته ای که شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم ، ]صنایع،[ و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی چون عضوی از جامعه به‌دست می‌آورد" ۱۸، امروزه بخش عمده‌ای از مطالعات فکری- معرفتی را به خویش اختصاص داده است.
در جوامع امروزی و با تغییرات نسلی صورت‌گرفته، دایرة «فرهنگ عمومی» بسیار بیش از گذشته تنگ شده است. در جوامع اولیه همه اجزای فرهنگ بخشی از بدنة فرهنگ عمومی به حساب می‌آمدند، اما پیشرفتهای صنعتی و تغییر بینشها به‌سبب تحولات معرفتی، جمعیتی و نسلی، هنجارهای غالب گذشته را به چالش کشید و در این‌حال توافقات یا عدم توافقات جمعی و گروهی، نسبت به پدیده‎های فرهنگی (فرهنگ عمومی) بسیار تغییر کرد؛ با رویش اشکال جدید، دیگر نمی‌توان تمامی اجزای درون جوامع یا میان جوامع را درقالب یک نوع زیست‌خاص عمومی مقوله‌بندی نمود.
اینگلهارت این مفهوم رادرقالب تفاوتهای میان‌فرهنگی توضیح می‌دهد:«... جهان‌بینی‌های متداول که از یک جامعه به جامعة دیگر تفاوت می‌کنند، بازتاب تجربه‌های متفاوت مردمان مختلف هستند. بنابراین تفاوتهای پایدار اما نه غیرقابل تغییری را میان ارزشها، نگرشها و عادات مردمان گوناگون می‌یابیم. این بدین معناست که افراد و گروههای مختلف مردم در موقعیتهای مشابه واکنش متفاوتی دارند...»۱۹
هرچند فرهنگ عمومی و ایده‌های کل‌گرا محدود شده‌اند و همچنین بر فهم های گوناگون از فرهنگ افزوده شده است، اما با این حال تغییر در فرهنگ جوامع امری است که به‌راحتی امکان‌پذیر نمی‌باشد. بسترهای تاریخی، اجتماعی، اقتصادی جوامع از گذشته تا به امروز همواره تراوش‌کنندة هویتی هستند که گروهها و نهادهای اجتماعی سعی می‌کنند تا آنجایی که می‌توانند خود را به آن نزدیک نمایند. همواره بخشی از زندگی آدمیان در گذشته است. این نکته بدین‌معناست که نگاه افراد به واقعیتهای اجتماعی نگاهی می‌باشد که بی‌شک از صافیهای فرهنگی عبور کرده است. جامعه‌پذیریِ انسانها در بستری صورت می‌گیرد که همواره انسان را نسبت به اصول و کارکردهای آن بستر حسّاس و متوجه نگه می‌دارد. به دلیل همین شاخصه‌هاست که پدیدة شکاف نسلی برای نسل گذشته تبدیل به موضوعی حساس و استراتژیک می‌شود. زیرا که از یکسو تحول در فرهنگ در میان کسانی‌که آن را در خویش نهادینه کرده‌اند بسیار سخت صورت می‌گیرد، و از دیگرسو این نسلهای جدید هستند که به تحولات فرهنگی تن درمی‌دهند. شاخصه‎های فرهنگی هرچند استمرار قابل ملاحظه‌ای از خود نشان می‌دهند، اما توسط نسل جدید تغییر پیدا می‌کنند. وسعت و دامنة این تغییرات هرچند که در بین نسلها، گوناگون است (نسل سوم در ایران بسیار بیشتر از نسل دوم ارزشهای نسل اول را به چالش می‌کشد) اما بدون‌شک، جوانترها در همه‌حال موجد اینگونه تحولات می‌باشند.
«...نگرشهای فردی را می‌توان یک شبه تغییر داد، اما به نظر می‌رسد تغییر در مؤلّفة مرکزی جهان‌بینی مردم تا حدّ زیادی وقتی رخ می‌دهد که یک نسل جایگزین نسل دیگر شود. جهان‌بینی‌هایی که در جوامع مختلف متداول هستند می‌توانند تغییر یابند، اما آنها به‌تدریج و به‌طورعمده از طریق جایگزینی جمعیت یک نسل به جای نسل دیگر تغییر می‌کنند...»۲۰
سه رخداد و چالش مهم در ایران نظام ارزشی و هنجاری پیش از خود را به‌شدت دستخوش تغییرهای اساسی قرار داده است:
۱) انقلاب سال ۱۳۵۷،
۲) تشکیل حکومت دینی
۳) همچنین تحولات مربوط به گذار از جامعة سنّتی به مدرن.
هر انقلابی، ازجمله انقلاب اسلامی، تحولات فرهنگی و ارزشی زیادی را باعث می‌شود. ماهیت ایدئولوژیکی- فرهنگی انقلاب ایران گفتمانی جدید و جذّاب را به وجود آورد که با مشارکت وسیع و گسترده مردم حمایت می‌شد؛ گفتمانی که مقدّمات حکومت دینی را در ایران فراهم ساخت. احیای اسطوره‌های دینی و ارائه صورتبندی انقلابی و مبارزاتی از آنان، نه‌تنها گفتمان دینی را حاکم نمود، بلکه برداشت پیشین از دین را (دین غیرسیاسی) به تلقّی جدید (دین سیاسی) تبدیل ساخت.
انقلابها از وجوه شاخص اجتماعی عقلانیت جدید به حساب می‌آیند. تحولات ساختاری و گفتمانی بعد از انقلابها، چه سازنده باشند و چه مخرب، در هرحال گویای خواست تغییر و تحولی است که منجر به انقلابهای اجتماعی شده است. بی‌شک ارادة تغییر و خواست رهایی از سیستم گذشته، با وجود تبعاتی که به همراه دارد، از ثمرات عقلانیت مدرن به حساب می‌آید. اصولاً هر نوع مسئله اجتماعی - ژانوس‌گونه - از یکسو نشان‌دهندة تعارضها و ناهماهنگی‌ها با هنجارهای اجتماعی است، و از سوی دیگر نیاز به بهسازی و تغییر را می‌طلبد. به تعبیر روبرت نیزبت در جامعة جدید تأکید بر ارزشهای فردگرایانه از یکسو باعث پیشرفت جامعه، و از سوی دیگر تبعاتی مثل انواع انحرافات اجتماعی را دربردارد.
مثلاً بالا رفتن آمار طلاق در هر جامعه‌ای، هرچند در ظاهر گویای سست شدن نهاد خانواده و عواقب ناخوشایند آن برای اعضای خانواده می‌باشد، اما درعین حال از رشد برخی از آگاهیهای اجتماعی خبر می‌دهد. بالا رفتن آمار طلاق از جمله شاخصه‌هایی است که نشاندهندة خروج عقل از فهم سنّتی، و علاقمندی به دستیابی به حقوق فردی و اجتماعی و درمجموع نشانگر جوامع درحال‌گذار است. آگاهی طبقاتی زنان به حقوق خود و تن ندادن به نظام سرکوب مردسالارانه، در شکل نهادینه نشده و سامان‌نایافتة خویش به بالا رفتن آمار طلاق می‌انجامد. همچنین طلاق به عنوان یک واقعیت اجتماعی ملموس در ایران (هرچندکه در یک جامعة مدرن نوعی آسیب اجتماعی است) که در زبان و گفتار غیرکارشناسان، یکسویه به‌عنوان عامل‌فروپاشی‌اجتماعی معرفی می‌شود، از سویی دیگر نشانگر کاهش تصوّر نامطلوب از مطلّقه در جامعة ایران است. زن طلاق‌گرفتة امروز، نسبت به زن طلاق داده‌شدة دیروز، با پذیرش اجتماعی بالاتری می‌تواند به زندگی خویش بعد از طلاق، ادامه دهد. تغییر دیدگاه نسبت به همسر و انتظارات دیگرگونة زوجها از ازدواج درمیان نسل جوانتر، فرهنگ ازدواج و زندگی مشترک را بسیار متحول کرده‌است.
انقلابها به عنوان مهمترین بستر تغییرات اجتماعی از جمله زمینه‌های مهم برای تحولات فرهنگی به حساب می‌آیند؛ تحولات فرهنگی که از سوی نسل جدید نسبت به ارزشهای نسل گذشته اعمال می‌گردد . انقلاب ایران نیز از این قاعده مستثنا نبود و توانست شکافهای اجتماعی بسیاری را فعّال نماید. ازجمله شکافهای اجتماعی که پیش از انقلاب و به‌وسیلة نسل جوان فعّال‌گردید، شکاف بین دولت و ملّت در زمان سلطة پهلوی و بی‌توجهی نهاد دولت نسبت به عقاید دینی بود. انقلاب با احیای ارزشهای دینی، حکومتی دینی را ایجاد و پابرجا ساخت که از سوی نسل دوم (یعنی جوانان سالهای بعد) به‌شدت مورد حمایت قرار گرفت. این شکل جدید از حکومت (حکومت دینی) با ارائه قالبها، ارزشها و هنجارهای خاص خویش، نظام ارزشی- هنجاری قبل از خود را (نظام سلطنتی) به‌شدت متحول نمود، و پایه‌های خود را بر ارزشهایی دیگر محکم ساخت.
انقلاب سال ۵۷ و ایدئولوژی‌های حامی آن (اسلام سیاسی و تئوری جمهوری‌خواهی) وجوهی از بحث شکاف سنّت و مدرن را در ایران را به نمایش گذاشت؛ شکافی که نسل جدید و کنشگران انقلاب در سال ۵۷ آن را فعّال ساخته و علیه نیروهای سنّت (اسلام سنّتی و سلطنت طلبان) به کار بستند. شکاف نسلی بین نسل قبل از انقلاب و نسل انقلاب کننده، با خروج پتانسیل‌های نیروهای جوان و بروز استعدادهای ذاتی آنان و همچنین با شورش علیه ساختارهای اجتماعیِ گذشته و ساقط نمودن آنها، به نفع نسل جدید (نسل انقلابی) به پایان رسید. آن نسل و نسل بعد متأثر از آن (نسل دوم یا جنگ) امروز خود را در مواجهه با شکافی جدید می بیند؛ شکافی که او ، حال، در آن پاسدار ارزشها و نگهبان ساختارهاست، و سعی دارد با حفظ مطالبات و دستاوردهای دیروز، نسل جدید را با خود همراه نماید. شاید چالش و معضل فکری عمده در جامعة امروز ایران، برآمده از تجربه‌ای باشد که جوانان دیروز و پدران امروز از سیستم گذشته (سلطنت پهلوی) فرا گرفته‌اند.
تجربه به آنها آموخته که از رشد وجوه فردگرایانه و خروج پتانسیل نسل جدید با کدگذاری استعدادهای ذاتی آنان در جهت دلخواه ، جلوگیری نمایند.
تحولات عمده به وجود آمده در سطوح مختلف فرهنگی در ایران، از قراردادی‌تر شدن، خصوصی‌تر شدن و هسته‌ای‌تر شدن خانواده‌ها تا رشد دیدگاههای برابری‌جویانه میان زن و مرد، و تا خواست دموکراتیزه شدن و خشونت‌زدایی هر چه بیشتر از جامعه، و تا ایمان‌گرایی بدون شکل و بسیاری موارد دیگر۲۱، همگی از پابرجایی نزاع میان سنّت و تجدد خبر می‌دهد. سنّت امروز که برخاسته از تجدّدطلبی دیروز بوده، خصلت تاریخی خویش را در قدرتمندی و پایداری همچنان حفظ نموده است. انباشت مطالبات و خواستهای نسل جدید با بهره‌گیری از ایدئولوژی‌ها و ابزار سرکوب‌گرایانه، شکاف نسلی را هم در حوزه‌های خُرد و قوانین عرفی (در خانواده) و هم در حوزه‌های کلان و قانون اساسی (در دولت) و به عنوان یکی از برجسته‌ترین مسائل اجتماعی ، نمایانده است؛ شکافی که بر آیندة ایران تأثیری شگرف خواهد گذاشت.
بی‌شک اگر این امکان برای نسل جدید فراهم شود تا بتوانند استعدادهای ذاتی خود را آنچنان که هست بروز دهند، و ارزشها و هنجارها و نیازها و علایق خویش را حاکم سازند، دیگر دلیلی برای ایجاد ناهنجاری‌های اجتماعی وجود ندارد. حال، اینکه این امکان چگونه فراهم می‌شود، به فهم و تصمیم پدران مربوط است.
امین بزرگیان
http://aminbozorgian.blogfa.com/
پی نوشتها:
۱.ن گ به : لوییس کوزر,زندگی واندیشه بزرگان جامعه شناسی,ترجمه محسن ثلاثی,انتشارات علمی فرهنگی,۱۳۶۸
۲.امیل دورکیم,تقسیم کاراجتماعی,ترجمه باقرپرهام,کتابسرای بابل,چاپ اول:۱۳۶۵,ص۲۱۶
۳. ن گ به : مقاله دین,معنویت وانسان مدرن,امین بزرگیان,ماهنامه آفتاب,شماره۱۷
۴. ن گ به :ویلیام اسکیدمور,تفکر نظری در جامعه شناسی,ترجمه علی محمد حاضری ودیگران,نشرسفیر,چاپ اول:۱۳۷۲
۵. ن گ به : لوییس کوزر, همان.
۶. برای مطالعه بیشتر:"فروپاشی اجتماعی",مصاحبه با دکتر اباذری,آفتاب,شماره۱۹.
۷. ن گ به :هانری مندراس و ژرژگورویچ,مبانی جامعه شناسی, ترجمه باقرپرهام, انتشارات امیرکبیر,چاپ چهارم,۱۳۵۶.
۸. ن گ به :جرج ریتزر,نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر, ترجمه محسن ثلاثی, انتشارات علمی فرهنگی,چاپ سوم,۱۳۷۴.
۹. ن گ به :بروس کوین ,مبانی جامه شناسی,غلامعباس توسلی,انتشارات سمت,چاپ اول,۱۳۷۷.
۱۰. ن گ به :هانری مندراس و ژرژگورویچ,مبانی جامعه شناسی, ترجمه باقرپرهام, انتشارات امیرکبیر,چاپ چهارم,۱۳۵۶.
۱۱. ن گ به :استفان واگو,درآمدی بر تیوریها و مدلهای تغییرات اجتماعی,ترجمه احمدرضا غروی راد,چاپ اول ,۱۳۷۲.
۱۲. میشل فوکو,تاریخ جنسیت.به نقل از:دریفوس ورابینو, میشل فوکو,فراسوی ساختارگرایی وهرمنوتیک,ترجمه حسین بشریه,نشر نی,چاپ دوم,۱۳۷۸ ۰
۱۳. فوکو, همان.
۱۴. ن گ به :مجید محمدی,لیبرالیسم ایرانی,الگوی ناتمام,انتشارات جامعه ایرانیان,چاپ اول,۱۳۷۹.
۱۵. ن گ به : جرج ریتزر, همان.
۱۶. ر.ک. میشل فوکو, همان.
۱۷. همان.
۱۸. تعریف تایلوراز فرهنگ,به نقل از:داریوش آشوری,تعریفها و مفهوم فرهنگ,موسسه اسناد فرهنگی آسیا,تهران,۱۳۵۷.
۱۹. رونالد اینگلهارت,تحول فرهنگی در جامعه پیشرفته صنعتی,ترجمه مریم وتر,انتشارات کویر,چاپ اول ,۱۳۷۳,ص۴۷۷.
۲۰. همان,ص۴۷۸.
۲۱. برای مطالعه بیشتررجوع شود به:عباس عبدی,محسن گودرزی,تحولات فرهنگی در ایران,نشر روش,چاپ اول,۱۳۷۸.
*منتشره در ماهنامه آفتاب سال ۱۳۸۲