سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

دعای ماهی ها


دعای ماهی ها
● آهن گداخته
بازار عتیق جائی بود که عطاالله همیشه دوست داشت آنجا را خوب بگردد و به تلاش مردم برای کسب درآمد حلال نگاه کند. قبلا یک بار با پدر به آنجا آمده بود و حالا دوباره دست روزگار او را به همانجا کشانده بود. بازار عتیق مثل همیشه شلوغ بود و پرزرق و برق. گز فروشها، عطر فروشها، بوی عطر و عنبر و عود توی بازارچه... صدای پتک آهنگرها... صدایی که وقتی آن را شنید، به یاد حرفهای پدر افتاد که دست او را گرفته بود و همانطور که از بازار می گذشتند یک گوشه توی بازار آهنگرها ایستادند. پدر خیره شد به آهن گداخته و پتکی که مدام روی آن کوبیده می شد و گفت: «پسرم این آهن را می بینی؟ آهن وقتی گداخته شود و پس از آن، شکل بگیرد دیگر محکم می شود و استوار و به این سادگی ها نمی شکند و حالا تو باید مثل آن آهن باشی. مثل آهن گداخته...»
عطاالله باید به این بازار و آن صداها و آن بوها عادت می کرد .قرار بود آنجا چند سال محل زندگی اش باشد. بو کشید. دور و اطراف را خوب نگاه کرد و باز براه افتاد. پدر گفته بود مدرسه نوریه همانجاست، توی بازار عتیق. آنجا که رسیدی یک راست برو پیش آیت الله درچه ای، سلام مرا به ایشان برسان و راه و چاه را از ایشان بپرس.
عطاالله آدرس مدرسه نوریه را پرسید و راه افتاد. پرسان پرسان آنجا را پیدا کرد و تو رفت.
با راهنمائی های طلبه های حوزه، پیش آیت الله درچه ای رفت.
آیت الله درچه ای توی حجره کوچکی نشسته بود و داشت چیزی می خواند...
عطاالله سلام داد، آیت الله از زیر عینک نگاهی به عطاالله انداخت جواب سلامش را داد و تعارفش کرد تا بنشیند.
وقتی عطاالله نامه پدر را به آیت الله درچه ای داد، لبخند توی صورت آیت الله نشست. عینک را از روی چشمش برداشت و کاغذ را بین کتاب گذاشت و آنرا روی طاقچه گذاشت و بعد هم نشست روبروی عطاالله. از پدر پرسید و از اوضاع و احوالش.
عطاالله از این صمیمیت و سادگی شگفت زده شده بود. خیال می کرد آیت الله درچه ای اصلا شاید او را به حضور نپذیرد... شاید خیلی سرد و رسمی با او برخورد کند، شاید...
اما اصلا باورش نمی شد که او آنقدر ساده و صمیمی باشد... درست مثل بقیه طلبه ها و شاید ساده تر از آنها.
وقتی آیت الله برای عطاالله توی استکان گلیش چای ریخت عطاالله دیگر شکش به یقین تبدیل شده بود که درست آمده است. خوشحال بود که بالاخره جائی که در آرزو می دید یافته بود...
وقتی خستگی عطاالله در رفت و نفسی چاق کرد، آیت الله یکی از طلبه ها را به همراه عطاالله فرستاد تا حجره اش را به او نشان دهند.
حجره کوچک و نورگیری که توی حوزه بود، مثل چندین حجره ای که همانجا کنار هم و دور تا دور حوض بودند.حوضی که وقتی طلبه ها خسته می شدند آبی به سر و رویشان میزدند و به هنگام نماز کنار آن وضو می گرفتند...
عطاالله هنوز نیامده عاشق آنجا شده بود... عاشق سکوت حجره، عاشق بحث های طلبگی، تحقیق های سنگین، عاشق دیر خوابیدنها. زود بیدارشدن ها و عاشق صفا و صمیمیتی که در میان طلبه ها موج می زد... عطاالله خانه آرزوهایش را یافته بود.
او آن شب با خود عهد کرد که از لحظه لحظه این ایام و از امکانی که پدر و آیت الله درچه ای برایش آماده کرده بودند نهایت استفاده را ببرد...
آن شب هم نخوابید... او ثانیه ها را می شمارد تا صبح برسد و کلاس درس استاد شروع شود.
● هم حجره ای
سه سالی می شد که عطاالله برای تحصیل مقدمات عربی و اصول به اصفهان آمده بود و با دو نفر دیگر در حجره ای فقیرانه زندگی می کرد، کف حجره یک تکه حصیر بود و در آنجا نه خبری از چای بود و قند و نه از وسایل زندگی.
آن روز جمعه بود و عطاالله طبق معمول با کیسه سیاه ذرت در دست صبح زود- قبل از اینکه کسی بیدار شود- بیرون رفته بود.
مصطفی و محمد- دو هم حجره ای عطاالله- روبروی هم نشسته بودند .مصطفی کتابش را بست و گذاشت کنار دستش، روی حصیر. گفت:
«برادر پیش داوری نکن! معصیت دارد. بگذار خودش که آمد از او می پرسیم.»
محمد لبخندی زد و گفت: «ببین آقا مصطفی! ما هر دو تا اهل علم و درس و منطق هستیم. این هم حجره ای ما- آقا عطاالله- پسر یک آدم اهل علم و دانش است. یعنی اگر ثروتمند نباشد فقیر هم نیست هفته ای دو قران هم که از مدرسه می گیرد آنوقت حتی دلش نمی آید کمی نفت بخرد تا با آن چراغ را پر کنیم و شبها زیرش درس بخوانیم. و بخاطر اینکه پول نفت ندهد شبها می رود زیر نور چراغ های مدرسه درس می خواند، حتی از بچه ها شنیده ام که گاهی چند وعده غذا نمی خورد. اگر پول ندارد این همه کتاب را چطور می خرد. یا آن کیسه ذرت که هر هفته با خود می برد؟!»
مصطفی سر تکان داد. کتابش را برداشت و گفت:
«برادر! باز داری پیش داوری می کنی؟»
نزدیک عصر عطاالله برگشت. سلام و علیکی کرد و رفت سراغ کتابها. از میان آنها مکاسب را برداشت و نشست گوشه حجره. هنوز کتاب را باز نکرده بود که محمد شروع کرد.
«آقای اشرفی، قبل از آمدنت ما دو تا داشتیم راجع به شما با هم حرف می زدیم. اگر اجازه بدهی می خواهم چند دقیقه از وقتت را بگیرم.»
بعد، شرح گفت وگوهایش با مصطفی را برای او گفت.
عطاالله حرفهای محمد را که شنید سرش را زیر انداخت. اشک در چشم هایش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:
«شما هر دو باید من را ببخشید. من، باید بهتر از اینها به هم حجره ای هایم می رسیدم. اما حالا حتی باعث دردسرتان شده ام. راستش شاید نباید این حرفها را زد اما حالا دیگر مجبورم برای اینکه بدانید و در مورد من اینطور فکر نکنید برایتان بگویم.»
«پدرم اگر چه اهل علم و دانش است و به قدر خود پول و ثروت دارد اما از چند سال پیش بیمار شده است و وضع مالیش هم به قدری ضعیف است که قادر به فرستادن پول برای من نیست.
و من تا حالا و در تمام این مدت فقط با همان هفته ای دو قران، گذران امور و امرار معاش کرده ام.
می خواهید بدانید چطور؟ دوشنبه خوراکم تمام می شود، سه شنبه دو ریال پولم را خرج می کنم. شاید شما باورتان نشود اما همه اینها هست. اگر زیر نور چراغ های مدرسه درس می خوانم بخاطر این است که پول نفت ندارم. با دو قران کمی نان می خرم و ذرت غذائی که چند روزی را با آن می گذرانم...»
محمد سرش را پائین انداخته بود. مصطفی پرسید:
«قضیه جمعه ها و کیسه ذرت چیست؟»
عطاالله مصطفی را نگاه کرد خندید و گفت: «درسها را باید دوره کرد والا هفته به هفته درسها روی هم تلنبار می شوند. راستش جمعه ها به یکی از مساجد دور افتاده اصفهان می روم و از صبح تا عصر درسهای هفته را دوره می کنم. کیسه ذرت هم مخصوص جمعه هاست که از ضعف بیهوش نشوم... راستی داشت یادم می رفت. کتابهائی را که می بینی روی هم چیده ام همه اش وقفی است و امانتی و پولی بابتش نداده ام.»
محمد سرش را بین دستهایش گرفت و در حالیکه با صدای هق هق شانه هایش تکان می خورد گفت: «عطاالله حلالم کن» و عطاالله رفت و نشست کنار محمد:
«سرت را بالا بگیر مرد. کار بدی نکرده ای و حرف بدی نزده ای که بخاطرش گریه کنی...» حرفهای عطاالله و حکایت زندگیش کار خود را کرد و از آنروز محمد دیگر آن محمد سابق نبود آنقدر منظم و پرتلاش شده بود که همه از هم می پرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است. چطور آن محمد بی خیال و پشت هم انداز اینقدر جدی شده است و درسخوان؟ حتما باید اتفاقی افتاده باشد...؟»
چند ماهی می شد که به قم آمده بود. ازوقتی بچه به دنیا آمده بود عطاءالله هر روز و هر شب توی ذهنش تصویر بچه را مجسم می کرد و صدای گریه او را هر جا که می رفت می شنید. دلش لک زده بود برای دیدن پدر و مادر، برای دیدن بچه و زنش. زنی که می دانست دارد سختی می کشد. می دانست که یک فرشته است و اگر نبود نمی توانست تنهایی و فقر را تحمل کند و نمی کرد... اما او با روی گشاده همه چیز را پذیرفته بود و ذره ای شکایت نمی کرد. می دانست که هدف عطاءالله متعالی است و او دوست داشت تا آنجا که توانش را دارد در این راه به شوهرش کمک کند. عطاء الله شبها... وقتی سکوت بر فضای مدرسه رضویه حاکم می شد دلش می گرفت. می رفت کنار حوض که خلوت بود و دیگر مثل روزها شلوغ نبود گاهی طلبه ای را می دید که زیر نور ماه با خدای خودش خلوت کرده، راز و نیاز کند و آن یکی را که به نماز ایستاده بود. عطاءالله کنار حوض می نشست. حوضی که ماهی نداشت اما ماه داشت و عکس ماه هنوز هم توی آب می افتاد. دلش می خواست زن و بچه را ببیند دلش می خواست پیش آنها بماند و درددل کند، بخندد، بگرید اما جاذبه علم و دین خیلی بیشتر بود. آنقدری که حتی به دلتنگی امان نمی داد که مدت زیادی در جسم و جان عطاءالله باقی بماند... از یک طرف این کشش و جذبه جرات می داد تا تمام سختیها را تحمل کند و از سوی دیگر وجدان و وظیفه راحتش نمی گذاشت.
وقتی که توی کوچه و خیابان می گذشت و می دید که فساد، فقر و نکبت تمام جاها را فرا گرفته است، وقتی که می دید جوانها مثل جسدهای بی روح کنار خیابان افتاده اند و دوروبرشان پر از سرنگ است، وقتی که می شنید خانها به ناموس و زن و فرزند رعیتها هم رحم نمی کنند وهمه را برای خودشان می خواهند، وقتی اینها را می دید یا می شنید احساس می کرد شانه هایش زیر بار این وظیفه سنگینی می کند. احساس می کرد موظف است در حد توانش کاری کند برای این جماعت. و بزرگترین کار او تحمل سختیها و ادامه تحصیل بود. تحصیلی که می توانست باعث نجات مردم شود و باعث اعتلای دین باشد. دینی که تنها راه نجات این جماعت بود.
او نه تنها خسته نشده بود بلکه پشتکارش هم بیشتر شده بود حتی آنقدر که وقتی بعد از یک سال حاج شیخ عبدالجواد جبل العاملی او را به مدرسه فیضیه دعوت کرد با آغوش باز پذیرفت و تمام سختیها را به جان خرید.
● امام جماعت
جماعت زیادی پشت سر آیت الله فشارکی به صف ایستاده بودند مسجد بوی عطر و گلاب می داد. پشت سر آیت الله، در ردیف اول شاگردهای ایشان و طلبه ها نشسته بودند و عطاالله اشرفی اصفهانی هم بین این جماعت در ردیف اول بود.
نماز که تمام شد، مکبر سلام گفت امام جماعت سلام داد بعد برگشت و با پشت سریها دست داد. نوبت اشرفی که رسید آیت الله فشارکی برگشت روی او را بوسید.
همه منتظر حرفهای امام جماعت بودند و از قبل اعلام شده بود که آیت الله فشارکی صحبتهای مهمی دارند و از مردم دعوت کرده بودند که امشب همه حضور داشته باشند. حالا همه کنجکاو بودند بدانند حرفهای مهم حاج آقا که آنقدر رویش تاکید کرده بودند چیست؟
آیت الله فشارکی بلند شد ، رو به جماعت ایستاد و شروع کرد.
«بسم الله الرحمن الرحیم . انشاء الله نماز و عبادات همه شما مورد قبول خداوند قرار گرفته باشد. مطلب مهمی که امروز به خاطر آن تاکید کرده بودم که تا جمع شوید این است که بنده دیگر پیر شده ام و شاید به دلیلی گاهی از اوقات سعادت شرکت در نماز جماعت را نداشته باشم و بر خودم لازم دیدم که اعلام کنم در بین طلبه های مدرسه نوریه، طلبه ای است که بنده وجود عدالت و تمام شروط لازم برای امام جماعتی ایشان را تأیید می کنم و ایشان می توانند به عنوان امام جماعت اقامه نماز نمایند. آقای اشرفی اصفهانی از بهترین طلبه هایی بوده اند که تا به حال به این مدرسه تشریف آورده اند و من خدا را شکر می کنم که بنده باعث اتصال شما و ایشان شده ام وشما عزیزان...»
عطاالله سر به زیر انداخته بود و ذکر می گفت: صحبتهای آیت الله فشارکی که تمام شد آقای اشرفی بلند شد و دست ایشان را بوسید و سپاسگزاری کرد . در پایان صحبتهای آیت الله ، جمعیت زیادی برای تبریک و مصافحه دور آقای اشرفی جمع شده بودند و برای سلامتی امام جماعت تازه مسجد صلوات می فرستادند.
چند روز بعد وقتی عطاالله راهی خانه شد تا پدر و مادر را ببیند تازه فهمید که خبرها چه زودپخش می شوند. دهان به دهان توی تمام محله پیچیده شده بود که عطاالله هجده ساله امام جماعت تازه مسجد شده است.
وقتی به خانه رسید پدرش شانه اش را بوسید و عطاالله هنوز خستگیش درنرفته بود که همسایه ها و اهالی محل یکی پس از دیگری برای سلام و تبریک پیش می آمدند. هر کدامشان که درمی زدند دل عطا الله می ریخت و رنگش سفید می شد . مادر حالا دیگر گریه نمی کرد... از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. مدام می رفت چای می آورد ، سلام و احوال پرسی گرم می کرد و خلاصه بیا و بروئی بود که بیا وببین.
عطاالله مادر را می شناخت و می دانست که این آمد و شد و خوشحالی مادر بی هدف نیست و منتظر بود تاکی دهان مادر بازشود و ماجرا را تعریف کند. آن شب کنار حوض رفت و وقتی ماهیها را دید به یاد بچه گی هایش افتاد . یاد چند سال پیش که از ماهیها خواسته بود برایش دعا کنند...
- سلام ماهی های کوچولو .. باور می کنید دلم برایتان تنگ می شد..!
ماهیها هم که سر کیف بودند انگار، توی آب حوض چنان با نشاط می رفتند و می آمدند که گوئی جشن گرفته بودند. عطاالله خیره شده بود به آبی حوض و سرخی ماهیها و عکس ماه که وسط این آبی و سرخ افتاده بود... دستش را به طرف عکس ماه برد که سنگینی دستی را روی شانه هایش حس کرد.. بدون این که برگردد فهمید که دست چه کسی روی شانه هایش نشسته ... هنوز هم گرمی دست مادر را به خوبی
می توانست تشخیص دهد... مادر سر پسر را بوسید و کنار او نشست.
- عطای خوبم... تو دیگر برای خودت آقائی شده ای... حالا هم مردم آنجا تو را می شناسند و لبشان برایت به خیر باز می شود. خدا خیرت بدهد که سربلند و رو سفیدم کردی... اما..
- اما چه مادر؟ بازچه خوابی برایم دیده ای.
مادر دستش را توی آب حوض فروکرد و موجی دایره وار روی عکس ماه درست کرد.
- چه خوابی؟ من کی هستم که بخواهم برای تو خواب ببینم... فقط ... فقط ایکاش می دانستی که یک مادر پیر و پدر بیمار چقدر آرزو دارند تا خوشبختی پسرشان را ببینند و چقدر لحظه شماری می کنند که عروسشان پا به خانه بگذارد... آنهم عروس عطاالله خوب من که می دانم نور به این خانه خواهد آورد.
عطاالله رنگ به رنگ می شد و سرش را آنقدر پائین انداخته بود که فقط سیمان کف حیاط را می دید.
مادر سر عطا را بلند کرد و گفت: چرا خجالت می کشی پسرم... این یک کار دینی و خداپسندانه است. تو که اهل علمی باید اینها را بهتر از من بدانی.
عطاالله من من کنان گفت: درست است مادر اما... اما...هنوز...
مادر اجازه نداد حرفهای عطا تمام شود:
- هنوز چه؟ سر به راه و درستکار نیستی که هستی، اهل علم و کمالات نیستی که هستی. اینجا هم که خانه بزرگی است و می توانی زن وبچه ات را توی یکی از این اتاق ها بیاوری. خدا پدرت را هم برایمان نگه دارد بالاخره او هم هست که کمکت کند...
عطاالله گفت : اما... آخر من باید مدام در سفر باشم... کی حاضر می شود...
مادر دوباره پرید وسط حرفهای عطا: یعنی چه که کی حاضر می شود . خوب تو هم بالاخره سروسامان که گرفتی زن وبچه ات را می بری پیش خودت. قرار نیست که تا ابد بروی... در ضمن کسی را هم که حاضر شده با تو زندگی کند خودم برایت پیدا کرده ام... یک فرشته است... تو فقط بله بگو، باقیش با من.
آن شب و حتی مدتی بعد هر کاری کرد تا این موضوع را به وقت دیگری موکول کند حریف مادر نشد... و عطاالله اشرفی اصفهانی تسلیم خواست مادر شد.
مراسم عروسی ساده وبی ریا بود، جماعت شامی خوردند و دعائی کردند و رفتند و از آن شب زندگی مشترک عطاالله وهمسرش آغاز شد، زندگی که به دنیای شیرین و پر از واژه و کلمه عطاالله رنگ بخشید و او را در ادامه راه مصمم تر کرد.
● مدرسه فیضیه
در مدرسه فیضیه و درزمان حیات آیت الله حائری- موسس حوزه علمیه قم -ایشان به خاطر وضعیت نامناسب حوزه علمیه به طلاب جدید شهریه ای نمی پرداختند و درتمام این مدت آیت الله اشرفی اصفهانی با کمک پدر و در نهایت تنگدستی و به سختی گذران روزگار می کردند.
پس از فوت آیت الله حائری و ریاست مراجع و آیات ثلاث (مرحوم بروجردی، حجت وصدر) ماهانه هشت تومان به طلاب می دادند که برای زندگی کفایت نمی کرد و آقای اشرفی لحظه ای از دل نگرانی برای همسر و فرزندش که در سده بودند رهایی نداشت و علیرغم سختی زندگی خودش و دوری از خانواده اش هنوز هم یکی از بهترین طلاب حوزه و مورد توجه اساتید آنجا بود تا اینکه آن روز اتفاقی افتاد تا اوضاع و احوال عطاءالله بهتر شود.
● استکانهای گلی
آن روز از بهترین روزهای عمر حجه الاسلام اشرفی بود. او باور نمی کرد که آیت الله سیدمحمد خوانساری - رئیس مدرسه فیضیه- و با آن درجه از علم و تقوا برای دیدن طلبه ساده ای چون او به حجره اش آمده باشد.
و عطاء الله باز هم نتوانسته بود در سلام گفتن از استاد خود پیشی بگیرد، آیت الله خوانساری مثل همیشه نرسیده سلام داده بود.
آیت الله که نشست، عطاءالله بلند شد تا چای بیاورد اما ... به استکانها نگاه کرد. همه، گلی بودند. با آنها نمی شد برای شخصیت بزرگی چون آیه الله خوانساری چای آورد. بلند شد تا از حجره کناری استکانی که درشان استاد باشد قرض کند.
آیت الله با صدایی آرام فرمودند:«کجا می روی آقای اشرفی؟»
- استاد اگر اجازه بفرمایند، می خواهم استکان بیاورم.
استاد نگاهی به استکانهای گلی انداختند و فرمودند:
- آقای اشرفی! نکند من اشتباهی به اینجا آمده باشم... مومن! مگر اینجا استکان نیست؟
- استاد آخر اینها گلی هستند
● تقدیرنامه
آقای اشرفی را حالا دیگر همه می شناختند. کسی که آیت الله خمینی در نماز جماعت به ایشان اقتدا کرده بودند. آیت الله خوانساری هر از گاه، بی اطلاع قبلی به حجره ایشان می رفتند و کسی که آیت الله بروجردی همواره از ایشان صحبت می کردند. حجه الاسلام اشرفی هنوز در حجره کوچک و دور از خانه و خانواده و در نهایت تنگدستی زندگی می کرد.
آقای اشرفی شیفته درس و بیان و کرامات مرحوم آیت الله بروجردی بود و همواره آرزوی زندگی ساده و زاهدانه آیت الله بروجردی را داشت.
از کرامات و بزرگواریهای شیخ بسیار می گفت و آقای اشرفی اصفهانی هر لحظه ارتباط قلبی اش با استاد بیشتر می شد. می گفتند شیخ در دوران جوانی، شبها آنقدر غرق مطالعه می شده است که گذشت زمان را متوجه نمی شده است و از صدای موذن، طلوع صبح را متوجه می شده اند. می گفتند املاکی که در بروجرد از پدر به ارث برده بودند قسمت کرده و نیمی از آن را در یکی از سالها که مردم در فشار و سختی زندگی می کرده اند فروخته و پول آن را به مستمندان داده بودند و به سنت جد بزرگوارشان امام مجتبی(ع) اقتدا کرده بودند. و می گفتند و می گفتند...
همین حرفها و نقل قول ها بود که حجه الاسلام اشرفی را واداشت پس از ورود آیت الله بروجردی به قم، درس مراجع تقلید دیگر را رها کرده و بطور مداوم در کلاسهای ایشان شرکت نمایند.
پس از مدت زمان کوتاهی آیت الله بروجردی نیز به ذهن سرشار و دقت و توانائی آقای اشرفی پی بردند و به این دلیل دوستی محکمی بین این استاد و شاگرد پیدا شده بود. طوری که آقای اشرفی در خارج ساعت های درسی نیز مرتب به دیدار استاد می رفت و باز می گشت.
آیت الله هم برای دیدار شاگرد خود به حجره او در مدرسه فیضیه می آمدند و ساعتی را با هم می گذراندند و اگر ملاقات ایشان به تاخیر می افتاد گله می فرمودند و سراغ او را می گرفتند.
حجه الاسلام اشرفی علیرغم اینکه فرصتش حتی برای خواندن دروس بسیار کم بود با وجود این با شور و شوق سر کلاس می نشست و تمام مطالبی را که استاد در کلاس گفته بودند با خط زیبائی می نوشت و بعد آنها را پاکنویس هم می کرد. او هر خط را که می نوشت چهره خندان استاد جلوی نظرش می آمد. چهره نورانی استاد با لباسهای بسیار ساده و کم قیمت.
آن روز هم سرش روی جزوه بود و با عشق می نوشت که یکباره احساس کرد نوری جلوی چشمانش را گرفته است. صدای سلامی پر طنین و گیرا او را متوجه خود کرد، سربلند کرد استاد جلوی حجره او ایستاده بود. بلند شد، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. استاد به حجره او آمده بود- آیت الله بروجردی، و چه بی ریا و بی تکلف- درست همانطور که در موردش گفته بودند- آیت الله آرام یک گوشه از حجره ساده آقای اشرفی نشستند و بعد از سلام و احوالپرسی از ایشان پرسیدند: «شنیده ام شما جزوه درس فقه و اصول را خوب می نویسید» آقای اشرفی سر به زیر انداخت و گفت: «گمان نمی کنم خط من خوب باشد استاد! مطالب شما ناب است و گرانقدر و از حسن ظن آقایان و حضرت عالی است که اینطور می فرمائید».
آقای بروجردی لبخندی زدند و فرمودند:
- اجازه می دهید یک جزوه از دروس فقه شما را ببرم؟ می خواهم ببینم چطور نوشته اید.
استاد به اصرار یک جزوه از درس فقه را گرفتند و رفتند.
فردای آن روز آیت الله بروجردی از حجه الاسلام اشرفی تقدیر و تشکر نمودند و چند روز بعد هم تقدیر نامه ای از طرف آقای بروجردی و به امضای اساتید و رؤسا و فضلا حوزه علمیه برای ایشان فرستاده شد.
چهل سال از عمر آقای اشرفی اصفهانی گذشته بود. او دیگر آن عطاالله پرجنب و جوش نبود. حالا دیگر محاسنش سفید شده بود و دوره جوانی را هم پشت سر گذاشته بود. توی حجره ساده و بی آلایشش نشسته بود و زمانی که تازه به حوزه علمیه آمده بود را به یاد می آورد. حجره اش را، سختی زندگی را... و خوشحال بود از اینکه توانسته بود با جدیت و استقامت و توکل به خدا بر همه این سختی ها چیره شود. رابطه او با آیت الله بروجردی از رابطه استاد و شاگردی بالاتر رفته بود. حالا دیگر آنها، دو دوست بودند، دو خویش، دو یار.
آیت الله خوانساری هم هنوز بی اطلاع به حجره ایشان می آمدند و با هم سلام و احوالپرسی می کردند و از وضع و حال یکدیگر باخبر می شدند.
آقای اشرفی پیش از این فکر می کرد درجه اجتهاد را که بگیرد انگار بزرگترین وظیفه و مسئولیت را از دوشش برداشته اند اما حالا که مجتهد شده بود نه تنها دیگر این حس را نداشت که احساس می کرد مسئولیت او سنگین تر شده است.
چند روز پیش آیت الله خوانساری به ایشان اجازه و حکم اجتهاد را داده بود. و او حالا دیگر آیت الله اشرفی اصفهانی بود. هر چند تاکنون آیت الله خوانساری در چندین مورد اجازه امور حسبیه را به ایشان سپرده بودند اما حکم اجتهاد چیز دیگری بود. هم خوشحال بود و هم مضطرب و غمگین. حکم اجتهاد را که آیت الله خوانساری به دستش سپرده بود، ترس بر وجودش سایه انداخته بود. همیشه از آیت الله خوانساری و بروجردی شنیده بود که غرور آفت مؤمن است و نابودکننده فضائل او، و حالا می ترسید از این آفت. و مدام با خود می گفت: «نکند حالا که مجتهد شده ام دچار غرور بشوم. نکند خودم را بالاتر از دیگران بدانم. نکند...»
آیت الله اشرفی وقتی به خود آمد که بانگ الله اکبر مؤذن در سراسر مدرسه طنین انداخته بود و او هنوز گوشه حجره اش نشسته بود. یا علی گفت بلند شد و رفت به طرف مسجد.
● نماز باران
سال ۴۲۳۱ بود. آیت الله عطاالله اشرفی اصفهانی هنوز مثل یک طلبه زندگی می کرد. ساده و بی آلایش در حجره محقرش.
آن سال در شهر قم فقر و قحطی بیداد می کرد. باران نیامده بود و زمین ها و زراعت کشاورزان درحال سوختن بود. هر روز عده ای از شدت فقر و گرسنگی تلف می شدند. تمام مردم شهر، گرسنه و نگران بودند.
پنجشنبه بود. آیت الله اشرفی هم مثل سایر مردم قم دو روز بود که روزه گرفته بود. ماجرا از این قرار بود که چند روز پیش گروهی از مردم قم نزد آیت الله خوانساری آمده بودند و با آه و ناله از ایشان کمک خواسته بودند. آیت الله خوانساری ابتدا، مردم را به صبر و توکل خوانده بودند و بعد امر کرده بودند که مردم دو روز آخر هفته را روزه بگیرند و در بازار هم اعلامیه زده بودند و حالا دو روز بود که تمام مردم قم، از پیر و جوان، روزه بودند.
آیت الله اشرفی هم جمعه صبح زود همراه جماعت زیادی از مردم با آنها حرکت کرد و جهت اقامه نماز جمعه به راه افتاد. محل اقامه نماز بیابان بود و آیت الله خوانساری آنجا را جهت نماز تعیین کرده بودند. جماعت زیادی توی بیابان گرم و زیر نور سوزان خورشید جمع شده بودند. روحانیون عباها را وارونه پوشیده بودند. همه با پای برهنه راه می رفتند. همه اشک می ریختند و آه و ناله می کردند و بر سر و صورت می زدند. روز قبل هم مردم به بیابان های خاک فرج رفته بودند و آقای اشرفی برایشان منبر رفته بود اما هنوز باران نیامده بود.
برای دومین روز پی درپی بود که نماز برگزار می شد. آیت الله خوانساری منقلب بود، اشک می ریخت. دعا که می خواند بدنش از شدت گریه می لرزید نماز ایشان هنوز تمام نشده بود که جماعت نمازگزار احساس کردند که هوا دارد تاریک می شود. نماز که تمام شد همه به آسمان خیره شدند. ابرهای سیاه تمام آسمان را پوشانده بودند. جماعت برخاستند.
انگار نم باران بود که روی صورت هایشان می خورد. باورشان نمی شد. هم خوشحال بودند و هم منقلب. اما می خندیدند و به هم شادباش می گفتند. آیت الله خوانساری اشک می ریخت و آیت الله اشرفی در گوشه ای غرق حیرت بود و آرزو داشت روزی به چنین درجه ای برسد و آنقدر به خدا نزدیک شود که خدا نیز این چنین دعایش را برآورده سازد.
سال ۰۳۳۱ بود. جایگاه حوزه علمیه روز به روز مستحکمتر می شد و فشارهای رژیم هم به همان اندازه بیشتر می شد.
آیت الله بروجردی آن شب از آقای اشرفی اصفهانی خواست تا پیش او برود و درباره امر مهمی تصمیم بگیرند. آقای اشرفی هم پیش استاد رفت تا ببیند آن مهم چیست و آنها باید چه بکنند.
آقای بروجردی بعد از سلام و علیک عبا را روی دوشش جابجا کرد و گفت:
- آقای اشرفی شما خودتان خوب می دانید که حالا مردم طور دیگری روی روحانیت حساب می کنند. اصلا شایسته نیست که طلبه اینجا یا هر حوزه علمیه دیگری، سطح اطلاعات خود را بالا نبرد. برای این کار هم باید راهی پیدا کرد و چاره ای اندیشید. راستش این است که چون شما خوش فکرید و صاحب کمالات از شما خواستم بیائید تا با هم چاره ای بیندیشیم.
آیه الله اشرفی کمی فکر کرد و بعد درحالی که لبخندی روی چهره آرامش نشسته بود گفت:
- فکر می کنم طلبه ها باید به نوعی تشویق شوند و انگیزه بیشتری پیدا کنند. برای این کار هم بهترین راه انتخاب فرد لایق تقدیر در امتحان است.
آیه الله بروجردی لبخندی زد، دستی روی شانه آیه الله اشرفی زد و گفت:
« احسنت. می دانستم که حتما بهترین راه را پیدا خواهید کرد.» آیه الله اشرفی در حالیکه سرش را پائین انداخته بود گفت: البته باز هم برای اینکه تشویق موثر واقع بشود پیشنهاد می کنم، با توجه به وضعیت مالی نه چندان خوب طلاب، کسانی که حائز رتبه های خوبی می شوند از شهریه بیشتری استفاده کنند. آیه الله بروجردی احسنت دیگری گفت. بلند شد دو تا چای ریخت و گفت:
- یک چیزی از شما می خواهم... نه نگوئید.
- آیه الله اشرفی گفت: اطاعت امر می کنم.
آقای بروجردی نگاهی به چای قهوه ای ته استکانهای گلی انداخت و گفت: کار انجام آزمون با خودت، در ضمن باید در مورد دروسی که خود شما خوش درخشیده اید مثل دروس و خارج فقه و اصول باید ممتحن باشید.
آیه الله اشرفی کمی فکر کرد و گفت: اما آخر... درسها...
آیه الله یک نعلبکی از چای را سرکشید و گفت: «آقای اشرفی حتما شنیده ای که می گویند عالم بی عمل درست مثل چیست؟... شبیه زنبور بی عسل... نمی گویم اگر درس نخوانید و کتاب و علم را ببوسید و بگذارید روی تاقچه... حرف من اینست که حالا شما باید تعادلی بین عمل و علم برقرار کنی و عالمانی مثل خودت تربیت کنی، پس دیگر نگو نه...
بعد هم از هم جدا شدند...
و آن شب، شب پر برکتی بود. چهارسال بعد، یعنی سال ۴۳۳۱ حوزه علمیه قم پر از طلبه های با سواد و عالمی بود که دست پرورده اساتیدی مثل آیه الله بروجردی و آقای اشرفی بودند.
حالا دیگر آیه الله بروجردی مثل چشمهایش به آقای اشرفی اعتقاد و اعتماد داشتند، آنقدر که هرجا کاری پیش می آمد می فرستاد سراغ آیه الله اشرفی و می دانست که با آمدن او گره ها حل خواهد شد.
آن شب دوباره بعداز چهار سال به درخواست آیه الله بروجردی قرار بود مجلس دونفره با حضور خود ایشان و آیه الله اشرفی تشکیل شود، یک مجلس مهم و سرنوشت ساز.
آقای اشرفی چیزهایی درباره حوزه علمیه جدیدی که تازه تاسیس شده بود شنیده بود.
درباره حوزه کرمانشاه... می دانست که این حوزه به همت آیه الله بروجردی تاسیس شده و باید هرچه زودتر راه می افتاد.
آیه الله اشرفی با خود فکر می کرد شاید آیه الله بروجردی از من بخواهد تا افراد شایسته ای را برای راه انداختن این مدرسه تازه تاسیس معرفی و یا دعوت کنم... یا شاید هم بخواهند در آنجا هم سیستم امتحان طلاب عمل کنیم و یا... یا شاید هم اصلا درباره حوزه علمیه کرمانشاه نباشد...
اما موضوع بحث آیه الله بروجردی دقیقا درباره حوزه علمیه جدید بود... آیه الله بروجردی کمی شک داشت و هنوز به نتیجه قطعی نرسیده بود:
- نمی دانم آیا اگر شما همینجا بمانید بهتر خواهد بود یا اگر کارهای حوزه علمیه کرمانشاه را به عهده بگیرید...
آیه الله اشرفی درحالیکه متعجب شده بود گفت: یعنی می فرمائید دیگر اینجا نمانم...
آیه الله بروجردی لبخندی زد و گفت: خوب بلدی با زبان همه چیز را به نفع خودت تغییر دهی ها، و بعد لبخند روی لبان هر دو نشست. آیه الله بروجردی بلند شد قرآن را از روی طاقچه برداشت و نشست. چشم ها را بست و زیر لب شروع کرد به دعا خواندن. وقتی قرآن را باز کرد سوره نور آمد...
حالا دیگر جای تردید نبود و آیه الله بروجردی شده بود همان آیه الله قاطع و مطمئن.
- به محض اینکه کارهای شما در اینجا روبه راه شد باید با خانواده به شهر کرمانشاه بروید و حوزه علمیه آنجا را راه بیندازید... حالا آنجا خیلی واجب تر از اینجاست. جای هیچ بحث و حرفی نبود. آقای بروجردی چنان قاطعانه گفته بود که دیگر اصلا نمی شد بحثی کرد. آیه الله اشرفی بلند شد و خداحافظی کرد و رفت... اما آن شب را نخوابید حتی یک لحظه. مدتی نگذشت که همه چیز برای سفر مهیا شد و آیه الله اشرفی اصفهانی راهی شهر کرمانشاه شد. شهری که می گفتند: مردمش صاف و ساده اند، جوانمردند، لوطیند، مهمان نوازند، اما به لحاظ دینی ...
آیه الله اشرفی اما باور نمی کرد، مگر می شد جماعتی خوب باشند، دارای خصایل پسندیده بسیار باشند اما در دینشان لنگ بزنند.
آیه الله اشرفی اصفهانی به محض ورود شروع به سازماندهی حوزه علمیه کرد و به آنجا رونق داد... رونقی که رو...
● سفر به کرمانشاه
مکبر ، اذان را گفت. آیه الله اشرفی برای اقامه نمار بلند شد . تعداد نمازگزاران به تعداد انگشتان دست هم نبود. آیه الله اشرفی دور و بر را نگاه کردند لبخندی زدند قامت بست.
آیه الله جبل العاملی همیشه می گفت:« مردم اینجا را نمی شود به این سادگی ها به سمت مسجد و دین آورد . چندین سال است که رژیم سعی می کند این جماعت را از دین دور نگهدارند. حالا ما چطور می توانیم ظرف این مدت کوتاه از آنها بخواهیم نماز بخوانند، آنهم به جماعت.
آیه الله اشرفی هم لبخند زده بودند و مثل همیشه گفته بود:
- « درست می شود . این مردم ذاتشان پاک است. مردم با تعصبی هستند ، با غیرتند. زود به مسیر اصلیشان و به راه درست باز می گردند.»
آیه الله اشرفی اصفهانی سه سال بود که تمام فکر و ذکرش مسجد ایه الله بروجردی بود و حوزه علمیه کرمانشاه . سه سال بود که حتی یک روز مسافرت نکرده بود. چند بار از ایه الله بروجردی تقاضای اجازه مسافرت کرده بودند اما ایشان موافقت نکرده بودند و فرموده بودند:
- « وجود شما در کرمانشاه بسیار نافع است و من اجازه نمی دهم» و آیه الله اشرفی هم مثل همیشه امر استاد را اجرا کرده و مانده بودند. ۱۳۴۲
قبل از سفر به کرمانشاه درباره این شهر خیلی چیزها گفته بودند. گفته بودند مردم اینجا دور از مذهب و دینند . اهل عیش و طربند و هزار و یک چیز دیگر . اما آیه الله اشرفی از همان روز اول دانسته بودند که تمام این حرفها دروغ است و جوسازی منفی برعلیه اهالی این شهر. از همان روز اول ورود که یکی از جوانهای تنومند کرمانشاه که سبیلهای پرپشتی هم داشت برای ایشان و گروه آنها شربت و میوه آورد وبه آنها خوشامد گفت. و از هنگامی که دید پیر و جوان برای سلام گفتن به این علمای تازه وارد از همدیگر سبقت می گیرند.
حالا دیگر مسجد آیه الله بروجردی کرمانشاه نه تنها خلوت نبود بلکه از شلوغ ترین مساجد شهر شده بود و همان جوانهائی که می گفتند فقط اهل طربند منظم و خالصانه به نماز می ایستادند و در پیشگاه خداوند سر به سجده می نهادند.
بین نمازها هم آیه الله بروجردی احکام را برای مردم توضیح می داد و آنها نیز سؤالات و مشکلات خود را در زمینه احکام و دین و حتی امور شخصی با ایشان در میان می گذاشتند . گاهی اوقات بحث به سیاست و ضعف دستگاه حاکم هم می کشید و همین امر موجب خشم دستگاه از ایشان شده بود. سال ۱۳۴۲ بود. با صحبتهای امام در شهر قم ، خون تازه ای در رگهای مردم جریان پیدا کرده بود. همه امیدوار شده بودند و از هر راهی که بود، می خواستند از اوضاع کشور و علی الخصوص صحبتهای امام خمینی سر در بیاورند.
آن روزهامسجد آیه الله بروجردی شلوغ تر از سایر روزها بود و پس از نماز ، چیزهائی دست به دست می گشت و همه آرام به همدیگر می گفتند: «اعلامیه تازه آقای خمینی».در خرداد ماه سال ۴۲ بود که شهید اشرفی برای کاری به تهران آمده بودند که قیام پانزده خرداد مردم بر علیه رژیم شاه وپس از آن دستگیری امام پیش آمد. آیه الله اشرفی که همواره ، یار و پشتیبان امام بود، مصمم شد تا در رابطه با هدف امام و دستگیری ایشان با مراجع تقلید قم گفتگو کند.
در نهایت هم بین علما درباره دنبال کردن راه امام و تنها نگذاشتن ایشان هماهنگی ایجاد کند و بالاخره هم این حرکت و سایر فعالیتهایی که علما و مردم در گوشه و کنار شهر انجام داده بودند ثمر بخشید و پس از مدتی رژیم شاه که از نگاه داشتن امام و احتمال خروش مجدد مردم می ترسیدند پس از چند ماه شبانه امام را به قم برگرداندند . به محض ورود ایشان به قم و انتشار خبر، علماء و روحانیون و مردم کرمانشاه به دیدار امام رفتند. در لحظه ملاقات آقای اشرفی پس از سلام و احوالپرسی خوابی را که دیده بودند برای امام نقل کردند.
- «شما عبای سفیدی پوشیده بودید و می رفتید . صدایی از پشت سر شما ندا داد الله یعلم حیث یجعل رسالته - و فردای آن روز به ما اطلاع دادند که شما از زندان خلاص شده اید».
مدتی می شد که اوضاع عادی نبود. یعنی درست از زمانی که آیه الله خمینی تبعید شده بود اوضاع و احوال همینطور بود. خیابانها پر از نظامیان باتوم به دست بود . همه مردم انگار می ترسیدند. هیچ کس حتی در خانه اش خود را تنها نمی دید. انگار چشمهای پنهانی مردم را می دیدند و گوشهای تیز حرفهای آنها را می شنیدند تا برایشان پرونده بسازند و مجازاتشان کنند.
توی کوچه و خیابانهای کرمانشاه ، کسی جرأت نداشت کاغذ دست بگیرد، به خیال اینکه اعلامیه ایه الله خمینی باشد در یک چشم برهم زدن هفت هشت تا ساواکی هیکلی و مسلح دور و برش جمع می شدند و از فرق سر تا نوک پای او را می گشتند ، خط خط کاغذها را می خواندند و اگر چیزی نمی یافتند می رفتند. اگر هم عکسی ، اسمی... از ایشان پیش او بود دیگر باید فاتحه اش را می خواند، آنقدر شکنجه در انتظارش بود که شاید از مرگ سخت تر و عذاب آورتر بود. با این وجود کسی قادر نبود مردم را محدود کند. حتی ساواکی ها، حتی نظامیان تانک سوار... و حتی خود شاه...
توی کرمانشاه هم مثل سایر شهرها بین مردم جنب و جوش و شورو شوقی بود که بیا و ببین . همه دنبال جدیدترین حرفها و خبرها از محبوبشان می گشتند. از خمینی... از آیت الله خمینی... مردم، عکس های او را پنهانی توی اتاق هایشان می زدند و یا زیر چند تا کارت توی کیف جیبشان مخفی می کردند.
اما همه می دانستند که جدیدترین خبرها را از کجامی توان پیدا کرد.
تازه ترین حرف های آقا... آخرین پیام آقا و تمام اینها در جایی بود که حتی ساواک هم نمی دانست کجاست و دنبال بهانه ای بود تا آنجا را تعطیل کند . آنجا جایی نبود جز مسجد آیه الله بروجردی.
هر کس می خواست بداند امام کجاست و تازگی ها چه فرموده یک راست به آنجا می رفت.
ساواک هم به شدت آنجا را تحت کنترل گرفته بود و منتظر یک غفلت کوچک آیه الله اشرفی اصفهانی بود تا درب حوزه علمیه و مسجد را برای همیشه ببندد. اما آیه الله اشرفی باهوش تر از آنها بود که اجازه دهد ساواک به خواسته اش برسد و برعکس، او دنبال لحظه غفلت ساواک می گشت تا از مدرسین معروف حوزه علمیه قم و شاگردان آقای خمینی دعوت کند که در مناسبتهای مذهبی و ایام دینی در مسجد آیه الله بروجردی برای مردم سخنرانی کنند و در ضمن بیان مسائل مختلف اسلامی درباره مرجعیت آیه الله و اخبار تازه ایشان صحبت کنند.
اداره ساواک کرمانشاه هم مثل کوچه و خیابانهای شهر پر از شلوغی و رفت و آمد بود اما نه آمد و رفتی که بخاطر مردم باشد که شلوغی و اجتماعی بود برای سرکوب جماعت.
آن روز تیمسار تیموری تمام مسئولان مناطق شهر را جمع کرده بود تا همه با هم بنشینند و درباره خطری که حکومت را تهدید می کرد و ممکن بود باعث بوجود آمدن هرج و مرج و نا آرامی شود با یکدیگر صحبت کنند.
تیمسار تیموری همانطور که شق و رق راه می رفت گفت:
«شما یعنی از پس یک روحانی که از شهر دیگری پا شده و اینجا آمده است بر نمی آیید . یعنی و اقعا فکر می کنید اینقدر ناتوانید و آسیب پذیرید؟»
یکی ا ز درجه دارها اجازه خواست و بعد از آنکه تیمسار با اشاره سر به او اجازه داد گفت:
- جناب تیمسار... بحث شکست پذیری و ضعف نیست، مشکل این است که این روحانی یعنی آقای اشرفی اصفهانی در میان مردم محبوبیت بسیار زیادی پیدا کرده است.
یکی دیگر از درجه دارها ادامه داد:
- بله قربان، مسجدی هم که او کارهایش را اداره می کند آنقدر شلوغ شده است که دیگر جای سوزن انداختن نیست. جناب تیمسار ما چند بار از شما خواستیم کار را یکسره کنیم و مسجد را تعطیل کنیم اما هر بار حضرتعالی با این درخواست مخالفت فرمودید.
تیمسار لبخند تلخی زد و زیر چشمی به درجه دار نگاه کرد و گفت:
- اگر به جای تمام شما بی شعورها فقط چهار تا نیروی فهمیده و عاقل داشتم حالا شهر، امن و امان بود و کسی جرأت نداشت توی شهر اعلامیه پخش کند و دیوار نویسی کند. کسی جرأت نمی کرد تظاهرات را ه بیندازد و به اعلیحضرت اهانت کند...
اما...
بعد در حالی که لبخند روی صورتش محو شده بود و رنگش از شدت عصبانیت برافروخته شده بود گفت:
«یعنی تو نمی فهمی که با وجود محبوبیت آقای اشرفی ، بستن یا خراب کردن مسجد باعث تحریک مردم می شود و اوضاع شهر نا ارام تر خواهد شد؟»
همان درجه دار در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
اما تیمسار اگر این کار را هم نکنیم دیگر باید بنشینیم و دست روی دست بگذاریم تا بیایند و پوست از کله ما بکنند و تمام شهر را بگیرند.
تیمسار لبخندی زد و گفت : من را بگو که می خواستم از چه آدم هایی کمک بخواهم... بعد در حالیکه از پنجره اطاق به نقطه نا معلومی خیره شده بود گفت:
-حسابشان را می رسم حالا می بینید من زرنگترم یا اشرفی.
بعد برگشت . زل زد توی چشم پیشکارش و گفت: « فردا عصر چند روحانی که زیر نظر ما کار می کنند را جمع کنید.»
فردای آن روز تیمسار هنوز وارد دفتر نشده بود که دید سه روحانی نما که زیرنظر ساواک کار می کردند توی دفتر نشسته اند و باهم صحبت می کنند،
- راستی الان از اداره مرکزی چقدر می گیری؟
- ای بابا... می دهند دیگر... همانقدر که به تو می دهند
- حالا خدا وکیلی شما اصلا تا حالا رنگ حوزه علمیه را دیده اید؟
بعد هم سه تایی زدند زیر خنده و یکی از آنها در حالی از شدت خنده چشمانش پر از اشک شده بود گفت:
- دلت خوش است بابا... کدام حوزه... ما هم مثل تو فقط از اعضای معمولی ساواک بودیم تا اینکه این لباس را به ما پوشاندند و گفتند شما از این به بعد باید نقش روحانی را بازی کنید حالا فهمیدی آقای روحانی...
صدای خنده و قهقهه تمام دفتر را پر کرده بود و آن سه نفر از شدت خنده دیگر نمی توانستند خود را کنترل کنند و چنان بلند بلند می خندیدند که صدایشان تا انتهای سالن هم می رفت.
صدای خنده و قهقهه تمام دفتر را پر کرده بود و آن سه نفر از شدت خنده دیگر نمی توانستند خود را کنترل کنند و چنان بلند بلند می خندیدند که صدایشان تا انتهای سالن هم می رفت.
وقتی تیمسار وارد اتاق شد آن سه نفر به یکباره ساکت شدند، از جایشان برخاستند و تا کمر خم شدند.
- سلام تیمسار
- چه خبرتان است؟ اداره را گذاشتید روی سرتان مگر اینجا کافه یا کاباره است...
آن سه نفر سرشان را پائین انداختند و با اشاره تیمسار نشستند روی صندلی. تیمسار کلاه را از روی سرش برداشت و روی میز گذاشت.
- حتماً می دانید می خواهم در مورد چه با شما صحبت کنم... مدتی است که شهر آرامش سابق را ندارد... عکس آقای خمینی دست به دست می شود. اعلامیه ها قبل از اینکه به دست ما برسد تمام شهر می خوانند و خلاصه ناامنی زیادی بوجود آمده است. در تحقیقات گسترده ای که ما انجام داده ایم مشخص شده است که، منشا و ریشه تمام این آشوب ها حوزه علمیه و مسجد آیت الله بروجردی است و کسی که این خرابکاری ها را در کرمانشاه هدایت می کند آقای اشرفی است... اشرفی اصفهانی... اگر بخواهیم در مسجد و حوزه را تخته کنیم یا خود اشرفی را دستگیر کنیم ،نمی شود. چون عاملی می شود برای تحریک مردم و شلوغی و ناامنی بیشتر... اما خوب بالاخره هر کاری راهی دارد و...
تیمسار خنده ای کرد و ادامه داد:
- آقای اشرفی مرا دست کم گرفته... اما نشانش می دهم
بعد قیافه جدی به خود گرفت و به سرعت پشت میز نشست و با هیجان گفت:
حالا بهترین کاری که ما می توانیم انجام بدهیم این است که اول در یک عملیات فریبی که شما باید انجام بدهید این آقا را از جلوی چشم مردم بیندازیم و کاری کنیم که منزوی شود. بعد دیگر حتی اگر وسط خیابان جلوی چشم مردم با یک گلوله کارش را تمام کنیم آب از آب تکان نمی خورد.
یکی از آن سه نفر که حسابی حالت روحانی به خود گرفته بود و تسبیح می چرخاند گفت: «بله تیمسار تازه من دیروز شنیده ام که گویا خمس و زکات مردم برای امام توسط آقای اشرفی اصفهانی ارسال می شود»
تیمسار چشم هایش گرد شد و با مشت محکم روی میزش کوبید.
- ای لعنتی ... نشانت می دهم... شما هم دیگر وقت تلف نکنید. تا می توانید به او چیزهایی نسبت دهید که از جلوی چشم مردم بیفتد. پرونده سازیش هم با من... پس زودتر بروید...
آن سه نفر اجازه خواستند و داشتند می رفتند که تیمسار دوباره صدایشان کرد
- زنده باد شاه و ستایش اعلیحضرت در سخنرانیها یادتان نرود.
سه نفر روحانی نما تعظیم کردند و رفتند...
تیمسار توی اتاق و پشت میز نشسته بود و در حالیکه روی میز ضرب گرفته بود به تشویق ها و درجه هایی که بعد از آرام کردن شهر به او می دادند فکر می کرد...
آن روز وقتی توی مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء یکی از آن سه نفر روحانی نما، شروع کرد به صحبت کسی فکر نمی کرد اوضاع اینطور شود.
روحانی نما روی منبر رفت. تسبیح را در آورد و شروع کرد به چرخاندن تسبیح و گفت:
- این روزها یک عده خرابکار می خواهند امنیت و آرامش شما مردم را به هم بریزند. یک عده آدمی که پرونده شان سیاه است. اما چون شما آنها را نمی شناسید ممکن است فریبشان را بخورید. یکی از این حضرات که حالا لباس مبارز به تن کرده است و از عدم آگاهی مردم سوء استفاده می کند همین آقای اشرفی اصفهانی است. شما که نمی شناسیدش اما من خوب می شناسمش. او توی شهر قم چه کارها که نمی کرد... کارهایی که حتی نمی شود به زبانشان آورد اما مثالی می زنم که شما هم بدانید و...
شیخ قلابی تا آمد چیزی بگوید. جوانی از میان مردم اجازه خواست تا چیزی بگوید.
جوان، محاسن کم پشتی داشت و ظاهرش ساده بود و گفت:
- آیا آقای اشرفی هم مثل شما با ساواک همکاری می کرد؟
وقتی جوان این حرف را زد به یکباره جمعیت مثل نارنجکی که ضامنش کشیده شده باشد منفجر شد...
شیخ قلابی که رنگ و رخش سرخ شده بود خواست چیزی به آن جوان بگوید که یکی دیگر پرسید: آقا... شما چقدر اجرت می گیرید بابت همکاری با ساواک؟
دیگر آن روحانی نما مجال حرف زدن نداشت و اگر هم چیزی می گفت می دانست در لابلای ولوله مردم گم می شود.
روحانی نما که دید راهی ندارد، آرام خودش را جمع کرد سریع کفشها را برداشت و سوار ماشینش شد و پا به فرار گذاشت.روحانی نما که دید راهی ندارد، ارام خودش را جمع کرد سریع کفشها را برداشت و سوار ماشینش شد و پا به فرار گذاشت.
اما جمعیت هنوز توی مسجد نشسته بود. همه خوشحال بودند و جماعت دوباره داشتند حرفهای خودشان و حالتهای روحانی نما را یادآوری می کردند و می خندیدند و گروهی هم درباره مسجد آیت الله بروجردی می گفتند و اقای اشرفی اصفهانی که حالا محبوبیتش نه تنها کم نشده بود بلکه بیش از پیش شده بود و حالا مردم کرمانشاه همه دوستش داشتند، ا. آنقدر محبوب شده بود که حتی بغضی از مردم علیرغم اینکه خانه هاشان از ان مسجد دور بود، در نمازهای مسجد ایه الله بروجردی شرکت میکردند و پای حرف های ایه الله اشرفی اصفهانی یا دیگر روحانیون که دعوت می شدند، می نشستند.
حال و روز روحانی نماهای دیگر هم بهتر از ان اولی نبود. . . آنها هرچه تلاش می کردند نتیجه کارشان بد تر می شد و محبوبیت ایه الله اشرفی اصفهانی در حال زیاد شدن بود.
اما ساواک دیگر تاب و تحملش نمانده بود. تیمسار مثل فشفشه مدام بالا و پائین می رفت و رنگش سرخ و سفید می شد. اگر نمی توانست نا ارامی ها را کنترل کند توبیخ می شد و حتی ممکن بود درجه اش را پس بگیرند.
فشار ساواک هر روز بیشتر و بیشتر می شد. مامورها توی تمام شهر پر شده بودند و هر کجا که شخصی مرتبط با اقای اشرفی می یافتند او را دستگیر می کردند و شروع می کردند به بازجوئی و شکنجه. . .
و این سختگیریها بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه مخبرها خبر آوردند اقای اشرفی کار را از حد سخنان غیر مستقیم و دو پهلو گذرانده و در حرفهای خود ایشان و روحانیهای دعوت شده برای سلامتی اقای خمینی دعا می شود و از ظلم و ستمهای شاه و ثروتهای باد آورده او حرف می زدند و از مقایسه زندگی شاه و درباریان با مردم عادی که گرسنگی امانشان را بریده است. . .
● مجلس بزرگداشت
با وجود تمام فشارها و تنگناها، آیت الله اشرفی روز به روز بر شدت مبارزه خود می افزود. مردم از ظلم و ستم خاندان پهلوی به ستوه آمده بودند و منتظر کسی بودند که آنها را و حرکت های انقلابی شان را در مسیر صحیح هدایت کند.
در شهر کرمانشاه، این مسئولیت را آیت الله اشرفی اصفهانی پذیرفته بود. او به عنوان اولین گام در مبارزه علنی با رژیم پهلوی، اقدام به برگزاری مجلس بزرگداشت به مناسبت شهادت آیت الله حاج سیدمصطفی خمینی- فرزند ارشد امام- در مسجد آیت الله بروجردی کرد. این موضوع در روزهایی که از طرف ساواک اعلام شده بود، هیچ واعظی حتی حق نام بردن از امام را ندارد، به معنی اعلام مبارزه بود.
در خیابان ها، مغازه ها و خانه ها صحبت از اطلاعیه تازه آیت الله اشرفی بود؛ اطلاعیه دعوت مردم به شرکت در مراسم بزرگداشت شهادت حاج آقا مصطفی. از این کار شجاعانه و جسورانه، در آن دوره، اگرچه مردم خوشحال بودند و احساس غرور می کردند اما از طرفی دیگر ترس هم تا حدی در بین مردم شهر رخنه کرده بود. ترس از عکس العمل شاه و ساواک. حتی چند نفر از اهالی محل و دوستداران آیت الله اشرفی به نزد او رفتند و تقاضای لغو مجلس بزرگداشت را کردند. اما آیت الله اشرفی که تصمیمش را گرفته بود، قاطعانه گفت: مراسم بزرگداشت حاج آقا مصطفی باید به بهترین شکل، در این شهر انجام شود.
بالاخره مراسم در مسجد آیت الله بروجردی و در روز موعود برگزار شد. مسجد جای سوزن انداختن نبود و پر از جمعیتی بود که همه لباس سیاه به تن داشتند. چند عکس از فرزند شهید امام خمینی بر در و دیوار مسجد نصب شده بود.
مردم گریه و زاری می کردند و به سینه می زدند که صدای توقف چند ماشین در بیرون مسجد، لحظه ای، نگاه ها را متوجه در مسجد کرد. و لوله بین جماعت افتاد. «ساواکیها آمده اند.»
چند نفر پیش آیه الله اشرفی رفتند و در گوش او چیزی گفتند. سخنران لحظه ای از صحبت باز ایستاد. درب مسجد باز شد و عده ای با کرواتهای طوسی و کت و شلوار سیاه، اسلحه به دست وارد مسجد شدند. صداها در مسجد پیچید: «ساواکیها! خدانشناس ها! اینجا مسجد است. خانه امن خداست.»
ساواکیها به داخل مسجد آمدند. سخنران لحظه ای تامل کرد و بعد با صدای بلند، پشت میکروفن گفت: «برادران! خواهران. همگی با نوحه ای که می خوانم به سینه بزنید. ای حسین جانم...»
آیت الله اشرفی اشاره ای کرد. خادم مسجد کلید برق را فشار داد و تمام لامپها خاموش شدند. صدای ساواکیها که فریاد می زدند: «هیچ کس تکان نخورد، همه سر جایشان بایستند» با صدای شیون و فریاد زنان و کودکان قاطی شده بود. چند لحظه ای اوضاع همین طور به هم ریخته بود تا اینکه پس از چند دقیقه یکی از مامورین، برقها را روشن کرد. برق ها که روشن شد همه نگاهها به سمت محراب و جای سخنران برگشت. وقتی جماعت جای سخنران را خالی دیدند، لبخند به لبانشان نشست. ماموران که خواستند به دنبال صید از بند رهیده به بیرون از مسجد بروند، مردم بلند شدند و جلوی در را سد کردند و بر سر و سینه زدند.
ساواکیها با مشت بر سر و روی مردم می کوبیدند و با اسلحه تهدیدشان می کردند اما مردم نمی نشستند. پس از مدتی که مردم از گریختن سخنرانان مطمئن شده بودند، نشستند و ماموران ساواک همچون چند بار گذشته شکست در مقابل نیروی اعتقاد و ایمان ملت را، به چشم خود دیدند.
آیه الله اشرفی در خانه کوچکش نشسته بود و قرآن می خواند. ایام فاطمیه بود و ایشان طبق روال معمول در این ایام قرآن را ختم می کرد. قرآن را خواند و بلند شد توی حوض حیاط وضو بگیرد. صدای کوبیده شدن در که آمد، طبق روال معمول خود در را بازکرد.
آقای هاشمی نژاد پشت در بود. آیه الله اشرفی از ایشان دعوت کرده بود تا برای بیان برخی مسائل و سخنرانی به کرمانشاه بیایند وایشان دعوت آیه الله را اجابت کرده بودند. آن شب تا دیروقت درباره وضعیت شهر و موقعیت امام صحبت می کردند. آیه الله اشرفی از اذیت ها و آزار رژیم و ساواک سخن گفت و آقای هاشمی نژادهم از امید و آینده حرف زد. آیه الله اشرفی صدایش غمگین بود و با اندوهی که در آن نهفته بود گفت: «این روحانی نمای بی دین ازطرف ساواک گفته است در امر مرجعیت، باید آیه الله خمینی را به من ارجاع دهید؛ من هرچه گفتم همان است و اگر غیر از این انجام دهید شمارا با وضع بدی اخراج می کنم.»
آقای هاشمی نژاد سر به زیر انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد. آن شب هردو با چشمان گریان به خواب رفتند. روز بعد، هنگامی که آیه الله اشرفی و آقای هاشمی نژاد برای بازدید از مسجد راهی آنجا شده بودند، دیدند که در اطراف مسجد غلغله است. جمعیت زیادی از مردم دور مسجد جمع شده بودند و سربازها و مأمورین ساواک مردم را متفرق می کردند.
مردم، آیه الله اشرفی را که دیدند به طرف ایشان دویدند. هرکس با کلامی یا جمله ای اعتراض خود را بیان می کرد.
«حاج آقا مسجد را بستند»
«اینها کافرند. در خانه خدا را می بندند.» و...
آیه الله اشرفی وقتی به کنار مسجد رسید، روحانی نمای درباری در محافظت مأمورین ساواک جلوی مسجد ایستاده بود و فریاد می زد.
«من در مسجد را بستم. اینجا مسجد ضرار است. محل تجمع یک عده خرابکار است که نه به شاه وفادارند و نه به کشور...»
با هرکلمه ای که از دهان او بیرون می آمد، چندین صدای اعتراض از میان جماعت بلند می شد و به دنبال آن، مأمورین به مردم حمله می کردند و با زور اسلحه آنها را به عقب می راندند.
نه حرف های روحانی نماها و نه نقشه های تیمسار هیچکدام نگرفته بود. حالا دیگر تیمسار حتی به تهدید متوسل شده بود. هر روز پیغام و پسغام می فرستاد که به آقای اشرفی بگویید اگر جانش را دوست دارد دست از این کارها بردارد. اما پیغام ها هم راه به جائی نبردند.
آن روز آیه الله اشرفی از حوزه به سمت منزل که نزدیک آنجا بود به راه افتاد... می خواست تا خانه قدم بزند و بامردم شهر سلام و علیکی بکند... اما هنوز چند متر بیشتر از مدرسه فاصله نگرفته بود که یک ماشین مشکی جلوی پایش طوری ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت خیابان همه را متوجه کرد. تا مردم آمدند بجنبند و به خودشان بیایند سه مرد قوی با کت و شلوار و کرواتهای پهن از ماشین پیاده شدند و دست های آیه الله را گرفتند و او را سوار ماشین کردند و تا مردم خواستند داد بزنند که «آقای اشرفی را بردند» ماشین به سرعت از آنجا دور شد.
مقصد ماشین اداره مرکزی ساواک بود. با آنکه چشم های آیه الله اشرفی بسته بود اما خوب می دانست چه کسانی او را به زور با خود بردند و مقصدشان کجاست.
وقتی او را توی یکی از اتاق ها بردند و تیمسار آمد مقابل وی ایستاد، هنوز چشم بند را از روی چشمان آیه الله برنداشته بودند اما او که انگار همه چیز را به خوبی می دید، گفت:
«تیمسار این کارها آخر و عاقبت خوبی ندارد... شما با این کارها فقط بیشتر و بیشتر مورد خشم و نفرت مردم قرار می گیرید...»
تیمسار که کم مانده بود از تعجب شاخ درآورد، با عصبانیت چشم بند را برداشت و گفت: «تو از کجا فهمیدی که کجا هستی و چه کسی جلوی تو ایتساده؟ حتماً باز آن احمق ها زبانشان نایستاده و دلشان برای شما به رحم آمده...»
آیه الله اشرفی حرف تیمسار را قطع کرد: «چه می گویی تیمسار... این دیگر مثل روز روشن است که این قبیل کارها فقط کار شما می تواند باشد. ساواک است که توی روز روشن آدم ها را می دزدد و می کشد و...»
تیمسار درحالی که سعی می کرد خونسرد باشد، روی صندلی که روبه روی آیت الله اشرفی بود نشست و گفت: «بس کن دیگر... داری تند می روی... نگفتم تو را به اینجا بیاورند که برایم تأسف بخوری و نفرین و لعنتم کنی!»
آیت الله اشرفی دستی به محاسنش که حالا دیگر تقریبا سفید شده بودند، کشید وگفت:
«این را هم می دانم... شما هر کس را به این اتاق بیاورید یا قصد جانش را کرده اید یا طمع به آبرویش دارید...»
تیمسار که دیگر داشت کلافه می شد، دندان هایش را محکم روی هم فشار داد و گفت: «ببین آقای اشرفی، من نه وقت این حرف ها را دارم و نه حوصله اش را... اما تو را هم به اینجا آورده ام که شخصا و مستقیما هشدار بدهم اگر یک بار دیگر کارهایت را تکرار کنی، خودم با دست های خودم ماشه تفنگ را می کشم و یک خشاب توی سرت خالی می کنم...»
آیت الله اشرفی که انگار حرف های تیمسار راجدی نگرفته بود، گفت:
«اگر من کدام کارها را تکرار کنم می خواهی یک خشاب توی سرم خالی کنی؟»
تیمسار از جایش بلند شد و با انگشتانش شروع کرد به شمردن
۱) دعوت از واعظان سابقه دار و فراری
۲) تحریک مردم برای اغتشاش و خرابکاری
۳) مطرح کردن نام آقای خمینی در سخنرانی ها
۴) فرستادن وجوه برای آقای خمینی
۵) دعا نکردن به جان شاه و شاه بانو
۶) و...
آیت الله اشرفی لبخندی زد و گفت: «پس همین حالا برو آن خشابت را که می گفتی بیاور، چون می ترسم دیگر چنین فرصتی پیدا نشود.»
تیمسار حسابی عصبانی شده بود. او نه تنها به نتیجه ای نرسیده بود بلکه توسط آقای اشرفی به مسخره گرفته شده بود... آنقدر خشمگین بود که تصمیم گرفت همانجا کار آیت الله را یکسره کند، اما او زرنگ تر از آن بود که از احساسش شکست بخورد. تیمسار خوب می دانست که توی آن شرایط کشتن یاحتی زندانی کردن آقای اشرفی که از خوشنام ترین مردم شهر بود می توانست جرقه یک شورش و ناآرامی بزرگ باشد و عاملی باشد برای اینکه مردم توی شهر به خیابان ها بریزند و بلوا راه بیندازند. این بود که خودش را کنترل کرد و خشمش را خورد...
تیمسار مجبور شد او را همان طور که آورده بود برگرداند. آشکار بود که رژیم از قدرتی بنام مردم هراس دارد. آنقدر، که حتی توان زندانی کردن آیت الله اشرفی را ندارند.
همه چیز همان طور ادامه داشت تا آنکه جرقه یک قیام جدی و بزرگ توی یکی از روزهای سرد زمستان زده شد. روز هفدهم دی ماه ۶۵۳۱ صبح زود، خادم مسجد روزنامه به دست و سراسیمه آمد کنار آیت الله اشرفی که به دیوار تکیه داده و به فکر فرو رفته بود. آیت الله اشرفی چهره هراسان خادم را که دید فهمید که باید اتفاقی افتاده باشد.
پرسید:
«چه شده کربلائی... چرا هراسانی...»
کربلائی انگار زبانش بند آمده بود. لام تا کام حرف نمی زد. کنار آیت الله نشست روزنامه را روی فرش مسجد پهن کرد و ورق زد تا رسید به مقاله ای که در صفحات میانی روزنامه چاپ شده بود. آن را به آقای اشرفی نشان داد و درحالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: «شرم آور است آقا... بخوانید...»
رنگ آیت الله سرخ شده بود. وقتی مقاله را خواند، از شدت عصبانیت نمی دانست چه کند. روزنامه را تکه تکه کرد و دور انداخت. بعد به سرعت به طرف منزل رفت... آن روز آیت الله حتی فرصت برای مطالعه پیدا نکرد. مدام در آمد و شد بود.
از این خانه به آن خانه، از بازار به حوزه و مسجد و...
و بالاخره از این آمد و رفت ها نتیجه گرفت. مردم توی میدان اصلی جمع شده بودند و روزنامه هایی را که خریده بودند پاره می کردند و می سوزاندند و از آن به بعد مجالس شروع شد. مجالس بزرگداشت شهدای تبریز، قم و یزد که همراه بود با شعارهای «درود بر خمینی و مرگ بر شاه.»
دستگاه طاغوت روز به روز ضعیف تر و شکننده تر می شد و شور و شوق و امید مردم هم بیشتر و بیشتر می شد. حالا دیگر آیت الله اشرفی شده بود مرکز و محور تمام تظاهرات و قیام های کرمانشاه. و منزل ایشان اتاق فرماندهی بود... روز یازدهم مهر سال ۷۵ طبق برنامه ریزی آیت الله اشرفی با همکاری محمد، پسرش که حالا مردی شده بود و او هم مثل پدر از طلبه های نمونه حوزه علمیه، تظاهرات در میدان اصلی شهر برپا شد.
مردم، سر راه خود به مشروب فروشی ها حمله کردند و شیشه های مشروب را توی جوی های آب شکستند... شیشه های مشروبی که باعث تباهی هزاران جوان شده بود.جوان هایی که می توانستند شهر را آباد کنند و به داد همشهریانشان برسند.
شیشه های مشروب فروشی ها، کاباره ها و خانه های فساد یکی پس از دیگری پائین ریخت و صاحبان آنجا فرار را بر قرار ترجیح می دادند. آیت الله اشرفی مثل همیشه جلوی تظاهرکنندگان حرکت می کرد و مشت ها را هوا می برد تا صدای «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» را تیمسار هم بشنود.
تیمساری حالا دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود و به نظامیان دستور داده بود پیش ازهمه آیت الله اشرفی را غرق خون کنند.
سلاح ها به سوی مردم نشانه رفت و گلوله ها شلیک شد... عده ای از مردم شهید شده بودند و بعضی دیگر تیر به دست و پایشان خورده بود و مجروح شده بودند... و یکی از آنها آیت الله اشرفی اصفهانی بود.
● زندان
آن شب در خانه آیه الله اشرفی غوغائی بود. او زخمی شده بود و نیز خبر رسیده بود که امام از نجف به کویت رفته اند و دولت کویت هم از ورود ایشان جلوگیری کرده است. معلوم نبود که امام کجا و به چه کشوری خواهند رفت. همه نگران بودند. همسر آیه الله اشرفی مثل پروانه به دور او می گشت و پرستاری اش را می کرد. محمد فرزند آیت الله اشرفی نماز می خواند و اشک می ریخت. پدر زبان به اعتراض گشود و او را به آرامش دعوت کرد. آن شب خواب به چشم هیچکس نمی آمد. در اواخر ساعات شب ناگهان درب منزل به صدا درآمد. آیه الله اشرفی می خواست طبق عادت و روال خود درب منزل را بگشاید و به استقبال میهمان برود، اما محمد نگذاشت. پدر مجروح بود و باید استراحت می کرد. محمد بلند شد و به طرف درب رفت. در که باز شد محمد انگار خشکش زده بود. چند مأمور ساواک و شهربانی با شتاب خود را به داخل انداختند. با صدای اعتراض محمد همه به طرف حیاط آمدند. مأمورها اهالی خانه را تهدید کردند که هیچ حرفی نزنند. بعد سیمهای تلفن را قطع کردند و سپس به داخل اتاق، جایی که آیه الله اشرفی با تن مجروح در بستر دراز کشیده بودند، رفتند. دست وی را گرفتند و بلند کردند. محمد فریاد زد: «کجا می برید ایشان را؟»
آنها قهقهه می زدند و گفتند: «چند دقیقه از قهرمانتان بازجویی می کنیم بعد رهایش می کنیم.»
آیه الله اشرفی پیش از رفتن وضو گرفت، به آسمان نگاه کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
«اللهم ارضی برضایتک»
صدای موذن آمدن صبح و وقت نماز را ندا می داد. آیه الله خواست نماز صبح را به جا آورد اما مأمورها نپذیرفتند و با عجله او را سوار اتومبیل کردند و پس از بازجوئی کوتاه ایشان را به تهران برده و در شهربانی زندانی کردند.
● ادامه مبارزه
مردم کرمانشاه نگران بودند و ناراحت. اگر چه آقای اشرفی نبودند اما مسجد آیه الله بروجردی به همان اندازه سابق شلوغ بود و مملو از جمعیت. حالا دیگر همه مردم شهر می دانستند که آیه الله اشرفی اصفهانی دستگیر شده اند و در تهران هستند. تمام وعاظ و سخنرانان شهر- بجز چند روحانی نمای درباری- در صحبت هایشان حرفی از آیه الله اشرفی به میان می آوردند و آرزوی آزاد شدن زودتر ایشان را می کردند.
تظاهرات در سطح شهر کرمانشاه بیشتر شده بود و در تمام آنها شعار آزادی آیه الله اشرفی یکی از شعارها بود. در همین ایام آیه الله اشرفی در سلولی تاریک و بی هیچ امکاناتی به سر می بردند. سلولی که در آن حتی وقت ظهر و شب را متوجه نمی شدند و سربازی هرازگاه اوقات نماز و مقاطع روز را از پشت در زندان اعلام می کرد: که مثلا حالا ظهر است یا عصر.
در زندان به جز آیه الله اشرفی خیلی از علمای دیگر هم بودند از جمله آیه الله دستغیب و آیه الله طاهری، اما هیچ کدام از وجود دیگری خبر نداشت.
مأمورین ساواک حتی در هنگام وضو گرفتن یا دستشوئی رفتن زندانیان هم پارچه ای بر سر آنها می انداختند تا در هنگام رفت و آمد همدیگر را نبینند. آیت الله اشرفی در زمانی که در آن سلول تنگ و تاریک بودند، مدام نماز می خواندند. دعا می کردند و ذکر می گفتند. ایشان تا چند روز با همین اوضاع در سلول به سر می برد، تا این که رژیم که یارای مقابله با اعتراضات گسترده مراجع تقلید و راهپیمائی های مردم را نداشت، ایشان را از زندان آزاد کرد.
آیت الله اشرفی پس از آزادی از زندان هم در تمام راهپیمائیها و تظاهرات ها مثل قبل پیشاپیش مردم حرکت می کرد و همپای آنان شعار می دادند و حتی خود، مردم را به راهپیمایی فرا می خواند، راهپیمائی عید فطر، تاسوعا و....
در روز تاسوعای سال ۵۷ در سراسر ایران مردم، از طرف علما و مراجع به راهپیمائی دعوت شده بودند و آیت الله اشرفی هم با تأکید بر این مورد از مردم خواسته بودند در راهپیمائی کرمانشاه شرکت کنند و خود نیز با اینکه یکی از مقامات بالائی ساواک، ایشان را به وسیله تلفن تهدید به قتل کرده بود، مصمم و قاطعانه در راهپیمائی شرکت کردند و به این لحاظ و به دلیل شرکت در راهپیمائی برای بار دوم تا مرز زندانی شدن رفتند که خداوند برای همیشه بساط جنایات و دزدیهای خاندان پهلوی را از این کشور برچید و تمام نقشه هایشان را نقش بر آب کرد.
● دیو چو بیرون رود...
دل توی دل جماعت نبود. دوست داشتند می توانستند پر بزنند و خود را نزد امام برسانند. دوست داشتند چشم که باز می کنند جلوی رویشان از چهره امام نورانی شده باشد و از تمام آن جماعت بیشتر، آیت الله اشرفی بود که آرام و قرار نداشت، دستها را پشتش گذاشته بود و هی از این طرف حیاط می رفت آن طرف و برمی گشت، به نقطه ای خیره می شد ابروها را درهم می کشید، می نشست و با انگشت روی موزائیک های کف حیاط می کوبید و آنقدر اضطراب و پریشانی در چهره اش موج می زد که دل بقیه هم بی قرار شده بود.
محمد کنار پدر نشست. نگاهی به چهره مضطرب او کرد و پرسید: چه شده است پدر... چرا اینقدر پریشانی؟ پدر دستی بر سر محمد کشید، لبخند زد و گفت: آقا گفتند که روز دوازدهم بهمن برمی گردند.
محمد دستان پدر را در دست گرفت و فشرد، این که عالیست، پس چرا توی فکر رفته اید؟
آیت الله اشرفی به علفهای هرزی که توی باغچه روئیده بودند نگاه کرد و گفت:
این بختیار از خدا بی خبر... نوکر شاه است... حرفش عین حرفهای اربابش است.
چهره آیت الله برافروخته شده بود و بغض در صدایش موج می زد:
«گفته است که فرودگاه را می بندد و اجازه نمی دهد آقا به ایران بیاید...»
محمد که حسابی خونش به جوش آمده بود با صدائی که به فریاد شبیه بود گفت:
- بیجا کرده... خودش را هم مثل اربابش بیرون می اندازیم...
بعد دوباره به چهره پر از اندوه پدر نگاه کرد و پرسید پدرجان... ما کی به آنجا خواهیم رفت... اگر همه مردم دست به دست هم دهند و آنجا بریزند بختیار که سهل است، اربابهایش هم غلطی نمی توانند بکنند. آیت الله از توی جیبش تسبیح را درآورد و شروع کرد به ذکر گفتن... چند دقیقه بعد رو به جماعت که توی حیاط نشسته بودند و لام تا کام حرف نمی زدند کرد و گفت غصه نخورید عزیزان... مگر ما مرده باشیم که اجازه دهیم بختیار از ورود امام جلوگیری کند... پس فردا به یاری خدا همه با هم عازم تهران خواهیم شد تا به استقبال آقا و مرادمان برویم.
هنوز حرفهای آیت الله تمام نشده بود که انگار خون تازه ای در مردم دمیده بودند. روی همدیگر را می بوسیدند، صلوات می فرستادند. ولوله ای برپا بود که گوئی حاصل بزرگترین جشن زندگی آنهاست و سرانجام روز موعود رسید. دوازدهم بهمن تعداد زیادی از مردم کرمانشاه، از جوان و پیر و زن و مرد، همه عازم تهران شدند و به پیشواز مقتدایشان شتافتند.
تهران هم پر از شلوغی بود و اضطراب و نگرانی در دل مردم آشوب به پا کرده بود و اضطراب و پریشانی در چهره جمعیت موج می زد. فرودگاه مهرآباد به دستور بختیار بسته شده بود و مردم دور تا دور فرودگاه جمع شده بودند و با مشتهای گره کرده فریاد میزدند: «وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد.» تهران... تمام ایران شده بود... شیرازیها، لرها، کردها، عربها... همه و همه از همه جا...
● نماز جمعه
امام خمینی پس از ورود به ایران و بازگشتن اوضاع به حالت عادی برای ثبات و بقای انقلاب شروع به انجام کارهای زیربنایی نمودند و از جمله این کارها، دستور به برپایی نماز سیاسی عبادی جمعه که ابتدا در تهران و پس از آن در شهرهای دیگر بر پا گردید.
دراولین ماههای سال ۱۵۸ آیت الله اشرفی اصفهانی طی حکمی از سوی حضرت امام به عنوان امام جمعه کرمانشاه منصوب شدند و در این سنگر عظیم به حفظ و حراست از احکام و انقلاب اسلامی پرداختند. آیت الله اشرفی اصفهانی طی دوران اقامت در کرمانشاه چه قبل از انقلاب و چه پس از آن و منصوب شدن به عنوان امام جمعه شهر، کوچکترین تغییری در گفتار و رفتار، وضع زندگی و معیشت نداشت و همواره ساده و بی تکلف زندگی می کرد. مردم که به اخلاص ایشان اعتقاد داشتند و شجاعتهای وی را در هنگام پیروزی انقلاب دیده بودند استقبال بی نظیری از نماز جمعه نمودند و این سنگر بزرگ، به پایگاهی برای در هم شکستگی توطئه های منافقین و دشمنان اسلام تبدیل شد.
آیت الله اشرفی در خطبه های نماز جمعه بیشتر درباره مسائل عقیدتی، اخلاقی توصیه به تقوی و پرهیز از گناه نیز بیشتر از این مسائل، درباره مسئله ولایت فقیه و نقش آن در انقلاب و دفاع و پشتیبانی و تائید این مسئله و لزوم حفظ امنیت و تمام موارد لازم برای بقای جامعه صحبت می کردند و نقش بسیج کننده و منسجم کننده نیروهای خط امام را برعهده داشتند و همچنین، گاهی بوسیله اعلامیه هایی که مشترکا با برخی دیگر از یاران صدیق امام همچون شهید دستغیب و مدنی صادر می کردند از مقام مرجعیت و ولایت امام دفاع می کردند و افراد خائنی همچون بنی صدر را رسوا می نمودند.
از دیگر موارد مورد توجه آیت الله اشرفی، تکیه بر امر وحدت بین شیعه وسنی بود. جمعیت زیادی از استان کرمانشاه را مردم اهل تسنن تشکیل می دهند و تکیه بر همدلی شیعه و سنی ضروری و لازم بود.
آیت الله اشرفی در این راه کارهای زیادی انجام دادند از جمله مسافرت های متعدد به شهرهای پاوه، جوانرود و روانسر که اکثراً اهالی آنجا سنی بودند دیدار و گفت وگو با ائمه جماعت، برگزاری سمینارهای متعددی مرکب از ائمه جمعه سنی و شیعه در مرکز استان، نمودند.
ایشان هم چنین هر دو ماه یکبار سمیناری در جهت اتحاد بین شیعه و سنی و با حضور شخصیتهایی مثل شهید آیت الله صدوقی و آیت الله طاهری و رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای که در آن زمان- امام جمعه تهران بودند - برگزار می نمودند.
ایشان همچنین همواره ضمن ارشاد و هدایت مردم به کارهای اجتماعی و مشکلات مردم می پرداختند، به گونه ای که بجز دفتر امام جمعه در منزل ایشان به روی مراجعین باز بود و ایشان خود شخصا در منزل را برای میهمانان باز می کردند.
این صفا و سادگی آیت الله و همچنین رسواگری ها و روشنگری های ایشان بود که آتش کینه و نفرت از آن بزرگوار را هر لحظه در دل منافقین کور شعله ورتر می ساخت.
آیت الله اشرفی به سنگرهای خالی و ویران شده مزدوران بعثی که می رسید دست ها را مشت می کرد و فریاد می زد: «الله اکبر! این است قدرت خدا. این است امداد غیبی خداوند.»
آیت الله اشرفی آنروز از تمام شهر دیدن کردند و برای رزمندگان نیز سخنرانی کرده و دلداریشان دادند. ایشان در میان ویرانه های شهر دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«الحمدلله که این شهر آزاد شد، یکی از آرزوهای من همین بود.»
رزمندگان که گوئی با آمدن ایشان، نیروئی مضاعف یافته بودند، به دنبال ایشان براه افتادند و به مهدیه شهر، که تنها محل سالم آنجا بود، رفتند.
در و دیوار مهدیه پر از گلوله بود و از باند و سرنگهایی که آنجا بود می شد تشخیص داد که عراقیها از آنجا به عنوان بیمارستان استفاده کرده بودند.
آیت الله اشرفی در مهدیه وضو گرفتند و به همراه رزمندگان نماز شکر خواندند.
عراقیها حتی در آن چند دقیقه هم که رزمندگان در مهدیه بودند دست از تیراندازی برنمی داشتند و حتی دو گلوله خمپاره به نزدیکیهای مهدیه اصابت کرد.
پس از پایان نماز رزمندگان به دور ایشان جمع شده بودند و از آن بزرگوار می خواستند تا برای شهادتشان دعا کنند، آیت الله اشرفی هم برای پیروزی آنها بر دشمن و رسیدن به آرزوهایشان دعا کردند و سپس در میان بدرقه گرم و صمیمی رزمندگان، به شهر کرمانشاه، بازگشتند.
از همان اوائل انقلاب، پس از آنکه منافقین خائن، سخن ها و کارهای آیت الله اشرفی را برای خود خطرناک دیدند و از فاش شدن هر چه بیشتر چهره کریه شان توسط آیت الله اشرفی بیم داشتند تصمیم به از بین بردن ایشان گرفتند.
در سال ۱۳۵۹، این گروهک فریب خورده برای دادن اخطار و ترساندن آیت الله اشرفی و منصرف کردن ایشان از ارائه روشنگریها و رسواگریهایشان در مورد منافقین، یک بمب صوتی در نزدیک منزل ایشان کار گذاشتند که منفجر شد و شیشه های منزل ایشان و همسایه ها شکست. اما بنابر مشیت الهی و خواست حق، آیت الله اشرفی در هنگام این حادثه برای زیارت، در مشهد مقدس به سر می بردند. به این ترتیب خداوند این نقشه منافقین را با شکست به پایان رساند.
آیت الله اشرافی پس از بازگشت از مشهد علیرغم تهدیدهای مستقیم و غیرمستقیم از ادامه فعالیتهای خود در زمینه جنگ، حل مشکلات مردم، حل اختلافات شیعه و سنی و نیز رسوا کردن منافقین لحظه ای دست بر نداشتند و همین امر منافقین را روز به روز نسبت به آیت الله اشرفی خشمگین تر می کرد.
حدود یک سال بعد یعنی در تیر سال ۱۳۶۰ که منافقین از آیت الله اشرفی به تنگ آمده بودند و ایشان را سد راه اهداف پلید خود می دانستند، نقشه ای دیگر را طرح کرد.
یکی از روزهای تیرماه آن سال و در هنگام ظهر آیه الله آماده رفتن به مسجد آیه الله بروجردی شدند. ایشان پس از انجام مقدمات و وضو گرفتن راهی مسجد شدند.
در هنگام ورود به مسجد، در آنسوی خیابان روبروی مسجد، درهای یک پیکان زرد رنگ باز شد و سه نفر از آن پیاده شدند. هر سه نفر جورابهای زنان روی صورت کشیده و چهره شان را پوشانده بودند و شرارت از چهره شان می بارید. یکی از آنها از توی ماشین اسلحه ای درآورد. آیه الله اشرفی اصفهانی جلوی مسجد ایستاده بود، مرد فریاد زد: «آقای اشرفی!» آیه الله برگشت و نگاهش کرد. مرد ماشه را کشید اما گلوله شلیک نشد. اسلحه گیر کرده بود. مردم تازه متوجه شدند که اوضاع از چه قرار است. زنی جیغ کشید. فردی که همراه آیه الله اشرفی بود ایشان را به سرعت به داخل مسجد برد.
مردم به سوی مهاجمان حمله ور شدند و آنان پا به فرار گذاشتند.
مهاجمان در هنگام فرار نارنجکی را به سوی مسجد پرتاب کردند. پس از لحظه ای صدای مهیبی آمد و دود و آتش توی آسمان پیچید و دقایقی بعد صدای شیون و فریاد، خیابان های اطراف مسجد را پر کرده بود.
در گوشه ای از خیابان چادر مشکی پاره ای افتاده بود و آنسوتر جنازه خونین و تکه تکه شده یک زن روی آسفالت گرم خیابان پخش شده بود. در کنار او نیز چهار نفر با بدن های خونین زخمی شده بودند و دست و پا می زدند. اما به خواست و اراده خدا به آیه الله اشرفی آسیبی نرسید.
چند لحظه بعد، جماعت زیادی دور زخمی ها جمع شده بودند. سپس صدای آژیر آمبولانس ها درکوچه پیچید و شهید و زخمی ها را که سندی دیگر از جنایتکاریهای منافقین بودند به بیمارستان منتقل کردند. منافقینی که بار دیگر نقشه شان نقش بر آب شده بو
کیوان امجدیان
منبع : روزنامه کیهان