پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


کلک های شیطانی


کلک های شیطانی
پسرم یک کلاس اولی بود که از همان روز نخست علاقه زیادی به مدرسه و یادگیری نشان می داد و این موضوع خیال من را که یک شاغل بودم راحت تر می کرد.
صبح ها با اشتیاق به مدرسه می رفت و وقتی برمی گشت مرتب از اتفاقات آن روز که در مدرسه و کلاس افتاده بود حرف می زد.
به خصوص رفتارهای زشت و نادرست یکی از همکلاسی هایش را برایم تعریف می کرد:سامان امروز مداد رنگی هایش را به مدرسه نیاورده بود و نتوانست نقاشی بکشد اما از حسادت مداد رنگی های دوستش را به زمین ریخت.
معلممان گوش سامان را یواش تاب داد سامان دردش نگرفت اما آبرویش رفت و از دست معلممان خیلی ناراحت شد.
روز بعد گفت: سامان از معلممان قهر بود و دفتر مشقش را به او نشان نداد، معلم هم برایش سرمشق ننوشت.
روز بعد گفت: معلممان گفته بود کسی با دستش آب نخورد اما سامان که با معلممان قهر بود با دستش آب خورد، معلم دوباره گوشش را...
چند روز گذشت و پسرم همچنان خبرهای کلاسش را برایم تعریف می کرد گفتم: هیچ کس با سامان دوست نیست، او خیلی تنهاست و هیچ کس در کلاس کنارش نمی نشیند. هیچ کس برایش جوک های تازه نمی گوید، همه بچه ها وقتی به او نگاه می کنند توی گوش هم می گویند: هی هی شلخته، هی هی بی تربیت!
گفتم: به هر حال بچه بد و لجباز را هیچ کس دوست ندارد.
پسرم گفت: او دوست نداشته که بچه بدی باشد، من دلم به حالش می سوزد چون معلممان هم او را دوست ندارند و گفته که باید مادرش به مدرسه بیاید تا تکلیفش را روشن کند!
روز بعد سامان به مادرش نگفته بود که به مدرسه بیاید برای همین معلممان یک نامه برای مادر سامان نوشت.
روز بعد از پسرم پرسیدم آیا امروز مادر سامان به مدرسه آمد؟
پسرم جواب داد: مادر سامان به مدرسه آمد و معلممان به او گفت سامان پسر خیلی بدی است، مادر سامان آبرویش پیش بچه ها رفت و کلی هم گریه کرد و گفت: من همیشه سر کار می روم، پدر سامان هم همیشه سر کار می رود، سامان در خانه تنهاست و بعضی وقت ها با بچه های شیطان بازی می کند!
بچه های شیطان سامان را گول می زنند تا کارهای زشتی انجام دهد، اما سامان قول داد که دیگر با بچه های شیطان بازی نکند.
چند روز بعد دوباره پسرم خبرآورد که: سامان امروز اعصابش خرد شده بود و همه اش جیغ می کشید و با کیفش توی سر یکی از بچه ها زد. معلم او را از کلاس اخراج کرد و سامان رفت و دوباره با بچه های شیطان بازی کرد.
چند روز بعد گفت: معلممان همه بچه های کلاس را دوست دارد به غیر از سامان که هیچ کس او را دوست ندارد.
گفتم: مگر باز هم کار زشتی از او سر زده ؟
پسرم گفت: معلممان نامه ای برای مادر سامان نوشته بود اما سامان نامه را پاره کرد معلم هم زد توی صورت سامان و بعد دوباره او را اخراج کرد و سامان دوباره رفت پیش بچه های شیطان و بچه های شیطان به او گفتند که کار خوبی کرده که نامه را پاره کرده بچه های شیطان یک سنگ سیاه جادویی به سامان دادند تا با آن به بچه ها بزند یا شیشه کلاس مان را بشکند.
پرسیدم: مگر تو آن سنگ را دیده ای؟
پسرم جواب داد: سامان آن سنگ را توی جیبش قایم کرده بود و بعدا آن را درآورد و گذاشت توی جامدادی اش فکر کنم روزهای بعد می خواهد آن را بزند.
گفتم: چرا به معلمت نگفتی که سامان با خودش سنگ به کلاس آورده ؟
پسرم جواب داد: چون که من از سامان می ترسم، او اگر عصبانی شود با سنگ سیاه جادویی اش به آدم می زند و به بچه های شیطان می گوید که به خواب من بیایند و خفه ام کنند!
گفتم: این حرف ها حقیقت ندارد و تو نباید از این پسر بی تربیت بترسی پس شهامت داشته باش و فردا به معلمت بگو!
روز بعد که پسرم به خانه برگشت از سامان پرسیدم و او گفت سامان امروز به مدرسه نرفته است.
گفتم: یعنی چه؟ پس کجا رفته؟
پسرم گفت: من می دانم او با بچه های شیطان به مدرسه شیطان رفته و می خواهد درس جادوگری یاد بگیرد و بیاید همه بچه های کلاس را که به او می خندیدند و گفتند شلخته را جادو کند و بترساند.
گفتم: این حرف ها خرافات است و اصلا مدرسه جادوگری وجود ندارد، سامان هم حتما مریض بوده و یا کاری داشته که به مدرسه نیامده است.
چند روز بعد وقتی پسرم به خانه برگشت گفت: امروز سامان با صورت و دست های سیاه شده به مدرسه آمد و همه بچه های کلاسمان را طلسم کرد، معلممان هر دو گوشش را گرفت و او را آویزان کرد و بعد آقای مدیر را صدا کرد.آقای مدیر سامان را به دفترش برد و به همه معلم ها گفت که سامان پسر خیلی بدی است، حالا دیگر هیچ معلمی او را دوست ندارد...
دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود و قصه سامان را هر روز از زبان پسرم می شنیدم و پیش خودم فکرمی کردم چه عواملی ممکن است باعث شده باشد که سامان تبدیل به همچین دانش آموزی شود؟ پیش خودم رفتارهایش را تحلیل کردم و برای این که مبادا پسر خودم تحت تاثیر رفتارهای ناشایست سامان قرار بگیرد با مدرسه اش تماس گرفتم. مدیر مدرسه بدون هیچ توضیحی از من خواست هر چه سریع تر به مدرسه بروم تا موضوعی را برایم شرح دهد.
روز بعد یک ساعت مرخصی گرفتم و به مدرسه رفتم و قبل از این که بخواهم حرفی بزنم مدیر و معلم پسرم شروع به گله گذاری کردند و این که چرا هیچ وقت به دعوت نامه های مدرسه پاسخ نداده ام و در جلسه ای که به منظور رفع مسائل و مشکلات دانش آموزان مطرح می شود شرکت نکرده ام.
توضیح دادم پسرم هیچ دعوت نامه ای به من نداده است و همیشه طوری حرف زده است که من احساس می کردم هیچ مشکلی در کلاس و مدرسه او وجود ندارد و همه درگیری ها بر سر همکلاسی او یعنی سامان است؟!!
معلم و مدیر از شنیدن اسم سامان جا خوردند و گفتند: دانش آموزی به نام سامان در این کلاس نداریم و همه مشکلات مدرسه در پسر من خلاصه می شود.
مثل این که بزرگ ترین مشکل معلم و مدیر این مدرسه (پسر من) بود نه (سامان)!
سامان فقط یک اسم بود یا یک شخصیت خیالی که پسرم آن را ساخته بود و در تنهایی هایش آن را آن قدر قدرتمند و قوی کرده بود که دیگر از هیچ عمل زشتی ترسی نداشت!
پسرم قصه های سامان را که خودش در واقع آن ها را می ساخت و بازی می کرد آن قدر دوست داشت و از سر کار گذاشتن من با این اسم لذت می برد که اصلا آینده اش برایش مهم نبود.
سامان وجود خارجی نداشت و خود واقعی پسرم بود خود آشوبگر و حادثه جویش.
خود تنها و منزوی و غریبه با اجتماعش!
پسرم خودش را پشت سامان قایم کرده بود تا شاید من به وجود واقعی او پی ببریم...
این کار پسرم پر از رمز و راز است که باید همیشه به او فکر کنم.
منبع : روزنامه خراسان