جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


دنیای همسران> اغفــــال یــا خیــانت؟!


دنیای همسران> اغفــــال یــا خیــانت؟!
مردی با مراجعه به دادگاه خانواده عنوان کرد که همسرش به او خیانت کرده است و لذا تحت هیچ شرایطی راضی به ادامه زندگی با او نیست و به همین دلیل از قاضی دادگاه درخواست صدور حکم طلاق کرد.
این مرد به قاضی دادگاه گفت: «همسرم به من خیانت کرده و من برای اثبات ادعایم شواهد زیادی در اختیار دارم اما به خاطر حفظ آبروی خانواده همسرم از خیانت او شکایتی ندارم و فقط می‌خواهم از او جدا شوم».
این مرد پذیرفت که تمام حق و حقوق شرعی همسرش را بپردازد و در مقابل، همسر او نیز مهریه‌اش را بخشید.
قاضی دادگاه خانواده با استناد به ماده ۱۱۳۳ قانون مدنی که اعلام می‌دارد مرد می‌تواند با رعایت شرایط مقرر در قانون، با مراجعه به دادگاه، تقاضای طلاق همسرش را بنماید؛ حکم عدم امکان سازش را برای این دو زوج صادر کرد. این مرد ادعا کرد همسرش طبق یک برنامه‌ریزی مدون و از پیش تعیین شده با وی ازدواج کرده است.
اگر چه همسر وی این ادعا را کذب دانست و ادعا کرد که اغفال شده است. بعد از خواندن این گزارش، ما به یاد فیلم نقاب افتادیم… البته با کمی اعمال سلیقه در تغییر فیلمنامه‌اش! و کمی که بیشتر فکر کردیم یادمان آمد که چه برخوردهایی با فیلم سینمایی نقاب صورت گرفت! شاید زمان آن رسیده باشد که بی‌‌رو در بایستی مشکلات جامعه‌مان که مانند سلول‌های سرطانی به جان خانواده‌ها افتاده، را ببینیم و به جای پاک‌کردن صورت مسئله، راه‌حلی برای بهبود شرایط موجود یندیشیم.
● پـاداش سکـوت
«ملیحه» ۷۱ سال است که با مادرشوهرش زندگی می‌کند. زمانی‌که او عروس این خانواده شد فقط ۱۶ سال داشت و در خانه‌ای سی متری، به همراه خانواده هشت‌نفری همسرش زندگی می‌کرد.
حالا او مدیر یک مدرسه دخترانه است؛ یک کارشناس ارشد علوم تربیتی. ملیحه در خانه همسرش ادامه تحصیل داد.
می‌گوید: «زمانی‌که ازدواج کردم، فقط پنج کلاس سواد داشتم. شوهرم هم سیکل داشت و کارگر کارخانه یخچال‌سازی بود. پول کافی نداشتیم که یک خانه مجزا بگیریم. در خانه مادرشوهرم با شش تا از خواهر شوهرها و برادرشوهرها زندگی کردم... اما همیشه توکلم به خدا بود و سعی و تلاش خودم را می‌کردم. درسم را ادامه دادم... حالا که به آن روزها فکر می‌کنم اصلا باورم نمی‌شود چطوری این کار را کردم!» ملیحه در ادامه به خبرنگار ما گفت: «من عاشق شوهرم هستم.
قبل از ازدواج می‌دانستم که او مرد با اراده‌ای است. اگر شوهرم در تمام این سال‌ها به عنوان یک حامی تمام عیار کنار من نبود و مرا به درس خواندن تشویق نمی‌کرد، من هرگز نمی‌توانستم پله‌های ترقی را بپیمایم...» ملیحه حرف‌های زیادی برای‌مان زد. حرف‌هایی که شاید به گوش‌مان آشنا بود ولی تا به حال کمتر به آن فکر کرده‌ بودیم.
مثلا او می‌گفت: «سختی‌ها می‌گذرد. اما عشق، صبر ، گذشت و اراده می‌تواند در کنار گذر زمان، آینده‌ای روشن برای زوج‌های جوان بسازد و تحمل سختی‌ها را ممکن سازد» نمی‌دانم چرا وقتی این حرف را زد بی‌اختیار یاد دختر همسایه‌مان افتادم که بعد از گذشت دو ماه از مراسم نامزدی‌اش به خاطر این‌که آقای داماد هنوز نتوانسته پیکانش را به پژو ۲۰۶ تبدیل کند، رفته دادگاه و تقاضای طلاق داده است!
● تو خانواده ما طـلاق ننـگه
روی اولین پله طبقه دوم مجتمع نشسته است. در این موقع صبح، تمام صندلی سالن‌ها پر نیستند، همین نشان می‌دهد که نمی‌خواهد با بقیه یک جا باشد. صورت و نگاهش حالتی دارد که آدم را جذب می‌کند؛ نگاهی عمیق و غمگین. سر و وضعش نشان می‌دهد از خانواده‌‌های اصیل و مقید به آداب و سنن است. روی پله، کنارش می‌نشینم و می‌گویم:
-ببخشید.
ولی او چیزی نمی‌گوید یا حوصله حرف زدن ندارد یا در دنیای دیگری است! کمی می‌نشینم بعد می‌پرسم:
-شما هم از شلوغی خوش‌تون نمی‌آید؟
برمی‌گردد به طرفم و نگاهم می‌کند. هنوز چشمانش عمیق است. در عمق چشم‌ها و نگاهش، غم و درد موج می‌زند. می‌گویم:
-توی چشم‌های شما چقدر غمه!
-سرش را پایین می‌اندازد و می‌‌گوید:
-یعنی انقدر که همه متوجه می‌شن؟
-خیلی زیاد! ولی آخه چرا؟
-خب کار آدم‌هاس دیگه!
-ولی نه همه آدم‌ها!
-چرا! همه این‌جوری هستند، یا من فکر می‌کنم همه مثل خودم هستند!
نگاهش عمیق‌تر می‌شود و می‌پرسد:
-ساعت چنده؟
از یک نفر ساعت را می‌پرسم و او می‌گوید:
-هشت و ربع
لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
-از بس عجله دارم زود اومدم. هنوز نیم ساعت مونده!
می‌پرسم:
-برای طلاق اقدام کردین؟
یک آن نگاهش برآشفته می‌شود:
-نه! توی خونواده ما طلاق ننگه! به‌خصوص اگه زن اقدام کنه!
گیج و منگ شده‌ام. با همان حالت می‌پرسم:
-پس....؟
نمی‌دانم گیجی‌ام را می‌فهمد یا خودش دلش می‌خواهد جریان را برایم بگوید. حرفم را می‌برد.
-اومدم راست راست توی چشماش نگاه کنم و بگم که: «خجالت نمی‌کشی؟»
بعدش هم بذارم برم خونه!
می‌گویم:
-من که گیج شدم!
برمی‌خیزد. من هم از جایم بلند می‌شوم و لباسم را می‌تکانم. او هم چادرش را مرتب می‌کند. هر دو از پله‌ها پایین می‌‌آییم و می‌رویم کنار حوض حیاط مجتمع. آن‌جا سر و صدا هم کمتر است. نگاهم می‌کند، تازه می‌فهمم که چه چشمان سبز زیبایی دارد. می‌گوید:
-شما خیلی کنجکاوید! مثل خبرنگارا!
برای این که دستم رو نشود چیزی نمی‌گویم ولی او ادامه می‌دهد:
-زندگی قشنگی داشتم؛ با مامان و بابا و داداش کوچولوم. بابا تاجر فرشه! فرشه دستباف صادر می‌کنه! جد اندر جد ما، فرشباف و فرش فروش بودند. وقتی لیسانسم رو گرفتم از بابا خواستم برام ماشین بخره ولی جواب بابا این بود: «اگه می‌خوای هر چی که داری قدرش رو بدونی خودت باید زحمت بکشی. هروقت رفتی سرکار، برات ماشین می‌خرم و قسطش رو ازت می‌گیرم». نه این‌که بابام خدای نکرده خسیس باشه اما کارهاش حساب و کتاب داره و حرف‌هاش، همه‌ حکمته! بالاخره سر کار رفتم و ماه اول که حقوقم رو گرفتم، قرار شد بریم توی یه نمایندگی و ماشین مورد علاقم رو بخرم و حقوقم رو به بابام بدم جای قسط ماشین.
چون بابا، کار داشت خودم تنها رفتم. اون‌جا بود که با «جمشید» آشنا شدم. داشت با مسئول نمایندگی سر نوبت چونه می‌زد. جوون خوش‌تیپ، خوش صحبت و برازنده‌ای به نظر می‌اومد. مسئول نمایندگی وقتی دید که من ایستاده و منتظرم یک صندلی تعارفم کرد و من نشستم.
جمشید رو به مسئول کرد و گفت: -حالا کار خانوم رو راه بنداز، تا بعد بقیه چونه‌هام رو بزنم. سوال‌هام رو کردم و قرار شد فردا با فیش قیمت ماشین که توی بانک واریز کردم، همراه مدارکم به نمایندگی برم. در حین خداحافظی از جمشید تشکر کردم که نوبتش رو به من داده! در جواب تشکرم بی‌مقدمه گفت:
-ببخشد، فضولیه، شما ازدواج کردین؟
-سوال آنقدر غیرمنتظره بود که حتی مسئول نمایندگی هم جا خورد، ولی من از جسارت و رک گویی‌ش خوشم اومد و گفتم:
-نه!
بلافاصله گفت:
-اگه موقعیتش پیش بیاد...؟
نمی‌دونستم چی جواب بدم، بالاخره گفتم:
-خب هر دختر و پسری دنبال موقعیت خوب هست!
بعدش هم سعی کردم خودم رو خلاص کنم و با عجله خداحافظی کردم. فردا که با بابا پول رو واریز کردم و به نمایندگی رفتیم، در حال تکمیل پرونده بودیم که مسئول نمایندگی از من خواهش کرد اجازه بدم چند لحظه با بابا تنها صحبت کنه.
شستم خبردار شد موضوع چیه که البته بدم نمی‌اومد. خواستگار‌های زیادی داشتم ولی از جمشید و جسارتش بدم نیومده بود. بالاخره کار خرید ماشین تموم شد و روز تحویل هم مشخص شد. توی راه بابا گفت:
-یه خواستگار دیگه برات پیدا شده!
دیگه با هم حرفی نزدیم. مادر توی خونه گفت که شب جمعه خواستگار می‌آد خونه‌مون. می‌دونستم جمشیده ولی هنوز اسمش رو نمی‌دونستم. شب جمعه اومدند. جمشید بود و پدرش! وقتی مادرم پرسید پس خواهر و مادر داماد کجا هستند، پدرش گفت: -همسرم فوت کرده و غیر از جمشید فرزند دیگه‌ای ندارم. چون اقوام‌ها خارج هستند خودم تنها خدمت رسیدم.
بعدش گفت که جمشید از خارج اومده و چند ماهیه که ایرونه. می‌خواد یک کارگاه، باز کنه، چون مهندس صنایعه! کارها خیلی زود ردیف شد و من و جمشید پای سفره عقد نشستیم و جشن عروسی رو هم گرفتیم، البته چون جمشید فامیلی نداشت بابا دلش نیومد خرج رو جمشید بده و پیشنهاد کرد خودش عروسی رو بگیره و گرفت.
توی عروسی، از طرف جمشید دو نفر اومدند. پدرش و مسئول نمایندگی ماشین! ماه عسل‌مون واقعا یک ماه طول کشید! توی این یک ماه اول به مشهد رفتیم چون شوهر خاله‌ام توی مشهد هتل داره. ده روزتوی مشهد مهمون اون‌ها بودیم بعدش هم رفتیم ویلای داییم شمال که ۱۵ روز مهمون اونها بودیم و پنج روز هم شیراز مهمون دایی کوچیکه‌ام بودیم. فقط هزینه‌ها کرایه رفت و آمد‌مون بود.
بعد از ماه عسل بود که فهمیدم جمشید آه در بساط نداره. ماشین رو هم می‌خواسته برای یکی از دوستاش بخره که به اصطلاح چیزی گیرش بیاد. پدرم یه آپارتمان به ما کادو داده بود. بعد از ماه عسل رفتیم به همون آپارتمان و زندگی‌مون رو شروع کردیم. بابا حقوقم رو به عنوان قسط ماشین می‌گرفت. مجبور شدم عصرها کار دوم بگیرم چون جمشید بی‌کار بود. صبح می‌رفت، شب می‌اومد و می‌گفت:
«کار گیرم نیومد!»
کم‌کم مشکوک شدم.
یک روز عصر که توی خونه تنها بودم در زدند و خانمی با یک بچه سه، چهار ساله جلوی در خودش رو همسر جمشید معرفی کرد. دنیا رو روی سرم کوبیدند اما دعوتش کردم اومد توی خونه. خیلی با هم صحبت کردیم. معلوم شد جمشید توی شهر خودشون شرکت داشته اما ورشکست شده و اومده تهرون خونه پدرش. پدرش هم سال‌هاست زنش یعنی مادر جمشید رو طلاق داده و اون با برادر و خواهر جمشید توی آلمان پیش دایی جمشید زندگی می‌کنند!
زن خیلی خوبی بود. از جمشید هم زیاد تعریف می‌کرد! وقتی جمشید به خونه اومد و «زهرا» - همسرش - رو توی خونه دید رفت که رفت! من هم بعد از یکی دو روز تصمیم خودم رو گرفتم. رفتم، راست و مستقیم همه چیز رو به پدرم گفتم و گفتم که می‌خوام با جمشید زندگی کنم و زن و بچه‌اش رو هم بیارم پیش خودم اما از جمشید خبری نبود تا این‌که یه اخطار به دستم رسید و امروز اومدم این‌جا که او هم بیاد.
می‌پرسم: -خب اگه بیاد چی می‌گی؟ چشمانش را به چشمانم می‌اندازد و می‌گوید: -اگه بیاد می‌گم خجالت بکش و بیا سر خونه و زندگیت. ما، دو تا زن و دخترت هنوز دوستت داریم. ما طلاق برامون ننگه، با چادر سفید خونه شوهر اومدیم، با کفن بیرون می‌ریم ، بعد آهی می‌کشد و می‌گوید: -ولی.... خدا کنه بیاد! می‌رود به‌ طرف دادگاه و مرا با بهت خود تنها می‌گذاردواقعا برایم عجیب بود که او می‌خواهد با زن دیگر جمشید در یک خانه زندگی کند.
منبع : آموزش نیروی انسانی شهرستان شهریار