یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

بعثت رسول خدا ( ص )


بعثت رسول خدا ( ص )
چهل سال از عمر رسول خدا ( ص ) گذشته بود که به طور آشکار فرشتهٔ وحی به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گردید .
بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا ( ص ) در غار « حرا » به عبادت مشغول بود . روز دوشنبه بود و حضرت خوابیده بود . رسول خدا ( ص ) دو فرشته را در خواب دید که وارد غار شدند و یکی در بالای سر آن حضرت نشست و دیگری پایین پای او ، آنکه بالای سرش نشست نامش جبرئیل و آن که پایین پای آن حضرت نشست نامش میکائیل بود .
محمد ( ص ) بارها فرشتگان را در خواب دیده بود و در بیداری نیز صدای آنها را می شنید که با او سخن می گفتند , ولی این نخستین بار بود که آشکارا فرشتهٔ الهی را پیش روی خود می دید . گفته اند در این وقت جبرئیل ورقه ای از دیبا به دست او داد و گفت : « اقراء » یعنی بخوان .
فرمود : چه بخوانم ! من که نمی توانم بخوانم !
برای بار دوّم و سوّم همین سخنان تکرار شد و برای بار چهارم جبرئیل گفت :
بخوان به نام پروردگارت که ( جهان را ) آفرید ، ( خدایی که ) انسان را از خون بسته آفرید، بخوان و خدای تو مهمتر است ، خدایی که ( نوشتن را به وسیلهٔ ) قلم بیاموخت .
پیغمبر بزرگوار الهی به خانه بازگشت و به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونی زیادی در حال آن حضرت پدیدار گشته بود .
پیغمبر خدا آنجه را دیده و شنیده بود به خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شکفته گردید . سخنان رسول خدا ( ص ) که تمام شد لرزه ای اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از این رو به خدیجه فرمود :
« من در خود احساس سرما می کنم مرا با چیزی بپوشان » .
خدیجه گلیمی آورد و بر بردن آن حضرت انداخت و رسول خدا ( ص ) در زیر گلیم آرمید .
خدیجه محمد ( ص ) را در خانه گذارد و لباس پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت و بازگشت و رسول خدا همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشتهٔ وحی بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا داد تا چه می گوید .
« ای گلیم به خود پیچیده برخیز و ( مردم را از عذاب خدا ) بترسان ، و خدا را به بزرگی بستای ، و جامه را پاکیزه کن ، و از پلیدی دوری گزین ، و منّت مگزار ، و زایده طلب مباش ‌، و برای پروردگارت صبر پیشه ساز . » (۱)
● نخستین مسلمان ، نخستین دستور
این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورّخین چون ابن اسحاق ، ابن هشام و دیگران مسلّم است که نخستین مردی که به رسول خدا ایمان آورد علی بن ابی طالب و نخستین زن خدیجه بوده است .
نخستین دستوری هم که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود . بدین ترتیب که در همان روزهای نخست بعثت ، روزی رسول خدا ( ص ) در بالای شهر مکه بود که جبرئیل نازل گردید و با پای خود به کنار کوه زد و چشمهٔ آبی ظاهر گردید . سپس جبرئیل برای تعلیم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا ( ص ) نیز از او پیروی کرد ،‌ آن گاه جبرئیل نماز را به آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند .
پس از علی ابن ابی طالب ( ع ) دومین مردی که به رسول خدا ( ص ) ایمان آورد زید بن حارثه ، آزاد شدهٔ آن حضرت بود . تدریجاً با دعوت پنهانی رسول خدا ( ص ) گروه معدودی از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جمله اند :
جعفر بن ابی طالب و هسمرش اسماء دختر عمیس ، عبدالله بن مسعود ، خباب بن ارت ، عمّار بن یاسر ، صهیب بن سنان – که اهل روم بود و در مکه زندگی می کرد عبیده بن حارث ، عبدالله بن حجش و جمع دیگری که حدود ۵۰ نفر می شدند . (۱)
● اظهار دعوت
پیغمبر بزرگوار اسلام از جانب خدای تعالی مأمور شد تا دعوت خویش را اظهار کرده و به طور علنی مشرکین مکه را به اسلام دعوت کند و در مرحلهٔ نخست خویشان و نزدیکان خود را انذار نماید .
چون آیه شریفهٔ و انذر عشیرتک الاقربین نازل گردید رسول خدا ( ص ) خویشان نزدیک خود را از فرزندان عبدالمطلب که در آن روز حدود چهل نفر یا بیشتر بودند به خانهٔ خود و صرف غذا دعوت کرد و غذای مختصری را که معمولاً خوراک چند نفر بیش نبود برای آنها تهیه کرد . چون افراد مزبور به خانهٔ آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگی را کفایت کرده و سیر شدند .
در این وقت بود که ابولهب فریاد زد : « براستی که محمد شما را جادو کرد ! »
رسول خدا ( ص ) که سخن او را شنید آن روز چیزی نگفت . روز دیگر به علی ( ع ) دستور داد به همان گونه میهمانی دیگری ترتیب دهد و خویشان مزبور را به صرف غذا در خانهٔ آن حضرت دعوت نماید و چون علی ( ع ) دستور او را اجرا کرد و غذا صرف شد رسول خدا ( ص ) شروع به سخن کرده چنین فرمود :
« بدانید که هر یک از شما به من ایمان آورده و در کارم مرا یاری کند و کمک دهد او برادر و وصیّ و وزیر من و جانشین پس از من در میان دیگران خواهد بود .... »
سخنان رسول خدا ( ص ) به پایان رسید ، ولی هیچ کدام از آنها جز علی ( ع ) دعوت آن حضرت را اجابت نکرد و برای بیعت با او از جای برنخاست .
سران مکّه برای جلوگیری از پیشرفت مرام مقدس اسلام به فکر افتادند به نزد ابوطالب عموی پیغمبر که سمت ریاست بنی هاشم و کفالت رسول خدا را به عهده داشت بروند و با وی در این باره مذاکره کنند .
ابوطالب سخنان آنها را شنید و با خوشرویی و با ملایمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالی از نزدش بیرون رفتند .
سران مکه چون ادامهٔ کار رسول خدا ( ص ) را مشاهده کردند برای بار دوم به نزد ابوطالب آمدند .
ابوطالب خود را در محذور سختی مشاهده کرد . از طرفی دشمنی و جدایی از قریش برایش سخت و مشکل بود و از سوی دیگر نمی توانست رسول خدا ( ص ) را به آنها تسلیم کند و یا دست از یاری اش بردارد . این بود که محمد ( ص ) را خواست و گفتار قریش را به اطلاع آن حضرت رسانید و به دنبال آن گفت : « ای محمد اکنون بر جان خود و من نگران باش و کاری که از من ساخته نیست و طاقت آن را ندارم بر من تحمیل نکن . »
رسول خدا ( ص ) گمان کرد که عمویش می خواهد دست از یاری او بردارد . از این رو فرمود : «
به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند ، من دست از این کار برنمی دارم تا در این راه هلاک شوم یا آنکه خداوند مرا برایشان نصرت و یاری دهد و بر‌ آنان پیروز شوم . »
و سپس اشک در چشمان آن حضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاست و به سوی در اتاق به راه افتاد . ابوطالب که چنان دید آن حضرت را صدا زد و گفت : « فرزند برادر برگرد » و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت : « برو و هر چه خواهی بگو که به خدا سوگند هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت ! »
مشرکان که از ملاقاتهای مکرّر با ابوطالب نتیحه ای نگرفتند به فکر آزار بیشتری نسبت به رسول خدا ( ص ) و مسلمانانی که به آن حضرت ایمان آورده بودند افتادند .
ابوطالب فرزندان هاشم و مطلب را طلبید و از ایشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا ( ص ) کمک دهند . آنان نیز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذیرفتند ، تنها ابولهب بود که از قبول آن پیشنهاد خودداری کرد .
روز به روز فشار مشرکین نسبت به افراد تازه مسلمان و پیروان رسول خدا بیشتر می شد .
مسلمانان نیز تا جایی که تاب تحمل داشتند و مقدورشان بود تحمل می کردند . شاید گاهی هم به رسول خدا ( ص ) شکوه می کردند . شکنجه و فشار به حدّی بود که رسول خدا ( ص ) نیز دیگر تاب تحمل دیدن آن مناظر رقّتبار را نداشت . از این رو به آنها دستور داد به سرزمین حبشه هجرت کنند . از این رو گروههای زیادی آمادهٔ سفر و مهاجرت به حبشه شدند که نخستین کاروان مرکّب بود از یازده نفر مرد و چهار زن .
مشرکین قریش برای جلوگیری از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا ( ص ) نقشهٔ تازه و خطرناکی کشیدند و تصمیم به عقد قراردادی همه جانبه برای قطع رابطه و محاصرهٔ بنی هاشم و نوشتن تعهدنامه ای در این باره گرفتند . چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلی هشتاد نفر از آنها پای آن را امضا کردند .
مندرجات و مفاد آن تعهدنامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه می شد :
امضا کنندگان زیر متعهد می شوند که :
▪ از این پس ... هر گونه معامله و داد و ستدی را با بنی هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند .
▪ به آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند .
▪ چیزی به آنها نفروشند و چیزی از ایشان نخرند .
▪ هیچ گونه پیمانی با آن ها نبندند و در هیچ پیشامدی از ایشان دفاع نکنند و در هیچ کاری با ایشان مجلس و انجمنی نداشته باشند .
▪ تا هنگامی که بنی هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارد و یا به طور پنهانی یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند .
این تعهدنامه ننگین را در خانه کعبه آویختند ابوطالب که دید بنی هاشم با این ترتیب نمی توانند در خود شهر مکه زندگی را به سر برند ، آنها را به درّه ای در قسمت شمالی شهر مکه که متعلق به او بود – و به شعب ابی طالب موسوم بود – برده ، و جوانان بنی هاشم و بخصوص فرزندانش علی ، طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیداً از پیغمبر اسلام نگهبانی و حراست کنند .
برای مقابله با این محاصرهٔ اقتصادی ، خدیجه آن همه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابوطالب نیز تمام دارایی خود را داد .
برای سه سال یا چهار سال – بنابر اختلاف تواریخ – وضع به همین منوال گذشت .
استقامت و پایداری بنی هاشم در برابر مشرکین و تعهدنامهٔ ننگین آنها و تحمل آن همه شدّت و سختی به سود رسول خدا ( ص ) و پیشرفت اسلام تمام شد ، زیرا از طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضا کرده بودند به حال آنان رقّت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابوطالب و خویشان خود که در زمرهٔ بنی هاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند . از سوی دیگر افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ، ولی از ترس قریش جرئت اظهار عقیده و ایمان به رسول خدا ( ص ) را نداشتند و نگران آینده بودند .
در خلال این ماجرا شبی رسول خدا ( ص ) از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همهٔ آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که « بسمک اللّهم » در آن نوشته شده بود باقی گذارده و سالم مانده است .
این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن صحیفه حاضر گردند و موقتاً دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند .(۱)
● معراج
داستان معراج رسول خدا ( ص ) در یک شب از مکه معظمه به مسجدالاقصی و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مکه در قرآن کریم ، در دو سوره به نحو اجمال ذکر شده ؛ یکی در سورهٔ « اسراء » و دیگری در سورهٔ مبارکهٔ « نجم » . در چند حدیث آن شب را شب هفدهم ربیع الاول و یا شب بیست و هفتم رجب ذکر کرده و در نقلی هم شب هفدهم رمضان و شب بیست و یکم آن ماه نوشته اند .
حبرئیل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مرکبی را که نامش « براق » بود برای او آورد و رسول خدا ( ص ) بر آن سوار شده و به سوی بیت المقدس حرکت کرد و در راه در چند نقطه ایستاد و نمار گزارد ، یکی در مدینه و هجرتگاهی که سالهای بعد رسول خدا ( ص ) بدانجا هجرت فرمود ، یکی هم مسجد کوفه ، دیگر در طور سینا و بیت اللحم – زادگاه حضرت عیسی ( ع ) – و سپس وارد مسجد اقصی شد و در آنجا نماز گزارد و از آنجا به آسمان رفت .
در روایات آمده که در آن شب دنیا به صورت زنی زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ، ولی رسول خدا ( ص ) بدو توجهی نکرده از وی در گذشت .
بر طبق روایتی که علی بن ابراهیم در تفسیر خود از امام صادق ( ع ) روایت کرده رسول خدا ( ص ) فرمود :
« به گروهی گذشتم که پیش روی آنها ظرفهایی از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک را می خوردند و پاک را می گذاردند ، از جبرئیل پرسیدم : اینها کیان اند ؟ گفت : افرادی از امت تو هستند که مال حرام می خورند و مال حلال را وامی گذارند ؛ و مردمی را دیدم که لبانی چون لبان شتران داشتند و گوشتهای پهلوشان را چیده و در دهانشان می گذاردند ، پرسیدم : اینها کیان اند ؟ گفت : اینها کسانی هستند که از مردمان عیبجویی می کنند ؛ مردمان دیگری را دیدم که سرشان را به سنگ می کوفتند و چون حال آنها را پرسیدم پاسخ داد : اینان کسانی هستند که نماز شامگاه و عشاء را نمی خواندند و می خفتند . مردمی را دیدم که آتش در دهانشان می ریختند و از نشیمنگاهشان بیرون می آمد و چون از وضع آنها پرسیدم ، گفت : اینان کسانی هستند که اموال یتیمان را به ستم می خورند .
و از آنجا به آسمان دوم رفتیم و در آنجا دو مرد را شبیه به یکدیگر دیدم و از جبرئیل پرسیدم : اینان کیان اند ؟ گفت : هر دو پسر خالهٔ یکدیگر یحیی و عیسی ( ع ) هستند ، بر آنها سلام کردم و پاسخ داده تهنیت ورود به من گفتند و فرشتگان زیادی را که به تسبیح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده کردم .
و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتم و در آنجا مرد زیبایی را دیدم که زیبایی او نسبت به دیگران همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسیدم جبرئیل گفت : این برادرت یوسف است ، بر او سلام کردم و پاسخ داد و تهنیت و تبریک گفت و فرشتگان بسیاری را نیز در آنجا دیدم .
از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتم و مردی را دیدم و چون از جبرئیل پرسیدم گفت : او ادریس است که خدا وی را به اینجا آورده .
سپس به آسمان پنجم رفتیم و در آنجا مردی را به سن کهولت دیدم که دورش را گروهی از امتش گرفته بودند و چون پرسیدم کیست ؟ جبرئیل گفت : هارون بن عمران است .
آن گاه به آسمان ششم بالا رفتم و در آنجا مردی گندمگون و بلند قامت را دیدم که می گفت : بنی اسرائیل پندارند من گرامی ترین فرزندان آدم در پیشگاه خدا هستم ولی این مرد از من نزد خدا گرامی تر است و چون از جبرئیل پرسیدم : کیست ؟ گفت : برادرت موسی بن عمران است .
سپس به آسمان هفتم رفتیم و در آنجا به فرشته ای برخورد نکردم جز آنکه گفت : ای محمد حجامت کن و به امّت خود نیز سفارش حجامت را بکن و در آنجا مردی را که موی سر و صورتش سیاه و سفید بود و روی تختی نشسته بود دیدم و جبرئیل گفت ، او پدرت ابراهیم است ، بر او سلام کرده جواب داد و تهنیت و تبریک گفت ، و مانند فرشتگانی را که در آسمانهای پیشین دیده بودم در آنجا دیدم ، و سپس دریاهایی از نور که از درخشندگی چشم را خیره می کرد و دریاهایی از ظلمت و تاریکی و دریاهایی از برف و یخ لرزان دیدم و چون بیمناک شدم جبرئیل گفت : این قسمتی از مخلوقات خداست . »
و در حدیثی است که فرمود :
« چون به حجابهای نور رسیدم جبرئیل از حرکت ایستاد و به من گفت : برو ! »
در حدیث دیگری فرمود :
« از آنجا به « سدره المنتهی » رسیدم و در آنجا جبرئیل ایستاد و مرا تنها گذارده و گفت : برو !
گفتم : ای جبرئیل در چنین جایی مرا تنها می گذاری و از من مفارقت می کنی ؟
گفت : « ای محمد اینجا آخرین نقطه ای است که صعود به آن را خدای عزّ و جلّ برای من مقرّر فرموده و اگر از اینجا بالاتر آیم پر و بالم می سوزد . »
اگر سر موُی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم (۱)
● وفات ابوطالب و خدیجه
مشرکین انواع آزار و صدمه را نسبت به رسول خدا ( ص ) انجام می دادند ، ولی با این همه احوال حمایت ابی طالب از آن حضرت مانع بزرگی بود که آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهای زبانی قدم فراتر نهند . اما در این میان دست تقدیر دو مصیبت ناگوار برای رسول خدا ( ص ) پیش آورد که دشمنان آن حضرت جرئت بیشتری در اذیت پیدا کرده و آن حضرت را در مضیقهٔ بیشتری قرار دادند به گفته مورخین چند بار نقشه قتل و تبعید او را کشیده تا سرانجام نیز رسول خدا ( ص ) از ترس آنها شبانه از مکه خارج شد و به مدینه هجرت کرد . یکی مرگ ابوطالب و دیگری فوت خدیجه بود که طبق نقل معروف هر دو در یک سال و به فاصلهٔ کوتاهی اتفاق افتاد .
معروف آن است که مرگ هر دو در سال دهم بعثت ، سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد ، و ابوطالب پیش از خدیجه از دنیا رفت . فاصله میان مرگ خدیجه و ابوطالب را نیز برخی سه روز ، جمعی سی و پنج روز و برخی نیز شش ماه نوشته اند .
هنگامی که خبر مرگ ابوطالب را به رسول خدا ( ص ) دادند اندوه بسیاری آن حضرت را فراگرفت و بی تابانه خود را به بالین ابوطالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست کشید آن گاه فرمود :
« عموجان در کودکی مرا تربیت کردی و در یتیمی کفالت و سرپرستی نمودی و در بزرگی یاری و نصرتم دادی خدایت از جانب من پاداش نیکو دهد . »
در وقت حرکت دادن جنازه پیشاپیش آن می رفت و درباره اش دعای خیر می فرمود .
هنوز مدت زیادی و شاید چند روزی از مرگ ابوطالب و آن حادثهٔ غم انگیز نگذشته بود که رسول خدا (ص) به مصیب اندوه بار تازه ای دچار شده و بدن نحیف همسر مهربان و کمک کار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهی فراوان در کنار بستر او نشسته و مراتب تأثر خود را از مشاهدهٔ آن حال به وی ابلاغ فرمود آن گاه برای دلداری خدیجه جایگاهی را که خدا در بهشت برای وی مهیا فرموده بدو اطلاع داده و خدیجه را خرسند ساخت .
هنگامی که خدیجه از دنیا رفت رسول خدا ( ص ) جنازهٔ او را برداشته و در « حجون » ( مکانی در شهر مکه ) دفن کرد ، و چون خواست او را در قبر بگذارد ، خود به میان قبر رفت و خوابید و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاک روی آن ریخت .
نخستین زنی را که رسول خدا ( ص ) پس از مرگ خدیجه و پیش از هجرت به مدینه به ازدواج خویش درآورد سوده دختر زمعه بود که در زمرهٔ مسلمانان اولیه و مهاجرین حبشه هستند و چون از حبشه بازگشتند شوهرش سکران بن عمرو در مکه از دنیا رفت . رسول خدا ( ص ) در چنین شرایطی او را به ازدواج خویش درآورد . (۱)
● سفر به طائف
پس از فوت ابوطالب رسول خدا ( ص ) درصدد برآمد تا در مقابل مشرکین ، حامی و پناه تازه ای پیدا کند .
در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و درصدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند . به همین منظور با یکی دو نفر از نزدیکان خود چون علی ( ع ) و زید بن حارثه و یا چنانکه برخی گفته اند تنها به سوی طائف حرکت کرد و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف بودند رفت .
پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند ، اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنی گفتند . یکی از آنها گفت : « من پردهٔ کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاد باشد ! »
رسول خدا ( ص ) مأیوسانه از نزد آنها برخاست و به نقل ابن هشام هنگان بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را آگاه نسازند .
اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزای آن حضرت کردند . همین سبب شد تا چون رسول خدا ( ص ) خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف ، روزی بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهای مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند . (۱)
● مقدمات هجرت
در شهر یثرب که بعدها به مدینه موسوم گردید دو قبیله به نام اوس و خزرج زندگی می کردند و در مجاورت ایشان نیز تیره هایی از یهود سکونت داشتند .
میان قبیله اوس و خزرج سالها آتش جنگ و اختلاف زبانه می کشید و هر چند وقت یک بار به جان هم می افتادند . اوس و خزرج که خود را برای جنگ تازه ای آماده می کردند و هر دو دسته می کوشیدند قبایل دیگر عرب را نیز با خود همپیمان کرده نیروی بیشتری برای سرکوبی و شکست حریف پیدا کنند . دو قبیله اوس و خزرج به سوی قبایل مکه متوجه شده و هر کدام درصدد برآمدند تا آنها را با خود همپیمان و همراه کنند و از نیروی آنها علیه دشمن خود کمک گیرند .
وقتی پیغمبر خدا از ورود قبیلهٔ اوس به مکه با خبر شد به نزد آنها آمده و پیش از آنکه آنها را به اسلام و ایمان به خدای تعالی دعوت کند فرمود :
« من کاری را به شما پیشنهاد می کنم که از آنچه به خاطر آن به این شهر آمده اید بهتر است . »
پرسیدند : « آن چیست ؟ »
فرمود : « به خدای یگانه ایمان آورید و اسلام را بپذیرید . » سپس جریان نبوّت خویش را به آنها اظهار کرده و چند آیه از قرآن نیز بر آنها تلات کرد .
نخستین فردی که از قبیلهٔ خزرج اسلام آورد ، اسعدبن زراره بود . یک سال پس از مسلمان شدن اسعد ، در موسم حج ، اسعد با پنج یا هفت تن دیگر مردم یثرب به مکه آمد و رسول خدا را در عقبه دیدار کرده و به آن حضرت ایمان آوردند .
سال دوازدهم بعثت اسعد با یازده تن دیگر نزد رسول خدا آمدند هنگامی که می خواستند به یثرب بازگردند برای تعلیم قرآن از رسول خدا درخواست کمک کردند و رسول خدا مصعب بن عمیر را همراه آنان به یثرب فرستاد . (۱)
پی نوشت :
(۱) به نقل از کتاب خلاصه زندگانی حضرت محمد(ص)
تالیف:سید هاشم رسولی محلاتی
تلخیص:محمدرضا جوادی
منبع : به سوی نور


همچنین مشاهده کنید