جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته اول فروردین ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته اول فروردین ماه
اولی: در شهر شما به دوش حمام چه می‌گویند؟ دومی: آب چرخ كن!
□□□
پدر: آقای دكتر به دادم برسید، پسرم كلید قورت داد! پزشك با خونسردی: خوب شاید اشتهایش «باز» شود!
□□□
دو دانش آموز دیر به مدرسه رسیدند. ناظم با عصبانیت از اولی پرسید: «تا حالا كجا بودی؟» دانش آموز با ترس جواب داد: «نزدیكی‌های صبح خواب دیدم با هواپیما به سفر رفته‌ام، تا بیدار شدم دیر شده بود.» ناظم كه خیلی عصبانی شده بود از دومی‌پرسید: «تو كجا بودی؟» دانش آموز دومی‌با خونسردی جواب داد: «من هم به فرودگاه رفته بودم تا دوستم را بدرقه كنم!»
□□□
به نادانی یك توپ فوتبال نشان می‌دهند و می‌پرسند: «این چیست؟» نادان پس از كمی فكر می‌گوید: «شطرنج گرد!»
□□□
معلم: بگو ببینم، یك كیلو گوشت، چند گرم است؟ دانش آموز: ۲۰۰ گرم. معلم: چرا ۲۰۰ گرم؟ دانش آموز: آقا اجازه، ۸۰۰ گرم آن استخوان و چربی است!
□□□
معلم: آب چند بخش است؟ دانش آموز: یك بخش. معلم: صدایش چیست؟ دانش آموز: شر شر شر شر!
□□□
مشتری: آقا؛ این ساعتی كه دیروز به من فروختید، روزی سه ساعت بیشتر كار نمی‌كند. فروشنده: خب این كه خیلی خوب است، چون با داشتن چنین ساعتی عمرتان دیرتر سپری می‌شود.
□□□
اولی: می‌دانی چرا وقتی نشانه‌گیری می‌كنیم، یكی از چشم‌هایمان را می‌بندیم؟ دومی: بله، چون اگر هر دو را ببندیم، دیگر چیزی نمی‌بینیم!
□□□
معلم از دانش آموز می‌پرسد: «پرستوها، چه زمانی به سمت جنوب پرواز می‌كنند؟» دانش آموز فورا جواب می‌دهد: «وقتی كه دمشان به طرف شمال باشد.»
□□□
اولی: چرا اسب تو توی مسابقه برنده نشد؟ دومی: چون اسب من خیلی با ادب است، به اسب های دیگری می‌گوید: اول شما بفرمایید.
□□□
اولی: پدر من با یك دست، هر اتومبیلی را كه بخواهد می‌تواند نگه دارد؟ دومی: دروغ نگو! مگر ممكن است؟ اولی: آخه پدر من افسر اداره راهنمایی و رانندگی است.
□□□
عكاس به مشتری: دوست داری عكست را چه طور بیندازم؟ مشتری: مجانی!
□□□
احمد: نمی‌دانی در شهر ما چه زلزله‌ای آمد! سعید: حتما خیلی ترسیدی! احمد: عجب حرفی می‌زنی، زمین هم از ترس می‌لرزید، چه رسد به من!
منبع : مطالب ارسال شده