چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
بازشناسی لیبرالیسم
●مقدمه
هارولد لاسكی در مقدمه كتاب "ظهور لیبرالیسم اروپایی" گفته است: "طی چهار قرن گذشته، لیبرالیسم آموزهٔ برجستهٔ تمدن غرب بوده است" (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶). لیبرالیسم، چیزی بیش از یك مجموعه ارزشی است. ارزشهای آن بر پایه متافیزیكی خاص خود استوار نبوده، بلكه بر بنیاد نظریهای از ماهیت انسان و جامعه قرار دارد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۷). لیبرالیسم مانند رقیبش، سوسیالیسم، هم نظریه و آموزه است و هم برنامه و عمل (بوردو، ۱۳۸۳، ۱۳). در واقع، امروزه لیبرالیسم به مثابه نوعی ایدئولوژی یا اصول اخلاقی، با گسترشی وسیع، وجود دارد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۵). بیگمان، لیبرالیسم فلسفه نیز هست، اما به مثابه اصل ساماندهی روابط اجتماعی است كه به طور كامل جلوه میكند. لیبرالیسم در حوزه اجتماع است كه معنای كامل خود را باز مییابد و به طور عینی در روابط فرد با همنوعانش خود مینماید (بوردو، ۱۳۸۳، ۱۳ و۱۴). باید افزود كه لیبرالیسم یك نظریه سیاسی و یك فن نظامی نیز هست؛ همچنین مجموعهای از اعتقادهای سیاسی، و نیز ماشین جنگی كاپیتالیسم كه مرزها را نادیده میگیرد یا آنها را تغییر میدهد. (گاراندو، ۱۳۸۳، ۹).
در عین توصیفاتی كه گذشت، معنای كامل واژهٔ لیبرالیسم را در كنار واژههای متضاد با آن مانند استبداد، خودكامگی، یكهسالاری، حكومت مطلقه، دولتگرایی، صنفگرایی، اقتصاد ارشادی و جمعباوری بهتر میتوان دریافت. یعنی طرد فشارهایی كه قدرتی بیرونی با هر خاستگاه و غایتی به منظور خنثی كردن تعینات فردی اعمال میكند (بوردو، ۱۳۸۳، ۱۴). آلن بولوك و موریس شوك در مقدمه منتخباتی از لیبرالیسم بریتانیا تحت عنوان "سنت لیبرالی"، "اعتقاد به آزادی و اعتقاد به وجدان را دو پایه توأمان فلسفه لیبرال و عنصر تداوم بخش تكامل تاریخی آن" میدانند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۵).
برخی لیبرالیسم را صرفاً با عنصر آزادی، تعریف كردهاند و برخی دیگر چنانكه گذشت چارچوبی ایدئولوژیك را به عنوان تعریف برگزیدهاند. شاید شایسته آن باشد كه چارچوب مورد اشاره برخی صاحبنظران به عنوان ابزار رسیدن به هدف كه همان آزادی باشد لحاظ شده، لیبرالیسم، مجموعهای ارگانیك از آن ابزار و این غایت تلقی شود.
برای تعریف منطقی و دقیقتر این واژه، توسل به چهار مفهوم اساسی، ضروری مینماید؛ چهار مفهوم حق و سود و میل و مالكیت، چارچوبی نظری را تشكیل میدهند كه پیشرفت لیبرالیسم در معنای واقعیاش از آنجا آغاز میشود (گاراندو۱۳۸۳، ۲۲).
۱ـ مؤلفههای سازنده لیبرالیسم
۱ـ۱ـ آزادی
لیبرالیسم با اهمیت والایی كه برای آزادی یا اختیار قائل میشود، خود را از سایر آموزههای سیاسی متمایز میكند. پیش از آنكه به تعریف آزادی از دیدگاه لیبرال اشاره نماییم، ابتدا ملاحظات و توصیفاتی كلی از آزادی لیبرال ارائه میكنیم تا پیشزمینهای جهت ورود در تعریف باشند.
آزادی از دید لیبرالیسم، وسیلهٔ رسیدن به یك هدف سیاسی متعالیتر نیست، بلكه فینفسه عالیترین هدف سیاسی است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۸۲ و۸۳). از دیدگاه لیبرالیسم، آزادی ذاتی سرشت انسان شمرده میشود (بوردو، ۱۳۸۳، ۱۳).
لیبرالیسم و تلاش آن برای برقراری آزادی به تقابلی بازمیگردد كه با قرون وسطی داشت، دورانی كه ارگانیسم اجتماعی در بند نظم و انضباط مادی و معنوی كلیسا قرار داشت؛ بر همین اساس، وجه مهم سده شانزدهم چیزی جز شرح این رهایی نیست. در واقع، آزادی از نظر انسانِ دوران نوزایی، بیشتر چون غنیمتی است كه عدهای آن را به چنگ آوردهاند، نه تواناییای كه به همگان بخشیده شده است. فردباوری تأیید میشود اما فردباوری شخصیتها مدنظر است و آزادی نیز جز كنش و كامیابی بنیاد دیگری ندارد. آنچه مهم است همانا آزاد شدن ناگهانی غرور انسانی است (بوردو، ۱۳۸۳، ۲۴ و۲۵).
در حقیقت، نهضت اصلاح دینی یا دین پیرایی، آزادیای را كه نیرومندان و جسوران به ناحق به انحصار خویش درآورده بودند به انسان به طور عام تعمیم داد. نهضت اصلاح دینی با دینپیرایی به جای آزادی بالفعل، خشن و بیمسؤولیت، همانا آزادی معنوی به همگان بخشیدهای را نشاند كه با وظایفی مقاومت ناپذیر به انضباط درآمده بود. بدین سان، نهضت اصلاح دینی یا دین پیرایی در برابر آزادی كفرآلودهای كه مزدور با زور بازوی خویش به چنگ آورده بود، آزادی مسیحی را گذارد؛ یعنی آزادیای كه مؤمن در وجدان هدایت یافتهٔ خویش با كلام خداوند در مییابد. اما با وجود تفاوت رفتارهای مجاز در دو شیوهٔ درك از آزادی، هر دو از سرچشمهای یگانه سیراب شدند كه همانا رستگی از هر اقتدار و مرجعیت این جهانی بیرون از انسان بود (بوردو، ۱۳۸۳، ۲۸).
در این نهضت كه با قصد رهایی انسان از چارچوبهای خشك دینی كه مجال هرگونه تفكر آزاد را از میان میبرد، نقش اراسموس، لوتر و كالون از همه پر رنگتر مینمود. از نظر اراسموس، آزادی یعنی، آزادی انجیلی؛ یعنی آن آزادیای كه هر انسان، مدیون رستگاری خویش به یاری مسیح است و بهرهمندی از آن به سبب احترام به مرتبهٔ عالی انسانیاش به وی ارزانی شده است. مهم، این اعتقاد اوست كه مشروعیت یك رژیم نه از عنوانهای تاریخی و نه از غریو و شور مردمی بلكه منحصراً ناشی از احترامی است كه برای آزادی انسان قائل میشود (بوردو، ۱۳۸۳، ۲۶).
لوتر به فرد مسیحی میآموزد كه آزاد بودنش نه برای شوریدن و نه برای نشاندن امیال سرشت گناهكارانهاش به جای دستورهای الاهی، بلكه برای این است كه مشیت خداوندی در وی عمل كند (بوردو، ۱۳۸۳، ۲۸).
كالون، فرد مسیحی را از نو وارد جهان میكند و هم اوست كه باید با جان خود در این جهان نفوذ نماید و با این كار، آزادی را هم به جهان میآورد. اگر چه كالون حقی برای آزادی به عنوان استقلال فردی قائل نیست دست كم میپذیرد كه آزادی والا یعنی آزادی وجدانی سختگیر و زاهدانه كه با گفتار خداوند راهنمایی شده، همواره در سازمان و ادارهٔ امور شهر حاضر باشد (بوردو، ۱۳۸۳، ۳۰).
با توجه به تمام تلاشها، رهایی معنوی كه با اصلاح دینی تكمیل شده بود به رهایی مادیای تنزل یافت كه با برانگیختن میل به خطركردن، روحیه سوداگری و كار و جستجوی سود، به برپایی سامان بیسابقهٔ روابط اقتصادی و اجتماعی در جامعه یاری رساند، سامانی كه به سوی سرمایهداری روان بود، یعنی فتح جهان مادی با ابتكار فردی كه سرانجام دنیا را به زیر سلطه پول كشاند (بوردو، ۱۳۸۳، ۳۱).
حال بجاست كه به بررسی مفهوم آزادی از دید لیبرالیسم بپردازیم، تا بتوان چارچوب مفهومی مشخصی از آزادی از نگاه لیبرال به دست داد. ضرورت این كار در این نكته است كه آزادی، مفهومی است كه تمامی دستگاههای نظری و ایدئولوژیها با توجه به اهمیت آن در صدد مفهومسازی و تعریف آن از دیدگاه خود میباشند و بر همین اساس، به منظور تدقیق و تفكیك لیبرالیسم از دیگر ایدئولوژیها باید به بررسی مفهوم آزادی لیبرال بپردازیم.
آزادی، به طور كلی، از دید لیبرالیسم، در دو مفهوم مثبت و منفی تعبیر میشود:
الف. مفهوم منفی آزادی
مفهوم "منفی" آزادی در پاسخ به این سؤال مطرح میشود: كدام حوزه است كه در قلمرو آن، فاعل (شخص یا گروهی از اشخاص) آزاد است ـ یا باید آزاد باشد تا بدون دخالت دیگران، هر كاری میخواهد بكند، یا هر طور كه میخواهد باشد؟ (سندل، ۱۳۷۴، ۲۵). بر همین اساس، میتوان گفت به طور معمول، فرد تا آن درجه آزاد است كه كس یا كسانی در كار او مداخله نكنند. آزادی سیاسی در این مفهوم، به طور ساده عبارت است از حوزهای كه شخص در محدودهٔ آن عمل میكند و كسی مانع او نمیشود. شخص تنها در صورتی آزادی سیاسی ندارد كه علیرغم داشتن توانایی و قدرت لازم، دیگران او را از رسیدن به هدفش باز دارند (سندل، ۱۳۷۴، ۲۶). لیبرالیسم غالباً آزادی را به گونهای منفی و به مثابه شرایطی كه در آن شخص مجبور نیست، مقید نیست، در امورش مداخله نمیشود، و تحت فشار قرار نمیگیرد، تعریف میكند.
از دید هابز انسان آزاد كسی است كه اگر میل به انجام كاری داشته و قدرت و ذكاوت انجام آن را داشته باشد، با مانع و رادعی مواجه نشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۸۴).
در همین رابطه، برخی ارزشهای لیبرال كه در اصل، بسط تعهد به آزادی و برابری میباشند، مطرح میشوند. مدارا خواه به مثابه یك خطمشی عمومی یا فضیلتی شخصی، یكی از این ارزشهاست.
مدارا، یكی از وظایف دولت، جامعه و یا فرد است كه به موجب آن نباید در فعالیتها یا عقاید دیگران مداخله شود، هر چند مورد پسند یا حتی تأیید نباشند؛ البته تا جایی كه این قبیل فعالیتها و عقاید به حق برابر دیگران در چگونگی اعمال و عقاید خویش تجاوز نكند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۹).
مدارا در جامعهای كه از گروههای ذینفع رقیب تشكیل میشود، پذیرش بیدریغ حق موجودیت و استمرار منافع طرف مخالف است، چراكه تكثرگرایی بر تفرقه طبیعی جامعه، و فقدان هرگونه ارادهٔ عمومی یا منافع مشترك تأكید میورزد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۰). البته از دیدگاه لیبرالیسم، تحمل بیان شنیعترین عقاید نیز تا زمانی كه فقدان نفوذ آنها قابل اثبات باشد، دشوار نیست. اما هنگامی كه مؤثّر واقع شوند، قضیه بغرنجتر میشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۱). در عمل، مداراگرترین جوامع، غالباً بیهدفترین آنهاست، و مداراگرترین افراد، كسی است كه به چیزی اعتقاد راسخ نداشته و به نوعی شكگرایی عام تمایل دارد. در لیبرالیسم، مدارا با عقلانیت در پیوند است. قشریگری، دشمن مدارای لیبرال است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۲). كوتاه سخن آنكه، لیبرالیسم به آزمایشگری و حتی عدم قطعیت تمایل دارد، و نسبت به عقاید بسیار راسخ بدگمان است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۳).
بنیادیترین و ریشهایترین برهان توجیه كننده در مورد مدارا، بر مفهومی از حقوق انسانی استوار است، بر این كه مقولات اساسی شرافت انسان و حرمت اشخاص، از نظر قانونی و به لحاظ بینشهای فردی و جمعی به چه چیز نیاز دارند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۳).
جان استوارت میل در توجیه آزادی به معنای منفی آن، به سه نكته اشاره دارد: اولین برهان میل و بسیاری از لیبرالهای دیگر در اهمیت آزادی فردی مبتنی بر پیوندی ضروری بین خلاقیت و ابتكار و آزادی فردی میباشد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۸۸). براساس دومین برهان میل، حقیقت فقط از طریق بحث آزاد بین دیدگاههای مختلف كشف میشود، و چنین بحثی فقط در شرایط آزادی میسر است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۸۹). میل میگوید: "ما هیچگاه نمیتوانیم مطمئن باشیم عقیدهای كه سعی در سركوب آن داریم عقیدهای غلط است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۱). آخرین توجیه آزادی در چارچوب لیبرالیسم، بنیادیترین و مهمترین آنها نیز هست. این توجیه مستقیماً بر اصل فردگرایی استوار است و در سادهترین و بنیادیترین شكل خود، حامی این نظر است كه زندگی هر فرد، به خود او "تعلق" دارد. همهٔ افراد از حق اساسی و نهایی زیستن، اندیشیدن و باور داشتن بنا به تمایل خویش برخوردارند، و این اصل همواره مشروط به آن است كه در اجرای آن حقوق مساوی دیگران را پایمال نسازند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۳). بنیادیترین توجیه آزادی، آن را پیامد سیاسی و منطقی احترام به ارزش و شرافت هر یك از افراد انسانی میداند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۴). این مقوله متضمن موضعگیری مثبت و برنامهریزی به منظور تأمین امكانات و فرصتهای موجود است، به گونهای كه مردم بتوانند از حداكثر توانایی و تمایل خویش بهره گیرند. همچنین متضمن ابطال غایی كلیه دیدگاههای حمایتگرانه یا تحقیر آمیز نسبت به استعدادها و شایستگیهای تودههای انسانی است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۵).
در ادامه باید افزود، در عین حال، كه فیلسوفان سیاسی كلاسیك از آزادی به معنای فوق دفاع مینمودند، جملگی بر آن بودند كه آزادی نمیتواند نامحدود باشد، چون وضعیتی پیش خواهد آمد كه همه تا آنجا كه میتوانند در كار یكدیگر مداخله میكنند و این گونه آزادی "طبیعی" به هرج و مرج اجتماعی منجر میشود كه در آن، حداقل نیازهای بشری نیز تأمین نخواهد شد یا زورمندان آزادی ضعفا را پایمال خواهند كرد. آنان بدین نكته واقف بودند كه هدفها و فعالیتهای انسانها به خودی خود با یكدیگر هماهنگ نیست و از سوی دیگر همهٔ این فیلسوفان، با هر مشرب فلسفی كه داشتند، برای هدفهای دیگری نظیر عدالت، خوشبختی، فرهنگ، امنیت، یا درجات مختلف برابری، ارزش زیادی قائل بودند و این آمادگی را داشتند كه آزادی را به نفع سایر ارزشها و در حقیقت، به نفع خود آزادی محدود كنند. در نتیجه، این اندیشمندان فرض را بر این گذاشتند كه قانون باید قلمرو آزادی عمل انسان را محدود سازد. اما در عین حال، در قلمرو آزادیهای شخصی، حداقلی وجود دارد كه به هیچ عنوان نباید مورد تجاوز قرار گیرد و منظور از حداقل آزادی، آن مقدار از آزادی میباشد كه از دست دادن آن، تجاوز به جوهر طبیعت و سرشت انسانی است؛ چون اگر چنین شود، فرد خود را در بنبستی چنان تنگ گرفتار خواهد دید كه حتی حداقل رشد استعدادهای طبیعیاش با مانع رو بهرو میگردد. پس، باید میان قلمرو زندگی خصوصی با قلمرو حیات عمومی و دولتی مرزی قائل شد (سندل، ۱۳۷۴، ۲۸).
ب. مفهوم مثبت آزادی
اما مفهوم مثبت آزادی در پاسخ به این سؤال مطرح میگردد: چه چیز یا چه كسی منشأ كنترل یا ممانعت از اموری است كه فرد را به جای این طرز رفتار یا این چنین بودن، به طرز رفتار یا نحوه بودن دیگری وامیدارد؟ (سندل۱۳۷۴، ۲۶). مفهوم "مثبت" واژه آزادی از این آرزوی فرد بر میخیزد كه او میخواهد ارباب و صاحب اختیار خودش باشد (سندل، ۱۳۷۴، ۳۷).هواداران آزادی به مفهوم مثبت آن، برای ادعای خود چنین استدلال میآوردند كه آیا (همان گونه كه هواداران افلاطون و هگل میخواهند بگویند) من بردهٔ طبیعت نیستم؟ آیا اسیر عواطف لجام گسیختهٔ خود نمیباشم؟ آیا اینها گونههای مختلف "بردگی" نیستند كه بعضی جنبهٔ سیاسی یا حقوقی دارد و برخی جنبهٔ اخلاقی یا معنوی؟ آیا انسانها آزادسازی خود را از بردگی معنوی یا بردگی طبیعت تجربه نكردهاند؟ و آیا در جریان این آزادسازی از یك سو به یك خود ـ كه غلبه دارد و مسلط است ـ و از سوی دیگر به چیزی در درون خویش ـ كه سركوب شده ـ وقوف نیافتهاند؟ این خود مسلط را با عقل "طبیعت برتر"، با خودی حسابگر كه میداند در بلند مدت با كدام هدفها ارضاء خواهد شد، با خود "واقعی"، "آرمانی"، "مستقل" یا "خودبرتر" یكی دانستهاند و این خود در مقابل انگیزههای غیر عقلایی، هوسهای مهار نشده، "طبیعت پستتر"، تعقیب لذات آنی، خود "تجربی" یا "ناهمگن" دستخوش هوسها و عاطفهها قرار میگیرد كه اگر بنا باشد به طبیعت "برتر" خود ارتقا یابد باید تحت نظم و انضباط خشك و دقیق قرار گیرد. میتوان گفت فاصلهای عظیم، این دو خود را از هم جدا كرده است. خود واقعی، چیزی گستردهتر و بزرگتر از فرد (در معنای رایج آن) است، یك "كل" اجتماعی است كه قبیله، نژاد، مذهب، دولت، و جامعهٔ بزرگ زندگان، مردگان و آنان را كه هنوز از مادر، زاده نشدهاند در بر میگیرد و فرد، جنبه یا عنصری از آن است. این خود "راستین"، ارادهٔ جمعی یا "یكپارچه" و واحد خود را بر اعضای "سركش" تحمیل میكند و از این راه، به آزادی خویش و در نتیجه، به آزادی واقعی "برتر" آنان تحقق میبخشد (سندل، ۱۳۷۴، ۳۸ و۳۹).
با توجه به این نكته كه به طور كلی، آزادی از دید لیبرالیسم با آزادی از قید حكومت یكسان پنداشته میشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹)؛ در مجموع و در رابطه با دو مفهوم آزادی فوقالذكر میتوان نتیجه گرفت كه آزادی به مفهوم منفی آن، میخواهد قدرت را از آن حیث كه قدرت است مهار كند، ولی آزادی به مفهوم مثبت میخواهد قدرت را قبضه كند (سندل، ۱۳۷۴، ۴۸).
آزادی برای لیبرالها، همچنان مهمتر از هرچیز، به معنی آزادی از كنتزل، اجبار، محدودیت و مداخلهٔ دولت است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۸۳ و۸۴) به گونهای كه آزادی از دید لیبرالیسم، با آزادی از قید حكومت یكسان پنداشته میشود (آربلاستر۱۳۷۷، ۹) و واكنش علیه خودكامگی در بن اندیشه لیبرال جای دارد. لیبرالیسم در این مقام، چنین استدلال میكند كه از آنجا كه انسان آزاد است و آزادی از تمامیت هستی وی جدایی ناپذیر است، پس پیشگیری از آسیبهای تهدید كنندهٔ آزادی اهمیت شایانی دارد. تنها خطر تهدید كننده برای آزادی همانا كاربست نامشروع اقتدار سیاسی به شمار میرفت و لیبرالیسم، دفاع از آزادی را درست علیه این سركوب سازمان داد و برای كارایی بیشتر به تدارك این دفاع هم در سطح جمعی و هم در سطح فردی دست یازید. در سطح جمعی، پیشگیری از خودكامگی به یاری رژیمی سیاسی استوار بر اصول زیرین، تضمین خواهد شد: وجود قانون اساسی، تفكیك قوا و حاكمیت قانون؛ و در سطح فردی، رویهٔ قضایی هابهآس كورپوس، استقلال و خود مختاری شخصی را از مستقیمترین خطرها یعنی دستگیریها و كیفرهای خودسرانه در امان نگاه خواهد داشت (بوردو، ۱۳۸۳، ۶۱، ۶۲).
حال سزوار است به بررسی چگونگی محدود نمودن حكومت از طرق فوقالذكر بپردازیم. خوشبینی لیبرالها چندان نیست كه بپندارند، جامعه میتواند از قدرت سیاسی چشم بپوشد؛ اما تجربه به ایشان میآموزد كه بایستی به این قدرت ناگزیر بدگمان باشند گرچه اقتدار، لازم شمرده میشود ولی چارهجویی برای خطرهایش نیز ناگزیر است. درست به این دلیل، لیبرالیسم به موجودیت قانون اساسی، دلبستگی نشان میدهد. در حقیقت، قانون اساسی ضابطهای است كه بر فراز حكومتكنندگان جای میگیرد زیرا چگونگی انتصاب آنها را مشخص میكند، به مقام فرماندهیشان مشروعیت میبخشد و شرایط كاربست قدرتشان را تعیین میسازد. قانون اساسی در بر دارندهٔ این اصل مهم است كه قدرتی كه حكومت كنندگان به كار میبندند از آن ایشان نیست و اینان در حقیقت، عاملان قدرتاند نه صاحبان قدرت (بوردو، ۱۳۸۳، ۶۲ و۶۳)، و بر همین اساس، قانون اساسی را پایگاه قدرت دانستن، بیگمان برداشتی است لیبرال (بوردو، ۱۳۸۳، ۶۴).
دو مفهوم تفكیك قوا و قانون اساسی در قرن ۱۸ به یكدیگر پیوسته بودند. یعنی قانون اساسی بنیاد محدودیت قدرت سیاسی و تفكیك قوا، وسیله آن شمرده میشد. مونتسكیو در جملهای به یاد ماندنی، دلیل وجودی تفكیك قوا را بدین گونه بیان میكند: اینكه هر انسانی كه از قدرتی برخوردار است گرایش به سوء استفاده از آن دارد و تا جایی كه به مانعی برنخورد پیش میرود، تجربهای است جاودانی. برای اینكه كسی نتواند از قدرت سوء استفاده كند باید ترتیبی داد تا قدرت، جلوی قدرت را بگیرد (بوردو، ۱۳۸۳، ۶۶).
و در طریق آخر، لیبرالیسم برای زدودن خودكامگی، از روابط بین حكومتكنندگان و حكومتشوندگان، میخواهد حاكمیت قانون را برپا دارد (بوردو، ۱۳۸۳، ۷۰) و برحسب اهمیت این روش، لازم است توضیحاتی بیشتر ارائه شود. از آنجا كه قانون فرآوردهٔ همهٔ انسانها یا اكثریت آنهاست به راستی چه چیزی میتواند از تبدیل آن به ترجمان اراده یا ابزار تحقق ایدئولوژی آنها مانع شود. طرح نخستین لیبرالیسم با انعطاف ناپذیری خود درست برای دور راندن چنین خطری، اختیار قانون گذاری را از انسانها سلب میكند. به این معنی كه نتوانند پندار بافیهایی را كه از موقعیت ویژه یا از سرسپردگی پیكار جویانهشان برمیخیزد وارد مقررات قانونی كنند. از این رو نقش قانونگذار نه آفرینش بلكه نخست كشف ضابطههای حاكم بر سرشت انسان در هر زمان و مكان است تا بعد، آنها را به فرمولهای قضایی برگرداند. این مفهوم بر پایهٔ دو ایده ساخته شده است: نخست ایده فلسفه روشنگری كه قانون را فقط فرآوردهٔ خرد میداند، دوم دیگر ایدهای كه انقلاب سال ۱۷۸۹ پیروزیاش را به ثبت رساند و قانون را بیان ارادهٔ مردم میشمارد. خرد و اراده مردم از این رو سرچشمه یگانه قانون شناخته شدهاند كه خواستههای مردمی تنها احكام خرد را به نام ارادهٔ همگانی بیان میكنند. تلاقی خجستهٔ این دو با ارگانی كه به وضع قانون گماشته شده به خوبی تضمین میشود زیرا این ارگان را ملت برای استقرار ضابطههای بخردانهٔ خود برگزیده است. بنا براین، تعریف قانون همانا عبارت است از خرد انسانی كه با ارادهٔ همگانی به نمایش درمیآید، در ارادهٔ همگانی تجسم مییابد و سرانجام به زبان نمایندگان مردم بیان میشود (بوردو، ۱۳۸۳، ۷۱و۷۲).
با تمام جدیت اندیشمندان لیبرال در ارائه راهكار برای محدود نمودن دولت، آنان همواره نسبت به دولت نگاه سلبی نداشته و بر اساس اصلی تحت عنوان نسبیت عدم مداخله دولت، موجودیتی لازم برای دولت قائل میشوند. آنچنان كه مشخص شد، لیبرالیسم، آموزهٔ آزادی است، اما آموزهٔ آزادی در نظم. پویایی، ذاتی لیبرالیسم به شمار میآید اما شكوفاییاش مستلزم امنیت به عنوان عاملی است كه طرحها را امكان پذیر و تحققشان را آسان سازد. به دیگر سخن لیبرالیسم به نظم و در نتیجه به دولت همچون عامل اصلی ایجاد نظم نیازمند است. لیبرالیسم نوپا هر چند از راههای گوناگون اما سرانجام همگرا، قاطعانه در برآمدن گونهٔ نوینی از قدرت كه نهاد دولت تجسم آن بود شركت داشت. آزادی نوین برای حفاظت از خود در برابر تعصب و سدهای اخلاقیای كه جزمیت مذاهب به انسانها تحمیل كرده بود به این قدرت نوین نیاز داشت. آزادی، نیازمند اقتداری غیر دینی بود تا بتواند اهداف این جهانی را در برابر غایت رستگاری جاودانه قرار دهد. آزادی نیاز به صلح و آرامش داشت و تنها دولت میتوانست بر این آرزوها جامعه عمل بپوشاند (بوردو، ۱۳۸۳، ۵۴ و۵۵). بنابراین، دولت، شرط آزادی بود نه دشمن آزادی. واقعیت، این است كه گسترهٔ وظیفه كنارهجویی كه لیبرالیسم، به دولت تحمیل میكند نسبت به مقتضیات اوضاع سیاسی، اقتصادی و اجتماعی سنجیده میشود (بوردو، ۱۳۸۳، ۵۵ و۵۶).
۱ـ۲ـ فردگرایی
تا به اینجا بحث بر سر اساسیترین عنصر لیبرالیسم ـآزادی ـ بوده است؛ در ادامه، به بررسی یكی دیگر از عناصر سازنده لیبرالیسم كه مفهوم فردگرایی میباشد، میپردازیم، مفهومی كه در لیبرالیسم از جایگاه بالایی برخوردار میباشد چرا كه فردگرایی به عنوان یك سر فصل كلی، زیرمجموعههایی را در ذیل خود جای داده است كه در ارتباط با آنها مبنای اصلی و اولیه لیبرالیسم، شكل میگیرد.
فردباوری لیبرال، ارزش مطلق هستی فردی را مطرح میكند و اعتقادی است كه جریانهای فكری بسیار گوناگونی به آن پیوستند و همگی در روند تحولی طولانی در استوار گرداندناش سهیم شدند: جریان مسیحی كه با بنیاد نهادن دین بر رستگاری جانهای فردی، والاترین ارزش را ناگزیر در خود انسان مشاهده میكند؛ جریان اصلاح دینی كه با برقراری رابطه بیمیانجی میان خالق و مخلوق، انسان را در موضع ـ هر چند نابرابر ـ هم سخنی با الوهیت قرار میدهد؛ جریان اومانیستی كه با دنبال كردن فلسفهٔ یونانی انسان را میزان هرچیز میداند؛ جریان خردباوری كه فرد را به مشاركت در به كمال رساندن عقل در خود نهفتهاش فرا میخواند؛ و سرانجام جریان طبیعتگرا كه به یاری روسو و كانت هم اصول هرگونه اخلاق را در آزادی درونی جای میدهد و هم ارزش مطلق آزادی را با فرد، یگانه میسازد؛ فردی كه در عین حال، تكیه گاه و غایت آزادی نیز به شمار میآید. این فردباوری، خودمختاری فردی را بر گوهر انسان بنیاد مینهد نه بر هستیاش؛ آن هم به گونهای كه این خودمختاری نسبت به وضعیتهای عینی كه فرد در آن قرار میگیرد بیاعتنا باشد. اما دربارهٔ جامعه، تقدم فرد همانا به درك جامعه به مثابه دستاورد ارادههای فردی ره میبرد. از هنگامی كه فرد بریده از ریشهٔ مسیحی خویش، دیگر نتواند جامعه را شكلی از مشیت الهی بینگارد قرارداد اجتماعی به ضرورت، در چشمانداز فردباورانه هویدا میگردد (بوردو، ۱۳۸۳ و۹۴ و۹۳). مطلقیت فرد در زمینه حقوق، در برداشتی خودنمایی میكند كه ضابطهٔ قضایی را از آفریدهٔ ارادههای فردی میداند. از نظر سیاسی نیز ارادههای فردی برای قانونگذاری دست به دست هم میدهند و در زمینهٔ مدنی برای دستیابی به قرارداد به گفتگو میپردازند. از آنجا كه این ارادهها خود مختار انگاشته شدهاند جایی برای در نظر گرفتن شرایط تعیین كنندهشان نیست (بوردو، ۱۳۸۳، ۹۵).فردگرایی، هسته متافیزیكی و هستیشناختی لیبرالیسم است. فردگرایی لیبرال، هم هستیشناختی است و هم اخلاقی. این مفهوم، فرد را "واقعی"تر یا بنیادیتر و مقدم بر جامعهٔ بشری و نهادها و ساختارهای آن تلقی میكند. همچنین در مقابل جامعه یا هر گروه جمعی دیگر، برای فرد، ارزش اخلاقی والاتری قائل است. از دید آنتونی آربلاستر، اجتماع، "پیكرهای فرضی" میباشد، بنا براین، "منافع اجتماعی"، چیزی بیش از "مجموع منافع افراد تشكیل دهنده آن نیست. در نهایت، حقوق و خواستهای او به لحاظ اخلاقی مقدم بر حقوق و خواستهای جامعه قرار میگیرد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۹). در ادامه خاطر نشان میشود كه از این دیدگاه، تأكید بر فردیت است و بیش از آن كه وجه اشتراك شخص با اشخاص دیگر مدنظر باشد وجوه ممیزهٔ او از دیگران مورد توجه قرار میگیرد. گرایش این مفهوم، به دیدن موجود واحد انسانی به صورت مجزاست و جامعه یا جهان به مثابه زمینه یا بافت در نظر گرفته میشود. بنابر این، برای انسان واحد، درجهٔ بالایی از كمال و خودكفایی قائل است و در نتیجه، جدایی و خودمختاری، كیفیت بنیادین متافیزیكی انسان به حساب میآید (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۲۰). اما ژرژ بوردو نگاهی متفاوت با آربلاستر اتخاذ مینماید. بر اساس نظر او در آموزهٔ رنگارنگ لیبرالیسم، اصلی روشنتر و استوارتر از اصلی كه انسان را به غایت برین میرساند نمیتوان یافت (بوردو، ۱۳۸۳، ۹۵). بوردو اضافه میكند كه، در فردباوری لیبرال نه رویارویی فرد و اجتماع (كه خود در واقع، برداشتی آنارشیستی است) بلكه پایگان یا سلسله مراتب وجود دارد. از نظر او، امكانات و توانایی جمع نادیده گرفته نمیشود اما قائل شدن غایتهای خودمختار برای آنها مردود است، بنابراین همه چیز، تابع غایتهای فردی دانسته میشود (بوردو، ۱۳۸۳، ۹۶). بوردو معتقد است كه لیبرالیسم، اهمیت نقشهای متقابل جمعی را رد نمیكند و مكانیسمهای اجتماعی و تأثیر گروه بر رفتارهای فردی را نادیده نمیانگارد، بلكه آنچه لیبرالیسم مردود میشمارد این است كه برای كنش این نیروها هدفی بیرون از فرد در نظر گرفته شود. از این دیدگاه، همه چیز گرداگرد فرد میگردد و جامعه به معنای كامل واژه همانا محیطی است برای حفظ و نگهداری زندگی فرد و ایجاد امكان برای شكوفاییاش. در واقع، فردباوری لیبرال، آن برداشتهایی را طرد میكند كه چیرگیشان به ناگزیر به زوال فرد میانجامد و یا جامعه را وجودی جمعی و كلی با غایتهای ویژه میانگارد كه از پیش در راستای رسیدن به همین غایتها سازمان یافته است (بوردو، ۱۳۸۳، ۹۶ و۹۷).
بر اساس آنچه در باب جامعه از دید دو صاحب نظر لیبرال مطرح گردید، میتوان نتیجه گرفت كه جامعه در برابر فرد، اهمیت به مراتب نازلتری دارد و آنچه مهم میباشد و باید براساس آن، برنامهها شكل مفهومی و عینی یابد، فرد به عنوان غایت و مركز است.
براساس چنین دیدگاهی درباره ماهیت خواست فرد از دید لیبرالیسم، محدودیتهایی كه زندگی اجتماعی بر فرد به ناگزیر تحمیل میكند ملالآور و بیهوده مینماید، و لذا كشمكش بین فرد و جامعه از دید لیبرالیسم اجتناب ناپذیر است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۱). از دیدگاه لیبرالیسم، دلیل ضد اجتماعی بودن انسانها ضعفشان نیست، بلكه به این دلیل است كه آنها به طور طبیعی، تنها خود جنبنده و جویای منافع خویشند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۲).
در نظام فكری لیرالیسم، آزادی شرطی است كه همه افراد برای تكامل خود به آن نیاز دارند و به همین علت، یكپارچگی كامل فرد در حیات جمعی جامعه به محدود شدن و انحراف شخصیت منجر میشود. با توجه به نگاه بدبینانه و نفیانگارانه لیبرالها به جامعه، آزادی اجتماعی مدنظر آنها تنها از طریق حفظ و حراست از حریم خصوصی تحقق پذیر میباشد و برهمین اساس، در چارچوب لیبرالیسم، آزادی و حریم خصوصی مفاهیمی كاملاً نزدیك به یكدیگرند؛ چونان كه لیبرالها، آزادی را "حوزهای از عدم مداخله" توصیف كردهاند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۳). از دید لیبرالیسم، انتظار میرود افراد در حوزه حریم خصوصی خود بیش از هر شرایط دیگر خشنود و راضی باشند. تنها دلیل این امر آن نیست كه حوزهٔ عمومی در مقابل حریم خصوصی، شورهزاری از نفی خود و بدوش كشیدن وظایف خسته كننده است، بلكه به این علت است كه انسان در درجهٔ اول موجودی اجتماعی تلقی نمیشود كه معنی یا رضایت خویش را در فعالیتهای جمعی یا اجتماعی بیابد، بلكه موجودی خودپایا و قائم به ذات است كه برای كنارهگیری از جامعه به محدودهٔ خصوصی محتاج است؛ نه تنها برای استراحت و تجدید قوا، بلكه به مثابه شرط ضروری تحقق خویشتن (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۴).
با تمام تأكید لیبرالها بر حفظ حریم خصوصی، اما فرد در جامعه حضور دارد و باید برای حیات اجتماعی وی نیز اندیشید، چراكه حضور فرد در جامعه به نقش اجتماعی او در جامعه اشاره میكند. از دیدگاه لیبرالیسم جامعه از افراد تشكیل شده است، و بنا بر این، بالاتر یا فراتر از این افراد موجودیت یا ادعایی ندارد و در این حالت كاركرد جامعه خدمترسانی به افراد است، و یكی از راههای انجام این كار حرمتگزاری به خودمختاری افراد، و پذیرفتن حق آنها برای زیستن به دلخواه خویش است تا جایی كه به آزار دیگران نینجامد. لیبرالها ادعا میكنند كه افراد را نباید موضوع عمل جمعی یا تعاونی قلمداد كرد، بلكه باید مسؤولیت انجام بسیاری از امور را به آنها محول نمود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۶)؛ چرا كه فردگرایی لیبرال معتقد است كه، نفس عمل جمعی، فردگرایی و افراد را به هر ترتیب از میان خواهد برد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۷). فرض در لیبرالیسم بر این است كه تنوع افكار، عقاید، و نظایر آن "طبیعی" است، و لذا همنوایی و اتفاق نظر صرفاً محصول نوعی فشار یا اعمال نفوذ است كه گوناگونی را از میان میبرد و افكار و شخصیتها را به قالبی واحد میریزد. این بدگمانیها اهمیت محوری استفاده از رأی مخفی را در ساز و كارهای سیاسی لیبرال تبیین میكنند. فردگرایی لیبرال بر این باور استوار است كه پدید آورندگان پیشرفت اجتماعی، نه گروهها و اجتماعات كه افرادند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۶۸ و۶۹).
در مجموع، فرد حجت اولین و آخرین لیبرالیسم است: حجت اولین، زیرا حقوق فرد ریشه در حالت طبیعی او دارند كه در آن حالت ناگزیر است برای بقای خود طبیعت را تغییر شكل دهد؛ حجت آخرین، زیرا فرد تولید كننده و یا كارگزار است. (گاراندو، ۱۳۸۳، ۳۵).
پیشرفت اجتماعی كه لیبرالها سخت به آن دلبستهاند نیز ذیل توجه به فردگرایی، شرط رشد و بالندگی فرد شمرده میشود اما ابزار این پیشرفت از دید لیبرالیسم، همان انسان است. بنا بر این، انسان نه تنها غایت دور یا نزدیك نظم اجتماعی بلكه وسیلهٔ بیمیانجی كمال یافتگی خویش نیز هست. فرد درست به دلیل آزادی نهفته در وجودش برای به دوش گرفتن این نقش مهم فراخوانده شده است. از آنجا كه فرد آزاد است نمیتواند به قواعدی گردن نهد كه خود خاستگاه آن نبوده است (بوردو، ۱۳۸۳، ۹۷). از دید لیبرالیسم حقوق نه آزادیها را مقید و نه آنها را هدایت میكند. نقش حقوق ثابت و صوری است و در حقیقت، چارچوبها را مشخص میكند. اما آزادی و تنها آزادی است كه هم زمان با تجلی پیشرفت اجتماعی زمینهساز جنبش، زندگی و پویایی است كه شكوفایی فرد به یاری آنها تحقق میپذیرد. كوتاه سخن، این آزادی است كه خلاق و آفریننده به شمار میآید. این آزادی با میانجی فایده باوران انگلیسی از بلندای متافیزیكی كه كانت به آن مینگریست به سطح اقتصادی و اجتماعی فرود آمد (بوردو، ۱۳۸۳، ۹۸).
اگر فردگرایی بر جدایی اشخاص از یكدیگر تأكید دارد بر جدایی انسان از جهان طبیعی نیز انگشت میگذارد و بدین ترتیب، تكامل چشمانداز سنتی علم جدید را منعكس میكند و بر این اساس آنچه در دیدگاه علمی برای نظریهٔ فردگرایانه اخلاق اهمیت دارد، تأكید بر بیطرفی اخلاقی جهان واقعیات علمی و نیز تكیه بر مفهوم شخص، به عنوان مشاهده كننده مستقل این واقعیات است. آیریس مورداك، این فرایند را به روشنی جمعبندی كرده است: "ارزش"به دنیای درونی كاركردهای واقعیت، یعنی دنیای علم و قضایا وابسته به واقعیت، تعلق ندارد. بنا بر این، باید در جای دیگری باشد. ارزش، به نوعی به اراده انسان متصل است" (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۲۱ و۲۲).
لیبرالیسم با قائل بودن به جدایی میان ارزش و واقعیت، معتقد است كه بین واقعیات و ارزشیابی اخلاقی آنها شكافی وجود دارد كه هیچ منطقی نمیتواند آن را پر كند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۲۳). فرق بین واقعیات و ارزش از دو جهت برای لیبرالیسم اهمیت دارد:
۱. اول آن كه همزیستی نظریهٔ اخلاقی لیبرال را با علم و اثباتگرا یی میسر میسازد؛ بدین صورت كه اگر روش اساساً علمی قبل از پذیرفتن هر عقیده دنبال شود امكان توافق درباره واقعیات موجود در شرایط، برای كلیه افراد دارای مدخلیت را فراهم میآورد و بدین ترتیب، حوزه بالقوهٔ عدم توافق فقط به مسأله ارزشیابی (داوری ارزشی) محدود میشود. در پیش گرفتن چنین روشی، بخت رسیدن به نوعی وفاق اخلاقی را افزایش میدهد، زیرا بسیاری از عدم توافقهای اخلاقی، نتیجهٔ نادیده گرفتن تمامی واقعیتهاست. چنانچه در شكل بخشیدن به داوری اخلاقی، رهیافتی معقولتر و علمیتر در سطحی گسترده پذیرفته شود، این عدم توافقها نیز از میان خواهد رفت. اخلاقیات لیبرال را میتوان باز هم تجربیتر و علمیتر كرد، به شرط آن كه مقدمات پایهای منفعت طلبی مورد قبول واقع شود: یعنی این كه رفتار انسان اساساً از طریق امیال و تمنیات او تعیین میشود. و با فرض امكان تبدیل كلیه امیال و بیزاریها به احساس لذت و رنج، هر دو مسأله فوق به موضوعاتی اساساً تجربی و كمیتهایی قابل محاسبه بدل میشوند.
۲. دوم تأییدی است كه برای اندیشه استقلال اخلاقی فرد فراهم میآورد. یكی از شرایط این استقلال آن است كه فرد ملزم به پذیرش فرمانهای اخلاقی نهادهای دینی یا دنیوی نبوده و در این جهت از او انتظاری نمیرود. شرط دیگر این است كه داوری فرد به هیچ وجه به وسیله پیامدهای اخلاقی و ذاتی خود واقعیات محدود نمیشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۲۴ و۲۵).
جدایی فرد از طبیعت كه به طور آشكار یا پنهان در مفهوم لیبرال اخلاق نهفته است، با جدایی مشابه هر انسان از همنوعانش ملازم است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۲۸) و درست همان طور كه جدایی انسان از طبیعت، قالب فلسفی خود را در جدایی واقعیات از ارزشها و "است" از "باید" مییابد، بیان فلسفی جدایی انسانها از یكدیگر نیز فلسفهای است كه در آن تجربهٔ فرد، سنگ محك حقیقت محسوب میشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۱).
الف: مفاهیم وابسته فردگرایی
به واسطه اعتقاد به فردگرایی در آموزههای لیبرالیسم، ابعادی مطرح میشود كه ریشه در فردیت دارد و از آن نشات میگیرد. در ابتدای بررسی منتجات فرعی فردگرایی، باید به منبع فردگرایی پرداخت؛ منبعی كه فرد را قادر سازد به خودمختاری و استقلال وجودی دست یابد، چراكه در چارچوب لیبرالیسم، وضعیت مطلوب و طبیعی، فرد واحد به حساب میآید (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۹).
مفهوم لیبرال ماهیت انسان، افعال انسان را ناشی از انرژی طبیعی تمنیات و امیال ذاتی او میداند كه فعالانه از درون میجوشد و فرد نیز برای ارضاء این تمنیات و امیال به وسیلهٔ قوهٔ قاطع خرد هدایت میشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۹). به عبارت دیگر، عمل و رفتار فرد از دید لیبرالیسم به طور طبیعی ملهم از احساسات، امیال و تمنیاتی است كه در بنیاد خودخواهانهاند، زیرا فرد طبعاً به دنبال خوشبختی، لذت و ارضاء تمنیات خویش است و منشاء پویایی عمل انسان در همین جا نهفته است. از دریچه نگاه لیبرالیسم، "هر خواستنی فینفسه مجاز و مشروع است"؛ اما در عین حال، لیبرالیسم به نكته توجه دارد كه، ملاك قرار گرفتن میل به عنوان منبع فعالیت فرد منجر به تعارض میشود و به همین علت، بیان میدارد كه، كشمكشهای اولیهٔ بین افراد ذرهای كه هر یك خواهان خوشنودی خویشند، باید به گونهای بسامان درآید و بر این اساس امیال هر كس به اندازه امیال دیگری مشروع است. اما باید آن چنان قوانین و قواعدی طراحی كرد كه مردم را از دنبال كردن ارضاء تمنیات خویش به قیمت امیال دیگران باز دارد و در صورت ارتكاب چنین عملی، آنها را تنبیه كند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۴۰). در ادامه، متفكرین لیبرال براین اصل تأكید دارند كه، هر یك از افراد را باید قابل اعتمادترین داور امیال خویش به حساب آورد، چرا كه اگر این اصل كنار گذاشته شود، راه برای حكومت مطلقه اقلیتی روشنفكر كه ادعا میكنند بهتر از خود مردم میدانند آنها واقعاً چه میخواهند و در آرزوی چیستند هموار خواهد شد. بنا بر این، اعتقاد لیبرالها به توانایی فرد در اشراف داشتن به امیال خویش و بیان آن موضوعی سیاسی است و نه صرفاً فلسفی (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۴۳).ب: مالكیت
از دیگر موضوعات وابسته به فردگرایی، مالكیت به عنوان اصلی مهم در نظریات لیبرال، میباشد. لیبرالیسم و حقوق طبیعی، منشأ مشتركی دارند چراكه، شناخت حقوق فرد، بدون گذر از مسیر نظمی متعالی و امكان دفاع هر كس از منافع و مالكیت خویش با قبول اندیشهٔ همزیستی و آزادی و مالكیت است (گاراندو، ۱۳۸۳، ۱۶). مكتب حقوق طبیعی از سدهٔ هفدهم به بعد به این ایده به گستردگی اعتبار بخشید كه مالكیت نیز به مانند آزادی و برابری حقی طبیعی است. از دیدگاه این مكتب, در آغاز، بیگمان، اشیا در تصرف همگان بود، ولی رفته رفته با رشد جامعه، تملك ضروری گردید چندان كه خواه با توافقنامه، خواه با گونهای تصاحب، مالكیت همچون حق طبیعی برقرار شد (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۰ و۸۱). بر همین اساس، از قرن هفدهم به بعد با تعابیری از اندیشهٔ محوری فردگرایی ملكی روبرو میشویم؛ مفهومی كه به موجب آن زندگی "مرد" به خود او "تعلق" دارد. این زندگی، دارایی خود اوست و به خداوند، جامعه، یا دولت تعلق ندارد و میتواند با آن هر طور كه مایل است رفتار كند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۸).
در تعریف مالكیت از دید لیبرالیسم، باید گفت كه، مالكیت، هر آنچه را بتواند به شیوهای قانونی به تملك درآید شامل میشود و از این رو هم سرمایه اندوزی و هم وسایل تولید را در بر میگیرد (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۱). تملك دارایی مادی، به واقع بیان مشخص آن مالكیتی است كه ما از قبل بر خویشتن و اعمال و پیشهٔ خویش داریم و حتی كسی كه هیچ دارایی مادی نداشته باشد باز هم مالك جسم، مهارتها و كار خویش است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۹). انسان با تملك هر چیز و ارزش دادن به آن با كار خود، تا جایی كه از قانون طبیعت یعنی از قاعدهٔ عقل و انصاف تجاوز نكند و به دیگران و اموال آنها زیان نرساند، مالك مشروع آن چیز میشود و حكومت باید از حق طبیعی مالكیت، كه افراد پیش از ایجاد جامعه داشتهاند حمایت كند (گارندو، ۱۳۸۳، ۲۰).
لیبرالیسم، برای مشروعیت بخشیدن به چیرگی مالكیت، آن را بهگرایش "طبیعی" انسان برای یافتن خوشبختی خویش در اموال به تملك درآمده، نسبت میدهد. از اینرو چون خوشبختی، غایت آزادی است و با مالكیت تحقق میپذیرد، پس آزادی تملك نمیتواند حد و مرزی داشته باشد (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۱). اگر آزادی، مالكیت است پس بر عكس، مالكیت نیز آزادی است (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۳). از دیدگاه لیبرالیسم برای اینكه هر كس بتواند به مالكیت دست یابد باید دست كم به دارایی اضافی مالكان دست برد؛ ولی بدون اقدامات خشونتآمیز (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۴).
در نگاه لیبرال، مالكیت سنجه روحیه مدنی نیز میباشد. بر همین اساس در دوره انقلاب فرانسه شاهد این باور غالب میباشیم كه، "مالكیت ایجاد شهروند میكند" (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۶). شهروند در آن دوره عبارت بود از انسانی، با نظم و انضباط، به آن اندازه آگاه كه بتواند نمایندگان خود را با آشنایی به مسایل برگزیند و برخوردار از استقلالی كه وی را از هرگونه فشار و وسوسهای در امان نگاه دارد و براساس چنین دیدگاهی بودكه تصور میشد كه، بهترین سنجهایی كه میتوانست چنین شرایطی را تأمین كند، مالكیت است. زیرا مالك در ادارهٔ نیكوی آنها ذی نفع بود. همچنین مالكیت را نشانه یا دستكم قرینهای از دانش و تعلیمات و نیز وثیقهٔ استقلال اقتصادی لازم برای آزادی اندیشه، میشمردند. برهمین اساس، همهٔ ساكنان كشور حتی شهروندان بیحق رأی، از حق حفاظت از آزادی و از حق حراست از اعتقادها و شخصیت انسانی خود برخوردار بودند. البته لازم به ذكر است كه، در آن دروه همگان به یك اندازه برای عضویت فعال در ارگان حاكمیت صالح نبودهاند؛ بلكه تنها كسانی كه موقعیت و تواناییشان آنها را مستقیمتر به سرنوشت ملت پیوند میزد شایستهٔ به دوش گرفتن چنین نقشی شمرده بودند (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۷). به این ترتیب، در لیبرالیسم، مالكیت و دموكراسی طبقه میانی همراه هم پیش میروند (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۸).
مالكیت را شرط روحیهٔ مدنی دانستن به معنای توجیه اخلاقی آن نیز هست. لیبرالیسم بر این توجیه اخلاقی، خاصیت "انگیزنده" را نیز افزود: مالكیت موتور پیشرفت است. همراه با بریدن از قیمومیت دینی، این برداشت كه جستجوی رستگاری آن جهانی باید اساس تلاش انسانها باشد كنار نهاده شد و این نظر كه انگیزهٔ فعالیت انسان جستن خوشبختی این جهانی است پذیرفته گردید. در این روند، سپس به این كشف رسیدند كه انسانها با ملاحظه خوشبختی در افزایش داراییهای خود هم به ابتكارهایی در این راستا دست میزنند و هم تن به خطرهایی میدهند كه به پیشرفت شناخت و توسعه اقتصادی دامن میزند. مالكیت، در سایهٔ انباشت سرمایه كه امكان سرمایه گذاری را فراهم میسازد سرچشمهٔ پیشرفت در جامعه صنعتی است (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۹).
ج: شناخت لیبرال
با در نظر گرفتن دیدگاه لیبرالیسم در زمینه توجه به فرد واحد، معرفت نیز به گونهایی خاص تعبیر و تفسیر میشود؛ به صورتی كه در اساس معرفت نیز فرد و تجربههای منحصر به او پایه قرار میگیرد. از نظر دكارت مانند دیگر تجربهگرا یان، نقطه آغاز پرداختن نظریهای در باب معرفت یا حقیقت، تجربهٔ فرد واحد است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۲). همچنین از دیدگاه لاك، سه نوع معرفت وجود دارد؛ معرفت شهودی ما نسبت به وجود خویش، معرفت استدلالی از اندیشه منطقی و معرفت حسی از جهان خارج (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۵). بر اساس نظر لاك، تجربهگرایی، فردگرایی را تقویت میكند، زیرا منشاء اولیه معرفت انسان را از جهان حسیات شخصی میداند. البته تجربه حسی با كمك تجارب گردآوری شده از سوی دیگران و فعالیتهای عقلانی و سازمانیافته ذهن، تكمیل و تصحیح میشود (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۵). به طور كلی، تجربهگرایی بیكن و لاك متضمن اعتماد به تجربه و قدرت استدلال فرد و سرباز زدن او از پذیرش اقتدار سنت است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۶).
اعتماد به تجربهٔ فرد و روش تجربی آزمون قضایای كلی از طریق تجربه و مقایسه با تجربهٔ حسی شخصی نیز، همانند تمایز بین واقعیت و ارزش، فردگرایی لیبرال را با چشمانداز و اصول علم جدید در یك صف قرار میدهد. براساس این مدعا، علم، نسبت به استدلال، تحقیق، انتقاد و پیشرفت معرفت از طریق آزمایشهای آزمون و خطا متعهد است و لیبرالیسم نیز كاربرد این روشهای عقلانی و عملی را در سازماندهی اداره جامعهٔ بشری نشان میدهد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۳۶).
د: عقل لیبرال
از میان استعدادهایی كه فرد در مكتب لیبرالیسم باید دارا باشد تا خود را با الگوی استقلال وجودی و خودفرمانی سازگار كند، مهمترین آنها عقل است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۵۰). عقل دو معنی كلی دارد كه هر دو در اندیشه لیبرال به برجستگی چهره میكنند. معنی محدودتر و دقیقتر آن، عقل را توانایی منطقی اندیشیدن و محاسبه و استنتاج كردن تعریف میكند. مفهوم گستردهتر آن مدعی وسیعتر بودن و مثبتتر بودن است. مفهوم نخست به هدفها كاری ندارد و فقط به وسایل میپردازد، ولی مفهوم دیگر تا بدین حد محدود نیست. این مفهوم درباره هدفها نیز مانند وسیلهها چیزهایی برای گفتن دارد. از دید این مفهوم فقط برخی مقاصد فرد و جامعه شایستگی آنرا دارند كه عقلانی نامیده شوند. این مفهوم بسیاری از لیبرالها را به دشمنان فعال مذهب، یا دست كم اشكال جزماندیشتر و قشریتر مذهب، تبدیل كرده است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۱۸ و۱۱۹).
لیبرالها با توجه به مبانی فردگرایانه خود، برای عقل، حدود و وظایفی قایل بودهاند. از آنجایی كه، از دید لیبرالیسم هر هدف یا شئای به این دلیل كه خواستنی است، خوب است؛ از دید برخی لیبرالهایی چون هابز، هیوم و بنتام، كار عقل این است كه چگونگی ارضاء خواهشها، سازش دادن آنها با یكدیگر و با خواهش برای همان چیز از سوی دیگران را معین كند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۵۱).
اما از نظر برخی لیبرالهای دیگر چون اسپینوزا و كانت عقل صرفاً توانایی محاسبه و روشن اندیشی تلقی نمیشود. از دیدگاه آنها انسان عاقل آن نیست كه عقل را صرفاً به مثابه چراغ راهنما یا یاور خواهشهای خویش به كار گیرد. عاقل كسی است كه به وسیله عقل خود را از قید جباریت میل و خواهش میرهاند و مطابق با اصول كلی زندگی میكند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۵۲).
باید اضافه نمود كه، ارتباطی میان اعتقاد لیبرالها به عقل و اعتقاد آنها به انسانها به عنوان موجوداتی آزاد و برابر وجود دارد. اعتقاد به اینكه سیاست در حوزهٔ عمومی را باید از طریق به كارگیری عقل پیش برد در واقع، به معنای این است كه در تعیین و مشخص كردن سیاست عمومی باید به استدلال عقلانی توسل جست. پس، اعتقاد به مجاب كردن طرف مقابل با استدلال عقلانی و نه با زور و اجبار به معنای اعتقاد داشتن به حفظ حرمت افراد است، آن هم نه لزوماً در مقام اشخاصی با فضیلت یا هوشمند یا در خدمت آرمانی هنجارین، بلكه در مقام انسانی كه همانند خود شما، میتواند و باید انتخاب كند كه در زندگیاش به چه چیزی باور داشته باشد (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۱۶).
هـ : برابری
با مطرح شدن وجود رابطه میان عقل با اعتقاد به آزادی و برابری بایستی به محتوای برابری از دید لیبرالیسم پرداخت. برابری مفهومی است كه، لیبرالها را از دیگر دستگاههای فكری از جمله محافظهكاری جدا نموده است؛ چراكه لیبرالها نسبت به محافظه كارها بیشتر به برابری و كمتر به آزادی متمایلند (سندل، ۱۳۷۴، ۱۰۱).باید میان دو اصل متفاوت كه برابری را آرمانی سیاسی میدانند فرق بگذاریم. اصل نخست میگوید حكومتها تمامی افراد واقع در قلمرو خویش را برابر میدانند؛ یعنی همگان سزاوار توجه و احترامی برابرند (سندل، ۱۳۷۴، ۱۰۴). مقتضای اصل دوم آن است كه حكومت در امر توزیع برخی منابع فرصت، تمامی شهروندان را برابر بداند یا دست كم بكوشد تا اوضاعی پدید آورد كه همگان را برابر یا نزدیك به برابر باشند. لیبرالها بیش از محافظه كاران خواهان برابری به معنای مورد نظر اصل دوم هستند (سندل، ۱۳۷۴، ۱۰۵). اینكه میگویند حكومت باید با شهروندانش به عنوان انسانهای برابر رفتار كند یعنی چه؟ از نظر سندل، این درست بدان میماند كه بپرسیم "اینكه حكومت با شهروندانش به منزلهٔ افرادی آزاد، مستقل، و دارندهٔ حیثیت برابر رفتار كند یعنی چه؟" در هر صورت این سؤال دست كم از كانت به این طرف سؤال محوری نظریههای سیاسی بوده است. به این پرسش، به دو شیوه گوناگون میتوان پاسخ گفت:
۱. حكومت در مسأله زندگی خوب باید بیطرف بماند؛
۲. حكومت در این مسأله نمیتواند بیطرف بماند چون بدون داشتن نظریهای در باب اینكه انسان چه باید باشد نمیتوان شهروندان را برابر تلقی نمود.
نظریه نخست در مورد برابری، فرض را بر این میگذارد كه تصمیمهای سیاسی تا حدی كه امكان دارد باید از هر مفهوم خاص زندگی خوب یا آنچه به زندگی ارزش میبخشد مستقل بمانند (سندل، ۱۳۷۴، ۱۰۷)؛ نظریه دوم، بر عكس، فرض را بر این میگذارد كه محتوای رفتار برابر نمیتواند از نظریهٔ مربوط به خیر فرد یا زندگی مستقل باشد، چون رفتار كردن با یك شخص به عنوان فردی برابر با دیگران به معنای رفتاری با اوست كه یك شخص خوب یا براستی خردمند خواهان آن رفتار با خودش است (سندل، ۱۳۷۴، ۱۰۸).
حال با توجه به توضیحات فوق، لیبرال كسی است كه نظریه نخست یا نظریه لیبرال درباره مقتضیات برابری را میپذیرد (سندل، ۱۳۷۴، ۱۰۹). البته هیچ یك از این وضعیتهای مشابه در زمینه استعدادها، برابری معنای زندگی خوب و ارجحیتها پدید نمیآیند، اما ارتباط اخلاقی اقسام گوناگون دارای تنوع و چندگونگی بسیار متفاوت است (سندل، ۱۳۷۴، ۱۱۱).
لیبرال در نقش قانونگذار برای ارضای این همه عدم موافقتها از دو نهاد عمدهٔ اقتصادی و سیاسی بهره میجوبد: یكی بازار اقتصادی برای تصمیم در مورد كالاهایی كه باید تولید شوند و نحوهٔ توزیع آنها و دیگری دموكراسی مبتنی بر نمایندگی برای تصمیمگیری جمعی در امر تنظیم یا ممنوع ساختن فعالیتها و ایجاد تسهیلاتی در راه انجام پارهای فعالیتهای دیگر. از هر یك از این نهادهای آشنا انتظار چنین میرود كه در مقایسه با هر ترتیب عمومی و عام دیگر، توزیع برابرتری را ارائه دهند. بازار اگر بخواهد كارایی داشته باشد و به خوبی انجام وظیفه كند باید برای هر فرآورده قیمتی تعیین كند كه منعكس كنندهٔ هزینه مواد خام، كار، و سرمایه به كار رفته در آن باشد و اینكه اگر این مواد خام، كار و سرمایه در كالایی غیر از این به كار میرفتند چه قیمتی میداشتند. این هزینه برای مصرف كننده تعیین میكند كه در محاسبهٔ تقسیم برابر منابع اجتماعی آن فرآورده چه قدر برایش تمام میشود (سندل، ۱۳۷۴، ۱۱۱).
این اندازهها و اندازهگیریها سبب میشوند تا توزیع خاص هر شهروند تابع اولویتهای شخصی شهروند یا دیگران باشد و جمع این اولویتهای شخصی، تعیین كنندهٔ هزینه واقعی این اولویتها برای كالاها و فعالیتها میباشد. توزیع برابر، مستلزم آن است كه هزینهٔ ارضای اولویتهای یك شخص تا حد ممكن با هزینهٔ ارضای اولویتهای دیگران برابر باشد و این شدنی نیست مگر اینكه ابتدا آن اندازهها و اندازهگیریها موجود باشند (سندل، ۱۳۷۴، ۱۱۲).
لیبرالیسم نمیتواند بر شكگرایی استوار باشد. اخلاق سازندهاش چنین ایجاب میكند كه دولت با تمامی افراد جامعه رفتاری برابر داشته باشد نه به این دلیل كه در اخلاق سیاسی خطا و صواب وجود ندارد، بلكه به این دلیل كه چنان رفتاری حق و صواب است. تلقی لیبرالیسم از برابری، یكی از اصول سازمان سیاسی است كه مقتضای عدالت است نه یك شیوهٔ زندگی برای افراد؛ برای فرد لیبرال از آن حیث كه لیبرال است فرق نمیكند كه مردم از این آزادی در بیان دیدگاههای سیاسی خویش استفاده كنند یا زندگی خود را به شیوهای ناموسوم و غریب سپری كنند یا چنان رفتار كنند كه معمولاً تصور میشود لیبرالها ترجیح میدهند (سندل، ۱۳۷۴، ۱۲۹).
۳ـ۱ـ جمعبندی عناصر
در انتها پیش از پرداختن به رویكرد انتقادی بر لیبرالیسم، به طور خلاصه پنج اعتقاد اساسی مشترك میان همه نظریههایی كه به درستی، "لیبرالی" خوانده میشوند را عنوان مینماییم:
۱-اعتقاد به این اندیشه كه مردم در جامعهای سیاسی باید آزاد باشند؛
۲-اعتقاد به برابری مردم در جامعهای سیاسی؛
۳-اعتقاد به این اندیشه كه نقش دولت باید تعریف شود، به نحوی كه تقویت كننده آزادی و برابری باشد (آزادی و برابری طبق تعریف آن نظریه) همه لیبرالها در مورد سه تز زیر در مورد نقش و ساختار دولت اتفاق نظر دارند:
"الف. دولت زمانی بیشترین بخت را برای تأمین آزادی و برابری شهروندانش دارد كه به شكل دموكراسی سازمان یافته باشد؛
"ب. دولت فقط با تعقیب سیاستهایی میتواند ضامن آزادی باشد كه تساهل و تسامح و آزادی وجدان برای همهٔ شهروندان را متحقق كند؛
"ج. دولت باید خود را وارد این حوزه نكند كه فرد چگونه میخواهد نقشههای زندگیاش را اجرا كند؛ یعنی وارد حوزهٔ "برداشت شخص از خوب و خیر" نشود؛
۴-اگر قرار است جامعهای مشروع باشد، هر جامعه سیاسی باید برای افرادی كه در آن زندگی میكنند موجه باشد؛
۵-عقل ابزاری است كه دولت لیبرال با آن حكومت میكند. دیدگاههای مذهبی، اخلاقی، یا متافیزیكی مردم هر چه باشد، از آنها انتظار میرود در حوزه سیاسی از طریق استدلال عقلی و با نگرشهای معقول عمل كنند و استدلالهای مشروعیت بخشی كه به مردم ارائه میشود تا رضایتشان گرفته شود باید مبتنی بر عقل باشند (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۱۱ ـ ۳۱۴).
۲ـ ملاحظات انتقادی
از دهه ۱۹۸۰ برخی نظریهپردازان سیاسی، نه فقط به نقد دیدگاههای خاص لیبرال، بلكه به نقد كل خانواده لیبرال نظریههای سیاسی روی آوردهاند (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۲۲). در ابتدا، آزادی را به عنوان اولین و مهمترین عنصر لیبرالیسم مورد توجه قرار میدهیم.
۲ـ۱ـ انتقاد بر آزادی لیبرال
در میان جریانهایی كه پیدایش لیبرالیسم را تسهیل كرده بودند، همواره توافقی بر سر بنیاد، معنا و غایت آزادی وجود نداشت (بوردو، ۱۳۸۳، ۲۱) و همین تفاوتها در درك و فهم لیبرالها از آزادی و برابری بر تصوری كه آنان از عدالت دارند تأثیر گذاشت و چون در این مورد اختلاف نظر گستردهای داشتهاند كه چه فهمی باید از مفاهیم آزادی و برابری داشت، دركها و فهمهای بسیار مختلفی از عدالت را پیش نهادهاند (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۰۱). این اختلافها را میتوان در تقسیمبندی معنای آزادی به دو معنای منفی و مثبت آن مشاهده نمود كه هر یك از اندیشمندان لیبرال قائل به یكی از دو معنای آزادی میباشند.
در توجیه آزادی منفی، جان استوارت میل، سه برهان را مطرح نمود كه به نقد هر یك از این براهین میپردازیم. اولین توجیه استوارت میل، این نكته بود كه آزادی در پیوندی ضروری با خلاقیت و ابتكار است. به عبارت دیگر، علم و اندیشه در فضای ناب آزادی و مدارا به بهترین وجه شكوفا میشود، حال آنكه تحت هر نوع دیكتاتوری اجتماعی و سیاسی، این نهالهای شكننده پژمرده میشوند و میمیرند (آبلاستر، ۱۳۷۷، ۸۸). بر این اساس، بایستی گفت كه دیكتاتوری فرهنگی همهجانبهای كه از سوی رژیمهای نازی و استالینی اعمال شد، برای هنر و بسیاری از علوم زیانبار بود، اما هیچ كس نمیتواند بگوید حاكمیت تزاریسم بر روسیه در قرن گذشته، دورهای از روشنگری و مدارا بوده است، در حالی كه عصر طلایی ادبیات و موسیقی روسیه محسوب میشود (آبلاستر، ۱۳۷۷، ۸۸ و۸۹).
میل در دومین برهان خود در باب آزادی بیان میدارد كه حقیت فقط از طریق بحث آزاد بین دیدگاههای مختلف كشف میشود و هنگامی كه به حقیقتی رسیدیم، بحث به پایان میرسد. اما این عقیده كه میتوان در فضای آزاد به حقیقت با درجهٔ بالایی از قطعیت دست یافت، محدودیتهایی را بر آزادی بحث و پرسش اعمال میكند؛ چراكه در عمل، دامنه دیدگاههای مجاز همواره به آنچه یقینهای واقعی نامیده میشود، محدود میگردد. به طور كلی، وجه اشتراك میل با این باور اثباتگرایی كه حقایق قطعی و نهایی در هر دو حوزه علوم طبیعی و انسانی قابل حصول است، موضع او به نفع آزادی بحث و اندیشه را تضعیف میكند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۰ و۹۱).
به هر روی باید اذعان داشت كه سنت لیبرال، در زمینهٔ پیوندهای بین آزادی از یك سو و خوشبختی و درك نفس انسان از سوی دیگر، به اندازهٔ كافی مكاشفه نكرده است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۶).
در دستگاه نظری لیبرالیسم، مالكیت به عنوان پایه آزادی مطرح میشود به این معنا كه لازمه آزادی، مالكیت است. آیا در این رابطه نباید چنین دریافت كه چون مالكیت شرط آزادی شمرده میشود، پس فرد بیبهره از مالكیت نمیتواند به گونهای آزاد باشد (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۴). لیبرالیسم با شعار (در جامعهای آزاد "ثروتمند شوید")، هرگز نمیتواند تمامی افراد جامعه را شامل شود؛ چراكه برای همهٔ آنهایی كه میرفتند تا پرولتارهای جامعهٔ صنعتی شوند فراخوان به ثروتمند شدن، بیشتر یك شوخی تلخ یا مضحكه معنی میداد، آن هم همان گونه كه ماركس بعدها نشان داد در وضعیتی كه دستمزد اینان به سختی برای نگاهداری نیروی كارشان بسنده بود (بوردو، ۱۳۸۳، ۸۵).
ذیل توجه لیبرالیسم به آزادی و نقش آن در حیات فرد، باید گفت كه آزادی تنها منحصر به آزادیهای اجتماعی نمیشود، بلكه آزادیهای سیاسی (آزادی از قدرت دولتی) نیز مدنظر است. اما طرز فكر لیبرال نسبت به قدرت، دولت و قانون، دچار نوعی ابهام است. از یك طرف، در دیدگاه لیبرال، دولت، تهدید عمدهای برای فرد و آزادی اوست. این دیدگاه، با تصویر جامعه به مثابه ساز و كاری خود تنظیم شونده تأیید میشود و لذا در این حالت، "مداخلهٔ" دولت یا حكومت غالباً نه تنها غیر لازم كه نفاقافكنانه به حساب میآید. و از طرف دیگر، آنها میپذیرند كه در برابر آزادی، ضرورتاً محدودیتهایی وجود دارد و افراد در متن یك جامعهٔ "بسامان" باید انتظار چنین محدودیتهایی را داشته باشند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۱۱). شایان ذكر است كه یكی از ضعفهای اساسی اندیشه لیبرال این است كه لیبرالیسم در تمام بحثهای خود، بدگمانی خود را در مقابل اندیشه اجتماع به مثابه منشأ قیودات فرد و بازدارندهٔ تكامل آزاد او حفظ میكند و بر همین اساس، مفهوم لیبرال آزادی هنوز هم بیش از آن كه اجتماعی و اقتصادی باشد اساساً و در درجه اول، سیاسی و حقوقی است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۸)
به طور كلی، آزادی مورد ارجاع لیبرالیسم، در عمل، به گونهای تفسیر شد كه به نوعی امتیاز تبدیل گردید. آزادی كه در اصل، بلند نظر بود به نتایجی تبعیضآمیز انجامید و در بیشتر موارد، آزادی فرادستان، بندگی فرودستان را در پی داشت (بوردو، ۱۳۸۳، ۱۶).۲ـ۲ـ انتقاد بر مدارای لیبرال
بر اصل مدارا نیز كه در ارتباط مستقیم با مفهوم آزادی و برابری قرار دارد، انتقاداتی وارد است. از یك سو، قبول سازش به عنوان قاعدهای كلی، در جهان اخلاقیات و اصول، برهانی مجابكننده نیست (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۰)، و از سوی دیگر، این كه بگوئیم به محض آن كه عقیدهای مؤثر واقع شد، دیگر به هیچ روی نمیتوان به اصل كلی مدارا پایبند بود، مسخره كردن آزادی یا مدارا است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۰۱). به عبارت دیگر، شاكلهٔ اصل مدارا به نحوی است كه نه میتوان آن را به عنوان یك اصل كلی پذیرفت و نه میتوان آن را كاملاً كنار گذاشت. این مآلاً بدان معناست كه نمیتوان اصل مدارا را به عنوان یك اصل كلی موجه پذیرفت. هنگامی كه مسألهٔ برخورد و اختلاف دیدگاه در مورد اصول جامعهٔ لیبرال پیش میآید، رسیدن به سازش دشوار و حتی نامطلوب به نظر میرسد و همین نشان میدهد كه مدارا نمیتواند به عنوان یك اصل كلی در كنار اصول كلی دیگر موجه باشد. مثلاً بین كسانی كه خواهان نابودی یك قوم هستند و آنهایی كه مخالف این نابودی هستند چه سازشی میسر یا مطلوب است كه نه این باشد و نه آن.
پیوند میان مدارای لیبرال به عنوان یك اصل اخلاقی از یك سوی و شكگرایی معرفتشناختی، احتمالاً اساسیترین نقطهٔ آسیبپذیری لیبرالیسم در نسخههای متأخر آن است. در واقع، رویكردهای معرفتشناختی شكگرا (مانند آنچه در مورد كارل ریموند پوپر میبینیم) كه آشكارا رویاروی اصول بنیادین پیشاتجربی و مطلق میایستند، مواضع خویش را به عنوان یك نظام نظری كه بتواند سخنی برای اثبات در مقابل رویكردهای جایگزین داشته باشد را سست میكنند.
۲ـ۳ـ انتقاد بر فردگرایی لیبرال
فردگرایی به عنوان یكی دیگر از عناصر اصلی لیبرالیسم از نقص و كاستی به دور نبوده و دارای تناقضاتی میباشد. از یك سو از دید لیبرالیسم، جامعه و نهادهای آن، چیزی بیش از مجموعهٔ افراد نیست، و از سویی دیگر "فرد" در تقابل با جامعه قرار دارد و عمل جمعی و فردی تفاوتی كیفی با یكدیگر دارند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۷۲). همچنین اگر چنان كه لیبرالها همواره تكرار میكنند جامعه از افراد و یا گروههای گوناگون تشكیل میشود، چگونه است كه این افراد گوناگون هنگامی كه گرد میآیند بدین گونه متحداً شوم عمل میكنند؟ بین تحلیلهای لیبرال تكثرگرایانه و فردگرایانهٔ جامعه از یكسو و هراس لیبرال از دموكراسی همراه با اسطورهٔ غوغاها و تودههای یكپارچه، تناقضی شدید وجود دارد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۱۷).
گرایش طبیعی فردگرایی لیبرال، اندیشیدن به فرد به صورتی مجزا و خود كفاست. اما یقیناً مردم به ندرت، در تنهایی ارضاء میشوند، و غالباً رابطه با دیگران در سطوح مختلف و گوناگون، از آشنایی تصادفی تا عشق و علاقه مادامالعمر است كه رضایت خاطر به بار میآورد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۹۷).
یكی دیگر از تناقضات عمدهٔ فردگرایی لیبرال این است كه از یك طرف، فردگرایی معمولاً با مفهوم ضمنی نوعی اصل برابری همراه است و اصل حرمت گذاری به انسان به مثابه غایتی فینفسه، غالباً یكی از اصول اساسی فردگرایی لیبرال قلمداد میشود. اما در درون لیبرالیسم، رشته دیگری وجود دارد كه مؤكداً مدعی خودپرست بودن طبیعت فرد است و از این رو چنان كه وولف به درستی خاطرنشان كرده است، میل به آن دارد كه افراد دیگر را نه به عنوان هدف، بلكه به مثابهٔ وسیله رسیدن به اهداف خویش قلمداد كند. بعضی از برجستهترین نظریهپردازان لیبرالیسم از قبیل هابز، لاك، بنتام و حتی جان استوارت میل، هر دوی این رشتههای فكری را با هم دارند (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۴۶ و۴۷).
آنچنان كه در مبحث فردگرایی بیان شد، منبع فردگرایی، امیال فرد میباشد؛ اما تصویر انسانهایی كه امیال و ذائقههایشان را مستقل از هرگونه فشار خارجی، به طور كامل از منش خویش كسب میكنند، نمایشگر انسانهایی است كه از آموزش و پرورش، فرهنگ، عادات و تاریخ و رسوم خود تأثیر نپذیرفتهاند؛ این طرز فكر تمامی آن تبلیغات و مناسبات عمومی را نیز كه بخصوص به منظور قالب ریزی ذائقهها و برانگیختن امیال پنهان او ابداع شدهاند، نادیده میگیرد. لیبرالیسم معمولاً وجود شكاف بین امیال و آرزوهای "واقعی" یا بنیادی مردم و امیال بیان شدهٔ آنها را كه در اعمال و انتخابهایشان و به میزانی كمتر در گفتههایشان منعكس میشود، نپذیرفته است. از آنجا كه برای لیبرال تجربی، عمل گویاتر از گفتار است، تفكر در مورد خواستهایی كه ممكن است مردم در فلان شرایط آرمانی (و بنا بر این، نامحتمل) دیگر داشته باشند اصلاً مطرح نیست. از نظر لیبرالها، امیال ظاهری مردم همان امیال واقعی آنهاست و باید مورد احترام قرار گیرد (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۴۲).
با توجه به دید لیبرالیسم در باب فردی بودن تعقل و معرفت (براساس تجربههای فردی)، باید بیان نمود كه چرا استعداد تعقل، مانند سایر صفات فرد، حتی اگر قوهای ذاتی باشد، باید در فرآیند آموزش و راهنمایی تكامل یابد، پس بنا بر این، بیش از آن كه موهبتی صرفاً طبیعی و فردی باشد، اجتماعی است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۵۱). همچنین باید اضافه نمود كه علیرغم اعتقاد لیبرال به عقل و حرمتی كه برای حقوق و آزادی فردی قائل است، اما هیچگاه اعمال زور یا كشتن را نفی نكرده است و در این حد، ادعاهای آنها مبنی بر استفادهٔ انحصاری از عقل و اقناع، دروغ است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۲۵ و۱۲۶).
یكی از مهمترین محدودیتهای فردگرایی لیبرال، مقید بودن مقیاس زمانی آن به حال و آینده نزدیك است. اتكاء به گذشته و بار موروثی سنتها به عنوان كوششی نامشروع در جهت شانه خالی كردن از مسؤولیتهای فرد برای شكل بخشیدن به عقاید خود و برگزیدن به اختیار خویش، نفی شده است. اكنون چنین مینماید كه توجه به آینده نیز با سوء ظن نگریسته میشود، زیرا با خطر پدید آمدن نوعی ناكجا آبادگرایی غیر انسانی و ضد تجربی همراه است (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۷۸).
۲ـ۴ـ انتقاد باهمادگرایان بر پنج اصل لیبرالیسم
در انتها و در نقد پنج اصل لیبرالیسم، نظرات و اعتقادات باهمادگرایان مطرح میشود كه در برابر نظرات لیبرال قرار میگیرد.
به طور كلی، باهمادگرایان بر این ادعا بودندكه، نظریههای لیبرال بیش از حد، فرد را در كانون توجه قرار دادهاند و بیش از حد بر اهمیت آزادی فردی تأكید كردهاند، و به قدر كافی به این مسأله كه انسانها برای آنكه بتوانند استعدادهایشان را شكوفا كنند نیازمند جایگاهی در باهمادی هستند كه درست كار میكند اهمیت ندادهاند (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۱۶). باهمادگرایان معتقدند كه ساختار سیاسی نقش مهمی در تعریف حق و نیز در تعریف خیر و كمك به مردم برای جستن و یافتن خیر در آن ساختار سیاسی دارد. علتش آن است كه با همادگرایان، مانند افلاطون، معتقدند كه انسانها فقط در صورتی كه در جامعهای با كاركرد درستی زندگی كنند كه حكومت بایستی به خلق چنین جامعهای كمك كند میتوانند به یك زندگی خوب و خیر برسند. آنها اصرار میورزند كه هر یك از ما، در مقام فرد، فقط با زیستن در بستر یك باهماد است كه استعدادها، شیوههای زندگی و هویت خود را پیدا میكند. پس، زندگی سیاسی بایستی از دلبستگی به یك باهماد (و نه فرد) آغاز شود، چون باهماد است كه طبیعت انسان را معین میكند و شكل میدهد (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۱۷)
باهمادگرایان بر خلاف اصول ۱ و۲ لیبرالیسم، برای "ارزشهای زندگی باهمادی" اهمیت قایل هستند. باهمادگرایان در رابطه با اصل ۳ لیبرال و نقش دولت، معتقدند نقش اول و اصلی دولت تضمین سلامت و رفاه زندگی باهمادی است كه امكان شكوفایی همگان و به دست آمدن همهٔ خیرهای انسانی را فراهم میآورد. آنان معتقدند كه دولت آرمانی برای تضمین شكوفایی همهٔ شهروندانش باید از قدرتش و فرمانرواییاش استفاده كند تا به سلامت و سنتهای فرهنگی و نقشهایی كه از طریق آنها هر فردی باید زندگی خوب و خیر خودش را بیابد تداوم بخشد. باهمادگرایان در برابر اصل ۴ لیبرالیسم، دولت را نه پاسخگوی فرد فرد شهروندان، بلكه پاسخگوی جامعهای میدانند كه این شهروندان منفرد بخشی از شهروندان هستند و ذیل مخالفت با اصل ۵، با همادگرایان تأكید میكنند كه از طریق گفتمانی كه بارگرفته از فرهنگ با هماد است میتوان راهی به سوی هماهنگی اجتماعی و سلامت گشود. ما فقط با وارد شدن در گفتمانی كه وصل به ورزشهایی اجتماعی است كه سازنده و تعریف كنندهٔ اهداف فرهنگ با هماد هستند میتوانیم به دولت آرمانی برسیم (همپتن، ۱۳۸۰، ۳۲۱ و۳۲۲).
براساس چنین انتقاداتی است كه اصول لیبرال دیگر به هیچ وجه هدف اصلی احزاب و جنبشهای عمده سیاسی نیست (آربلاستر، ۱۳۷۷، ۱۲).
نویسندگان:نورالله نورانی و بهزاد حمیدیه
منابع:
۱.آربلاستر، آنتونی (۱۳۷۷)، "لیبرالیسم غرب؛ ظهور و سقوط"، ترجمهٔ عباس مخبر، تهران، نشر مركز.
۲.بوردو، ژرژ (۱۳۸۳)، "لیبرالیسم"، ترجمه عبدالوهاب احمدی، تهران، نشر نی.
۳.سندل، مایكل (۱۳۷۴)، "لیبرالیسم و منتقدان آن"، ترجمهٔ احمد تدین، تهران، سازمان انتسارات علمی فرهنگی.
۴.گاراندو، میكائل (ویراستار) (۱۳۸۳)، "لیبرالیسم در تاریخ اندیشهٔ غرب"، ترجمهٔ عباس باقری، تهران، نشر نی.
۵.همپتن، جین (۱۳۸۰)، "فلسفهٔ سیاسی"، ترجمهٔ خشایار دیهیمی، تهران، طرح نو.
منبع:فصلنامه راهبرد یاس ، شماره ۴
منابع:
۱.آربلاستر، آنتونی (۱۳۷۷)، "لیبرالیسم غرب؛ ظهور و سقوط"، ترجمهٔ عباس مخبر، تهران، نشر مركز.
۲.بوردو، ژرژ (۱۳۸۳)، "لیبرالیسم"، ترجمه عبدالوهاب احمدی، تهران، نشر نی.
۳.سندل، مایكل (۱۳۷۴)، "لیبرالیسم و منتقدان آن"، ترجمهٔ احمد تدین، تهران، سازمان انتسارات علمی فرهنگی.
۴.گاراندو، میكائل (ویراستار) (۱۳۸۳)، "لیبرالیسم در تاریخ اندیشهٔ غرب"، ترجمهٔ عباس باقری، تهران، نشر نی.
۵.همپتن، جین (۱۳۸۰)، "فلسفهٔ سیاسی"، ترجمهٔ خشایار دیهیمی، تهران، طرح نو.
منبع:فصلنامه راهبرد یاس ، شماره ۴
منبع : خبرگزاری فارس
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
روز معلم ایران معلمان رهبر انقلاب نیکا شاکرمی دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی مجلس بابک زنجانی حجاب شورای نگهبان شهید مطهری
تهران هواشناسی شهرداری تهران سیل پلیس علیرضا زاکانی آموزش و پرورش قوه قضاییه بارش باران سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو دلار ایران خودرو دولت قیمت طلا بانک مرکزی سایپا بازار خودرو کارگران تورم
فضای مجازی تلویزیون رادیو سریال سینما رضا عطاران سینمای ایران دفاع مقدس فیلم تئاتر موسیقی نون خ
دانش بنیان مکزیک
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین آمریکا غزه جنگ غزه نوار غزه روسیه چین حماس عربستان اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس تراکتور رئال مادرید بایرن مونیخ سپاهان لیگ قهرمانان اروپا باشگاه استقلال لیگ برتر بازی باشگاه پرسپولیس
همراه اول وزیر ارتباطات دبی پهپاد تبلیغات اپل ناسا نخبگان گوگل ماه
کبد چرب میوه دیابت کاهش وزن ویتامین بیماری قلبی مسمومیت خواب قهوه طول عمر