جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شمس


شمس
من که بیشتر نگرانم. اما عماد نشسته جلوی تلویزیون و نیم ساعت به نیم ساعت اخبار را گوش می کند. مادر هم آرام و قرار ندارد. حمید! این چند روز، تلویزیون مدام از عراق تصویر پخش می کند. باور می کنی که صدام دیگر نباشد؟ من که نمی توانم باور کنم. عماد، هم خوشحال است، هم نگران. من بشتر نگرانم. راستش را بخواهی، هر وقت به امل و حمید کوچولو نگاه می کنم، نگرانی ام بیشتر هم می شود. می بینی؟ بچه ها بزرگ شده اند. اینجا خوب است. اما باز هم تا اسم کرکوک تو اخبار می آید، همه مان خودمان را می رسانیم جلوی تلویزیون تا خبر را بشنویم. حمید! حتما تو هم می بینی، نه؟
حمید جان، می بینی؟ یکی دو روز است که همین طور شده. آرام و ساکت می آید خانه و یک گوشه می نشیند، زل می زند به این قاب عکس تو. اول فکر می کردم دارد حساب و کتاب برگشتن را می کند، اما انگار این نیست. هر کاری که می کنم، فایده ندارد. بدجوری توی خودش است. اصلا حمید جان، تو بگو چه شده. حتما تو می دانی، نه؟ فکرش را بکن! عماد که بعد از مدت ها آن همه خوشحال بود، حالا دیگر حتی حوصله امل و حمید کوچولو را هم ندارد.
دیروز، همین دیروز، چنان دادی سر حمید کوچولو کشید که بچه تا یک ساعت نفسش بالا نمی آمد. نمی دانم چه کنم. مادرت هم جرات نمی کند چیزی ازش بپرسد.
حمید! خیلی نامردی! یک هفته است که هر روز به بهانه پاک کردن این قاب عکست می آیم و حرف می زنم. اما تو، دریغ از کلمه ای. فکر می کنم خل شده ام. دیگر عماد را هم نمی شناسم. این دو سه روز آخر بدتر هم شده. از در که می آید تو، می رود یک گوشه می نشنید و تا فردا صبح از جایش تکان نمی خورد. حتی غذا هم نمی خورد.
دیگر حتی جرات نمی کنم از جلویش رد بشوم. هر بار که نگاهش به من می افتد، انگار نفسش بند می آید. مادر هم هیچ نمی گوید. او هم نشسته و زل زده به عماد که روزه سکوت گرفته. حمید! تو نمی خواهی کاری کنی؟ اصلا من را یادت هست؟ شمس؟! یادت هست؟ یا تو هم مثل عماد شده ای؟
تعجب نکن که این طور، این جا نشسته ام و گریه می کنم. نه مادر خانه است و نه امل و حمید کوچولو. عماد هم نیست، رفته. چرا گریه می کنم؟ یعنی تو نمی دانی؟ یعنی دیشب حرفهای عماد را نشنیدی؟ خودت دیشب شنیدی که عماد صدایم کرد، مادر را هم. نمی دانم چرا صدایش را که شنیدم، بند دلم پاره شد. یک چیز عجیبی توی صدایش بود. دیدی که. جلوی عماد که نشستم، سرش را پایین انداخت. حتی نگاهم هم نکرد. دوباره که سرش را بالا آورد، زل زد به مادر و شروع کرد به حرف زدن. می شنیدی که. من من می کرد. از خانه مان توی کرکوک می گفت.
از این که باید برگردیم یا نه. همین طور حرف می زد و دوباره بر می گشت سر جای اولش. هم من و هم مادر می دانستیم که حرفش این نیست. قرار برگشتنمان به کرکوک را همان روزهای اول، روزهایی که کار صدام تمام شده بود، گذاشته بودیم. حرف تکراری ای بود. من زل زده بودم به لب های بی رنگ عماد که باز و بسته می شدند. عماد هم طاقت نیاورد. فهمید که دارد آسمان ریسمان به هم می بافد. انتظار و دلشوره را توی چشم های مادر می دید.
بالاخره ساکت شد. بعد، انگار که چند قرن گذشته باشد، دهانش را به زحمت باز کرد و گفت که خبر آورده اند که تو زنده ای! گفت حمید را دیده اند. حمید! هیچ فهمیدی که چه بر سرم آمد؟ نفسم بالا نمی آمد. عرق سرد کرده بودم. مادر همین طور دهانش باز مانده بود. حالا عماد رفته. یعنی آمده آن جا که تو هستی تا پیدایت کند. حمید! واقعا تو زنده ای؟
مادر، امروز دو سه ساعت نشسته بود جلوی عکس تو و همین طور اشک می ریخت. من هم تو ی آن یکی اتاق گریه می کردم. حمید! تو توی این همه سال، نبودی که ببینی. حق نداری این طور با نگاهت من را سرزنش کنی. حق نداری. یادت هست آن روز را؟ همان روز که ریختند توی خانه مان و تو را بردند، همان عصر تابستانی گرم کرکوک. من و مادر نشسته بودیم توی ایوان و خمیر نان درست می کردیم. هوا گرم بود و صدای وز وز دور کولر گازی همه سرم را پر کرده بود. یادت هست که چه طور در خانه را از جا کندند؟ یادت هست که چه طور تو و پدر را روی زمین می کشیدند. تو صدایت هم در نمی آمد. خدا می داند چه قدر دنبالت، پا برهنه، تو کوچه های خاکی کرکوک، دویدم. تو ندیدی چه طور از حال رفتم. ندیدی. همان شب، من و مادر نشسته بودیم توی حیاط و زل زده بودیم به در از جا کنده شده خانه. دیگر تمام شد. نه خبری از تو آمد، نه خبری از پدرت.
من تنها، مانده بودم با مادرت و نگاه های ترسان همسایه ها. عماد هم که فراری بود. بی خبری شما کافی نبود، هر چند وقت یک بار باید تاوان فراری بودن عماد را هم می دادیم. نمی دانم دیدی یا ندیدی. آن روز را می گویم که یکی از همسایه ها، نصفه شبی، با یک بریده روزنامه آمده بود در خانه. از ترسش حرفی نزد، بریده روزنامه را داد دست مادر و زود رفت. مادر که هاج و واج مانده بود روزنامه را دست من داد. مدت ها بود که منتظر چنین چیزی بودم، اما نمی دانم چرا وقتی اسمت را توی لیست اعدامی ها دیدم، از حال رفتم. مادر گیج شده بود.
مانده بود که توی آن روزنامه چه بوده. اما زود فهمید، خیلی زود. فکر می کنی کار ما دو تا زن چه شده بود؟ شده بودیم آینه دق همدیگر. تمام این سال های جنگ را با حسرت تو و بی خبری از عماد گذراندیم. حرامم باشد اگر یک آب خوش از گلویم پایین رفته باشد. حتما تو می دیدی، شاید هم نه! تا آن روز که عماد آمد. خودش نه، یکی خبر آورده بود که عماد زنده است. ایران است. به گمانم تابستان ۹۱ بود. حتما یادت هست که باز منطقه شلوغ شده بود؟ کردها دست به اسلحه برده بودند، درگیر شده بودند با بعثی ها. عماد پیغام داده بود که از فرصت استفاده کنیم و برویم ایران. من و مادر مانده بودیم که چه کنیم. آخر دو تا زن تنها، وسط این جنگ، چه طور بزنند به کش و کوه و خودشان را نجات بدهند. اما، حمید جان! آمدیم. نه این که من اصرار کرده باشم که آن زندگی کوفتی را ول کنیم، مادر از من هم مصرتر بود. بالاخره آمدیم ایران. عماد آمده بود دنبالمان، پیدایمان کرد. ندیدی صورت مادرت را وقتی عماد را بعد از سال ها می دید. شاید هم دیدی.
نمی دانم. بعد هم دیگر خیلی طول نکشید. تو که دیگر نبودی، یعنی بودی، اما فقط توی همین قاب عکس که مادر با هزار سختی و جان کندن از کرکوک دنبال خودش کشیده بود. حمید! باور کن کار دیگری نمی شد کرد. اصلا خودت دیده ای حتما؟ حمید! تو را به خدا این طور نگاه نکن. زیر بار نگاه های تو و مادر و عماد- که آمده است آن جا تا پیدایت کند- له می شوم. حمید!...
حمید کوچولو امروز آمده بود کنارم و زل زده بود به چشم های باد کرده ام. می پرسید مامان چرا این طوری شدی؟ حتی حمید شش ساله ام هم فهمیده یک چیزی شده. عماد، دو هفته ای هست که رفته. نه خبری، نه چیزی. حمید! دیوانه شده ام توی این خانه. مادر مدام نگاه هایش را از من می دزدد. هر روز صبح، دو سه ساعت می آید می نشیند جلوی قاب عکست. اول ها گریه می کرد. اما حالا دیگر گریه هم نمی کند. حتی گاهی احساس می کنم که با نگاهش از تو می خواهد که زنده باشی! که برگردی! وای! حمید! خودم هم نمی دانم که چه می خواهم.
همین طور که می نشینم و فکر می کنم دلم هوای باغ های انگور کرکوک را می کند. صدای خنده ات را می شنوم. صدایت بلند و بلندتر می شود و توی سرم می پیچد. انارهای پاییز کرکوک یادت هست؟ چشم هایم را که می بندم، هزار دانه انار می بینم و صدای خنده ات را می شنوم. آه حمید! اگر نرفته بودی! اگر آن طور تنها نمانده بودیم. وای! حمید! اگر بودی ... ولی ... امل و حمید کوچولو را که می بینم، انگار کسی به دلم چنگ می زند، بچه هایم، بچه های من و عماد. خدا می داند که چه بر سرمان می آید. حمید! تو که می دانی بگو چه کار کنم...
نمی توانم توی صورت مادر نگاه کنم. انگار دوباره تو را از دست داده باشد. از صبح که عماد آمده، یک گوشه نشسته و گریه می کند. حمید! من هم نمی دانم باید گریه کنم یا نه؟ صبح که عماد آمد، بچه ها سر صبحانه بودند. صدای کلید انداختنش را که شنیدند دویدند توی حیاط و بابا بابا راه انداختند. جرات نکردم از آشپزخانه بیرون بیایم.
انگار مادر هم دلش نمی خواست از اتاقش بیرون بیاید. گوشه آشپزخانه نشسته بودم و سرم را توی دست هایم گرفته بودم. دلم نمی خواست به هیچ چیز فکر کنم. صداها، توی سرم می پیچیدند. حمید! مردم و زنده شدم. تا امل آمد. با تعجب زل زده بود به من و صدایم کرد. بچه کمی ترسیده بود. ندیده بود این طور بیچاره باشم. امل و حمید که رفتند، من باز هم از جایم تکان نخوردم. عماد که صدایم کرد، سرم را که بالا آوردم، احساس کردم صورتم خیس خیس است. تمام بدنم عرق کرده بود. عماد سرش را پایین انداخته بود و با پایش با ریشه های فرش توی آشپزخانه بازی می کرد. مدتی همان طور جلویم ایستاد و آخر گفت که نبود! حمید زنده نبود! و رفت.
حمید جان! امل هاج و واج به من که دوباره لباس های سیاهم را پوشیده ام٬ نگاه می‌کند. نمی‌داند. من٬ انگار دوباره، حمیدم را از دست داده باشم. حمید جان! ...
حسنا مرادی
منبع : لوح