چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته دوم آذر ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته دوم آذر ماه
یك روز یه گوسفنده با مامان باباش دعواش میشه
میره سر كوچه تاكسی بگیره ، میگه : كشتارگاه ، كشتارگاه
□□□
یه روز یه یارو داشته فیلم جنگی نگاه میکرده.
اتمسفر ( جو ) میگیرتش و سینه خیز میره تلوزیون رو خاموش میکنه.
□□□
با یه نفر احوال پرسی میکنند میگن نیستی؟
میگه زیر سایه تونم ولی هوا ابرِیه!!
□□□
مادربزرگ روی كاناپه اتاق نشیمن به خواب رفته بود و به شدت خرخر می كرد.
ماركوس كوچولو یكی از دكمه های لباس او را می چرخاند.
مادر با عصبانیت به ماركوس گفت: «او را راحت بگذار»
ماركوس: «من به او كاری ندارم. فقط دنبال یك فرستنده دیگر می گردم.»
□□□
جف: «پدربزرگ ببین برایت چی آورده ام»
پدربزرگ: «ولی این كه خاك است»
جف: «بله آورده ام تا آنها را روی سرت بریزم چون مامان می گوید وقتی بابابزرگ برود زیر خاك، ما پولدار می شویم.»
□□□
سر میز غذا فرانس جاهای برشته نان را جدا می كرد و فقط قسمت های نرم نان را می خورد.
پدربزرگش گفت: «ببینم پسرجان من نان های برشته را هم می خورم. واقعا خوشمزه است.»
فرانس: «عالی شد می توانی اینها را هم بخوری.»
□□□
صدای شكسته شدن چیزی از داخل اتاق نشیمن شنیده شد. یك ثانیه بعد مایكل كوچولو در آشپزخانه ظاهر شد.
با صدای آرامی پرسید: «مامان تو با كسی كه گلدان اتاق نشیمن را شكسته باشد چه كار می كنی»
مادرش گفت: « كتكش می زنم، بعد او را در اتاقش زندانی می كنم، بدون این كه به او شام بدهم و یك هفته هم تماشای تلویزیون ممنوع»
مایكل گفت: «جالب خواهد شد. گلدان را پدرم شكست»
□□□
پسر در آزمون كنكور قبول نشد. پدرش كه واقعا عصبانی شده بود گفت: «قول داده بودم كه اگر قبول بشوی، برایت اتومبیل می خرم. حالا فقط به من بگو در این مدت به جای درس خواندن چه كار می كردی»
پسر: «تمرین رانندگی»
□□□
آدولف: «مادر اجازه دارم كمی پیانو بزنم»
مادر: «ولی قبلش دست هایت را بشور.»
آدولف: «ولی من می خواهم فقط با كلیدهای سیاه تمرین كنم»
□□□
معلم به مادر یكی از دانش آموزان گفت: «متاسفم اما پسر شما امسال نمی تواند به كلاس بالاتر برود. منظورم این است كه باید دوباره كلاس اول را تكرار كند.»
مادر: «امكان ندارد پسر من آنقدرها هم بی استعداد نیست.»
معلم گفت: «چرا با چیزهایی كه پسر شما نمی داند، حداقل پنج شاگرد دیگر هم می توانند رفوزه بشوند.»
□□□
پسرك: «پدر امروز خانم معلم از تو یاد كرد.»
پدر پرسید: «چرا مقصودت چیست»
پسرك: «او از من پرسید تو پسر كدام احمقی هستی»
□□□
یك روز به یه یارو میگن كامپیوتر بلدی؟ میگه فول فولم میگن كامپیوتر رو روشن كن میگه نه تا اون حد!
□□□
یه نفر میره بالای درخت چنار....
ازش میپرسن داری چیکار میکنی؟
می گه دارم توت می خورم...
میکن آخه دیوونه.. این که درخت چناره...
میگه دیوونه خودتی... توت توی جیبمه
□□□
یه بچه ای میره نقاشیش رو به باباش نشون می ده . میگه بابا نقاشیم قشنگه؟
باباش میگه: به به افرین. باریکلا.. خوب حالا بگو ببینم چی کشیدی...؟
بچه میگه : یه گاو داره علف میخوره..
باباش میگه : آفرین عزیزم. خوب حالا بگو ببینم کو علفهاش؟
بچه میگه : خوب گاوه همش رو خورد تموم شد...
بابا میگه : خوب عزیزم، کو گاوش؟
بچه میگه : خوب علفش رو خورد.. تموم شد.. رفت...
□□□
به یکی میگن معما بگو
میگه اون چیه كه زمستونا خونه رو گرم میكنه تابستونا بالای درخته؟
دوستش هرچی فكر میكنه جوابشو پیدا نمیكنه، میگه: نمیدونم، خودت جوابشو بگو
میگه بخاری!
دوستش میگه: باباجون بخاری زمستونا خونه رو گرم میكنه ولی تابستونا چه جوری بالای درخته؟
میگه: بخاریِه خودمه دوست دارم بگذارمش بالای درخت
□□□
یه نفر پسرش رفته بوده زیر ماشین، با سنگ میزنه درش بیاره!
□□□
یه نفر میره كله پاچه فروشی،
یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟
میگه: نه آقا! حداقل صبر كن من برم قایم شم!
□□□
یه نفر میره كله پاچه فروشی،
یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟
میگه: نه آقا! حداقل صبر كن من برم قایم شم!
□□□
یه نفر میره شكار خرگوش، صدای هویج در میاره!
□□□
یه نفر به دوستش میگه: قربون دستت، برو عقب ماشین ببین چراغ راهنما ماشین كار میكنه یا نه.
دوستش میره عقب ماشین، میگه: كار می‌كنه، كار نَمی‌كنه، كار می‌كنه، كار نَمی‌كنه...!
□□□
یه خار میره توی دست یه طرف.....
طرف درش میاره می بینه دستش خون میاد... دوباره خار رو میکنه تو دستش
□□□
یه نفر می خواسته خود کشی کنه...
تیر می زنه تو سر خودش.. نیم ساعت بعد می میره..
تحقیق میکنن.. میبینن که تیر نیم ساعت داشته دنبال مغز می گشته
□□□
یه نفر خبر داغ می شنوه........ گوشش می سوزه..
□□□
پیرزن پیشگو به خانم مشتری خود گفت: «من آینده بدی را پیش بینی می كنم. اگر این گوی بلورین راست بگوید من دارم می بینم كه شوهر شما به زودی به قتل خواهد رسید.»
آن خانم گفت: «آن وقت پلیس مرا هم دستگیر خواهد كرد»
□□□
سه نفر اسكاتلندی با هم شرط می بندند هر كدام از آنها كه بتواند بیشتر از دیگران زیر آب بماند یك یورو جایزه می برد.
هیچ كدام از آنها برنده نشدند چون هر سه نفر غرق شدند.
□□□
آقای جفرسون روزنامه خواند و با تعجب به همسرش گفت: «ببین اینجا چی نوشته می گویند از هر شش بچه ای كه به دنیا می آیند،
یكی چینی است»
همسرش فورا گفت: «وای، خدای من من باید این را به سارا بگویم. او فعلا پنج بچه دارد.»
□□□
رئیس بیمارستان به خانم پرستار گفت:
«خوب گوش كنید، خانم جوان برای آخرین بار به شما می گویم، وقتی كه می خواهید ورقه گواهی فوت بیمار را پر كنید در قسمت علت مرگ نام نوع بیماری را بنویسید نه نام دكتر معالج را»
□□□
مارك گفت: «از چه موقعی سیگارهایت را خودت می پیچی»
یوهانس گفت: «از وقتی كه دكتر به من گفته است باید تحرك بیشتری داشته باشم.»
□□□
جوانی كنار درخت چنار تنومندی ایستاده بود و یك چاقو در دست داشت. نگهبان پارك با عجله به طرف او رفت و گفت: «بالاخره پیدایت كردم. تو می خواهی دوباره یك قلب را در پوسته زیبای این درخت
حك بكنی»
جوان با عصبانیت گفت: «نه كاملا برعكس می خواهم آن قلب قبلی را از روی درخت محو كنم.»
□□□
سلمانی مشغول تراشیدن صورت مشتری بود و ناگهان گفت: «اجازه می دهید شال گردن سرخ شما را بردارم»
مشتری گفت:
«اما من كه شال سرخ رنگ ندارم.»
سلمانی وحشت زده به عقب رفت و گفت: «وای، پس من صورتتان را خیلی بریده ام.»
□□□
چند پیرزن سوار هواپیما شدند.
یكی از آنها جلو رفت و به خلبان گفت:
«امیدوارم این هواپیما با سرعت مافوق صوت پرواز نكند، چون من و دوستانم می خواهیم با هم صحبت كنیم و باید صدای همدیگر را بشنویم.»
□□□
یه روز سه دیوونه میرن استخر خالی اولی میپره دست وپاش میشكنه دومی هم همینطور سومی میخواد بپره انصراف میده ازش قضیه رو پرسیدن گفت آخه من شنا بلد نیستم ترسیدم غرق بشم.
□□□
بچه: مامان نهار چی داریم؟
مادر با عصابنیت: زهر مار
بچه: آخ جون از شر املت راحت شدیم.
□□□
یه خسیسه موز میخوره پوستشو میزاره لای دفترخاطراتش!!!!
□□□
به یكی میگن میدونی فرق كچل با هواپیما چیه میگه اولا كه كچل فرق نداره ثانیا هواپیما هم نكنه انحرافیشه!
□□□
یارو به رفیقش می گه من یه تمساح پیدا كردم چیكارش كنم؟ میگه ببرش باغ وحش. فردا رفقیش می گه بردیش؟ یارو می گه : آره . تازه امشب هم می خوام ببرمش سینما.....
□□□
یك روز سه دیوانه را میخواستن امتحان كنن:
از اولی میپرسن بگو سوسك میگه شوشك
از دومی میپرسن میگه شوسك
از سومی میپرسن میگه سوسك میپرسن چرا گفتی سوسك میگه آخه زبونم گرفت.
□□□
یه خار میره توی دست یه نفر، درش میاره می‌بینه دستش خون میاد، دوباره خار رو می‌کنه تو دستش!
□□□
یه احمق می‌خواسته خود کشی کنه، تیر می‌زنه تو سر خودش.. نیم ساعت بعد می‌میره..
تحقیق می‌کنن.. می‌بینن که تیر نیم ساعت داشته دنبال مغز می‌گشته!
□□□
یه نفر میره بقالی میگه آقا سیگار نخی دارین؟
یارو میگه بله داریم..
میگه: خوب پس ۲۰ نخ بدین...
بقاله میگه خوب مرد حسابی یه بسته بگیر خودتو راحت کن...
میگه: نه آخه اگه بسته‌ای بگیرم زیاد می‌کشم.
□□□
یه بچه به بابای خسیسش میگه :
بابا چی میشد ما هم مثل همه مردم با كشتی سفر كنیم
باباش میگه : حرف نزن بچه شناتو بكن !
□□□
معلم به شاگرد میگه الفبا رو بگو میگه الف ب پ ت ث چهار پنج شش.....
بهش میگه انگلیسی رو بگو میگهای بی سی چهل پنجاه.....
معلم میگه اصلا یه ضرب المثل بگومیگه نابرده رنج گنج پنج شش ........
□□□
دوتا نوشابه با هم دعوا می كنند نوشابه زرد به سیاه می گه هنوز نزدمت سیاه شدی!
□□□
یه نفرفیلم جنگی میبیند جو میگیرش سینه خیز میره تلویزیون را خاموش میكند.
□□□
سه دیوانه ادعا كردن كه خوب شدن.دكترشون گفت كه باید ازشون امتخان بگیره.به میزو چرب كرد گفت برید بالاش لامپ ببندین.اولی رفت بالا با سر اومد زمین دومی ام همین طوری شد ولی سومی یه روزنامه پهن كرد رفت بالاش لامپ بست.ازش پرسیدن چرا ؟ گفت میخواستم قدم بلند شه.
□□□
سرباز: اینجاماهیگیری ممنوعه.
فلانی: ولی تابلو كه نزدین.
سرباز: نزدیم كه نزدیم.زودباش ازبالای اكواریوم بیاپایین.
□□□
سه نفر با هم همسایه بودن..
هر ۳۰ ثانیه برق یکیشون قطع می شد...
تحقیق میکنن می بینن که برقشون رو از چراغ راهنمایی گرفتن.
□□□
به یه مرده میگن: خیلی آقایی.. میگه ما بیشتر...
□□□
یه مرده از طبقه صدم یه ساختمان میافته پایین ..
به طبقه ۳۰ ام که میرسه میگه : خدا رو شکر تا اینجاش که به خیر گذشت.....
□□□
یه نفر توی بخت آزمایی بلیطش برنده می شه.
خوشحال می ره خونه.. میگه خانوم چمدونت رو ببند...
خانوم هم خیلی ذوق میکنه میگه خوب برای جنگل ببندم یا برای دریا ؟
مرده میگه نمی دونم.. فقط زود ببند و از اینجا برو....
□□□
یه مرده عینکشو دور دستش می چرخونه بعد میزنه به چشمش سرش گیج میره....
□□□
یه مرده صبح از خونه میاد بیرو میبینه سر کوچه یه پوست موز افتاده..
میگه وای ... امروز قراره دوباره بخورم زمین.....
□□□
یه مرده ۱۰۰۰ تومان میندازه توی صندوق صدقات.. تا بعد از ظهرش هر کی میومده پول بندازه میگفته که شما برید . من حساب وکردم...
□□□
یه مرده می خواسته گردو بشکنه گردو رو می ذاره زیر پاش با آجر میزنه توی سر خودش....!!
□□□
چوپان دروغگو هر روز می گفت : گرگ آمد و فراری دادمش.
علاوه بر دستمزد، یك گوسفند هم دست خوش می گرفت. گله اش كه بزرگ شد، دیگر چوپانی نمی كرد. چوپان گرفت. او و گوسفندانش را بیمه كرد. حالا هر گرگی دلش خواست بیاید و گوسفند و چوپان را بدرد.
□□□
شخصی كه می خواست بهلول را مسخره كند به او گفت :
دیروز از دور تو را دیدم كه نشسته ای فكر كردم الاغی است كه در كوچه نشسته !
بهلول فورا جواب داد :
منهم كه از دور تو را دیدم فكر كردم آدمی به طرف من می آید .
□□□
روزی پادشاهی از بهلول پرسید :
بزرگترین حیوان دریا كدام است ؟
بهلول جواب داد :
نهنگ!
خلیفه پرسید :
بزرگترین جانور روی زمین كدام است ؟
بهلول گفت :
استغفرالله !
كدام جانور حق دارد خود را از حضرت خلیفه بزرگتر بداند!
□□□
روزی قاضی شهر به بهلول گفت :
لااقل به دیوانگی خود اعتراف كن تا دیگران تكلیف خود را با تو بدانند .
بهلول در جواب گفت : این كار صرف نمی كند .
قاضی پرسید : برای چه ؟
بهلول جواب داد : هر كس به دیوانگی خود اعتراف كند واقعا دیوانه است .
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید