چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


نیمه های گمشده


نیمه های گمشده
آیا اگر در کشورهایی مانند سوئد یا روسیه یا تایلند، شاعرانی ظهور می کردند در حد و اندازه های حافظ و سعدی و مولوی، همین مقام و اهمیتی را می یافتند که اکنون در میان ما دارند؟ یا اگر شکسپیر و دانته و تولستوی، ایرانی بودند، همین مقدار که در انگلستان و ایتالیا و روسیه محبوبیت دارند، نزد ما هم می داشتند؟ اصلا آیا امکان ظهور هنرمندانی مانند انوری و خاقانی و میرعماد قزوینی در جایی غیر از ایران وجود داشت؟ آیا ایرانی ها هرگز قادر به تولید آثاری همچون «کمدی الهی» یا «دن کیشوت» یا «قرارداد اجتماعی» هستند؟ گویا نتوان به هیچ یک از پرسش های بالا پاسخ مثبت داد. به همین دلیل است که شاید یکی از بهترین راه های شناخت آسان ملت ها، تهیه فهرستی کوتاه از مشهورترین نام ها و آثار آنان باشد.
اگر از هر ایرانی، که از هر جهت متوسط و در شأن نمایندگی همه ایرانیان است، بپرسید که چه نام ها و کتاب هایی را می شناسد، پاسخ ها کمابیش یکسان است: فردوسی، حافظ، سعدی، مولوی، کوروش، نادرشاه افشار، شاه عباس صفوی، ابومسلم خراسانی، شاهنامه، مثنوی، کلیله و دمنه، گلستان سعدی ... . این نام ها، در عین آنکه وجود خارجی و تاریخی دارند، شناسنامه یک ملت و نژاد نیز هستند. چرا از میان هزاران نام و شخصیت های بزرگ تاریخی ما، حافظ و سعدی برسر زبان ها افتادند، اما مثلا محمد خوارزمی ریاضی دان یا نکیسای موسیقدان را کمترمی شناسند؟ اتفاقی نیست که در میان مردم، پروین اعتصامی، مشهورتر از میرزا ملکم خان ناظم الدوله و حتی فرخی یزدی است. آذر بیگدلی، نویسنده «آتشکده» را فقط اهل فن می شناسند، اما اسم ایرج میرزا را تقریبا همه شنیده اند. کسی از ابن خلدون و «مقدمه» او یا کتاب «حدودالعالم» خبر ندارد؛ در حالی که حسین کرد شبستری و داستان های هزار و یک شب، نام های ناآشنایی برای ما نیستند. در عالم سیاست هم، چنگیز و تیمور را بیشتر از عباس میرزای شجاع و وطن دوست می شناسیم.
در میان نام ها و نشانه های بیرونی نیز مشابه همین وضع را داریم. هنگام شنیدن نام «توماس مور» هیچ احساسی پیدا نمی کنیم؛ اما کافی است حرفی از مارادونا یا مایکل جکسون به میان آید تا اطلاعات دقیقی را از زبان ناهموطنان آنان بشنویم. شهر واشنگتن را همه می شناسند، اما جرج واشنگتن را نه.
مردم شناسان باید پاسخ دهند چرا در میان شاعران فارسی زبان، مردم ایران جای حافظ را به هیچ شاعر دیگری نمی دهند، اما همین نام (حافظ) درمیان فارسی زبانان افغان و هندوستان و پاکستان، جای خود را به عبدالقادر بیدل دهلوی می دهد؟ حافظ، همه شهرت و محبوبیت خود را نزد ایرانیان، وامدار هنر و اندیشه خود نیست. اگر او با همین اندیشه و هنری که در او می شناسیم، در فرانسه یا در یکی از کشورهای اسکاندیناوی یا حتی در یکی دیگر از کشورهای فارسی زبان ظهور می کرد، شهرتی نمی یافت. ابن سینای طبیب نه فیلسوف در ایران به مقام و جایگاهی دست نیافت که شاگردانِ شاگردان او در غرب یافتند؛ چنان که چند قرن پس از او در حالی که غربی ها کتاب «قانون» او را دومین کتاب شایسته چاپ (بعد از انجیل) دیدند، وارثان شرقی او از اینکه استادشان قاروره (شیشه آزمایش) به دست می گرفته است، اظهار شرمساری کردند.
شک نکنید که در ایران باستان، ده ها ارسطو و افلاطون به دنیا آمدند؛ اما گمنام زیستند و بدنام در آغوش خاک خفتند. نباید گفت که در ایران، بتهوون به دنیا نمی آید؛ درست تر آن است که بگوییم در دامان ایرانی، بتهوون ها تبدیل به موجودات و هنرمندانی دیگر می شوند؛ مثلا شاعر و مرثیه سرا و معمار و خطاط. پاستور نیز اگر کودکی خود را در کوچه های یزد یا در کنار دریای مازندران گذرانده بود، شاید به معماری یا پرورش گل و گیاه روی می آورد، نه کشف میکروب. بدِ حادثه، یکی را شاعر و دیگری را کیهان شناس نمی کند. ناصرخسرو، که به واقع بینی و اجتماع گرایی در میان شاعران ما شهره است، وقتی می خواهد دو شغل معروف و متفاوت را مثال آورد، شاعری و خنیاگری را نام می برد.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را
زیرا در جهان فکری و زمینی او مردمان بیشتر به همین کارها مشغول بودند. شاید اگر ناصرخسرو، هم وطن گوته بود، می گفت:
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت صنعت گری را
شناسنامه تاریخی ما سرشار از نام ها و پیشه هایی است که آیینه هویت امروز ما هستند و گویا فردا نیز در بر همین پاشنه خواهد چرخید. حافظ و ملاصدرا و ناصرخسرو را دوست می داریم و همچنان به نام و یادشان فخرمی فروشیم و فلک را سقف می شکافیم؛ اما اکنون که غربیان، شرق را نیمه گمشده خود نمی بینند و ما نیز غربی را غریبه می دانیم نه همزاد و نیمه دوم خود، پس به نام ها و خاطرات دیگری نیز محتاجیم. بهتر آن بود که شرق و غرب، همچون دو نیمه به یکدیگر می پیوستند و یکدیگر را کامل می کردند؛ اما چنین نشد و هر دو ناقص الخلقگی را بر ائتلاف ترجیح دادند. این دو نیمه،هر چه دیرتر و دورتر همدیگر را دریابند، زحمت بیشتری به یکدیگر می دهند و زخم های عمیق تری در جسم و جان هم می کارند. گفت وگو و ضرورت هم اندیشی، آشکارترین نشانه های بلوغ بشر در جهان معاصر است. دریغا که بیشترین مقاومت و مخالفت را با این ضرورت انسانی و تاریخی، از کسانی سرزد که بیشترین نیاز را به میز گفت وگو داشتند. شرط نخست مفاهمه و همدلی، احساس نیاز به یکدیگر است. دیگر آنکه یکی از موضع تفوق و برتری سخن نگوید و دیگری بر سبیل انفعال. میز گفت وگو باید گرد باشد تا صدر و ذیل مجلس یکی باشد، و یکی بر دیگری سر نگردد. چنین باد.
حکمت حق در قضا و در قَدَر
کرده ما را عاشقان یکدگر

رضا بابایی
منبع : روزنامه همشهری