سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


درخت کریسمس و ازدواج


درخت کریسمس و ازدواج
چند روز پیش شاهد مراسم ازدواجی بودم. اما نه، بهتر است از درخت کریسمس برایتان بگویم. ازدواج بی عیب و نقصی بود، خیلی هم خوشم آمد، اما قضیه درخت کریسمس واقعاً سرتر بود. نمی دانم چه می شد که وقتی داشتم به مراسم ازدواج نگاه می کردم خود به خود درخت کریسمس به یادم می آمد. ماجرا از این قرار بود؛ درست پنج سال قبل، شب عید سال نو، به یک میهمانی بچه ها دعوت شده بودم. کسی که دعوتم کرده بود تاجر سرشناسی بود که دوست و آشناهای درست و حسابی داشت و با افراد بانفوذ نشست وبرخاست می کرد و خیلی هم خوب بلد بود که همه را توی مشت خودش داشته باشد.
به این ترتیب، می شد فهمید که میهمانی بچه ها فقط بهانه یی است برای پدر و مادرها که دور هم جمع بشوند و بدون بغض و غرض، همین طور، فی البداهه، بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشند، با یکدیگر از این در و آن در گپ بزنند. من آنجا غریبه بودم. موضوعی نبود که مورد علاقه ام باشد و درباره اش بحث کنم و به همین علت هم آن شب را کم وبیش طوری که دوست داشتم سپری کردم.
مرد دیگری هم بود که ظاهراً در آنجا نه دوست و آشنا داشت و نه قوم و خویش و مثل من تصادفی سروکله اش در آن جشن و سرور خانوادگی پیدا شده بود. اولین کسی هم بود که توجهم را جلب کرد... بلندقد بود و کم حرف، خیلی هم جدی و با سر و وضع بسیار آراسته. معلوم بود حال و حوصله بگوبخند یا این جور مراسم خانوادگی را ندارد.
اصلاً تا در گوشه یی تنها می ماند لبخند از لبش محو می شد و ابروهای پرپشت و سیاهش گره می خورد. غیر از صاحبخانه، یک نفر را هم در آن میهمانی نمی شناخت. معلوم بود حوصله اش کاملاً سر رفته، اما به هر زحمتی بود وانمود می کرد که خیلی خوشحال است و حسابی به او خوش می گذرد. بعداً فهمیدم که اهل یکی از ولایات است و برای کار خیلی مهم و بغرنجی به شهر آمده است.
معرفی نامه یی برای میزبان مان آورده بود و میزبان هم در حق او بنده نوازی کرده بود، که البته به هیچ وجه به رضایت قلبی نبود اما به هرحال به رسم نزاکت هم که شده او را به میهمانی دعوت کرده بود. خبری از ورق بازی نبود، کسی به او سیگاری تعارف نمی کرد، کسی هم با او وارد صحبت نمی شد.
شاید زود می فهمیدند که مشتری به دردبخوری نیست. به همین علت، مرد بیچاره که نمی دانست با دست هایش چه کند مجبور بود تمام مدت سبیلش را بمالد. سبیلش البته قشنگ بود، اما او با چنان احساسی سبیلش را نوازش می کرد که آدم بی اختیار فکر می کرد اول سبیلش به دنیا آمده و خودش بعداً متولد شده تا آن را نازش کند.
غیر از این آدم عجیب و غریب که به این شکل غیرعادی در مراسم خانوادگی میزبان ما (پدر سرفراز پنج پسر سالم و سرحال) حضور یافته بود، مرد دیگری هم بود که کنجکاوی ام را برمی انگیخت. البته او جور دیگری بود. آدم مهمی به حساب می آمد.
اسمش جولیان ماستاکوویچ بود. با یک نگاه می شد فهمید او همان حالتی را با میزبان مان دارد که میزبان مان با آقای سبیلو دارد. میزبان و همسرش مدام به او تعارف می کردند، خوش خدمتی می کردند، با انواع نوشیدنی از او پذیرایی می کردند، تملقش را می گفتند، میهمان ها را برای معرفی پیش او می آوردند اما او را برای معرفی پیش کسی نمی بردند.
وقتی جولیان ماستاکوویچ درباره میهمانی نظر داد و گفت که کمتر پیش می آید این قدر به او خوش بگذرد، اشک شوق را در چشم میزبان مان تشخیص دادم. نمی دانم چرا، ولی در حضور چنین شخصیت مهمی دست و پایم را گم کرده بودم. به خاطر همین، بعد از خوش و بش مختصری با بچه ها، به اتاق پذیرایی کوچکی رفتم که هیچ کس توی آن نبود و در آلاچیق گل هایی که خانم میزبان درست کرده بود و تقریباً نصف اتاق را می گرفت نشستم.
بچه ها همه حسابی بانمک بودند و انگار قرار گذاشته بودند که برخلاف سفارش مادرهای عزیز و معلمه ها، مثل «بزرگتر ها» رفتار نکنند. به سرعت برق درخت کریسمس را از همه قاقالی لی ها خالی کردند و حتی سر فرصت نصف اسباب بازی ها را شکستند قبل از اینکه بفهمند کدام اسباب بازی مال کدام یک از آنهاست. پسرکی بود با چشم های سیاه و موهای فرفری که مدام می خواست با تفنگ چوبی اش به من شلیک کند و آدم از نگاه کردن به او سیر نمی شد. اما خواهرش بیش از همه بچه های آن میهمانی جلب توجه می کرد.
دختر یازده ساله یی بود به قشنگی ماه، خیلی آرام، با پوست روشن، رویایی، با چشم های درشت و فکور و برآمده. لابد بچه ها کاری کرده بودند که احساساتش جریحه دار شده بود، چون از پیش آنها در رفت و آمد به همان اتاق پذیرایی که من تویش نشسته بودم و یک گوشه یی خودش را مشغول کرد... با عروسکش. میهمان ها با نهایت احترام پدرش را که مقاطعه کار ثروتمندی بود به یکدیگر نشان می دادند و من شنیدم یک نفر زیرگوشی می گفت که از حالا سیصدهزار روبل برای جهیزیه دخترش کنار گذاشته است.
سرم را برگرداندم تا ببینم چه کسی این قدر به موضوع علاقه مند است، و چشمم به جولیان ماستاکوویچ افتاد که دست هایش را پشتش گرفته بود و سرش را کمی به طرفی کج کرده بود و داشت با دقت به وراجی این آدم ها گوش می کرد. بعد هم بی اختیار به عقل و درایتی که میزبان ها در تقسیم هدایای بچه ها به خرج داده بودند احسنت گفتم.
دخترکی که از همان موقع جهیزیه سیصدهزار روبلی داشت گران ترین عروسک را صاحب شده بود. بعد نوبت می رسید به هدایایی که ارزش شان بسته به مقام اجتماعی پدر و مادر این بچه های خوشبخت کمتر و کمتر می شد. آخر سر نوبت می رسید به پسرکی ده ساله، ریزه میزه، لاغر، کک مکی و موقرمز که کتاب داستانی گیرش آمد پر از توصیفاتی درباره عظمت طبیعت، اشک هایی که تحت تاثیر عواطف تند ریخته شده و غیره، بدون آنکه عکس و تصویری یا حتی شکل های ته فصل داشته باشد.
پسر بیوه بینوایی بود که معلم سر خانه بچه های آقای میزبان بود. پسرکی بود کاملاً خجالتی و سربه زیر. کتی که به تن داشت از جنس مرغوبی نبود. وقتی هدیه اش را گرفت، مدتی به اسباب بازی های دیگر نگاه کرد. خیلی دلش می خواست با بچه های دیگر بازی کند، اما جرات نمی کرد. معلوم بود که حد و حدود خود را می فهمد و می شناسد.
من از تماشای بچه ها خیلی خوشم می آید. دیدن اولین نشانه های استقلال در آنها برایم بسیار جالب است. دیدم که پسرک موقرمز حسابی مجذوب اسباب بازی های گران قیمت بچه های دیگر شده و خیلی هم دلش می خواهد در نمایش آنها شرکت کند و به خاطر همین کمی خودش را برای آنها کوچک هم می کند.
می خندید و برای بچه های دیگر خودشیرینی می کرد. سیبش را به پسرک رنگ پریده یی داد که تازه کلی هدیه که توی دستمال پیچیده بودند گرفته بود. حتی پسرک دیگری را پشت خودش نشاند و سواری داد تا مبادا از معرکه خارجش کنند. اما یک دقیقه بعد، پسر بدجنسی محکم کتکش زد. حتی جرات نکرد گریه کند. مادرش، للـه بچه ها، فوری آمد و به او گفت قاطی بازی بقیه بچه ها نشود. پسرک رفت به همان اتاق پذیرایی که در آن دخترک داشت خودش تک و تنها بازی می کرد. دختر با او دوست شد و هر دو مشغول لباس پوشاندن به آن عروسک گرانبها شدند و خیلی زود اطراف را از یاد بردند.
نیم ساعتی می شد که در آن آلاچیق پیچک ها نشسته بودم و صدای حرف زدن کوتاه اما تند پسرک موقرمز و دختر صاحب جهیزیه سیصدهزار روبلی را می شنیدم که با عروسک کاملاً سرشان گرم بود و داشت خوابم می برد که ناگهان جولیان ماستاکوویچ وارد اتاق شد. بین بچه ها دعوا شده و اوضاع به هم ریخته بود و او از همین فرصت استفاده کرده بود تا بی سرو صدا از سالن میهمانی جیم بشود.
دیده بودم که درست یک دقیقه قبل داشت با پدر این دختر (وارث آینده) که تازه به او معرفی اش کرده بودند درباره برتری بعضی از خدمات عام المنفعه نسبت به خدمات عام المنفعه دیگر با هیجان گفت وگو می کرد و داد سخن می داد. حالا غرق در فکر ایستاده بود و انگار داشت با انگشت هایش چیزی را حساب می کرد.
داشت زیر لب می گفت؛ «سیصد... سیصد...» و بعد شروع کرد به شمردن؛ «یازده... دوازده... سیزده...» تا رسید به شانزده. «می شود پنج سال، فرض کنیم چهاردرصد... می شود دوازده. پنج دوازده تا می شود شصت تا، و سود شصت تا... خب، بگیریم ظرف پنج سال می شود چهارصد. بله، همین است، ... ولی خدای من، این باجگیری که من می شناسم با چهاردرصد سود نمی آید سرمایه گذاری کند، به احتمال زیاد، هشت درصد، یا حتی ده درصد. خب، در این صورت می شود پانصد، بله، حداقل پانصد هزار. البته جهاز عروس را هم باید اضافه کرد... هوم...»
از فکر برون آمد، فینی بالا کشید و خواست از اتاق خارج شود که ناگهان نگاهش به دخترک افتاد و خشکش زد. مرا که کنار گلدان ها بودم ندید.
به نظرم خیلی هیجان زده می آمد. نمی دانستم از فکر مبلغی که حساب کرده بود این طور سر از پا نمی شناخت یا اینکه علت دیگری در کار بود، اما مدام دست هایش را به هم می مالید و نمی توانست حتی یک لحظه آرام و قرار بگیرد. هیجانش از حد گذشت و در این موقع ایستاد و نگاه معنی دار دیگری به این وارث آینده انداخت. خواست به طرف دخترک برود، اما اول اطراف را پایید. بعد، انگار که احساس گناه می کرد، نوک پا به طرف دخترک رفت. برای خودشیرینی لبخندی زد، خم شد و سرش را بوسید. دخترک که انتظار چنین تعرضی را نداشت یکه خورد و جیغ کشید.
جولیان ماستاکوویچ آهسته گفت؛ «بچه عزیز و دلبند، اینجا چه می کنی؟» باز هم اطرافش را پایید و بعد گونه دختر را نوازش کرد.
«داریم بازی می کنیم...»
جولیان ماستاکوویچ گفت؛ «اوه، با او؟» بعد چپ چپ به پسرک نگاه کرد و گفت؛ «بدو برو توی سالن. یک پسر خوب منتظر توست.»
پسرک به او خیره شد اما چیزی نگفت. جولیان ماستاکوویچ باز هم با احتیاط اطراف را پایید و بار دیگر سرش را به طرف دخترک خم کرد.
پرسید؛ «بچه خوب، چی گرفتی؟ عروسک؟».
دخترک با اخم و کمی وحشت زده گفت؛ «بله، عروسک.»
«عروسک... عزیز من، می دانی عروسکت از چی درست شده؟»
دخترک سرش را تکان داد و زیر لب آهسته گفت؛ «خیر، آقا.»
جولیان ماستاکوویچ گفت؛ «معلوم است، از تکه های پارچه، عزیز من.» بعد خیره به پسرک نگاه کرد و گفت؛ «پسر، برو توی سالن پیش همبازی هایت،»
پسرک و دخترک اخم کردند و دست یکدیگر را گرفتند. نمی خواستند از هم جدا شوند.
جولیان ماستاکوویچ صدایش را پایین تر آورد و گفت؛ «می دانی چرا این عروسک را به تو داده اند؟»
«نه، آقا.»
«چون تمام هفته بچه خوب و مودبی بودی.»
جولیان ماستاکوویچ که دیگر در اوج هیجان بود نگاه محتاطانه یی به دور اتاق انداخت، بعد صدایش را باز هم پایین تر آورد و با پچ پچی که زیاد مفهوم نبود، در حالی که صدایش از فرط هیجان و بی قراری می شکست، گفت؛ «عزیزکم، قول می دهی که وقتی به دیدن بابا و مامانت بیایم دوستم داشته باشی؟»جولیان ماستاکوویچ این را که گفت خواست یک بار دیگر هم «عزیزک»اش را ببوسد، اما پسرک موقرمز که می دید چیزی نمانده تا دخترک بزند زیر گریه، دست دخترک را گرفت و از روی دلسوزی هق هق کرد. جولیان ماستاکوویچ حسابی از کوره در رفت.
به پسرک گفت؛ «بدو برو، گم شو، برو توی سالن پیش همبازی هایت،»
دخترک با بغض گفت؛ «نه، نه، شما بروید، ولش کنید. خواهش می کنم کاری به او نداشته باشید.»
همین موقع از دم در صدایی آمد. جولیان ماستاکوویچ ترسید، خودش را جمع وجور کرد و شق و رق ایستاد. اما پسرک موقرمز که از جولیان ماستاکوویچ هم بیشتر ترسیده بود دست دخترک را رها کرد و چسبیده به دیوار از اتاق پذیرایی خارج شد و به اتاق غذاخوری رفت. جولیان ماستاکوویچ هم برای اینکه سوءظنی ایجاد نکند به اتاق غذاخوری رفت.
مثل لبو قرمز شده بود. توی آینه به خودش نگاه کرد. به نظر می رسید از خودش خجالت می کشد. به گمانم به خاطر هیجان زدگی و بی تابی اش ناراحت بود. البته شاید همان اول که داشت با انگشت هایش آن مبلغ را حساب می کرد طوری مات و مبهوت شده بود که حسابی به وسوسه افتاده و فکرش مشغول شده بود و با تمام اعتبار و ابهتی که داشت مثل یک جوان بی کله تصمیم گرفته بود تند و سریع به خواسته خودش برسد، بدون این که حواسش باشد که این خواسته دست کم پنج سال طول می کشد تا بشود آن را خواست. من پشت سر این جناب آقا به اتاق غذاخوری رفتم و با منظره عجیبی مواجه شدم. جولیان ماستاکوویچ که از خشم و غضب قرمز شده بود داشت پسرک مو قرمز را دعوا می کرد و پسرک هم داشت عقب عقب می رفت و در عالم ترس و وحشت نمی دانست به کجا فرار کند.
«برو گم شو، توله گدا، گم شو، اینجا چه کار می کنی؟ میوه می دزدی، هان؟ میوه می دزدی؟ گم شو، پسر بد، بدو برو، کله پوک پست فطرت، برو پیش همبازی هایت، بدو،»
پسرک وحشت زده برای اینکه از دست او فرار کند سعی می کرد زیر میز بخزد. اما جولیان ماستاکوویچ که از شدت خشم اختیار خود را از دست داده بود دستمال بزرگش را از جیبش درآورد و تازیانه وار کودک را کتک زد تا او که مثل موش ساکت شده بود از زیر میز بیاید بیرون. این را هم بگویم که جولیان ماستاکوویچ کمی خپله بود. قرص و محکم، گر گرفته، خوش بنیه و شکم گنده بود، با پاهای چاق، خلاصه، به قول معروف، زور یابو داشت و گردی گردو. عرق از سر و ریشش سرازیر شده بود و نفس نفس می زد و صورتش هم قرمز شده بود. سرآخر از فرط خشم به مرز جنون رسید، بس که نفرت داشت و شاید هم... کسی چه می داند... حسودی می کرد. من زدم زیر خنده.
جولیان ماستاکوویچ سرش را برگرداند و با تمام اعتماد به نفسی که داشت حسابی گیج و دستپاچه شد. همان لحظه میزبان مان از در مقابل وارد شد. پسرک سینه خیز از زیر میز بیرون آمد و دست کشید به آرنج و زانوهایش تا گرد و خاک شان را پاک کند. جولیان ماستاکوویچ که سر دستمال را گرفته بود به سرعت آن را زیر بینی اش گرفت.
میزبان، کمی هاج و واج به ما سه نفر نگاه کرد، اما چون آدم سرد و گرم چشیده یی بود که هیچ چیز را در زندگی سرسری نمی گرفت، از این فرصت بادآورده استفاده کرد.
به پسرک مو قرمز اشاره کرد و گفت؛ «این همان پسری است، آقا، که با شما درباره اش صحبت...»جولیان ماستاکوویچ که هنوز کاملاً به خود نیامده بود گفت؛ «ببخشید، متوجه منظورتان نشدم.»
میزبان با لحنی که انگار تقاضای لطف داشت گفت؛ «پسر معلمه بچه های من. این زن وضع خوبی ندارد، آقا، بیوه یک کارمند شریف است، به خاطر همین فکر می کردم شاید شما...»
جولیان ماستاکوویچ زود در جواب گفت؛ «خیر، خیر، متاسفم آقا، حرفش را هم نزنید. پرس وجو کرده ام. اصلاً محل خالی وجود ندارد. اگر هم خالی بشود ده نفر دیگر توی نوبت اند که استحقاق شان از این پسر بیشتر است. متاسفم، آقا، واقعاً متاسفم.»
میزبان گفت؛ «حیف، خیلی پسر آرام و بی آزاری است.»
جولیان ماستاکوویچ لب هایش را که می لرزید به هم فشرد و گفت؛ «ولی آقا، این طور که من فهمیده ام پسر بسیار شروری است.» بعد رو کرد به پسرک و گفت؛ «برو پسر، منتظر چه هستی؟ بدو برو پیش همبازی هایت،»
در این لحظه، معلوم بود که دیگر نمی تواند به همین روال ادامه دهد، و زیرچشمی نگاهی به من کرد. من هم که دیگر نمی توانستم جلو خودم را بگیرم توی صورتش خندیدم. جولیان ماستاکوویچ فوراً سرش را برگرداند و با صدایی که من بتوانم بشنوم از میزبان سوال کرد این جوان غریبه کیست. خودمانی پچ پچی کردند و از اتاق خارج شدند.
بعدش هم دیدم که جولیان ماستاکوویچ موقع شنیدن حرف های میزبان، با ناباوری سرش را تکان می داد.بعد از اینکه حسابی از ته دل خندیدم به سالن برگشتم. این آقای محترم را پدرها و مادرها، از جمله آقا و خانم میزبان، احاطه کرده بودند و او داشت برای خانمی که تازه به او معرفی کرده بودند داد سخن می داد. این خانم دست همان دخترکی را گرفته بود که جولیان ماستاکوویچ ده دقیقه پیشتر توی اتاق پذیرایی آن صحنه را برایش ایجاد کرده بود. جولیان ماستاکوویچ داشت از زیبایی و استعداد و ملاحت و تربیت این دخترک ناز چنان تعریف و تمجیدی می کرد که خودش هم نشئه می شد.
در مقابل مادر بدون پرده پوشی خضوع و خشوع می کرد، و این خانم هم با شنیدن حرف های او چیزی نمانده بود که اشک شوق ببارد. لب های پدر دخترک نیز به خنده باز شده بود. میزبان ما هم که می دید همه شاد و خندانند، حسابی کیفور بود. حتی بقیه مهمان ها از ته دل در این احساسات شریک شدند، طوری که به بچه ها گفتند بازی شان را متوقف کنند تا مزاحم این گفت وگو نشوند. اصلاً فضا را حس احترام آکنده بود.
بعد شنیدم که مادر عزیز دخترک نازنین، که با تمام وجود تحت تاثیر قرار گرفته بود، از جولیان ماستاکوویچ خواهش می کند که قدم رنجه فرماید و با حضور شخص شخیصش کلبه آنها را به قدوم خود مزین کند. جولیان ماستاکوویچ با شور و شعف بی شائبه یی دعوت را پذیرفت، و بعد هم مهمان ها به اقتضای ادب و به رسم نزاکت برای عرض تبریک و اظهار ارادت به مرد مقاطعه کار، همسرش، دخترک، و صد البته جولیان ماستاکوویچ، از یکدیگر سبقت گرفتند.
از یکی از آشناهایم که نزدیک تر از همه کنار جولیان ماستاکوویچ ایستاده بود با صدای نسبتاً بلندی پرسیدم؛ «آیا جناب ایشان متاهل هستند؟»
جولیان ماستاکوویچ نگاه کینه توزانه و تندی به من انداخت.آشنایم که از بی ادبی ام یکه خورده بود جواب داد؛ «خیر.» البته باید بگویم که بی ادبی ام کاملاً عمدی بود.
چند روز پیش که داشتم از مقابل کلیسایی می گذشتم از ازدحام آدم ها و تعداد زیاد کالسکه ها تعجب کردم. آدم های دور و برم از یک ازدواج حرف می زدند. آن روز هوا ابری بود و آسمان می خواست ببارد. به دنبال جمعیت رفتم توی کلیسا، و آنجا داماد را دیدم. مرد کوتاه قد و خپله یی بود با شکم گنده و صورت قرمز، که لباس فاخری پوشیده بود.
لحظه یی آرام و قرار نداشت، به همه جای کلیسا سرک می کشید، با همه حال و احوال می کرد و مدام هم دستور می داد. بالاخره پچ پچ در گرفت که عروس دارد می آید. وسط آدم ها راهم را باز کردم و دیدم عروس دختر فوق العاده زیبایی است که شاید هنوز بهار زندگی را هم آغاز نکرده است. اما دختر زیبا غمگین و رنگ پریده بود.
بی علاقه به اطراف نگاه می کرد. من حتی فکر می کردم تازه گریه کرده و چشم هایش قرمز شده. سادگی کلاسیک همه اجزای صورتش نوعی وقار و متانت نیز به زیبایی اش می بخشید. از این سادگی و متانت، از این غم و اندوه، بارقه یی از معصومیت کودکانه هنوز قابل تشخیص بود. حالتی که من می دیدم نوعی خامی و ناآزمودگی بود، چیزی که هنوز قوام پیدا نکرده بود، چیزی جوانانه و تر و تازه، و... همچنین چیزی که انگار در عین خاموشی نوعی ترحم از آدم می طلبید.
آدم های اطراف می گفتند که عروس تازه شانزده ساله شده است. دقیق که به داماد نگاه کردم یکباره جولیان ماستاکوویچ را شناختم. به عروس نگاه کردم، خدای بزرگ،...
به سرعت به طرف در خروجی رفتم. وسط جمعیت داشتند می گفتند عروس صاحب ارثیه کلانی است و جهیزیه اش پانصد هزار می ارزد، تازه بدون احتساب چند هزار تایی که لابد خرج جهازش کرده بودند...
وقتی با آرنج راهم را به طرف خیابان باز می کردم، با خود گفتم؛ «خدای من، درست همان مبلغی است که می خواست.»
فیودور داستایفسکی
ترجمه؛ رضا رضایی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید