سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


موزلی


موزلی
اتفاقاً نگاه کردم، دیدم بیرون ویترینه، داره نگاه می‌کنه تو. نزدیک شیشه نبود، به چیز به‌خصوصی هم نگاه نمی‌کرد؛ فقط همون‌جا وایساده بود سرش رو برگردونده بود این‌ور چشم‌هاش هم تماماً به من بود یک جور ماتی هم نگاه می‌کرد، انگار منتظر یک علامتی بود. دوباره که نگاه کردم دیدم داره می‌آد طرف در.
جلو در یک دقیقه این‌پا و اون‌پا کرد، همون‌جور که همه می‌کنند، بعد اومد تو. یک کلاه حصیری شق و رق سرش گذاشته بود، یک بسته هم که تو روزنومه پیچیده بود دستش بود. با خودم گفتم ربع دلار یا دست بالا یک دلار پول داره، اول مدتی معطل می‌کنه بعد یک شونهٔ ارزون قیمت یا یک شیشه اودکلن سیاه پوستی می‌خره؛ من هم یک دقیقه کاری به‌ش نداشتم، الا این‌که فهمیدم خوشگله، ولی انگار اوقاتش تلخه، ناراحته، تو اون لباس چیت راه راهش با آب و رنگ خودش ریختش خیلی هم بهتر از وقتی‌ست که اون چیزی رو که می‌خواست بخره خریده باشه. حالا چی می‌خواست؟ می‌دونستم قبل از اون که بیاد تو فکرش رو کرده ولی باید به‌شون فرصت بدی. من هم سرگرم کارخودم شدم، گفتم آلبرت می‌ره سرنوشابه‌ها به‌ش می‌رسه، که دیدم اومد سراغ من.
گفت:«اون دختره، ببینین چی می‌خواد.»
گفتم:«چی می‌خواد مگه؟»
«نمی دونم من چیزی نفهمیدم. خودتون به‌ش برسین.»
من هم رفتم اون‌ور پیش‌خان. دیدم پاهاش هم برهنه است، پاهاش رو راحت رو زمین پهن کرده، معلومه عادت داره، داشت خیره به من نگاه می‌کرد، بسته‌ش هم تو دستش بود. دیدم چشم‌های به اون سیاهی تا به حال ندیده‌ام؛ غریبه هم بودش. قبل از اون تو موتسن ندیده بودمش. گفتم:«چه فرمایشی داشتین؟»
باز هم هیچی نگفت. به من زل زد. بعد به آدم‌های جلو پیش‌خان نوشابه نگاه کرد. بعد به اون‌ور من، ته مغازه را نگاه کرد.
گفتم:«می خوای وسایل آرایش رو تماشا کنی، یا دوا می‌خوای؟»
گفت:«همین» و تندی برگشت به پیش‌خان نوشابه نگاه کرد. پیش خودم گفتم لابد مادرش یا یک کسی فرستاده‌تش دنبال این دوای زنونه، خجالت می‌کشه بگه چی می‌خواد. می‌دونستم خودش با اون آب و رنگ نباید به دوا معتاد باشه؛ سنش هم قد نمی‌داد که بدونه اصلاً اون دوا مال چی هست. خیلی جای تأسفه که این‌ها خودشون رو این جور مسموم می‌کنند. ولی تو این مملکت یا باید این رو هم بفروشی یا دست از کاسبی بکشی.
گفتم:«ها، چی مصرف می‌کنی؟ ما...» باز نگاهم کرد، انگار می‌خواست بگه هیس، بعد به ته مغازه نگاه کرد.
گفت:«بهتره بریم اون پشت.»
گفتم:«باشه.»
باید باشون راه اومد؛ کار زودتر پیش می‌ره. دنبالش رفتم ته مغازه، دستش رو گذاشت رو در. گفتم:«اون‌جا فقط جبهٔ نسخه پیچه. شما چی می‌خواستی؟» وایساد و به من نگاه کرد. انگار یک چیز در پوش مانندی از رو صورتش، ازرو چشم‌هاش، ورداشته باشه، با اون چشم‌های منگ و امیدوار و افسرده، در عین حال آمادهٔ بور شدن. ولی پیدا بود یک مشکلی داره. گفتم:«چه مشکلی داری؟ به من بگو چی می‌خوای. من خیلی کار دارم.» منظورم این نبود که هولش کنم، ولی ما به اندازهٔ اون‌ها وقت نداریم.
گفت:«مشکل زنونه‌ست.»
گفتم:«ها، همین؟» پیش خودم گفتم لابد بیش‌تر از سنش نشون می‌ده، دفعهٔ اولشه ترسیده، یا شاید هم یک کمی غیر عادی بوده؛ تو دخترهای کم سن و سال این حالت دیده می‌شه. گفتم:«مادرت کجاست؟ مادر نداری؟»
گفت:«اون‌جاست، تو گاری.»
گفتم:«چرا اول باش صحبت نمی‌کنی، قبل از این که دوا بخوری؟ همهٔ زن‌ها می‌دونند چه کار باید کرد.» به من نگاه کرد، من هم باز نگاهش کردم، گفتم:«چند سال داری؟»
گفت:«هفده سال.»
گفتم:«ها، فکر کردم شاید...» داشت منو می‌پایید. ولی این‌ها همه‌شون چشم‌هاشون یک‌جوریست که انگار هیچ سنی ندارند، از همهٔ کارهای این دنیا هم سر در می‌آرند. «نامرتب می‌شی یا دیرت می شه؟»
دیگه به من نگاه نکرد، ولی از جاش هم جنب نخورد. گفت:«آره، خیال می‌کنم. آره.»
گفتم:«بالاخره کدوم؟ نمی‌دونی؟» عمل خلافی‌ست، خیلی هم اسباب تأسفه، ولی بالاخره از یک کسی می‌خرند. همون‌جا وایساده بود، به من هم نگاه نمی‌کرد. گفتم:«یک چیزی می‌خوای که بند بیاد؟ آره؟» گفت:«نه. خودش بند اومده.»
«خوب پس چی...» صورتش رو کمی آورد پایین، بی‌حرکت، مثل وقتی که دارند با یک مرد صحبت می‌کنند، جوری که او نفهمه رعد و برق بعدی به کجاش می‌خوره. گفتم:«شوهر که نداری، ها؟»
«نه.»
گفتم:«ها. چند وقته بند اومده؟ پنج ماه مثلاً؟»
گفت:«فقط دو ماهه.»
گفتم:«خوب، اون چیزی که می‌خوای من تو این مغازه ندارم.غیر از پستونک. اگه از من می‌شنوی، همین رو می‌خری می‌ری به بابات می‌گی، اگه بابا داری، به‌ش می‌گی اون بابارو وادار کنه یک‌ جواز ازدواج برات بگیره. چیز دیگه‌ای هم می‌خواستی؟»
ولی همون‌جا وایساده بود، به من هم نگاه نمی‌کرد.
گفت:«پولش رو دارم به‌تون بدم.»
«مال خودته یا اون بابا مردونگی کرده این پول رو به‌ت داده؟»
«اون داده. ده دلار. گفت همین بسه.»
گفتم:«تو مغازهٔ من هزار دلار هم بس نیست، ده سنت هم بس نیست. حرف منو گوش کن. برو خونه به بابات و برادرات بگو، اگه داری، یا به اولین مردی که تو خیابون دیدی.»
ولی از جاش جنب نمی‌خورد. «لیف گفت می‌تونی از دواخونه بخری. گفت به شما بگم من و او هی وقت به هیشکی نمی‌گیم از شما خریده‌ایم.»
«کاش این لیف نازنین شما خودش اومده بود. کاش خودش اومده بود. نمی‌دونم، شاید اون‌موقع مختصر حرمتی براش قائل می‌شدم. حالا برگرد برو به‌ش بگو من این‌جور گفتم. اگه تا حالا تا نیمه راه تگزاس نرفته باشه، که لابد رفته. من دوا فروش محترمی هستم، پنجاه و شش ساله تو این شهر مغازه دارم، خانواده دارم، کلیسا می‌رم. اصلاً می‌خوام خودم به کس و کارت بگم. اگر گیرشون بیارم.»
دختره حالا به من نگاه کرد، چشم‌هاش و صورتش باز مات بودند، مثل همون موقعی که از پشت ویترین دیدمش. گفت:«من که نمی‌دونستم. گفت یک چیزی هست که می‌تونم از دواخونه بخرم. گفت شاید حاضر نشن به‌ت بفروشند، ولی بگو ده دلار پول دارم به هیشکی هم نمی‌گم...»
گفتم:«منظورش این دواخونه نبوده. اگر اسم منو آورده باشه، یقه شو می‌گیرم که ثابت کنه. ازش می‌خوام حرفش رو تکرار کنه، و گرنه با تمام قدرت قانون تعقیبش می‌کنم. برو همین رو به‌ش بگو.»
گفت:« شاید یک دواخونهٔ دیگه بفروشه.»
«من مایل نیستم بدونم . من شخصاً...» اون‌وقت نگاهش کردم. این‌ها زندگی سختی دارند، گاهی یک مردی... اگر گناه عذری داشته باشه، که نداره. وانگهی، آدم به دنیا نمی‌آد که زندگی رو راحت بگذرونه. هیچ دلیلی وجود نداره که آدم خوب باشه و خوب هم بمیره. گفتم:«ببین چی می‌گم. این فکر رو از کله‌ت بیرون کن. این چیزی رو که الان داری خدا به‌ت داده، اگر چه به دست خود شیطون هم داده باشه؛ بذار خودش اگه خواست ازت بگیره. برگرد برو پیش لیف، با این ده دلار ازدواج کنین.»
گفت:«لیف گفت یک چیزی از دواخونه بخرم.»
گفتم:«پس برو بخر. ما نداریم.»
رفت بیرون، بسته‌ش هم دستش بود و پاهاش رو یواش خش‌خش رو زمین می‌کشید. باز دم در یک‌ کمی این‌پا اون‌پا کرد و رفت بیرون. از پشت شیشه می‌دیدمش که تو خیابون راه افتاد.
ویلیام فاکنر
( فصلی از رمان گور به گور)
برگردان: نجف دریابندری
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید