پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پایان تاریخ یا پایان لیبرالیسم


پایان تاریخ یا پایان لیبرالیسم
مرگ سوسیالیسم یک واقعیت است، واقعیتی پذیرفته شده از سوی بسیاری از اندیشمندان. اما نکته طنز اخیر اینجاست که سوسیالیسم به عنوان یک دکترین یا مشرب فکری نه در پاریس- که کاملاً از مد افتاده و منسوخ تلقی می شود- و نه در لندن- که حزب کارگر هر لحظه سعی در افزایش فاصله خود با آن دارد- بلکه در دانشگاه های ایالات متحده، کشوری که نماد کاپیتالیسم قلمداد می شود، به حیات خود ادامه می دهد.
در شرایطی که سقوط اتحاد جماهیر شوروی و از هم پاشیدگی بلوک کمونیستی، باعث شده است تا متفکران ضد کمونیسم غرب با خیال آسوده به جشن گرفتن پیروزی شکوهمند خود بر تمرین مشرب فکری مخالف بپردازند و همزمان هر لحظه بیش از پیش، این سقوط و از هم پاشیدگی را نمادی و اثباتی انکارنا پذیر برناکارآمدی و بی اعتباری نهادهای «برنامه ریزی متمرکز» تلقی کنند، این پرسش مطرح می شود که سقوط سوسیالیسم به عنوان یک ایمان و باور سیاسی چه تاثیراتی بر آینده زندگی و اندیشه سیاسی باقی گذاشته است؟
فرانسیس فوکویاما در نظریه پرطرفدار خود تحت عنوان «پایان تاریخ» در جایگاه یک پیشگوی تاریخی، با لحنی مقتدرانه تاثیرات سقوط سوسیالیسم را این چنین بیان می کند.
«پیروزی مقتدرانه لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی، نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک نوع بشر و جهانی شدن لیبرال دموکراسی غربی به عنوان شکل نهایی حکومت انسانی است.»
پیشگویی پایان قریب الوقوع تاریخ بشری و آغاز عصری جدید، موضوعی است که در تاریخ اندیشه غرب مکرراً با آن مواجه می شویم. نکته طنزآمیز اینجاست که نظریه فوکویاما در راستای همان پروژه سکولاریزه کردنی قرار می گیرد که نخستین بار توسط فلاسفه متعلق به جریان روشنفکری فرانسه آغاز شده و در ادامه توسط سبک فکری و اندیشه مارکسیستی- که فوکویاما آن را نابود شده و به تاریخ پیوسته تلقی می کند- به حداکثر رشد و بلوغ خود رسیده است.
آنچه که در اندیشه فوکویاما چندان قابل درک به نظر نمی رسد، اطمینان او نسبت به نقش تاریخی لیبرال دموکراسی در ایجاد پایانی موفق و سعادتمند برای تاریخ بشری است. اطمینان وی را نمی توان انعکاس وضعیت و شرایط از فلسفه سیاسی لیبرال دانست چرا که در حال حاضر فلسفه سیاسی لیبرال در شرایط چندان مناسبی به سر نبرده و حتی می توان از وخامت وضعیت آن سخن گفت.
من در کتاب «لیبرالیسم: مقالاتی در باب فلسفه سیاسی» و نیز کتابی که متعاقب آن تحت عنوان «پس از لیبرالیسم» منتشر کردم، این موضوع را به صورت دقیق مورد بررسی قرار دادم که به رغم سلطه روزافزون لیبرالیسم بر فلسفه آنگلو- امریکن، هرگز موفق به اثبات این موضوع نشده است که نهادهای لیبرال دموکراتیک شرط لازم برای فراهم آوردن عدالت و سعادت انسان هستند.
فلسفه سیاسی لیبرال، چه در عمل و چه در بعد تئوری هرگز موفق به اثبات این موضوع نشده است که تنها شکل حکومتی که از لحاظ عقلی و اخلاقی امکان صحه گذاری بر آن وجود دارد، لیبرال دموکراسی است. از سوی دیگر این فلسفه سیاسی در فراهم آوردن دلایل منطقی برای حمایت از مسلک سیاسی روشنفکران معاصر، که ترکیبی از هواداران پرشور از ارزش های انسانی و همزمان تعصبی شدید نسبت به لزوم اصلاحات سیاسی است، ناتوان می ماند.
شکست فلسفه سیاسی لیبرال، چیزی نیست که بر آن گریسته یا افسوس خوریم. لیبرال ها، به صورت عام، همواره سعی در پنهان کردن یک حقیقت بسیار واضح و بدیهی از مردم داشته اند. این حقیقت چیزی نیست جز این که انواع و گونه های متفاوت و متعددی از روش های حکومت وجود دارند که نوع بشر تحت آنها به سعادت رسیده و شکوفا شده است، روش هایی که به صورت بالقوه می توانند در آینده نیز نوع بشر را به سمت و سوی سعادت رهنمون شوند.
به راستی چه کسی می تواند در این حقیقت که نوع بشر تحت نهادهای فئودالی قرون وسطی رشد کردند، تردید روا دارد؟ یا اینکه انسان ها در دوران سلطنت الیزابت در انگلستان به موفقیت های چشمگیری دست یافته اند؟ با پوشیده نگاه داشتن و شاید انکار چنین حقیقت آشکاری است که گفتمان لیبرال به رغم طبیعت نرم خود، اینچنین بی پروا و عاری از تساهل شده است.
تئوریسین های لیبرال، در تلاش برای شکل دهی به یک ایدئولوژی لیبرال، گاه باید به مواردی دست آویزند که حتی خود نیز بر غیرممکن بودن تحقق آن واقف هستند. این افراد سعی دارند تا امکان تعمیم اقتداری جهانشمول را بر مواردی جزیی فراهم آورند.
پوچ و بی معنا بودن این تلاش را می توان از نگاه یکی از متفکرین هوشمند معاصر- و از اندیشمندان بنام لیبرال- به راحتی دریافت کرد. جان راولز، در یکی از آثار خود به صراحت از این نکته پرده برمی دارد که هدف او تنها شکل دهی یک تئوری فلسفی یکپارچه و همگن است که در برگیرنده یک سنت تاریخی خاص باشد، سنتی که از نگاه او معادل همان سنت (آمریکایی) دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی است.
اکنون این پرسش مطرح می شود که اگر نظریه فوکویاما که مبتنی بر پیش بینی قطعی پایان تاریخ است، را نمی توان با فلسفه لیبرال توجیه کرد، پس این نظریه در چه تفکر و مشرب فکری ریشه دارد؟
این نظریه همانند بسیاری نظریه های مشابه، هرگز ریشه در فلسفه سیاسی نداشته بلکه مبتنی بر یک فلسفه تاریخی است، فلسفه ای تحت سیطره این تفکر که دموکراسی لیبرال، همان «خیر غایی» و «سعادت نهایی» بشری است و سایر انواع حکمرانی یا دولتی برای رسیدن به این وضعیت نهایی هستند و یا مسیری انحرافی برای دور شدن بشر از «سعادت نهایی».
اندک حقیقتی که می توان در این تعبیر و رویکرد به تاریخ یافت، این است که تنها از طریق ایجاد توسعه جامعه مدنی- جامعه ای که در آن غالب نهادها به رغم برخورداری از حمایت قانون به صورت مستقل از حکومت عمل می کنند- است که تمدن مدرن می تواند به بازتولید خود بپردازد.
بدون چنین نهادهایی- برای نمونه مالکیت شخصی و یا آزادی در پناه نقش قانون - جوامع مدرن بدون تردید در ورطه فقر و وحشیگری سقوط خواهند کرد. جامعه مدنی در واقع قالبی از همان اقتصاد بازار است که چه از لحاظ تاریخی و چه تئوریک، به عنوان پیش شرط سعادت و آزادی در جهان مدرن تلقی می شود.
این واقعیتی است که رهبری اتحاد جماهیر شوروی، پس از حدود ۷ دهه نبرد مداوم علیه تمامی جوامع مدنی شکل گرفته در حوزه اقتدار آنها، به آن دست یافت، واقعیتی که بنیادگرایان ایرانی نیز به تدریج و در گذر زمان آن را قبول کردند.
آنها پذیرفتند که دولت مدرن را نمی توان انحصاراً براساس مفاهیم و نهادهای مبتنی بر «شریعت» شکل داده و کنترل کرد. حکومت استالینیستی و سالخورده چین کمونیست هم در نهایت به پذیرش این واقعیت تن درخواهد داد.
پذیرش این موضوع که هیچ حکومت مدرنی نمی تواند بدون شکل گیری نهادهای مرتبط با جامعه مدنی به بازتولید خود بپردازد، اما از تفاوتی بسیار با تعبیر دموکراسی لیبرال به عنوان «شکل نهایی و غایی حکومت بشری» برخوردار است. جوامع مدنی به اشکال و گونه های متفاوت شکل گرفته و تحت بسیاری از انواع حاکمیت، به حیات خود ادامه می دهند.
جوامع مدنی اقتدارگرا در آسیای شرقی- کره جنوبی، تایوان و سنگاپور- موفقیت های عظیم و حیرت انگیز اقتصادی را به همراه آزادی های شخصی به دست آورده اند. تمامی این دستاوردها تحت حمایت قانون صورت گرفته و هیچ یک از این جوامع مدنی الزاماً تمامی عناصر دموکراسی لیبرال را به خدمت نگرفته و یا خود را با آن منطبق نساخته اند.
ژاپن را در نظر بگیرید، کشوری که از نگاه الکساندر کوژیف (Alexandre Kojeve) اندیشمند پیرو هگل و مربی و آموزگار فوکویاما، استثنایی منحصر به فرد در روند همگن سازی جهانی است. ژاپن قطعاً دارای فرهنگی مصرف کننده بوده و نهادهای سیاسی آن براساس دموکراسی لیبرال شکل گرفته اند. با این وجود دهه های بحرانی شکل گیری روند مدرنیزاسیون در این کشور به اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بازمی گردد. مدرنیزاسیون در این کشور به صورت داخلی ایجاد شده و هرگز از بیرون به آن تحمیل نشد. ژاپنی ها بدین ترتیب موفق شدند تا نهادهای یک جامعه مدنی مدرن را به ساقه همچنان پابرجای فرهنگ سنتی خود پیوند زنند.
حاصل چنین پیوندی تبدیل این کشور به یکی از بزرگ ترین قدرت های اقتصادی جهان طی حداقل سه دهه گذشته است. ژاپنی ها اکنون چه خود راضی به این موضوع باشند و چه خیر، در قرن جدید همچنان به عنوان یک ابرقدرت اقتصادی حضوری پررنگ خواهند داشت. چنین موفقیتی بدون هیچ تعهد و یا وابستگی عمیق به شرایطی که پس از جنگ جهانی دوم بر این کشور تحمیل شد، صورت گرفته است.
در حالی که برخی با ساده اندیشی این شرایط تحمیلی را عامل رشد و ترقی ژاپن تلقی می کنند اما واقعیت چیز دیگری را روایت می کند. موفقیت شایان توجه این کشور بدون استیلای اندیشه ها و ارزش هایی که بر نهادهای بازار در غرب سایه افکنده اند- مواردی چون فردگرایی، جهانی سازی، حقوق طبیعی، ضدیت با ادیان و... - حاصل شده است.
آسیای شرقی نشان داده است که دستورهای غرب را می توان بدون پذیرش «ایده های غربی» - که فوکویاما هنگام صحبت از «غلبه غرب» آنها را برمی شمارد _ بازتولید کرد. تجزیه اتحاد جماهیر شوروی و مدل کمونیستی شکل گرفته در آن هم نمی تواند دستاویزی برای اثبات نظریه فوکویاما تلقی شود. هدف از دو سیاست اصلاحی اتحاد جماهیر شوروی، گلاسنوست و پرستوریکا، شکستن قالب اقتدارگرا و بازسازی یک جامعه مدنی بود. موفقیت یا عدم موفقیت این سیاست های اصلاحی را هرگز نمی توان «غلبه غرب» تعبیر کرد. گلاسنوست، دستاوردهایی قابل توجه به همراه داشت. این سیاست اصلاحی، با آشکارسازی اثرات پروژه تمامیت خواهانه ای که لنین در سال ۱۹۱۷ آغاز کرد، تاثیری بسزا در تحولات آتی داشت.
لنین در سال ۱۹۱۷، با عبارت هولناک «ما باید مهندسین روح باشیم» پروژه ای تمامیت خواهانه را برای نابودسازی هویت انسان ها و بازسازی آنها به عنوان نمونه هایی از هویت انسانی سوسیالیستی آغاز کرد.این پروژه تمامیت خواهانه طی دو نسل، بیرحمانه به نزاع با مذهب، خانواده و ملیت پرداخت. گلاسنوست شکست کامل این سیاست را آشکار ساخت.
شهروندان شوروی سابق، به تدریج با خروج از سایه شوم تمامیت خواهی، خود را به عنوان مسلمان، کاتولیک، اوکراینی، بالتی و... بار دیگر شناسایی می کنند. هویت سوسیالیستی تحمیلی (و لیبرال) به انسان ها رنگ باخته است و حتی دهه ها سیاست های فشار و سرکوب هم نتوانسته است مانع بازگشت دوباره هویت های سنتی شود.
بازگشت هویت های مذهبی و ملی _ که در حوادث پس از پاشیده شدن اتحاد جماهیر شوروی شاهد آن بودیم _ کذب بودن این ادعای تمامیت خواهانه را مبنی بر اینکه نوع بشر را می توان مطابق با یک ایدئولوژی سازگار با منطق، شکل داده و بازسازی کرد، آشکار می کند.
این ادعا در غرب هم توسط تعداد بی شماری از لیبرال ها تکرار می شود. گلاسنوست با فاش سازی شکست کامل پروژه «بازشکل دهی انسان»، نظریه فوکویاما را نیز رد می کند. مردم تازه به خود آمده اتحاد جماهیر شوروی سابق، با گذشت زمان نه تنها هیچ شباهتی به «موجوداتی با ماهیت مشترک مورد نظر لنین» ندارند بلکه به همان میزان باورهای سیاسی آنها هم با لیبرالیسم منطق گرا و مساوات طلبانه غربی _ که بیش از ۶ دهه بر زندگی مردمان آمریکا حاکم بوده _ متفاوت است.
تمایلات جدایی طلبانه و استقلال خواهانه، دشمنی ها و نزاع هایی که با سقوط اتحاد جماهیر شوروی شاهد آن بوده ایم، نشان می دهد که چگونه مردم به تاریخ و سنت خود بازمی گردند. آنچه که پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی شاهد آن بودیم، نه پایان تاریخ، بلکه آغاز مجدد تاریخ بود.
تمامی شواهد نشان می دهد که برخلاف نظریه فوکویاما در حال حرکت به سوی عصری فراتاریخی، زاییده توهم و شکل گرفته در خلأ نیستیم بلکه برعکس به دورانی کاملاً تاریخی و کلاسیک وارد شده ایم...
عصری که در آن به سر می بریم، دورانی است که در آن ایدئولوژی های سیاسی _ چه ایدئولوژی مارکسیسم و چه ایدئولوژی لیبرال _ بیش از پیش قدرت تاثیرگذاری خود بر حوادث و رویدادها را از دست می دهند. در این دوران، نیروهایی قدیمی تر مانند نیروهای ضعیف از مذهب، ملی گرایی و بنیادگرایی به تقابل با یکدیگر می پردازند. با بازنگری شرایط فعلی، درمی یابیم که وضعیت فعلی کاملاً طبیعی است و این دوران حاکمیت و سیطره ایدئولوژی _ به ویژه در فاصله پایان جنگ جهانی اول تاکنون _ بوده است که برهه ای نامتناسب و ناهنجار با معیارهای تاریخی را شکل داده است.
سقوط اتحاد جماهیر شوروی، هرگز عصر و دورانی جدید از هارمونی فراتاریخی را شکل نداد بلکه برعکس دورانی شکل گرفت که در آن شاهد بازگشت به روند کلاسیک تاریخ، رقابت قدرت های بزرگ، دیپلماسی های مخفی، ادعاهای بی پشتوانه و زیاده طلبانه و در نهایت جنگ هستیم. دیدگاه «صلح ابدی» میان حکومت های لیبرال، پس از فرموله شدن آن توسط امانوئل کانت اذهان غربیان را به تسخیر خود درآورده است، دیدگاهی که در حقیقت تنها کارکرد آن منحرف کردن ذهن انسان از تعاملات واقعی در دنیایی پرآشوب و غیرقابل پیش بینی است.
نظریه هوشمندانه و حساب شده ای که از سوی فوکویاما عرضه می شود، در واقع حاصل و نتیجه قدرت هژمونیک لیبرالیسم در اندیشه آمریکا است. نظرات و آرای لیبرال آن چنان در تفکر و اندیشه آمریکا فراگیر و غالب شده است که عملاً افکار عمومی را تحت سلطه خود گرفته است. در این کشور حتی فرموله کردن یک اندیشه غیرلیبرال، در بسیاری موارد غیرممکن به نظر می رسد، چه برسد به ابراز آزادانه آن. سلطه ایدئولوژی لیبرال بر اذهان آمریکاییان، برخی نقاط تاریک را در درک جهان واقع ایجاد کرده است، نقاطی که دولتمردان آمریکایی به دلیل غلبه و سلطه این ایدئولوژی امکان درک و حتی دیدن آن را ندارند.
این روند باعث شده است تا سیاست این کشور، در قبال سایر نقاط جهان گاه دچار نقایصی فاحش شود.در بسیاری از حوزه ها، ایدئولوژی لیبرال در ایالات متحده کارکردی نامناسب و گاه تخریب کننده داشته است. این ایدئولوژی بیش از آنکه دوست و همراه جامعه مدنی باشد، عملاً دشمنی با آن را در پی گرفته است. لیبرالیسم با حمله به حوزه خصوصی، کاهش آزادی اجتماع و تشکیل اتحادیه ها و در نهایت نابودسازی آزادی های قراردادی، دشمنی خود با جامعه مدنی را نشان داده است.اثرات تخریبی ایدئولوژی لیبرال بر جامعه مدنی باعث شده است تا آمریکاییان از جامعه ای با بوروکراسی بیشتر، تساهل کمتر و انشقاق افزونتر، در مقایسه با سایر جوامع مدرن رنج ببرند.
ایدئولوژی لیبرال تنها یک چیز را به صورت قطعی تضمین می کند و آن چشم بستن بر خطراتی است که لیبرالیسم خود برای جامعه به ارمغان آورده است.
به طور خلاصه، خطری که در شرایط اصلی بیشترین تهدید را متوجه آمریکا می کند این است که آمریکا به عنوان کشوری که هم اکنون درگیر رکود اقتصادی، گسترش جنایت فراتر از حد قابل کنترل و در نهایت ناتوانی نهادهای سیاسی شده است، هر روز بیش از پیش به بی نظمی و منفک شدن از جامعه جهانی پیش می رود. در بدترین وضعیت ممکن، این کشور به تدریج با پشت سرگذاشتن یک دوره تحول، تبدیل به کشوری همسان برزیل شده و از یک ابرقدرت جهانی به سطح یک قدرت نه چندان تاثیرگذار منطقه ای تنزل یابد.
پیش بینی در مورد آینده و رویدادهای آتی همواره با خطر عدم دقت روبه رو است. مایکل اوک شات، فیلسوف محافظه کار انگلیسی می نویسد:
ـ «ما همان قدر در مورد سیر و روند آتی تاریخ می دانیم که در مورد مدهای آینده کلاه.» شاید تنها در مورد دو موضوع بتوان با اطمینان صحبت کرد. موضوع نخست به شماره افتادن نفس های لیبرالیسم است. لیبرالیسم به ویژه در شکل فعلی آن در ایالات متحده دیگر از توان مقابله با شرایط جهان معاصر، که در آن کینه ها و دشمنی های گذشته و تاریخی در مقیاس هایی عظیم زنده شده و به نزاع با یکدیگر می پردازند، برخوردار نیست.
در مورد سیر تاریخ حداقل تا این حد می توانیم پیش بینی کنیم که تاریخ همان گونه که با سقوط کمونیسم پایان نیافت با خاتمه عصر لیبرالیسم و سلطه آن نیز به پایان نخواهد رسید. اما موضوع دومی که می توانیم به صورت قطعی نسبت به آن مطمئن باشیم، این است که هیچ دلیلی وجود ندارد که در انتظار آینده ای متفاوت با گذشته خود باشیم. همان گونه که می دانیم تاریخ حیات بشر مجموعه ای از خصومت ها، فجایع، صلح و شکل گیری تمدن ها است. بدین ترتیب می توانیم مطمئن باشیم که از دام مالیخولیای ناشی از تفکر «پایان تاریخ» رها خواهیم شد.
جان گری :: ترجمه: مهران قاسمی
جان گری: استاد دانشگاه آکسفورد و نویسنده کتب متعددی در باب اندیشه سیاسی
منبع : مجله سیاسی صلح جاویدان