چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


دیدار با نیما


دیدار با نیما
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
یوش دهکده بسیار کوچکی است ؛در دل کوهستان ؛با راهی نسبتا دشوار و کم تردد.احاطه شده در میان کوههای برفگیر و سرد و دره هایی که چون مرده ماران خفتگانند؛ ؛و رودخانه ای غران و جاری در پیش پایش.
به یوش که می روی ،این روستای کوچک و کم جمعیت؛تنها به خاطر یک چیز است و آن نیماست. پیرمردی مهجور و دور افتاده ؛خفته در میان حیاط خانه اش. خانه ای مهجور و غریب؛ولی ایستاده هنوز در دل کوچه ای تنگ و باریک و گل آلود.
براستی که نیما این مروارید گرانبها و درخشنده هنوز سر از صدف کج و کوله خویش بیرون نکرده است؟
نه ! هنوز نیما در همان صدف کج وکوله اش در زیر یک آلا چیق در حیاط خانه اش خفته است.
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه ؛من از یادت نمی کاهم؛
از کوچه خلوت و پر و گل ولای که بگذری دیوارهای خانه نیما را می بینی با در چوبی آن ،که قفل بزرگی رویش خود نمایی می کند.آن روز صبح که ما به یوش رفتیم روزی نسبتا ابری و گرفته بود در زمستانی سرد و برای دیدن نیما چه روزی بهتر از این روز!
همسایه روبرویی کلید قفل را آورد و در را گشود... بر سنگ مزار نیما شعری نوشته نشده بود و پایین پایش سیروس طاهباز خوابیده بود... اتاقها لخت و عور و تماما سفید سفید بودند و اتاقی که چند عکس از نیما در آن بود ؛درش قفل بود ...در حیاط برف انباشته شده بود و در باغچه ها چیزی نبود به جز یک سرو تازه کاشته شده .یک توپ پلاستیکی و یک قوطی خالی کنسرو در حیاط افتاده بود ....در یکی از اتاقها یک شانه تخم مرغ نیمه خالی کپک زده بود... ساختمان در حال تعمیر و بازسازی بود .
نشانه اشنا از نیما تنها یاد او در فضای خالی خانه اش بود و مزارش .
مزارش و خانه ا ش چه غریب و دور افتاده و مجهور می نمودند.
در شب سرد زمستانی
کوره خورشیدهم؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
و به مانندچراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ؛
نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.
من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود؛
باد می پیچید با کاج؛
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک.
و هنوز قصه بر یادست
وین سخن آویزه ی لب:
که می افروزد ؟که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم ؛چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد
زبان نیما زبان خاصی است .زبانی است که در وهله اول کمتر مخاطب را جلب میکند .زبان نیما احتیاج به ؛درست خواندن ؛تعمق ؛و ادراک دارد.شعر نیما شعری است که باید یه عمق مفهوم آن نزدیک شد تا بتوان از آ ن لذت برد شعر نیما سرشار از صفای و روشنی طبیعت است و در عین حال متکی به اندیشه های ژرف و عمیق که حکایت از درد های بشری را دارد .
شعر نیما دارای جهان بینی است با ابهامی راز گونه و با بیانی تمثیلی.نیما تعادل بین حوهر شعر و عنصر تفکر را چه زیبا یافته و آ ن را حفظ کرده است.او نمو نه های عالی از شعر محض را در حد اعلای شکل و محتوا به زبان پازسی هدیه کرده است.
نیما یکی از بزر گترین نمایندگان هنر ایران و پاسدار شرف و حیثیت انسانی است ؛زیرا که زبان گویای او زبان زمانه ماست.او معلم شکیبایی و برد باری و وفادار بودن به نیکی و بی ادعایی و بی ریایی است. نیما خشم نجیب بود. او مردانه و یک تنه دل به کار بست زیرا که مردی بود مردستان.
● نامه ای از نیمایو شیج:
دوست من!
برای خوب دویدن؛میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هر وقت هر دارویی را که بخواهداز یکی از جعبه های معین آن بیرون بکشد. به گمانم کمتر کسی اگر به وضع زندگی من بود قادر به ادا مه حیات می شد و کسی جز خود من نمی داند چطور و چرا.
درست مثل داروهای رطوبت زده شده ام . برای من حرارت و افتاب کافی و اسمان؛ که متاسفانه ابری است و من به خوبی می دانم که این ابرها در همه وقت و زمانی بو ده اند. بعضی از روی دریاها بلند می شوند؛بعضی از روی مردابها و جاهایی که نمی دانند کجاست و مرغابی های ترسو در کجاهای ان منزل دارند. باید در حساب گرفت که دنیا جای چشم دریده هایی هم که افتاب نمی خواهند هست؛آنها هم سهم می برند.
جوری برای زندگی کردن خود دست و پا می کنم که خودم خنده ام می گیرد.مثل کبوتر هایی که از پرواز طولانی برگشته ؛ زیاد پرسه زده اند.
در دایره امکان همه ما را به مثابه ی یک مشت ریزه خوار مفلوک و عاجز به هم ریخته اند. پر از فکرهای علیل و طولانی برای رهایی.معنی کمال را در پیرامون این بهم خوردگی ها برای پیدا کردن یک توانایی مختصر باید به دست آورد.
آنچه دایمی ست همین حرکت است از برای همان توانایی یا کمالی که گفتم.
از نوشتن دست بر می دارم.
رفتم به سر وقت آب دادن بوته هایی که با دست خودم آنها را کاشته ام. در صورتیکه من تابستان به ییلاق می روم و می ماند برای دیگران؛ نمی دانم چرا وقت مرا می گیرد؟
خدا حافظ شما
دوست شما ــفروردین ماه ۱۳۳۴ـــنیما یوشیج
منصوره اشرافی
منبع : دو هفته نامه فریاد


همچنین مشاهده کنید