یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


استاد مهدی ویشکایی


استاد مهدی ویشکایی
من بیشتر حضوری كار می‌كنم. گاهی هم از روی عكس پرتره می‌سازم. پرتره كه می‌سازی وقتی شهرت پیدا كردی رهایت نمی‌كنند و نمی‌توانی رد كنی. وقتی كه پرتره‌های من شهرت پیدا كرد و در چند نمایشگاه كارهایم مورد توجه ناقدان قرار گرفت موقع تاج‌گذاری از دربار مرا خواستند كه پرتره‌هایی از شاه و ملكه تهیه كنم.
من تابلویی از ملكه ساخته بودم جلو تخت طاووس. از روی عكسی كه در لایف چاپ شده بود. ملكه این تابلو را دیده بود و گفته بود چون این تابلو شاه ندارد نمی‌توانم از آن استفاده كنم. این بود كه مرا خواستند تا پرتره‌ای حضوری از شاه بسازم. من قبلاً‌ از روی عكس پرتره‌هایی ساخته بودم اما حالا كه قرار بود در حضور كار كنم دچار اضطراب شده بودم. این مطلب را برای آن می‌گویم كه حالا این وقایع چه كوچك و چه بزرگ، چه خصوصی و چه عام، بخشی از تاریخ است و ربطی به احساسات قبلی یا فعلی من نسبت به این آدم‌ها ندارد. در همه جای دنیا پرتره‌سازها از مقامات رسمی تابلوهایی می‌سازند كه غالباً‌ كارایی وسیعی هم دارد و به صورت چاپی در كتاب‌ها، ادارات و جشن‌ها و سوگ‌های عدیده مورد استفاده قرار می‌گیرد.
باری، پیغام دادند كه بیا نوشهر و پرتره بساز. مرا بردند هتل چالوس، روز معین من آماده شدم فكر می‌كردم مرا می‌برند كاخ و جلسه رسمی است، در هوای گرم تابستان به اجبار لباس رسمی پوشیدم كت و كراوات و این حرف‌ها. جعبه رنگ و سه پایه و بوم را برداشتم و راه افتادیم، زیر بار این وسایل سنگین دست‌وپا گیر خسته شدم. مرا صاف بردند اسكله و شاه با مایو روی صندلی زیر چتر آفتابی نشسته بودم. ژستی كه برای ساختن پرتره در مراسم تاجگذاری اصلاً‌ مناسبتی ندارد. عده‌ای نشسته بودند پشت میزها و رامی بازی می‌كردند مثل آتابای و هاشمی‌نژاد و مشیری. شاه هم با ایادی تخته بازی می‌كرد. حالا وضع مرا تصور كنید كه با لباس رسمی زیر آن وسایل سنگین ایستاده‌ام بین آن عده و نمی‌دانم كه چه كار كنم.
داشتم به شاه نگاه می‌كردم كه متوجه من بشود و اجازه بدهد كه كارم را شروع كنم. اما او اصلاً متوجه حضور من نشده بود و سخت سرگرم بازی بود. یك‌دفعه عصبانی شد و بازی را بهم زد و تخته را بست. معلوم شد كه سه می‌خواسته و نیامده است.
این اولین دیدار من برای تهیه پرتره حضوری بود. فرح در فاصله‌ای دورتر در آفتاب كتاب می‌خواند. ایادی رفت پیش او و خبر داد كه نقاش آمده، چه كار باید بكند. فرح رفت شاه را در جریان قرار داد و او گفت بیاید. من هم جلو رفتم، احترام به‌جا آوردم، سری تكان داد و پرسید شما هستید می‌خواهید اسكچ تهیه كنید؟ گفتم بله. اجازه داد سه پایه را در محل مناسب استوار كردم و رنگ‌ها را آماده كردم. شاه همچنان با مایو نشسته و روزنامه مهر ایران می‌خواند و سگ گنده‌ای هم جلوی پایش خوابیده بود. حالا شاه روزنامه را از جلو صورتش نمی‌برد كنار كه من چهره‌اش را ببینم و كارم را شروع كنم. مستاصل در آن هوای گرم توی آفتاب ایستاده‌ام. دو تا دست می‌بینم و یك روزنامه و جرات ندارم بگویم روزنامه را كنار بكشید! حالا وزرا هم رسیده‌اند و كار دارند و منتظر شرفیابی‌اند. فرح آمد جلو، وقتی دید بیكار ایستاده‌ام رفت به شاه گفت شما روزنامه می‌خوانید. نقاش صورتتان را نمی‌بیند اگر ممكن است به نقاش نگاه كنید. شاه همان‌طور كه روزنامه را اندكی پایین آورده بود گفت باشد گاهی نگاه می‌كنم.
تیك لب داشت، كله‌اش كوچك بود، شبیه عكس‌هایش نبود. دماغش آن‌قدر گنده نبود، برنزه شده بود، ورزشكار ماب به نظر می‌آمد. سرش را اصطلاح كرده بود و آراسته بود. كار می‌كردم گاهی نگاه می‌كرد اما این پز كافی نبود. البته چون برای وزارت‌خانه‌ها از روی عكسش كار كرده بودم تناسبات دستم بود و خیلی سریع كار می‌كردم. تا این كه ولیعهد آمد و گفت می‌خواهم اسكی كنم.
گفت بگو حاضر كنند، پس از سه ربع، نیم ساعتی كه به عنوان مدل نشسته بود بلند شد آمد، كار را دید. گفت شما خیلی سریع كار می‌كنید. فردا هم همین موقع بیایید و رفت.
فرح گفت: «نقاشان خارجی زیاد آمده‌اند كه پرتره تهیه كنند. وسط كار ایشان گفته است نمی‌خواهم. معلوم است كه از كار شما خوشش آمده.» از شدت گرما و خستگی نمی‌دانستم چه بگویم عرق چشم‌هایم را می‌سوزاند. نگاه نمی‌توانستم بكنم. به من گفتند اعلیحضرت گفته‌اند فردا لباس آزاد.
روز دیگر با پیرهن رفتم. این بار شاه ننشست می‌رفت و می‌آمد با وزرا صحبت می‌كرد گاهی هم می‌آمد و نگاهی به تابلو می‌كرد. او را با لباس كرم ساخته بودم در بك گراند سفید. در آخر گفت صورت كه خوب شده، گفتم می‌خواستم از چهره برای تابلوی بزرگ تاج‌گذاری استفاده كنم. تابلو را آوردم تهران و تابلوی دو نفری آن‌ها را ساختم با لباس‌های مخصوص. اما برای تاج آن‌ها جا نبود. تاج برای‌شان نگذاشتم. اردشیر زاهدی گفت من این تابلو را می‌خواهم برای تولد شاه هدیه بدهم. تابلو را بردند پیش شاه، شاه گفته بود چرا تاج مرا بریده است؟ تابلو را پس آوردند كه تاجش را هم بساز!‌ اما تابلو جا نداشت و تعادلش به هم می‌خورد و نمی‌توانستم بوم را بزرگ‌تر كنم. نمی‌دانستم چه كنم. یكتایی آمد كار را دید گفت چهارچوب بزرگ‌تری سفارش بده، همان‌قدر كه لازم داری،‌ من با چسبی كه دارم بوم را برایت بزرگتر می‌كنم طوری كه وصله آن معلوم نباشد این كار را كردیم و تاج‌، آن‌جا جا گرفت. گفتم یكتایی ممكن است این تابلو از آن‌جا كه وصله كرده‌ایم ور بیاید، گفت خاطرت جمع باشد آن موقعی كه ور بیاید این‌ها هم نیستند.
برگفته از كتاب حجابی/ جواد/ پیشگامان نقاشی معاصر ایران نسل اول/ نشر هنر ایران/ تهران-۱۳۷۶
صفحات ۲۲۴ و ۲۲۵
منبع : دوهفته‌نامه هنرهای تجسمی تندیس


همچنین مشاهده کنید