سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

شاعر


شاعر
مرتب در حال غر زدن و نالیدن بود، از زندگی، از گرانی، از بی پولی و ....خسته شدم و گفتم: ای بابا بسه دیگه چقدر می نالی؟ از صبح تا شب کاری به جز نالیدن نداری در حالی که لب هاش آویزان بود، گفت:
دوست می دارم من این نالیدن جانسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
گفتم: عزیزم، گلم، قشنگم، چرا روزت را به هر نوعی که باشد بگذرانی، خیلی ها برای گذراندن روز، هفته و حتی ماه، برنامه ریزی می کنند و از وقتشون درست استفاده می کنند. گفت:
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی،
ساقیا جام میم ده که سلامت برسی
گفتم: تو هنوز جوانی، دیر نشده عمری هم ازت نگذشته یک یا علی بگو و بلند شو برو دنبال کار و زندگی گفت:
آه ای زندگی منم که هنوز
باهمه پوچی از تو لبریزم
گفتم: خجالت بکش کجای زندگی پوچه، زندگی هست که شادی هست، عشق هست امید هست، دوستان خوبی مثل من داری! گفت: صدالبته، از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است، پیغام آشنا نفس سایه پرور است. گفتم: بعله ولی هر دوستی دوست واقعی نیست، بعضی از دوستان برای رسیدن به منافع خودشون با آدم اظهار دوستی می کنند، هی می گن قربونت بشم فدات بشم ولی این جور نیست. حواست باشه آدم های این دوره زمونه عاشق بند کیف آدما هستن یا عاشق میز و ریاست و می خوان به جای پله های ترقی از تو استفاده کنند. گفت: راست می گی،
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
گفتم: این قدر آیه یاس نخوان حالا من یک چیزی گفتم. جدی نگیر گرچه بعضی از دوستان ممکنه این جور که گفتم باشن ولی یک عده از جمله من و تو خیلی باصفا و خوبیم در همین موقع برق قطع شد و همه جا در تاریکی فرو رفت. دوستم گفت: اگر به دیدن من می آیی ای مهربان برای من یک چراغ بیار. گفتم: دلت خوشه چراغم در این گیر و ویر کجا بود؟ ولی یک خودکار دارم که سرش چراغ قوه داره بیا چراغ قوه رو بگیر و برو ببین برای چی برقا رفته، گفت:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک بالان ساحل ها
در همین موقع برق دوباره با احترام و عزت برگشت. گفتم: خدا را شکر که برق اومد. معلوم نیست چرا قطع شده بود. خوبه که شرکت برق قبل از قطعی برق خبر بده. برق که بی خبر بره انگار دوست صمیمی آدم بی خبر رفته.
گفت:
یاد باد آن که زما وقت سفر یاد نکرد
به نگاهی دل غمدیده ما شاد نکرد
گفتم: ای بابا حالا ما یک چیزی گفتیم تو چرا یاد رفیق بی وفات افتادی؟ گفت:
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می پنداشتیم
گفتم: تو از این غلط ها زیاد می کنی، هنوز اون همه هدیه و آبنباتی که برای استادت می بردی تا بهتر نمره بده یادم نرفته، گفت:
جور استاد به ز مهر پدر گفتم: بشین بابا کمتر شعار بده
جور استاد به ز مهر پدر اونم تویی که استاداتو تو خیابون می بینی سر برمی گردونی و یک سلام خشک و خالی رو هم از اون ها دریغ می کنی.
گفت:
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان دیده مردم روشنایی
گفتم: حالا که فهمیدی سلام چه قدر ثواب داره بعد از این به بزرگ ترا بیشتر سلام کن، به میهمانات بیشتر احترام بگذار، یک ساعته این جا نشستیم به جای شهد و شکر و آب و چایی شعر بلغور می کنی؟
دهنم خشک شد چایی، آب میوه ای، کاپوچینویی چیزی تو خونه ات پیدا نمی شه؟ با عجله بلند شد، گفتم به کجا چنین شتابان، گفت:
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم،
گفتم: تو و دوستی خدا را
برسان به ما یه قهوه
گفت: چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی (یعنی پاشو برو خونت) به درختان میوه، قهوه، چای، آب و شیرینی برسان سلام ما را.
منبع : روزنامه خراسان