یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

علم و علایق انسانی


علم و علایق انسانی
۱) ویتگنشتاین به درستی قائل است که «اگر مرگ ما را در حیات احاطه کرده است جنون نیز در سلامت اندیشه مان را احاطه کرده است»(۱۹۸۰: ص۴۴)
و من می بینم که اگر جنون سلامت اندیشه مان را احاطه کرده است بدین علّت است که هوای نفس بر قلب ما غلبه کرده است.
۲) ویتگنشتاین بصیرتمندانه می گوید: «آدم هایی که مدام سؤال می کنند «چرا»، مانند جهانگردانی هستند که در مقابل ساختمانی ایستاده تابلوی اطلاعاتی آن را می خوانند و چنان سرگرم خواندن تاریخچه ساختن آن عمارت می شوند که از دیدن خود عمارت باز می مانند»(۱۹۸۰: ص۴۰).
به همین ترتیب، باید قائل شد که آدم هایی که مدام سؤال می کنند «چرا خداوند زمین و آسمان ها را آفرید » ، «چرا انسان را آفرید » ،«چرا بهشت و دوزخ آفرید » ،و «چرا حساب و کتاب و میزان و عقاب وضع کرد » از دیدن خویشتن خویش و سؤال از چگونگی وضع قلب خود و هوای غالب بر قلب خود باز می مانند.
یورگن هابرماس در مقام قضاوت و بررسی در خصوص اندیشه های فلسفی دوران مدرن تنها سؤال قابل توجه را این می داند که دانش معتبر و قابل اعتماد چگونه امکان پذیر است. به عبارت دیگر صرفاً کسب دانش و علم نمی تواند هدف غایی باشد. اگر در گذشته های دورتر، علم و معرفت پاسخگوی مسائل و مشکلات متعدد بشری دانسته می شد و دستیابی بدان در حکم نوشداروی بشری تلقی می گردید، در دوران مدرن و بویژه با سنت اندیشه انتقادی، خود این علم و معرفت نیز مورد سؤال و بررسی قرار گرفت تا معلوم گردد از چه میزان اعتبار و ارزش برخوردار است. سقراط و افلاطون نیز با آن که بر لزوم تعلیم و دانش آموختن آدمیان تأکید داشتند، مطرح کننده این دغدغه نیز بودند که چنین علمی باید پشتوانه ها و مبانی مستحکم خاص خود را دارا باشد. آموزگار بزرگ اندیشه مدرنیته «امانوئل کانت» نیز به بررسی پایه های بنیادهای قوای شناسایی انسان توجه کرده و به نقد عقل پرداخت. به عبارتی دیگر وی بر آن بود که با نقد و بررسی جنبه های آسیب پذیر و محدودیت های ناگزیر عقل، جلوه های قابل اتکای آن را مورد تأکید قرار دهد تا بتوان دانش و معرفت معتبر و قابل آزمون را بر پایه آنها بنا نمود. اندیشه متفکران تجربه باوری که تعلق خاطرشان به پوزیتیویسم منطقی بود، نیز چنین دغدغه ای را پی گرفت لکن اینان مبنای درستی و صحیح بودن معرفت بشری را ابتنای آن بر مشاهده و تجربه مستقیم دانستند. بنابراین آنها دانشی را معتبر و متقن برمی شمردند که دستیابی بدان در دسترس همگان بوده باشد و بالطبع هر چه را که از این قاعده پیروی نمی کرد، طرد می کردند و هرگز آن را شایسته عنوان علم و دانش نمی دانستند.
با وجود تفاوت بنیادین میان دو اندیشه مذکور، نکته مشترک هر دوی آنها اتخاذ نوعی شالوده باوری است؛ به عبارت دیگر همه اینها خواسته یا ناخواسته اذعان کرده اند که می توان به پاره ای اصول و احکام بنیادین رسید که دیگر شک و تردید در آنها و بالطبع نقد آنها امکان پذیر نبوده و اصلاً موضوعیت نداشته باشد، بلکه چنین اصولی را باید به عنوان اصول موضوعه پذیرفت. این گزاره ها بیش از آن که خود موضوع پژوهش و تحقیق علمی و فلسفی باشند، در حکم ملاک و معیار برای کلیه مباحث علمی و فلسفی عمل می کنند.
هابرماس سعی داشته و دارد که جانب انصاف را نگه دارد و ضمن بهره گیری از هر دو نحله تجربه گرایی و عقل باوری به سمت هیچ یک از آنها سقوط نکند.او اصرار دارد که هر کدام از این اندیشه ها باید متکلف حیطه و عرصه ای شوند که صلاحیت لازم را در آن حوزه داشته باشند. نماینده مهم مکتب فرانکفورت در دوران معاصر به جای آن که معیار و ملاک قضاوت و داوری در خصوص مباحث گوناگون را اصالت عقل یا اصالت تجربه بداند، صلاحیت هر دوی اینها را به عنوان این که بتواند تنها شالوده و بنیان معارف بشری قرار گیرد، نقد کرده و به جای شالوده باوری، مدرک درست و صحیح را خطاپذیری می داند. به عبارت دیگری در چارچوب نظریه انتقادی وی تمامی احکام و اصول علمی بشر به روی بازنگری و بازاندیشی باز و گشوده هستند و نمی توان هیچ بخشی از دانش بشری را از گزند نقد به دور داشت. هابرماس چنین می اندیشد که مبنای مهمی درباره دانش بشری وجود دارد که اندیشه های فوق از آن غفلت کرده اند و آن پیوندی است که میان دانش بشری و علایق و منافع او وجود دارد. در واقع بر خلاف نظر کسانی که معتقد بودند با اندیشیدن فلسفی یا علم تجربی مبتنی بر آزمایش می توانند به تئوری و نظریه هایی ناب و خالص دست پیدا کنند، هابرماس بر این باور است که امکان ندارد حوزه دانش و معارف انسانی را فارغ از تعلقات آدمی در زندگی اجتماعی اش در نظر گرفت. در صورتی که ظاهراً توهم نیل به عینیت باعث شده است که علوم مختلف فارغ بودنشان از علایق سازنده دانش را نقطه افتخار، غرور و سربلندی خویش برشمارند. از آنجایی که هابرماس به شئون مختلفی درحیات آدمی باور دارد، قصد آن نمی کند که همه بخش های وجود و ذهن انسان را به قسمت خاصی تقلیل دهد. از این رو بنا به دیدگاه وی چندین نوع شناخت و دانش مختلف شکل می گیرند که هر کدام در ارتباط ویژه بخصوصی با تعلقات و منافع افراد قرار دارند. این دانش ها به نظر او در سه دسته کلی قرار می گیرند.
۱) علایق تکنیکی و فنی: این نوع از منافع و علایق آدمی مبتنی بر کار و نیازهای مادی است و قلمرو شناخت و دانش تجربی را به وجود می آورد. این نوع علاقه حکایت از میل آدمی به سلطه ابزاری بر طبیعت است که با نگرشی فایده گرایانه شکل گرفته و جنبه های ابزارگرایانه قوی و شدیدی دارد و این بدان دلیل است که تصور و نگرش ما در خصوص طبیعت حتی در علوم نظری و محض نیز بر حسب علاقه ما به کنترل آن سامان می گیرد.
۲) علایق علمی انسان: این دسته از تعلقات آدمی مربوط به درک روابط ذهنی و تفاهم میان افراد گروه های اجتماعی است که بر عنصر زبان تأکید می ورزد و حوزه شناخت تاریخی _تأویلی را پدید می آورد. بر خلاف تعلقات دسته نخست که در آن با اشیا و امور عینی سر و کار داریم، در دسته دوم علایق خویش از آنجا که باید به ادراک و فهم متقابل و عمیقی میان انسان ها نایل شویم، ناچاریم که نگرش اثباتی و مبتنی بر کنترل را کنار بگذاریم. چرا که نباید افراد را در ردیف و مساوی اشیا و اعیان فرض نماییم. در این بخش اگر هم عینیتی متصور باشد، باید به صورت اشتراکی و بین الاذهانی تلقی شود، چرا که در پس تمامی تعاملات و روابط انسانی علاقه ای عمومی و جهانشمول وجود دارد که می خواهد ضمن شناخت و فهم خویشتن به درک دیگران نیز نایل گردد. این همه بنا به آن دلیل است که باور داریم با وجود خاص بودن دنیای ذهنیت ها و فضای هویتی و شخصیتی مان، باز باید جهت شناخت بهتر امور و حتی خودمان به دنیای دیگران رسوخ کنیم. چنین تعلق و علاقه ای در میان. انسان ها بیش از هر چیز خود را در علوم تاریخی و هرمونتیکی نشان می دهد.
۳) علایق آزادیخواهانه و رهایی بخش: این حوزه که از جهتی مهمترین حوزه نیز محسوب می گردد، باعث پدید آمدن شناخت نقاد می گردد. بشر در تمامی سطوح و عرصه های زندگی خویش از جمله آنجا که به مطالعه و بررسی پدیده ها و امور می پردازد، تمایل دارد که بتواند میان قدرت و حقیقت تمایز قائل شود. به این ترتیب آدمی خواهان آن است که تا حد امکان بتواند به ورای افسانه ها و توهمات حافظه و پشتیبان قدرت در جامعه رسوخ نماید. اگر در دیدگاه متفکرانی همچون «میشکل فوکو» این درهم تنیدگی قدرت و حقیقت (دانش و معرفت) به قدری پیچیده و استوار است که چندان راه نجات و رهایی متصور نیست، در نزد نظریه پردازان انتقادی از جمله هابرماس می توان به عرصه های تفاهمی و گفت وگویی جهت گشودن راه نجات امیدوار بود. اهمیت این نوع از علایق بویژه آنجاست که باعث ورود شناخت رهایی بخش در دو حوزه قبلی از علایق بشری گردیده و سعی دارد که بتواند علم را دوباره به خدمت عقلانیت بشری درآورد؛ عقلانیتی که فقط ابزاری و در جهت نیل به اهدافی معین شده از قبل نباشد، بلکه دارای بعد و جلوه ارتباطی و تفاهمی نیز باشد که بتوان به کمک آن به درک متقابل رسید.
بنابراین اگرچه نمی توان منکر عامل مهمی همچون قدرت شد که حضور آن در تمامی نهادهای اجتماعی و سیاسی و حتی فردی انسان ها احساس می گردد، لکن پذیرش چنین جایگاهی برای قدرت نباید منجر به آن گردد که همه عرصه های حیات بشری را بدان واگذار کرده و زندگی را روندی جز یک دور باطل تصور نکنیم.
دغدغه مورد اشاره هابرماس در فلسفه اروپایی مسبوق به سابقه است؛ طرح هابرماس برای استقرار معرفت بر پایه کنش و علایق و منافع بشری، مواردی خاص و متأثر از تلاشی گسترده تر در فلسفه اروپایی بود که حدوداً از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز گشته بود. مقابله با هر گونه تصور انتزاعی از معرفت، مضمون مشترک صور گوناگون این تلاش بود. مخالفت فوئوباخ و مارکس با ایده آلیسم و سعی نیچه در افشای بنیان ارزش هر گونه معرفت نظری و علمی و در قرن بیستم تلاش نوکانتی ها برای بخشیدن رنگی تاریخی و فرهنگی به مقولات پیشینی کانت و حملات برگسون و جریان موسوم به فلسفه زندگی به تفکر انتزاعی و مکانیک و سرانجام فلسفه پدیدارشناسانه ادموند هوسرل که یکی از مهمترین اهدافش استقرار معرفت بر پایه زیست - جهان بود.
به این ترتیب عمده هدف هابرماس بویژه در کتاب های «دانش و علایق بشری» و «نظریه و عمل» آن است که تبیین نماید همه صور معرفت در تاریخ ریشه دارند و لذا برگرفته از منافع و علایق بشری اند. در همین راستاست که وی بحث علایق معطوف به شناخت یا علایق بر سازنده معرف را بسط می دهد تا از این طریق پیوند و به هم پیوستگی میان معرفت و کنش بشری را روشن سازد. البته هابرماس در مراحل بعدی زندگی اندیشه و پس از تحول موسوم به چرخش زبانی، سعی کرد که پیوندی نزدیک تر و درونی تر میان معرفت و زبان به مدد گرد هم آوردن آنها تحت مقوله گفتمان، ارائه نماید و به همین دلیل نظریه ای را در باب توانش ارتباطی مطرح کرد که بر اساس آن اگر در مباحث قبلی وی بحث علایق بشری بویژه علایق معطوف به شناخت نقش اصلی و کلیدی را داشتند، دوره جدید، بحث زبان یا کنش زبانی در شکل کلی تر خود یعنی کنش ارتباطی مبنایی واحد برای معرفت و کنش اجتماعی فراهم می کند. البته شکاف بنیادین و کاملی میان این دو دوره نمی توان تصور کرد، زیرا درون مایه مشترک هر دو دوره این است که چگونه افراد بشر، چه در مقام فاعل و سوژه شناسایی وجه در مقام کنش اجتماعی باید بتوانند به شیوه انتقادی در معرفت و عمل خویش به تأمل بپردازند. چنین سوژه هایی هر چند در ساختن معرفت نقشی بسزا و مهم دارند، لکن در نگرش هابرماس نباید چنین فاعلی را به عنوان سوژه ای غیرتاریخی و استعلایی نگریست، بلکه تاریخ ما واقعیت اجتماعی و حتی طبیعت (انسانی شده) در رابطه ای متقابل با کار و کنش انسان قرار دارند و فعالیت های بشری همه بر اساس منافع و علایق پیشین سازماندهی می شوند؛ علایق و منافعی که استعلایی و ایده آلیستی نیستند، بلکه امور عامی هستند که تمام تجارب بشری مستقل از ویژگی های تاریخی، فرهنگی و اجتماعی مسبوق به آنها هستند.
رضا نصیری حامد
دکتر سعید زیبا کلام‎/ استاد فلسفه دانشگاه تهران
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید