پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

گذشته ای که هنوز ادامه دارد


گذشته ای که هنوز ادامه دارد
روسیه هر روز اعتماد به نفس بیشتری می یابد، اما هنوز در مورد اینکه انرژی تازه اش را در چه راهی صرف کند تصمیمی اتخاذ نکرده است. این کشور برای تصمیم گیری در این باره باید نگاهی به گذشته نه چندان دور خود و به آن پیچ تندی در تاریخ بیندازد که به پایان جنگ سرد انجامید.
آن پیچ، تغییر جهت سازنده ای در روابط بین الملل بود که شامل پایان رودررویی چهل ساله شرق و غرب، فروپاشی دیوار برلین، رهایی اروپای شرقی از سلطه شوروی، انقلاب دموکراتیک میخائیل گورباچف، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، و شکست ایدئولوژی کمونیست بود.
اکنون با گذشت زمان بیش از پیش مشخص می شود که تصمیماتی که در آن سال ها گرفته شد هنوز هم وضعیت بین المللی را شکل می دهد. از آن جایی که خوش بینی زیادی در مورد وضعیت کنونی در دنیا وجود ندارد، بحث های متعدد امروز بر سر این است که شاید سیاستمداران شانس های نادری را در آن دوران از دست دادند.
مدارک بایگانی شده ای که اخیراً در دسترس عموم قرار گرفته و خاطرات بازیگران اصلی آن دوران، تصور بهتری از وقایع اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۱۹۹۰ و چگونگی تصمیم گیری ها " در طرف دیگر " به دست می دهد. به علاوه، مطالب جالبی نیز در یادداشت های آن سال های خودم که بالاخره فرصتی برای مرور آنها دست داده است پیدا کرده ام.
چهار دهه رکود و کسادی که در سایه مواجهه و درگیری میان شرق و غرب به وجود آمده بود جای خود را به یک دوره انفجاری داد، ولی خوشبختانه نه به معنای واقعی کلمه و نه به صورت انفجار هسته ای، اگرچه امکان چنین اتفاقی هم وجود داشت. آن دوره از این نظر انفجاری محسوب می شد که احتمال اتفاقات فراوانی در زمینه سیاست جهانی، از درگیری های نظامی در ابعاد مختلف گرفته تا مصالحه و همکاری کامل دشمنان سابق، و همین طور گزینه های متعدد دیگری میان آن دو احتمال وجود داشت.
جرقه تغییرات با پرسترویکا یا دوران بازسازی گورباچف زده شد. اتحاد جماهیر شوروی بر حذف موانع روابط با آمریکا متمرکز شد. در آن سال ها رابطه با آمریکا محوری بود که برقراری تعادل و ثبات بین المللی به آن بستگی داشت. باید اعتراف کنم که کابینه رئیس جمهور وقت امریکا، رونالد ریگان، با وجود تمام ناهماهنگی ها و نتاقضات اش، با آمادگی فزاینده ای با اقدامات شوروی همراه شد. زمانی که ریگان در ژانویه ۱۹۸۹ قدرت را به جورج بوش سپرد، این دو کشور خصوصاً با توجه به سطح پایین آغازین روابطشان به اهداف بسیاری دست یافته بودند:
- شوروی و امریکا برای اولین بار در مورد از بین بردن کامل ( تخریب فیزیکی ) مجموعه ای از تسلیحات نظامی یعنی موشک های میان برد ساخت دو کشور به توافق رسیدند. لازم به ذکر است که پنتاگون تلاش کرد ریگان را از امضای این توافقنامه بازدارد، زیرا موشک های پرشنگ و دریایی امریکا در اروپای غربی برای این کشور امتیاز بزرگی در مقابل شوروی محسوب می شد و این در شرایطی بود که موشک های پایونیر شوروی که به اس اس ۲۰ معروف بودند برد کافی برای هدف قرار دادن قلمرو آمریکا نداشتند. ریچارد پرل حتی در جریان اعتراض به این توافقنامه از سمت خود استعفا کرد.
- در ۱۵ فوریه ۱۹۸۹، آخرین سرباز شوروی، ژنرال بوریس گرومف، افغانستان را ترک کرد. عقب نشینی نیروهای شوروی از خاک افغانستان در راستای توافقنامه ای بود که آن هم با دولت ریگان امضا شد.
- در دسامبر ۱۹۸۸، در مقر اصلی سازمان ملل متحد در نیویورک اسنادی به امضا رسید که به درگیری طولانی دیگری میان این دو کشور در جنوب غرب آفریقا پایان داد و به این ترتیب گره دیگری نیز با همکاری امریکا و شوروی باز شد.
- برای اولین بار، مسئله حقوق بشر در دستور گفتگوهای آمریکا و شوروی گنجانده شد و این امر بلافاصله تأثیر مثبتی بر روابط متقابل دو کشور در زمینه های دیگر گذاشت. در ژانویه ۱۹۸۹، اجلاس کشورهای عضو " کنفرانس امنیت و همکاری اروپا " در وین با موفقیت به پایان رسید و تلاش های مشترک شوروی و ایالات متحد مانع از شکست این گفتگوها شد. من از آنجایی که خود در این جریانات حضور داشتم می توانم به صحت این موضوع شهادت دهم. امریکایی ها بر اثر دخالت شخصی وزیر امور خارجه، جورج شولتز، از طرح پیشنهادی شوروی مبنی بر برگزاری همایش در مسکو حمایت کردند که این حرکت در آن دوره از ارزش بالایی برخوردار بود.
شوروی آماده بود که در این مسیر پیش برود. گورباچف، در سخنرانی خود در جلسه مجمع عمومی سازمان ملل در دسامبر ۱۹۸۸، برنامه ای تفصیلی برای بهبود اوضاع سیاست جهانی ارائه کرد و نقشه هایی برای قدم های عملی بزرگی در این زمینه با اعضا در میان گذاشت. مسکو متعهد شد که ظرف دو سال، به طور یکجانبه، ۵۰۰۰۰۰ تن از پرسنل نیروهای مسلح خود، ۱۰۰۰۰ تانک، ۸۵۰۰ قطعه توپخانه ای و ۸۰۰ هواپیمای جنگی از نیروهای مسلح خود بکاهد. این چیزی بود که اروپا مشتاقانه منتظر آن بود. این واقعه به معنای یک تشنج زدایی واقعی همراه با تحولات تاریخی در اتحاد جماهیر شوروی بود.
ناگهان باد سردی از سوی واشنگتن وزیدن گرفت. تفریباً بلافاصله بعد از سوگند رئیس جمهور جدید، لحن بین مقامات دولتی عمومی به شدت تغییر کرد. حالا بیانیه ها هشدار می دادند که قصد و منظور شوروی اصلاً آشکار نیست و آمریکایی های واقعی باید مراقب باشند و نه تنها نیروی نظامی خود را حفظ کنند بلکه آن را حتی در زمینه هسته ای گسترش بدهند. مجموعا آنکه رفتار کنونی دشمن اصلی آمریکا چیزی بجز اقدامی انحرافی بیش نبود.
بیاناتی از این دست به صورت عمومی مطرح می شد. آن طور که از اسناد و مدارک سابقاً محرمانه ای که اکنون منتشر شده و در دسترس عموم قرار گرفته پیداست، مقامات در داخل خود دولت از این هم فراتر رفته و ریگان و شولتز را به خاطر مسحور شدن توسط رهبران شوروی، که از پیشینیان خود خبره تر و در نتیجه خطرناک تر بودند، مورد سرزنش قرار می دادند.
تیم سیاست خارجی دولت امریکا تقریباً به طور کامل برکنار شد و اعضای جدید جایگزین آن شدند، گویی که حزب سیاسی دیگری قدرت را از جمهوری خواهان در ایالات متحد ربوده است. چهره های کلیدی در تیم جدید عبارت بودند از ژنرال برنت اسکوکرافت مشاور امنیت ملی و دستیار اول او رابرت گیتس ( قائم مقام اسبق سازمان سیا و وزیر دفاع کنونی در کابینه جورج دابلیو بوش )، وزیر دفاع ریچارد چینی ( معاون رییس جمهور کنونی )، و وزیر امور خارجه جیمز بیکر. بیکر در خاطراتش نگرانی خود را مبنی بر اینکه استراتژی گورباچف " بر پایه شکستن اتحاد و دور زدن ما در اروپای غربی استوار است " پنهان نمی کند.
رهبر شوروی باید پیش از آنکه سیاست های " پرسترویکا " و " خانه مشترک اروپایی " اش میان آمریکا و اروپای غربی شکاف ایجاد کند متوقف می شد. خطر شوروی که مهم ترین دلیلی بود که این دو منطقه را به هم پیوند می زد، در حال ناپدید شدن بود. اگر شوروی در حال خارج کردن بسیاری از نیروهای خود از کشورهای عضو پیمان ورشو بود، چه دلیلی برای باقی نگاه داشتن نیروهای آمریکایی در اروپای غربی باقی می ماند؟ سوالاتی از این دست، به سنگر سیاسی - نظامی امریکا در اروپا یعنی پیمان آتلانتیک شمالی ( ناتو ) لطمه می زد.
ناتو می بایست تحت هر شرایطی حفظ می شد. واقعیت این بود که برنامه های بی پایان خلع سلاح می توانستند به مشکلاتی با کنگره بر سر بودجه دفاعی بینجامد. و سرانجام آنکه، در میان متحدان امریکا بر سر نقش رهبری این کشور در دنیا تردیدهایی در حال شکل گیری بود.
دولت جدید، بلافاصله پس از روی کار آمدن، درنگ کرد تا نگاهی منتقدانه به سیاست امریکا در قبال شوروی بیندازد. طبیعتاً کرملین که از پیروزی بوش استقبال کرده بود و حتی نشانه های دلگرم کننده ای نیز از واشنگتن دریافت کرده بود، از این موضوع اصلاً خوشحال نبود. نیکولای ریژکف، نخست وزیر وقت شوروی، در حضور من به مارگارت تاچر گفت:" همه چیز متوقف شده است. " تاچر قول داد که با بوش صحبت کند.
گورباچف، همان طور که از خاطراتش پیداست، احساس عروسی را داشت که داماد بر سر سفره عقد رهایش کرده است. کارشناسان امور ایالات متحد امریکا در وزارت امور خارجه شوروی تلاش می کردند از ترس رهبران شوروی بکاهند و می گفتند واشنگتن در درازمدت به رویه دوره ریگان بازخواهد گشت، ولی این اتفاق هرگز نیفتاد.
رکود روابط امریکا و شوروی تقریباً تا پایان سال ۱۹۸۹ ادامه یافت. تنها در دسامبر آن سال بود که گورباچف و بوش برای اولین بار در مالتا یکدیگر را ملاقات کردند؛ تا آن موقع کارت ها همه رو شده و بازی در واقع تمام شده بود.
کافی است همین را بگوییم که دیوار برلین تا آن زمان خراب شده بود. واشنگتن قطعاً از اینکه گورباچف در داخل با مشکلاتی دست به گریبان بود و به دنبال یک موفقیت سریع در عرصه بین المللی می گشت آگاه بود. ولی سیاستمداران امریکایی در راستای سیاست جدیدی که در بهار آن سال در قبال شوروی اتخاذ شده بود عمل می کردند:" سیاست آمریکا باید طوری طراحی شود که به گورباچف کمک نکند بلکه شوروی را طوری به چالش بکشد که آنها اجبارا در جهتی که ما می خواهیم حرکت کنند."
هدف اصلی سیاست امریکا اروپای شرقی بود. اسکوکرافت نوشت:" هدف اصلی ما باید این باشد که پوتین نظامی کرملین را از روی گردن کشورهای اروپای شرقی برداریم."
مسکو هنوز به این تصور واهی دلخوش بود که پایتخت های اروپای شرقی گورباچف ها یا قهرمانان پرسترویکای خودشان را به وجود خواهند آورد، کسانی که با رهایی از کنترل کرملین به سوی " سوسیالیسم با چهره ای انسانی " حرکت خواهند کرد. اما این اتفاق می توانست دو دهه پیش از آن و در صورت ادامه یافتن بهار پراگ پیش بیاید. اکنون دیگر بیشتر مردم اروپای شرقی خواهان " سوسیالیسم لطیف " یا هر گونه سوسیالیسم دیگری نبودند.
مسکو اکنون می بایست، به خاطر تصمیم پولیتبوروی برژنف در فرستادن تانک های شوروی به پراگ و همین طور به خاطر سالهای طولانی رکود و سرانجام زوال پس از آن، تقاص پس بدهد. کسی چه می داند؟ شاید اگر ماجرای چکسلواکی سال ۱۹۶۸ اتفاق نیافتاده بود، افغانستان ۱۹۷۹ هم پیش نمی آمد. شاید ما نمی توانستیم سلطه خود را بر اروپای شرقی حفظ کنیم، اما اگر پرسترویکا را ۲۰ سال زودتر آغاز کرده بودیم، می توانستیم یک شوروی نو بسازیم و به بقای خود ادامه دهیم.
نقطه ضعف دیگر ما این بود که از واقعیت ها در مورد اوضاع داخلی کشورهای کمونیست تحت کنترلمان بی خبر بودیم. متحدان ما در پیمان ورشو، که آنها را دوستان خود خطاب می کردیم، حتی به هنگام اطلاع از تحولات ناخوشایند به ندرت اخبار بدی به مسکو مخابره می کردند. سفارت های شوروی نیز اغلب تصویری بی طرفانه از وضعیت در اروپای شرقی ارائه نمی دادند. تعصب کمونیستی حکم می کرد که تصویر ارائه شده نمایانگر وضعیت دلخواه باشد نه واقعیت امر.
دولت جدید امریکا کار را با اصلاح رویکرد دولت قبلی در رابطه با مسئله ای آغاز کرد که ظاهرا مقوله ای آکادمیک بود: آیا جنگ سرد به پایان رسیده یا خیر؟ مارگارت تاچر در نوامبر ۱۹۸۸ به این سوال پاسخ مثبت داده بود. جورج شولتز، هنگام تحویل وزارت امور خارجه در پایان دوره وزارت خود، نگران این بود که کابینه جدید در درک یا قبول اینکه جنگ سرد پایان پذیرفته بود دچارمشکل باشد.
نگرانی او بی اساس نبود: جنگ سرد برای دولت جدید ادامه یافت. جورج بوش اعلام کرد که جنگ سرد "تا زمانی که تفرقه و جدایی در اروپا پایان نیافته و اروپا کامل و آزاد نشده است ادامه خواهد یافت." همو، چندی بعد برای اینکه شکی در مورد اهداف امریکا برجا نگذارد، اضافه کرد که " هدف کلی ما این است که مسئله تفرقه را در اروپا حل کنیم و اتحادی بر اساس ارزش های غربی بنیان بگذاریم." تا آن زمان رهبران غربی هیچ گاه چنین تلاش آشکاری برای تغییر وضعیت ژئواستراتژیک اروپا نکرده بودند. به این ترتیب، برنامه های هنری کیسینجر برای ساده و موثر ساختن تحولات کشورهای اروپای شرقی بر مبنای سیاست واقعی و از طریق مذاکره با شوروی پس از مقداری تأمل رد شد.
تنها چیزی که مقامات واشنگتن به مذاکره در مورد آن تمایل داشتند، تامین بهترین شرایط برای رسیدن به هدفی بود که به دنبالش بودند. آنها به درستی تصور می کردند که گورباچف قادر به نگاه داشتن چیزی که خود تمایل به رفتن دارد ] اروپای شرقی[ نخواهد بود. آمریکایی ها از مشکلاتی که رهبر شوروی در کشورش و بدتر از آن در دولت خود با آن ها دست به گریبان بود به نفع خود استفاده کردند.
از دیدگاه جغرافیای سیاسی، اروپای شرقی قبل از هر چیز آلمان شرقی بود. وقتی کسی اروپای شرقی را به به دست آوردن آزادی ( یعنی رهایی از سلطه شوروی ) تشویق می کرد و هنگامی که هر گونه کمک اقتصادی کاملاً به آزادسازی اقتصادی مشروط بود، این سوال بناچار به ذهن خطور می کرد که چه اتفاقی برای دو آلمان می افتد؟ تا آن زمان آلمان شرقی و آلمان غربی در این مورد اتفاق نظر داشتند که شرایط موجود باید حفظ شود. ولی برای چه مدت؟ در ۲۰ مارس ۱۹۸۹ اسکوکرافت در یادداشتی به بوش نوشت که " حتی یک شهروند آلمان غربی هم انتظار ندارد که اتحاد دو آلمان در این قرن اتفاق بیفتد. "
چنین رویکردی نیاز به تحول داشت. تلاش ها در راستای رهایی اروپای شرقی از سلطه اتحاد جماهیر شوروی بر اتحاد دو آلمان متمرکز بود. نشانه های بسیاری وجود داشت که نشان می داد سرچشمه این تحولات در واشنگتن قرار دارد.
این آمریکایی ها بودند و نه آلمانی های غربی که در بهار ۱۹۸۹ حرکتی را آغاز کردند که به آن سرعت اوج گرفت. بن دستور " شما شروع کنید، ما از شما حمایت می کنیم " را به همراه هزینه آن یعنی عدم کناره گیری از ناتو مشخصاً از واشنگتن دریافت کرد. یک آلمان متحد می بایست در چارچوب اتحادیه های غربی مانده و نیروهای نظامی آمریکا نیز در قلمرو آن باقی بمانند.
سیاستمداران امریکایی، از جمله دیپلمات های پیشینی که با آنها صحبت کردم، این موضوع را که صحبت اتحاد دو آلمان از سوی امریکا مطرح شد به شدت رد می کنند. حتی یکی از آنها که به حزب دموکرات نزدیک است اعتقاد داشت که دولت وقت آمریکا به اندازه کافی برای چنین حرکتی هوشمندی نداشت.
برنامه اتحاد، با توجه به استقرار نیروهای شوروی در آلمان شرقی و عدم علاقه متحدان اروپایی واشنگتن به وجود یک آلمان متحد، با ریسک همراه بود. با این حال، برنامه وحدت می توانست به امریکایی ها کمک کند تا تحولات قریب الوقوع را در مسیر لازم هدایت کنند. علاوه بر این، شبح معاهده راپالو ( توافقنامه ای در سال ۱۹۲۲ میان جمهوری وایمار و اتحاد جماهیر شوروی ) بر فراز سر آنان در پرواز بود.
امریکایی ها در آن زمان ترجیح می دادند که درباره تغییر شرایط کنونی حتی با متحدانشان در سوی دیگر اقیانوس صحبتی به میان نیاورند. امریکا نه تنها با متحد شدن آلمان تحت شرایط واشنگتن چیزی را از دست نمی داد بلکه از آن منتفع نیز می شد، در حالی که سود دولت های اروپای غربی در این میان چندان مشخص نبود.
به هر جهت وقتی آلمان برای مدت زمانی طولانی درگیر مسائل داخلی خود می شد، این کشورها باید بار بیشتری را بر دوش بکشند؛ موضوعی که در نهایت، جذب آلمان شرقی آن را تأیید کرد.
در این میان گورباچف، در حین تقلا در برابر مخالفتی شدید، برنامه آزادسازی بی سابقه ای را در جامعه شوروی پیش می برد. در عین حال، او امکانات محدودی برای این کار در اختیار داشت. در همان زمان بود که پرسترویکا مخصوصاً به درک و حمایت از جانب غرب نیاز داشت ( البته اگر غرب واقعاً برای دموکراسی اهمیت قائل بود )، اما درست در همان لحظه آمریکا به دو فرآیند موازی سرعت بخشید: وحدت آلمان و اخراج دردناک اتحاد جماهیر شوروی از اروپا. همه چیز در عشق و جنگ منصفانه است، حتی در آن جنگ که یک جنگ سرد بود.
در ماه های اول سال ۱۹۸۹، مشاوران بوش به وی پیشنهاد کردند تا مسئله آلمان را پس از یک دوره چندساله دوباره از نو زنده کند. به رئیس جمهور توصیه شد که بر سر مسئله آلمان از همه پیشی بگیرد تا مبادا گورباچف زودتر از آمریکایی ها آن را در چنگ خود بگیرد.
در ماه مه همان سال، بوش در مصاحبه ای اظهار کرد که اگر اتحاد آلمان طبق شرایط قابل قبولی صورت پذیرد با آن موافق است. رئیس جمهوری آمریکا هم چنین یک برنامه صلح عمومی حاوی طرح های پیشنهادی متهورانه ای در زمینه تسلیحات نظامی متعارف مطرح کرد.
این طرح های پیشنهادی یکی از نقاط آسیب پذیر شوروی را هدف گرفته بود - برتری آن کشور در زمینه تسلیحات نظامی متعارف در اروپا - و قصد این بود که بدین وسیله توجه را از تسلیحات هسته ای، که امریکا و ناتو در آن برتر بودند، منحرف کنند.
امریکا طوری تنظیم کرده بود تا طرح این پیشنهادها با نشست سازمان پیمان آتلانتیک شمالی در ماه مه ۱۹۸۹ همزمان شود. اعضای آن سازمان از اینکه امریکا دوباره سمت رهبری را به دست می گرفت خوشحال بودند.
با وجود این، لحن بیانیه ناتو در ۳۰ می ۱۹۸۹ هنوز در مورد مساله آلمان محتاطانه بود:" ما خواهان صلحی در اروپا هستیم که در آن ملت آلمان اتحاد خود را به دست آورد." با این حال، این خواسته به هر ترتیب به عنوان موضع مشترک اعضای پیمان آتلانتیک شمالی مطرح شده بود.
جالب نظر است که آمریکاییان با واکنشی محتاطانه مواجه شدند. این را حتی از مکالمات بوش با دبیر کل ناتو، ژنرال منفرد ورنر آلمانی، نیز که اسناد آن اکنون به همراه بسیاری از دیگر اسناد از حالت محرمانه خارج شده است می توان دریافت. حداکثر کاری که مقامات آلمان غربی حاضر به انجام دادن آن بودند، ترغیب مودبانه آمریکا برای برداشتن قدم های بیشتری در این راه بود.آنکه دولت آلمان غربی سریعاً موقعیت جدید را دریافت ولی درعمل کند ظاهر شد. هورست تلچیک، دستیار هلموت کهل، صدر اعظم وقت آلمان در زمینه سیاست خارجی و امنیت و مشاور اصلی او در مورد اتحاد آلمان، بعدها مطرح کرد که امریکا " در آن زمان بسیار در این زمینه از آلمان ها جلوتر بود."
اگر شرح وقایع را به ترتیب زمانی مطالعه کنیم متوجه می شویم که بوش در مورد اهمیت مسئله آلمان در مه ۱۹۸۹ صحبت کرد، در حالی که کهل زمانی در این باره سخن گفت که مسئله در اواخر اوت ۱۹۸۹ دوباره در فهرست موضوعات سیاست بین المللی قرار گرفت.
چگونه بود که کهل و همکارانش به سرعت به بختی که به آنها رو کرده بود ایمان نیاوردند؟ آیا از این هراس داشتند که بخت خود را با اقدامات نابهنگام برانند؟ آیا در نظر داشتند که در ابتدا آلمان شرقی را با کمک های شایان اقتصادی که بن سالها بود در اختیار آن کشور قرار می داد نرم کنند و سپس میوه رسیده را بچینند؟
من به جرأت گمان می کنم که برخی از سیاست گذاران آلمان غربی تلاش کردند دریابند که آیا بن در معامله با آمریکا، که عضویت آلمان را در ناتو همیشگی می ساخت، فایده چندانی عایدش خواهد شد، و آیا یک آلمان متحد آزادی عمل کامل خواهد داشت یا خیر.
چنین افکاری، اگر هم وجود داشتند، سریعاً ناپدید گشتند زیرا عملی ساختن آنها نیازمند سیاست متفاوتی از جانب شوروی بود. مسکو، در واکنش، با این تصور که ۵۰ یا حتی ۱۰۰ سال مهلت دارد یا حتی تاریخ در مورد این مسئله تصمیم خواهد گرفت، خود را آرام کرد.
گورباچف در خاطراتش تا زمانی که این اتفاق اجتناب ناپذیر می شود از آن هیچ سخنی به میان نمی آورد. او حتی در جایی که در مورد سفرش به آلمان غربی و مکالماتش با صدراعظم کهل در ژوئن ۱۹۸۹ می نویسد نیز اشاره ای به این موضوع نمی کند.
مسلماً ما در آن زمان عدم تمایل اروپای قدیم را به مبارزه برای یک آلمان متحد شدیدتر از میزان واقعی آن ارزیابی کرده بودیم. ولی اشتباه اصلی ما در محاسبه میزان قدرت رژیم آلمان شرقی بود. اریک هوندکر مردم بسیاری را به ستوه آورده بود و وقتی سرانجام در اکتبر ۱۹۸۹( چند هفته قبل از فروپاشی دیوار برلین ) اگون کرنز جایگزین او شد، دیگر کار از کار گذشته بود.
کهل، با تشویق آمریکایی ها و سپس با صدای مردم آلمان شرقی، مصممانه نقش بازیگر اصلی را پذیرفت. بن از هیچگونه کمک مالی مضایقه نکرد. کهل قول داد که مارک ضعیف آلمان شرقی را با پول قوی آلمان غربی با نرخ یک به یک مبادله کند و این کار را انجام هم داد.
واشنگتن و بن به تقویت سیاست هماهنگ خود ادامه دادند. فروشگاه های آلمان شرقی با اجناس آلمان غربی پر شدند، ایستگاه های کنترل مرزی میان دو کشور برداشته شد، و دو آلمان سرگرم مذاکرات دو جانبه شتاب زده ای در مورد اتحاد اقتصادی و سیاسی خود شدند. سرانجام، طی مدت زمان کوتاهی، این تحولات سریع به وقایعی غیرقابل بازگشت تبدیل گشت.
من، برای مدت زمان کوتاهی، به خاطر شرکت در چند جلسه اول گروه دو به اضافه چهار مستقیماً درگیر امور آلمان بودم. این گروه در فوریه ۱۹۹۰ تشکیل شد تا به بحث در مورد جنبه های بین المللی این اتحاد قریب الوقوع بپردازد.
بر اثر تلاش های مشترک امریکا و آلمان غربی و با وجود مقاومت ما، گروه از بحث در مورد مسائل داخلی آلمان متحد خودداری کرد. من این مأموریت جدید را با الهام از موفقیت هایم در امور آفریقا و فعالیت های بشردوستانه قبول کردم. ولی این واقعیت که قادر به تأثیرگذاری بر زمینه سیاست گذاری نبودم مرا بسیار غمگین می ساخت، که هنوز هم ادامه دارد. در وزارت امور خارجه شوروی و کمیته مرکزی حزب، جهت گیری سیاست ها توسط کسانی تعیین می شد که دهه ها روی مسائل آلمان کار کرده و بسیاری از آنها نیز بسیار مسن بودند.
کسی جز اینکه با آن ها در حس تلخشان نسبت به اتفاقاتی که در حال شکل گیری بود سهیم شود کاری از دستش برنمی آمد، ولی شعار " عقب نشینی هرگز " ایشان، که هیچگونه امکانی در پشت آن نبود، همین طور میان زمین و هوا معلق باقی مانده بود.
ما حتی تا پایان هم به فکر تغییر شرایط موجود به خواست و اراده خود و در معرض خطر قرار دادن آلمان شرقی نیفتادیم. ترجیح دادیم صبر کنیم، عقب بایستیم، و دندان هایمان را روی هم بفشاریم، تا زمانی که آن کشور از دست رفت. توصیه شارل دوگل مبنی بر اینکه اگر نمی توانید جلو یک اتفاق یا فرآیند اجتناب ناپذیر را بگیرید رهبری آن را به دست بگیرید به کار ما نمی آمد.
در نتیجه، ما حتی در اینکه به صورت سازماندهی شده هم عقب نشینی کنیم شکست خوردیم. اختلاف و نفاق به سیاست مداران و حتی دفتر سیاسی کمیته مرکزی ( پولیت بورو ) نیز لطمه زد. پولیت بورو این موضوع را اغلب به شکلی روزافزون به بیرون درز می داد.
فکر می کنم افراد بسیاری اظهارات عمومی ضد گورباچف یگور لیگاچف عضو دفتر سیاسی را در مورد تسلیم کردن اروپای شرقی به خاطر دارند. رقبای مسکو توانستند از واکنش آن دولت از هر آنچه در لحظه به کارشان می آمد بهره برداری کنند. گورباچف و وزیر امور خارجه اش، ادوارد شواردنادزه، ممکن بود یک روز با غرب بر سر شرایط وحدت آلمان چانه بزنند و روز بعد اعلام کنند که تا به آخر از جمهوری دموکراتیک آلمان دفاع خواهند کرد.
اتحاد جماهیر شوروی خود به خانه ای از درون تقسیم شده می مانست که همان طور که انجیل هشدار می دهد قادر به سر پا ایستادن و حکم راندن نبود. این تقسیمات و شکاف ها بر پایه خطوط قومی به وجود آمده بود.
ملت های بالکان در آستانه جدایی بودند، منطقه قفقاز بسیار ناآرام بود، و تمایلات جدایی طلبانه در اوکراین رو به افزایش می رفت. رهبران شوروی، میان مشکلات رو به افزایش در داخل مرزهای خود و مسائل عرصه بین المللی دو پاره شده بودند.
در داخل، از یک طرف مشکلات کهنه ای که دهه ها مخفی نگاه داشته شده بود اکنون در حال سر باز کردن بود، و از طرف دیگر، مشکلات جدیدی در نتیجه آزادی های جدید و سیاست گلاسنوست ( فضای باز سیاسی ) گورباچف پدیدار می شد.
در عرصه بین المللی نیز نابرابری عمیقی در زمینه تعادل نیروها میان شرق و غرب وجود داشت. مسکو هنوز قدرت نظامی داشت و تعداد زیادی از نیروهایش هنوز در آلمان شرقی و چند کشور دیگر عضو پیمان ورشو مستقر بودند. با این حال، اینجا بود که نوعی تضاد به رسمیت شناخته نشده وجود داشت: ما قدرت نظامی داشتیم و آن را با تلاش بسیار وسعت داده بودیم، اما آیا واقعاً می توانستیم از آن استفاده کنیم؟ ارتش شوروی آموزش دیده و مسلح بود و تنها در آلمان شرقی بیش از ۷۵۰ پایگاه نظامی، ۵۰۰۰ اردوگاه، و ۴۷ فرودگاه داشت. ولی سوال این بود که آیا می توانستیم این نیروها را از سربازخانه ها به بیرون بکشیم یا خیر؟ چنین حرکتی به خاطر عوامل داخلی و بین المللی تقریباً غیرممکن بود.
رقابت و کشمکش داخلی سختی در شوروی در جریان بود. همه اقدامات در جهت تضعیف مرکز صورت می گرفت. مصالحه میان آن هایی که ما هم پیمانان و متحدان خود می پنداشتیم حتی کمتر نیز بود. کنفرانس پیمان ورشو در مارس ۱۹۹۰ در پراگ به خاطرم می آید. با وجود تلاش بسیار، ما موفق نشدیم که به یک رویکرد مشترک نسبت به مسئله آلمان و حتی در مورد عدم مشارکت آلمان متحد در ناتو برسیم. این موضوع تعجبی نداشت زیرا روز قبل از آن کنفرانس طرفداران اتحاد در انتخابات آلمان شرقی پیروز شده بودند.
در مقابل، ما حریفی قدرتمند و متحد داشتیم. طبیعتاً اختلاف هایی میان اعضای ناتو وجود داشت، ولی من قبول ندارم که ما می توانستیم با توجه به شرایطمان از این اختلافات در آن زمان بهره برداری کنیم. امریکایی ها از کهل در برابر نارضایتی فرانسه، بریتانیا، ایتالیا، و کشورهای کوچک تر اروپایی حمایت می کردند.
اگر این کشورها درصدد بر می آمدند صفوف منظم ناتو را بر هم زنند، بلافاصله به آنها فرمان داده می شد که درجای خود قرار گیرند. به عنوان مثال، فرانسوا میتران که اولین کسی بود که اجتناب ناپذیر بودن این فرآیند را دریافت، تلاش کرد تا در این میان برای کشورش امتیازاتی را بگیرد و در این کار هم موفق شد. کهل قول به وجود آوردن یک پول واحد در اروپای غربی یکپارچه را داد و بر سر پیمان خود نیز ایستاد. مارگارت تاچر بیشتر از دیگران مقاومت کرد، اما هنگامی که بیشتر و بیشتر در اقلیت قرار گرفت به امتیازاتی جزئی قانع شد. شاهدان آمریکایی به درستی به این موضوع اشاره می کنند که کشورهایی که در مقابل اتحاد سریع آلمان مقاومت می کنند هر یک خواست های مخصوص به خود را دارند اما فاقد سیاست هستند.
امریکاییان سعی بر آن داشتند تا متحدان نگران خود را از امکان بی طرف بودن آلمان بترسانند، و از این موضوع که هیچ یک از اعضای ناتو خواهان ترک آلمان غربی از سوی نیروهای آمریکایی نبود بیشترین بهره را گرفتند.
در مقابل، کهل با استفاده از برگ کرملین در دل آمریکا ترس انداخت. او به بیکر هشدار داد که اگر امریکا برنامه خود را اعلام نکند، " احتمال دارد که شوروی، در تلافی اقدام استالین در سال ۱۹۵۲، یک طرح پیشنهادی برای اتحاد در راستای بی طرفی آلمان ارائه کند " و تأکید کرد که " بوی چنین حرکتی به مشام می رسد." با وجود این اختلافات آلمان غربی و آمریکا بسیار نادر بود.
تحولاتی که در اوضاع سیاسی داخلی کشورهای اروپای شرقی، و به ویژه در جمهوری دموکراتیک آلمان، درلهستان با پیروزی جنبش همبستگی در انتخابات سال ۱۹۸۹، و در مجارستان در حال وقوع بود، کار را برای دو کشور بسیار آسان می کرد. اگر از دیدگاه ایدئولوژیکی به موضوع بنگریم، این تغییرات به نفع اتحاد جماهیر شوروی و در مجموع به نفع سوسیالیسم نبود.
مردم در آن سمت صرفاً عملگرا بوده و به دور از خیانت و بی وفایی هم نبودند. ما در مقابل بسیار ایدئولوژیک فکر می کردیم. " محافظت از سوسیالیسم "، حتی زمانی که غیرعقلانی به نظر می رسید، مانعی بر سر راه سیاست هایی بود که نفع دولت را بالاتر از هر چیز دیگری قرار می دادند. با کمال تأسف، وزارت امور خارجه شوروی، در دوره وزارت ۲۸ ساله اندره ی گرومیکو، به تدریج قابلیت تفکر و عمل خلاقانه را از دست داده بود.
مقامات وزارتخانه همه را به پایبندی به اصول دعوت می کردند، و به آنچه در حقیقت یک " نه " بدون توضیح بود، از میل به یافتن یک راه حل غیرمتعارف و رسیدن به یک مصالحه مورد قبول دو طرف، ارزش بیشتری داده می شد.
حتی در سالهای پرسترویکا هم قاعده بر این بود که هیچ کس در وزارتخانه بر سر مسئله آشتی و تشنج زدایی اقدامی نکند، در حالی که سر و کله تمام افراد در موقع مطرح کردن یک پیشنهاد پیدا می شد.
نویسنده : آناتولی آدامیشین
مترجم : شیرین مهرگان
منبع : دیپلماسی ایرانی