جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

محمدعلی بهمنی


محمدعلی بهمنی
محمدعلی بهمنی در فروردین سال ١٣٢١ در شهر دزفول به دنیا آمد. شعر بهمنی نیز البته شاید با خود او متولد شده باشد، گرچه بسیاری بر این عقیده‌اند که او غزل‌هایش را وام‌دار سبک و سیاق نیماست. نخستین شعر از او در سال ١٣٣٠، یعنی زمانی که او تنها ٩ سال داشت، به چاپ رسید.
برای محمدعلی بهمنی شعر چون موجودی جان‌دار است که شکل و قالب، لباس‌های آن را تشکیل و به آن شخصیت می‌دهند. با این همه، محمدعلی بهمنی شیفته‌ی غزل است و غزل گفتن و غزل خواندن و غزل سرودن. می‌گوید: «غزل، نه تنها در شعر امروز، بی‌تردید در شعر تمام فرداها جایگاه ویژه‌ای خواهد داشت. غزل هستی ایرانی است و خواهد بود. آن‌چه که مهم است، این است که این امانت حساس را به نسل‌های آینده تحویل دهیم.»
گرچه به رغم تمام این علاقه به غزل گفتن، بهمنی غزل را هرگز قالب نمی‌بندد. «چون قالب یعنی محدودیت و هنر را نمی‌توان محدود کرد و به خاطر این حرفم بارها زیر تهمت‌ها رفته‌ام.» در دیدگاه محمدعلی بهمنی، غزل یک شکل است که می‌تواند با روزگار خود و با شرایط جدید تغییر کند.
محمدعلی بهمنی در سال ١٣٧٨ موفق به دریافت تندیس خورشید مهر به عنوان برترین غزل‌سرای ایران گردید. برخی از مجموعه اشعار وی عبارتند از: باغ لال (١٣٥٠)، در بی‌وزنی (١٣٥١)، عامیانه‌ها (١٣٥٥)، گیسو، کلاه، کفتر (١٣٥٦)، گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود (١٣٦٩)، غزل (١٣٧٧)، عشق است (١٣٧٨)، شاعر شنیدنی است (١٣٧٧)، نیستان (١٣٧٩)، این خانه واژه‌های نسوزی دارد (١٣٨٢)، کاسه آب دیوژن، امانم بده (١٣٨٠).
● بارانی
با همه‌ی بی‌سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام
دل‌خوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام
حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام
ها به کجا می‌کشی‌ام خوب من
ها نکشانی به پشیمانی‌ام
● دریا
دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش
خواهر! زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش‌
با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش
دریا! منم! هم او که به تعداد موج‌هات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش
هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ‌ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش
منبع : مجله آفتاب