یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


باغ ایرانی


باغ ایرانی
فقط من و پرویز، اول قرارمان این بود! یك سفر مردانه، بی زاق و زوق و البته كوتاه، اما یكی دو روز مانده به حركت مرجان یكهو اعلام كرد در این سفر همراه ما خواهد بود. آنها فقط دو ماه بود عروسی كرده بودند و هر دو هم البته باستان شناس بودند و راستش انگیزه اصلی سفر بازدید و عكسبرداری از تكه سنگی بود در دهانه یك كاریز در رباطی كویری و خبر آن تكه سنگ را هم دكتر فرخ به ما داده بود كه آن سال ها استاد پرویز و مرجان در دانشگاه بود و با هر سه ما دوستی و مراوده داشت. چیزی كه دوستی با او را برایم جذاب می كرد احساس به خصوص و عاشقانه اش به ادبیات كهن بود و یادم نمی رود یك شب در خانه كوهستانی پرویز بر سر مفهوم می در ادبیات عرفانی فارسی بحث چنان بالا گرفت كه تا آفتاب سر نزد كسی برای ختم آن كوششی نكرد.
آن شب غیر از من دوستان دیگری هم بودند كه همه كم و بیش در بحث شركت داشتند. اما احاطه دكتر فرخ بر موضوع خواه ناخواه همه میدان را به او می داد و من در خاطرم نیست چطور شد كه او به نقل از «نوروز نامه» ماجرای پدید آمدن می را بازگو كرد و بعد آن بحث دیگر فرو نگذاشت تا وقتی ستاره هایی كه مثل تكه های یخ می درخشیدند رنگ باختند و بامداد فرارسید. یادم است آن شب زیر نور شمع هایی كه بر میزها و درگاه پنجره ها می سوخت و در اتاقی كه با درگاه های پهن، طاق نماها و سقف گنبدی اش از یك سو یادآور حجره رباط های قدیمی بود و از سوی دیگر چیدمان موزه وار اشیاء اش آنجا را به مكانی امروزی تبدیل كرده بود، ما بعد از شنیدن تفسیر شعری از خیام و عبور از كوچه های خیال انگیز نیشابور، آنگاه به لحظاتی رسیدیم كه دكتر فرخ از آب نمای باغ های ایرانی صحبت به میان آورد و ناگهان به نقطه ای خیره ماند و خاموش شد. ما به حرمت او سكوت را نشكستیم و حتی دقایقی از اتاق بیرون آمدیم تا او با رویاهای عتیقش تنها بماند. ما از میان كلمات بی هیچ كوششی تصاویر رنگین او را یكی یكی خلق می كردیم و شاید او به این آگاه بود چون با فراز و فرودی كه به آهنگ صدایش می داد و ریتمی كه كلماتش بر آن استوار بود سرعت لازم را برای این كوشش ذهنی در اختیارمان می گذاشت.
صبح خیلی زود من و پرویز و مرجان تهران خواب آلود و غبار گرفته را ترك كردیم. آفتاب هنوز زوری نداشت كه شهر مذهبی قم را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از آن همچنان بر حاشیه كویر می راندیم تا به كاشان رسیدیم. آنجا بعد از نیم ساعت، ناهار خورده و نخورده، دوباره راه افتادیم.
بعد از آن در راه یكی دو بار بیشتر نایستادیم، یك بار در برابر قهوه خانه ای تا آب جوش برای نسكافه بگیریم و یك بار هم در برابر زن جوانی كه به دیوار خرابه ای در وسط بیابان تكیه داده بود و سبدی انار روبه رویش بود. او ترازویی نداشت و انارها را به دانه می فروخت. این انار ها آنقدر زیبا بودند كه حیف مان آمد آنها را بخوریم.
بعدازظهر یكی دو قریه را هم پشت سر گذاشتیم و در خط افق كه جز شن روان و نرم چیز دیگری به نمایش نمی گذاشت ناگهان لكه های محو سبز رنگی پدیدار شد كه هرچه جلوتر رفتیم شدت و وضوح بیشتری به خود گرفت و كم كم مطمئن می شدیم كه آنجا یك باغ همچون معجزه ای در انتظار ما است. كتلی را پشت سر گذاشتیم و حالا باغ روبه رویمان بود. عصر بود و هوا رو به خنكا می رفت.
نهری به پهنای دو زرع كه در سمت چپ مسیر ما جریان داشت بعد از پیچی نسبتاً تند وارد باغی می شد كه دیوار های خشتی كهنه اش جابه جا ریخته بود و از میان همان ریختگی ها بود كه شفافیت سبز و ناگهانی گیاه آدم را دچار وهم می كرد. نگه داشتیم و بچه های روستا دور ماشین حلقه زدند. نام روستا رستم آباد بود. نه مدرسه نداشت، نه درمانگاه و یك وانت كه مال داماد كدخدا بود تنها وسیله ای بود كه به هنگام ضرورت آنها را به آبادی بعدی كه شش فرسنگ با خانه های آنها فاصله داشت، می رساند. برای آنها آنجا جایی بود كه جهان آغاز می شد. از رباط كهنه پرسیدیم كه البته می شناختند و گفتند باید با خودتان بلد ببرید، بس كه راه پیچ درپیچ است و حالا هم البته دیر است چیزی به غروب آفتاب نمانده! چاره ای نبود باید شب را در آنجا اتراق می كردیم. گفتیم پس شب كجا بخوابیم گفتند خانه كد خدا و نامش هنوز بر زبان نیامده كه یكی شان گفت آمد و به سویی اشاره كرد و وقتی سر چرخاندیم دیدیمش كه با جامه ای بلند و سپید با آرامش و وقار مردان كویری به ما نزدیك می شد. گفتیم كه باستان شناسیم و برای دیدن سنگی آمده ایم كه بر دهانه كاریز متروكه ای در میان یك رباط مخروبه...
به اینجا كه رسیدیم گفت: ها! ... لابد آمده اید آن را هم با خودتان ببرید!
مرجان به دوربینش اشاره كرد و گفت: «فقط عكس می گیریم، ما محققیم.»
كدخدا گفت: تا همه بفهمند و بعدها كسان دیگری بیایند و آن را ببرند!
و در برابر سكوت ما خنده تلخی كرد. او ما را به خانه برد. خانه ای دو طبقه كه حیاطی خاكی و ایوان های پهن داشت. در حیاط حوض بزرگی بود و بر سرش تلمبه ای، یكی دو درخت هم بود كه هیچ كدام بار نداشت. دختر جوانی داشت ایوان را جارو می كرد، وقتی ما را دید از پله ها پائین آمد، رو به دیوار سلام كرد و از خانه بیرون رفت. كدخدا به شتاب داخل اتاق شد، گلیمی بیرون آورد و بر ایوان پهن كرد. گفت: از صبح به دلم برات شده بود كه امشب مهمان داریم. آفتاب دیگر بی نهایت زرد بود اما از زمین هنوز هرم گرما برمی خاست. كدخدا گفت: یك ساعت دیگر این قدر سرد می شود كه روی ایوان هم نمی شود نشست.بعد هم گفت كه هندوانه داریم. تا دست و رویی بشویید برایتان پاره می كنم.
و از خانه بیرون رفت.
پرویز كه از سر حوض برمی گشت گفت: چه آبی!... مثل اشك چشم!
مرجان هنوز از گرمای روز برافروخته بود، نگاهی به حوض كرد و با حسرت گفت: كاش می شد آب تنی كنیم! و بعد برگشت و به من چشمكی زد. آن وقت خم شد و پاچه های شلوارش را بالا زد. ساعتش را هم باز كرد و گوشه گلیم گذاشت و از پله های ایوان پایین رفت. خودمان را حسابی خیس كردیم. كدخدا سینی هندوانه روی دست پیش ما برگشت. روی لبه سیمانی حوض نشستیم به هندوانه خوردن. هندوانه خنك بود، مرجان پرسید مگر اینجا یخچال هم هست، كدخدا گفت: پس چی! دهانه آب انبارهای اینجا از صد تا یخچال هم خنك تر است!
بعد دوباره صحبت به سنگ كاریز رباط رسید. كدخدا گفت: از وقتی یادم می آید همین طور آمده اند و كنده اند و برده اند. كدخدا سنش را نمی دانست و گفت كه دو زن و یازده تا اولاد دارد. بزرگترین اولادش كه پسر بود به سربازی رفته بود «حالا دست تنها مانده ام». گفتم بد نیست پیش از تاریك شدن هوا توی آبادی گشتی بزنیم.
كدخدا گفت: فكر بدی نیست. هوا كه تاریك بشود دیگر خلاص، اینجا مثل شهر كه نیست!
مرجان گفت: بگذارید من پیراهنم را عوض كنم.
پرویز گفت: مهمانی نمی رویم كه!
مرجان به او پاسخی نداد و از پله ها بالا رفت. ما به او نگاه می كردیم. روی ایوان مكث كرد، داشت به كف ایوان نگاه می كرد، بعد دور خودش چرخید. انگار دنبال چیزی می گشت، یك لحظه هم برگشت و به ما نگاه كرد و آن وقت گفت: عجیب است!
پرویز گفت: چی شده؟
مرجان گفت: «نه!» و بعد لبخند زد. دوباره كف ایوان را جست. گفتم: دنبال چیزی می گردی؟
سرش را بالا گرفت، دم و بازدمی سریع و آن وقت شانه ها را آویزان كرد. گفت: ساعتم!
پرویز گفت: چی شده؟
مرجان گفت: نیست، همین جا گذاشته بودمش!
كدخدا معذب گفت: كی؟
مرجان گفت: همین الان، وقتی می خواستم بیایم پایین لب حوض.
پرویز به سمت كدخدا برگشت و زیر لب گفت: حواسش پرت است.
كدخدا دست ها را از دو سو باز كرد و رو به ایوان گفت: جز خودتان كه كسی توی خانه نیست، من را هم كه دیدید پا روی ایوان نگذاشتم.
به سمت كدخدا رفتم و دلجویانه گفتم: این را كه می دانیم كدخدا، كسی كه حرفی نزد.
كدخدا گفت: جلوی چشم خودتان بود خب!
پرویز گفت: شاید توی اتاق گذاشته باشیش.
مرجان گفت: من از روی ایوان پایم را آن طرف تر نگذاشتم.
خم شد و لبه گلیم را به جست وجو پس زد، حتی گوشه آن را گرفت و از زمین بلند كرد و همچنان با شگفتی دور و برش را نگاه می كرد.
كدخدا گفت: چه جور ساعتی بود خب؟
مرجان شانه ها را بالا انداخت: یك ساعت مچی،... با بند فلزی، دور قابش هم چند نگین الماسی داشت.
كدخدا یكهو گفت: نگین الماسی!
و انگار كه نفس كم آورده باشد، ساكت شد. ما همه به او نگاه كردیم. كدخدا آن وقت گفت: نباید زمین می گذاشتیش!
بعد با بیچارگی سر تكان داد و گفت: كار صاحبخانه س!
ما به همدیگر نگاه كردیم، كدخدا گفت: یك مار، اینجا همه خانه ها یكی دارد.
ما هنوز گیج بودیم. كدخدا گفت: پیش از غروب از سوراخش بیرون می آید، می رود روی بام كبوتر بگیرد. حالا هم باید هنوز روی بام باشد.
مرجان با احتیاط و ترس دوروبرش را نگاه كرد. كدخدا گفت: بی آزار است.
بعد چنانكه گویی به صرافت چیزی افتاده باشد از پله ها به ایوان رفت و داخل اتاق شد و بانگ برداشت كه بیایید. ما پشت سرش ریسه شدیم. كدخدا چهارپایه ای را گوشه اتاق گذاشت و از آن بالا رفت. بعد هم كلاهش را از سر برداشت و به سوراخ كنج سقف فرو برد. گفت: یك بار دیگر هم همین طور شد. برمی گرداند سر جایش، صبر كنید!
مرجان گفت: من كه دیگر می ترسم اینجا بمانم.
كدخدا گفت: اینجا همه خانه ها یكی دارد.
مرجان انگار وحشتش بیشتر شده باشد، درجا خشكش زد، زبانش هم انگار بند آمد.
كدخدا گفت: زبان بسته ها كاری به كسی ندارند... خب می دانید آدمیزاد غاصب الماس است. صاحب اصلی الماس مار است. حالا هم وقتی ببیند كه سوراخش را پیدا نمی كند، ساعت را برمی گرداند.
بعد داستان را برای ما تعریف كرد: از روز ازل همه الماس های جهان در چاهی بود و در دهانه آن ماری چمبره زده نشسته بود، هر كه به چاه نزدیك می شد و چشمش به مار می افتاد، درجا هلاك می شد. اسكندر چاره كار را دانست، فرمود تا بر سر نیزه ای آینه ای نصب كردند و آن را نزدیك چاه بردند، مار چون خود را دید، مرد. اسكندر آن گاه الماس ها را از چاه بیرون آورد و در جهان پراكنده كرد.
بی آنكه چراغ روشن كنیم در تاریكی نشستیم. ساعتی از شب رفته مار به آرامی وارد اتاق شد، از دیوار خود را بالا كشید و به كنج سقف رفت. دور و بر سوراخش كه با كلاه كد خدا پوشیده بود پرسه ای زد و دوباره از دیوار پائین آمد و به روی ایوان رفت. گوشه گلیم ساعت را از دهان بیرون داد و به اتاق برگشت. همچنان كه به آرامی و وقار از روی دیوار به سمت سقف می خزید پولك های درشتش برق تاریكی را به سمت ما باز می تاباند.

امیرحسن چهل تن
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید