سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


تپانچه، آری تپانچه


تپانچه، آری تپانچه
مردی که این سوی آب، در دامنه البرزکوه، سر در سودای سخن داشت، نخستین بار تپانچه را به معنای یک سیلی دریافته بود، تپانچه یی که به صورتش نواخته شد. این نخستین درک بود از مفهوم تپانچه. از آن پس دیری نپایید که معنا تغییر یافت و جای جا خواند یا شنید که تپانچه در معنای Revelver به کار می رود و آنچه هفت تیر نامیده می شود هم می تواند حامل چنان معنایی باشد.
کوچک و نقلی آن را دست آرتیست مدرن سینما دیده بود، و بزرگ و سنگین و دراز آن را به دست ابزار فاتحان روزگاران پیش دیده بود که بیخ کمر آویخته می شد، راست بر ران راست و بعضاً بر ران چپ هم و... تفنگ سرپر.
تفنگ حسن موسا، برنو... و نام هایی در همین حدود مجموعه یی بود که به ذهن خالی این تن تحمیل شده بود، و ذهن از فرآیند این مجموع، فهمی که یافته بود این بود که از وقتی آن گلوله سربی ساخته شد با دستگاهی که بتوان آن را شلیک کرد و انسانی دیگر را کشت، آدمی به عدد تبدیل شد و دیگر به دشواری می توان کسی را «شخص» نامید. و دیگر اینکه نمی توان سخن از جوانمردی، شفقت و آدمیت به میان آورد؛ زیرا این ابزار جدید می تواند به چیزها و کسانی شلیک بشود که شناخته نیستند و اسم شان فقط «هدف» است.
هم در جوانی، ایامی که امتحان دبیرستان شبانه را می گذرانید - امتحان بزرگسالان - مردی حدوداً پنجاه ساله را در جلسات امتحانی می دید که با تکان عصبی ابروهای زبر و پرپشتش خواسته - ناخواسته کلاه دوره دارش به حرکت درمی آمد، پیش می آمد و پس می رفت. همان مرد، که کت و شلوار و جلیقه به تن می کرد در آن گرمای تابستان، تپانچه یی هم به کمر داشت که بال نیم تنه اش - منطقاً باید پوشیده می داشت آن را در یک محیط آموزشی - امتحانی.
اما آن مرد پاکوتاه و خپله نه فقط کوششی نمی داشت برای پنهان داشتن سلاح کمری اش، بلکه هر از گاهی به شیوه یی نمایشی دست می برد به جیب شلوارش تا نمود پیدا کند آن سلاح که او بسته داشت به کمر، که لابد قصدش ایجاد رعب بود در میان آموزگارانی که جلسات امتحانی را اداره و برگزار می کردند.
هم چنین در میان شاگردان مدارس شبانه که مبادا تقلب های آشکار او را ببینند و شاید به زبان بیاورند،فرض می توان کرد که حدود بیست سال بعد از آن، این راوی با صراحت تمام آنچه را سلاح گرم نامیده می شود به چشم دید.
آن هم دو - سه نوع آن. یک سلاح خودکار هم بود. مسلسل، او نشانده شد روی صندلی پیکان میان دو جوان، و چون چشمش افتاد به چالی جاپای صندلی جلو، بی پروا درآمد گفت؛ «تعقیب سیدرشید آمده بودید؟، خب یک تلفن می زدید خودم می آمدم،» جوان بودند؛ راننده هم جوان بود. جوابی نداشتند بدهند و حالا می توان تصور کرد که اجازه ی گفت وگو نداشتند. مامور بودند و همان کاری را باید می کردند که به آنها واگذار شده بود و همان عبارتی را باید تکرار می کردند که به آنها دیکته شده بود.
چنان که چون از پله های طبقه دوم ساختمان اداره پایین آمد به پندار آنکه ارباب رجوع - مهمان هستند؛ و دست برد جلو به سلام و خوشامد، یکی از دو جوان گفت؛ «فقط دو دقیقه با شما کار داریم استاد،» و دیگری ادا کرد «بله، فقط دو دقیقه،» نمی خواهم به داستان آن دو دقیقه بپردازم، چون از روایت اصلی دور می شویم - پس، این مرد نگاه کرد زیر داشبورد اتومبیل و سلاح کمری دیگری دید گذارده شده روی دو - سه نسخه کتاب دوم - سوم دبیرستان. دسته ی سلاح سیاه بود.
بله، و کتاب ها... «درس هم می خوانید؟ لابد هم شبانه؟،» بله، فقط یک «بله» و دیگر هیچ. سر چهارراه، تا اتومبیل بپیچد به چپ، طرف مرکز شهربانی و البته همان نقطه کوری که به نام «کمیته ضدخرابکاری» شناخته می شد، این شخص گفت «به این ترتیب اجازه می دهید سیگار بخرم؟» بله، بفرمایید، یکی شان هم همراه نشد. فقط ایستاد کنار در باز اتومبیل، و سپس در راه بیش از دو عبارت بر زبان نیامد، آن هم نه از جانب این مرد، بلکه آنها.
«اجازه می دهید؟ سرتان را بیندازید پایین، ببخشید... با همین شال گردن خودتان روی چشم های تان...»
و دیگر وقت پیاده شدن از اتومبیل، عبور از در آهنی و راه برده شدن به دست های یکی از همان دو جوانً مراقب، هم او درً گوشی پچپچه کرد «نگران نباشید استاد، او را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.» که به راستی دلداری بود؛ زیرا این راوی یقین یافته بود که واقعه جدی است و قدم گذاشته - گذاشته شده - در دهلیزی که ظاهراً مشکل آن با دقیقه حل نمی شود. چنین هم بود. در آن نقطه کور، بازجویی دیده شد و آمد پیشواز این راوی، سلاح کمری اش را دور انگشت ها چرخان می داشت و انگار مثل آرتیست های سینمای کابویی، با آن بازی یا تمرین می کرد و یقین که خود و سلاحش را به رخ مردی می کشید که - من بودم - و جخ رسیده بود به اتاق سیمانی انبارمانند که به محض ورود، جوانً همراه، شال گردن را از روی چشم ها برداشته بود. متهم اش را تحویل داده و عرض کرده بود؛ «فرمایشی ندارید قربان؟» نداشت. قدش بلند بود، بینی اش کشیده و اندکی کج و صورتش البته عصبی و تکیده با چانه یی تیز که بعد دانست به چه نام صدایش می زنند.
باری... آن دو دقیقه به دو سال انجامید، در طول آن دو سال، مشخصاً نام تپانچه، هفت تیر، مسلسل، نارنجک، باروت و از این دست حرفی زده نمی شد و به متهمانی که با سلاح دستگیر شده بودند، گفته می شد «فلزی. فلانی فلزی است.» مگر یک مورد خاص که بعد از آشکار شدن پرونده نقل شد، «اسلحه م بیخ کمرم بود و کپسول سیانور زیر دندانم. بعد از هفته ها آوارگی... بالاخره رفتم خانه. کپسول زیر دندان غذا می خوردم تو قهوه خانه ها. آن روز صبح هم کپسول بود. پیش از آنکه برسم در خانه، لحظه یی ماندم به هوای بستن بند کفشم. و طرف کوچه را پاییدم. هیچ نشان و علامت مشکوکی ندیدم.
حس نکردم. کوچه خلوتً خلوت بود. خیلی خلوت. صبح بود، نیش آفتاب. ساکت، خلوت و ساکت. ناگهان دلهره آمد. دچارش شدم. خواستم برگردم نمی شد. نمی دانم چرا؟ آخه جلوی در خانه بودم، یک خانه ی قدیمی... حیاط داشت. یک حوض کوچک هم وسط حیاط بود، بند کفشم را مثلاً بستم، بار دیگر دست گذاشتم روی اسلحه م و کپسول را هم آماده... جاش دادم بین دو تا دندان کرسی و... بالاخره کلید انداختم در را باز کردم، پا گذاشتم تو راهرو... در را پشت سرم نبستم؛ لنگه در را پیش کردم. زانوهام... زانوهام بی اختیار می لرزیدند.
لرزه شان از تو بود، گرسنگی و کم غذایی و بدغذایی... آره... ضعیف شده بودم؛ اما لرزه های زانوهام... نه، از ضعف نبود. به خودم سعی کردم قوت قلب بدهم... سعی کردم و از دهانه راهرو یک راست رفتم طرف حوض. خستگی شدید... اما نرفتم طرف در اتاق خودم در را باز کنم و بیفتم روی جام. رفتم طرف حوض. گفتم آبی به دست و صورتم بزنم و خودم را سرپا نگه دارم. یعنی به هوش باشم.
سر زانوهای شلوارم را گرفتم بالا که آب لب پاشوره ترشح نکند و نشستم. دست بردم تو آب حوض، آب را شوراندم و دودستی آب برداشتم پاشیدم رو صورتم و دیگر... نمی دانم چه جور دست ها و انگشت هایی بود که مثل چنگک گیر انداخته شد به دهانم و فکین مرا به شدت از هم باز کرد، باز باز، حس کردم دو طرف تا بیخ گوش هام جر خوردند. گوش هام... حس کردم کر شدند و تا مغز سرم تیر کشید درد و فقط می فهمیدم که دستی که با آن یکی فرق می کرد زبانم را گرفته و با انگشت هاش تو دهنم می چرخد پی کپسول و شنیدم که گفت قورتش داده مادر... و من صدای افتادن اسلحه کمری ام را شنیدم روی کف حیاط وقتی پاهام را گرفته بودند و سر به پایین نگه داشته بودند و لگد می زدند توی شکم ام تا بالا بیارم.
دست هام به زمین نمی رسیدند و نمی دانم چند نفر بودند، اما مخصوصاً دست هام را نگرفته بودند تا بیشتر تقلا کنم، تقلا کنم که پنجه هام برسند به زمین که نمی رسیدند، و لگدها... لگدها... لگدها... نفهمیدم، دیگر هیچ نفهمیدم و در تمام آن مدت که نمی دانم یک دقیقه بود یا یک قرن، فقط یک بار توانستم از خدا بخواهم، با همه ی وجودم از خدا بخواهم که کپسول حل شده باشد. اما به سادگی حل نمی شد، نباید حل می شد.
این جوری ساخته شده بود که زود حل نشود. چون می شد که پانزده -بیست روز زیر زبان بماند و دوام بیاورد. درست شده بود برای آنکه زیر دندان بشکنی اش و هنوز در حیرتم که آنها چه جور و با چه سرعتی ریختند روی سرم، چند نفر بودند و چه جوری توانستند به من... چه جوری توانستند مجال یک فک برهم زدن را هم به من ندهند، پیش از آن اقلاً هزار بار تمرین کرده بودم.
تمرین... تا عادتم بشود. اما در آن لحظه لابد، درست پیش از آنکه فکم بالا برود و بخواهد فرود بیاید آن دو تا چنگک انگشت ها... خون به کله و چشم هام فشار آورد، طوری که گفتم مغزم و چشم هام یکجا ترکیدند که شنیدم، صدایی شنیدم که گفت «اینهاش، آ آک،» انداختنم روی کف - مثل یک نعش - و همه شان سر خم کرده بودند طرف کف آن دستی که کپسول را با دستمال کاغذی پاک کرده بود از زرداب و هر چیز دیگری که از دل و روده من بیرون ریخته بود. تخت کفش یکی را حس می کردم روی قفسه سینه ام و صداهایی می شنیدم که در کاسه ی سرم قاطی شده بودند و در آن ته تهای کله ام یک فکر روشن بود، و آن اینکه شکنجه، چقدر زیر شکنجه تاب خواهم آورد؟ چند روز یا چند ساعت؟، و یکی شان حتماً همان لحظه اول دویده و اسلحه ی کمری مرا برداشته بود،»
کشتند، او را هم کشتند. پسین هنگام صدایش زدند. چه بی هنگام؟ همبندها به یکدیگر نگاه کردند. گفتند وسایل ات را جمع کن، و بعد گفتند نه، بدون وسایل، و بردند. چه بی وقت، و سکوتً اندیشناک در پرتو باریکه آفتابی که می رفت تا بگذرد از کف به دیوار و تمام شود. اردیبهشت های تهران همیشه درخشان است.
آن روز هم بود. چندی نگذشت که شنیده شد او را هم در دامن البرزکوه... بر شیب یکی از تپه های گیاه رïسته، رها شده در محاصره ی لوله های فلزی کشته اند. چه جور لفظی و چه بهانه هایی به لفاظی در همان آن شلیک می توانسته انجام گرفته باشد؟ چیزی روشن نمی شود برای هیچ کدام تا مرز نیست شدن. زیرا چشم ها بسته مانده اند زیر چشم بندها و دست ها که قطعاً بسته اند.
پس شاید در بارش گلوله ها هر کدام حس می کند تنها نیست و دیگری، دیگران هم هستند تا در فضای زندان، زندان ها بپیچد که آنها ۹ نفر بوده اند یا هفت نفر به نام و نشان، درست به تعداد هفت روز آفرینش. تمام. اما در کجا و از زبان چه کسی شنیده شد که سر بریده سخن ندارد؟،چنین بود تصوٌر این یک از آنچه سلاح کمری - هفت تیر یا تپانچه نامیده می شود؛ اما هنوز شلیک آن در ذهن نقش نشده بود. حتی وقتی - زمانی طولانی پیش از آن - مردی را دیده بود که از شلیک تیر خلاص به دکان سلمانی آمده بود. خودش گفت که زده و آمده، وقتی مقابل آینه ی دستشویی ایستاده بود به شست وشوی دست ها و صورتش بعد از کوتاه کردن موی سر و تراشیدن ریش. کله یی بزرگ و پرگوشت داشت و گردنش کوتاه و پهن بود، اما نه آن قدر که بشود گفت سرش انگار به شانه هایش چسبیده است.
تقریباً این جور به نظر می رسید. شانه هایش به اندازه بود اگر کله اش آنقدر بزرگ و گردنش چندان کوتاه نمی بود؛ و اگر پاهایش کوتاه نمی بود به نسبت بالاتنه اش؛ اما بود. این جور بود و راه رفتن اش را هم اگر از پشت نگاه می کردی، پای چپ اش با یک تاب ملایم قوس برمی داشت و اینها هیچ یک نشان خاصی نمی توانست باشد برای فردی که عملاً از سلاله ی همان ها بود که در تاریخ، آنها را به عنوان «جلاد» می شناسند، بلی، گفته بود «زدم و آمدم.» و این که «یکی شان پیش از اعدام خراب کرده بود، اما طیب نه،» زده بود، آمده بود، اصلاح کرده و ریش تراشیده بود و حالا از دکان بیرون می رفت که برود طرف خانه اش. استاد تقی همان لبخند متناسب شغل اش را بر لب ها داشت وقتی پاسخ او را به خداحافظی می داد که تا پا به پیاده رو بگذارد، بگوید؛ «خویش خانوادگی ما است بی پدر، استوار، استوار علی الابد،» و بپرسد؛ «امروز چندم برج است؟»
بعد از آن نوبت رسید به انقلاب و صدای شلیک ها و گفتند کنار خیابان ها می فروشند، کلت پانصد تومان. جواب این بود که نمی خواهم ریختش را ببینم، ریخت هر جور سلاحی را، بعد از آن جنگ آمد...
محمود دولت آبادی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید