جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


در آتش فریب سوختم


در آتش فریب سوختم
خبر تاسف برانگیز آزار و اذیت دختری نگون بخت توسط ناپدری یا بهتر بگوییم یک موجود انسان نما، بدون تردید احساسات عمومی یک جامعه اسلامی را جریحه دار می کند و ارتکاب این جرم هولناک که علیه دختری معصوم و پاک صورت گرفته است، در هیچ یک از جوامع بشری حتی غیرمسلمان هم پذیرفته نیست. با توجه به بروز حوادث که متاسفانه گاها در دادگاه ها شاهد هستیم هنوز آن گونه بایسته و شایسته زنگ خطر یا آژیر قرمز برای مسوولان ذیربط یعنی بهزیستی کشور، آن سازمان عریض و طویل به صدا درنیامده است تا با کالبدشکافی این نوع جرم و حمایت قاطع از دختران بدسرپرست یا بی سرپرست با تقویت سیستم نظارتی، عملا مانع از تکرار چنین جنایتی شوند که حداقل آنچنان را آنچنان تر نکند.
فراموش نکنیم جرایم این چنینی که هر انسانی را تکان داده و به وحشت وا می دارد تا زمانی که راهکارهایی مهم، موثر و بازدارنده برای این دختران پاکدامن و دیگر زنان جوان فریب خورده وجود نداشته باشد ممکن است دوباره و چند باره تکرار شود و قلب شنونده را خدشه دار کند.
در نگاه اول مسوولین محترم قوه قضاییه باید مجازات های این تبهکاران بیش از پیش با قاطعیت و شدت هر چه تمام تر اعمال نمایند تا عامل یا عاملین در کمال بی شرمی و دنائت سرنوشت این گونه دختران که در آرزوی زندگی آبرومند و همسر ایدهآل هستند قربانی امیال پلید حیوانی خود نکنند.
اینک سارا دختری فریب خورده و گم کرده ره از سرگذشت خود چنین می گوید:
▪ چرا فریب خوردی؟
ـ زمانی که خوب و بد دنیا را شناختم پدرم در پی خوشگذرانی بود. اصلا به خانواده خود اهمیت نمی داد. اکثر اوقات دبی، کویت و... زندگی یومیه را می گذرانید. البته زندگی نبود بلکه عیاشی بود.
▪ چند سال داری؟ ۲۲ سال.
▪ درآمد پدرت چگونه تامین می شد؟
ـ او مبل ساز ماهر و در دکورسازی چوب هم استاد قابلی بود. یعنی در کارگاه او چند نفر کارگر مشغول به کار بودند و صاحب یک نمایشگاه و فروشگاه مشهوری در شمال تهران بود.
▪ او چرا بیراهه رفت؟
ـ چون درآمد کسب او بیش از اندازه بود به همان میزان حیف و میل می کرد.
▪ خیلی از افراد در تجارت دارای سود کلان می شوند؟
ـ وضعیت آن دسته از مردم با پدرم که بوالهوس بود بسیار فرق می کرد یعنی تفاوت از زمین تا آسمان.
▪ توضیح می دهی چرا؟
ـ البته جواب سوال شما را باید بسیار شفاف و روشن بدهم. پدرم اصلا هیچ اعتقادی به نماز و روزه و... نداشت به بیان ساده منکر محض بود.
▪ نقش مادرت چگونه بود؟
ـ هرازگاهی مراسم دعا که مخصوص خانم ها بود در منزل برگزار می کرد یا روزهایی که در سال مناسبت با شهادت ائمه اطهار (ع) داشت نذورات می داد که پدرم چندان تمایلی به آن مجالس نشان نمی داد و با غرولند از ماجرا می گذشت.
▪ تعداد برادران و خواهران خانواده شما؟
ـ من فرزند ارشد هستم فقط یک برادر کوچک تر داشتم که.
▪ چرا دستگیر شدی؟
ـ سرگذشت من بسیار طولانی است. زندگیم پر از فراز و نشیب فراوان است.
▪ از کجا شروع کنیم تا نتیجه بگیریم؟
ـ زمانی که پول پدرم با پارو به هوا می رفت در منزل ما دو خدمه زن داشتیم یکی از خانم ها فقط نظافت می کرد و دیگری کار پخت و پز را انجام می داد. به مرور زمان دیو اعتیاد، سایه سنگینی را بر سر پدرم انداخت.
او با دختری ازدواج کرد و تمام اموال خود را به نام آن دختر جوان ثبت کرد که سن او از من کمتر بود. اندک، اندک سر و کله اش در زندگی ما پیدا شد و ما از خانه ای که شبیه قصر مجلل بود رانده شدیم. دربدری و خانه بدوشی ما آغاز شد، ناچارا در منزل کوچک پدربزرگم زندگی مشقت باری را شروع کردیم. مدتی با تهی دستی اوقات خود را گذراندیم شاید در آن دوران محتاج به نان شب بودیم اگر پدربزرگم ما را تحت پوشش و حمایت نمی گرفت قطعا دست تکدی گری را نزد همه کس دراز می کردیم.
▪ از تحصیلات خودت بگو؟
ـ با دیپلم ریاضی، فیزیک در سال ۸۴ در آزمون سراسری دانشگاه قبول شدم ولی به علت هزینه شهریه انصراف دادم.
▪ از سرگذشت برادرت بگو به کجا انجامید؟
ـ آن جوان ۱۶ ساله خودکشی کرد و از آن پس دنیای ما تیره و تارتر از قبل شد. ما ماندیم و جهانی از ماتم. دارا، راحت شد.
▪ ازدواج مجدد مادرت چگونه سرانجام گرفت؟
ـ بعد از این که مادرم طی تشریفات قانونی از پدرم طلاق گرفت با جوانی ازدواج کرد که حضانت مرا پذیرفت. ناپدری خیلی اصرار داشت که درس دانشگاه را ادامه دهم ولی به علت دغدغه فکری و ناراحتی روحی، روانی نتوانستم مجددا ثبت نام کنم.
ای کاش مادرم با این مرد کثیف ازدواج نمی کرد و پای من به اینجا باز نمی شد.
▪ از ماجرای ناپدری مختصری بیان کن؟
ـ این ناجوانمرد روز اول که به خواستگاری مادرم آمد چشم طمع به من داشت دائم در محیط منزل مرا با نگاهی دیگر می نگریست. اگر در آن شرایط حاکم و مسموم، هر کسی که به خواستگاری من میآمد بدون چون و چرا می پذیرفتم و از شر آن بی ایمان در آن خانه که لجن زاری برای من بیش نبود خلاص می شدم. مدت چند ماهی به بهانه مختلف در منزل پدربزرگم زندگی کردم ولی دنیا با آن وسعت، برابر دیدگانم عین زندان یا جهنم سوزان و کشنده بود. انگار در آتشی از خشم و نفرت می سوختم و دم نمی زدم. یک روز همراه مادرم و ناپدری به مسافرت شمال رفتیم تا به اصطلاح آب و هوایی عوض کنیم بعد از یک هفته گردش به تهران بازگشتیم به نیت این که چند روز بعد با هم عازم مشهد مقدس شویم. غروب یکی از روزهای سرد پاییزی ناپدری از غیبت مادرم استفاده کرد و مرا وحشیانه مورد تعرض قرار داد. او به هدف شوم شیطانی خود رسید و من سیاه بخت شدم.
▪ چرا از طریق قانونی وی را ادب نکردی؟
ـ اولین و آخرین اشتباه من در زندگی همان بود که سکوت کردم و به قانون پناه نبردم.
▪ بعد از این قصه تلخ؟
ـ ناپدری به نقطه نامعلومی گریخت. مدتی بعد با مادرم در هتل... به عنوان ملافه شوی و نظافتچی استخدام شدیم و شب را در اطاقی که شبیه انباری بود زندگی می کردیم ولی به علت این که محیط ناسازگار بود و برخی ها با چشم ناپاک توقعات بیجا داشتند از آن هتل رخت بربستیم.
▪ رد پای ناپدری را به دست نیاوردید؟
ـ روند پرونده دستگیری و شناسایی وی به کندی پیش می رفت چون نه از قانون می فهمیدیم و نه آشنایی داشتیم. نزد هر وکیل حقوقی برای وکالت می رفتیم پرداخت مبلغ وکالت برای ما امکان پذیر نبود.
▪ چرا برای حمایت به بهزیستی مراجعه نکردید؟
ـ متاسفانه به علت تعطیل شدن خانه های سبز و نداشتن مکان مناسب و بودجه ما را نپذیرفتند.
▪ اشتباه دیگر تو در زندگی؟
ـ در پارک با پسری آشنا شدم که در یک منزل مجردی تنها زندگی می کرد مدتی با مادرم با آن جوان و دوستانش گذراندیم وقتی به اطراف خود نگاهی عمیق انداختم گرفتار مواد افیونی بودم و...
▪ جرم تو چیست؟
ـ دستگری در لانه فساد.
▪ چرا انسان از اوج شهرت و محبوبیت به ذلت و خواری گرفتار می شود؟
ـکسی که در زندگی خدا را فراموش می کند چنین مصیبتی دامنگیر او می شود.
نویسنده : محمد علیان
منبع : روزنامه مردم سالاری