یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


چند آدم حرفه ای وسط یک جنگ پنهان


چند آدم حرفه ای وسط یک جنگ پنهان
● یک
«وقتی لیدی آن سرکومب پس از جنگ (دوم جهانی) با جرج اسمایلی ازدواج کرد، به دوستانش در میفر، که از این ازدواج به شدت شگفت زده شده بودند، درباره شوهرش گفت که او آدمی است به طور غریبی معمولی. زمانی که دو سال بعد که شوهرش را رها کرد... خیلی مبهم به آنان گفت که اگر در آن لحظه او را ترک نمی کرد هرگز قادر به چنین کاری نمی شد و ویکنت ساولی مخصوصاً به باشگاهش رفت تا این خبر را به گوش همه برساند.
فقط کسانی که اسمایلی را می شناختند این گفته را، که مدتی نقل مجالس بود، درک می کردند. اسمایلی کوتاه بود و چاق و آدمی پس از دیدنش خیال می کرد که برای خرید لباس هایی که در انتخابشان کوچک ترین سلیقه ای به کار نرفته است پول زیادی می دهد، لباس هایی که مثل پوست چروکیده قورباغه از اطراف بدنش آویزان بود. تازه، مگر ساولی هنگام ازدواجش نگفته بود که «سرکومب همسر قورباغه ای شده است که کلاه ماهیگیران را بر سرش می گذارد.» و اسمایلی که از این گفته بی خبر بود، در کلیسا سلانه سلانه به سوی همسرش رفت؛ شاهزاده خانمی که قرار بود قورباغه را به کالبد انسانی اش بازگرداند! اسمایلی فقیر بود یاغنی مرد حق بود یا کافر کیش «لیدی آن» کجا او را پیدا کرده بود
چیزی که این ازدواج را عجیب تر می ساخت زیبایی انکار ناپذیر «لیدی آن» بود و تناقض آشکار بین این مرد و همسر جوانش رازی را که در اطراف ازدواجشان وجود داشت عمیق جلوه گر می ساخت. اما شایعه پردازان عادت دارند قربانیانشان را یا سفید ببیند یا سیاه و به آنان عیوب یا اغراضی را نسبت بدهند که در سبک کوتاه محاوره قابل بهره برداری باشد. اسمایلی، که نه کسی می دانست از کدام مدرسه فارغ التحصیل شده است و نه کسی والدینش را می شناخت، نه کسی خبر داشت در کدام هنگ خدمت کرده است و چه شغلی دارد و نه این که فقیر است یا غنی، بدون برچسب در آخرین واگن قطار اجتماع جای گرفت و به زودی، پس از طلاق، چون جامه دانی شد رهاشده در قفسه خاک گرفته اخبار دیروز، که دیگر هیچ کس سراغش را نگرفت. زمانی «لیدی آن» مجبور شد اعترافی کند . اعترافی که نوعی ستایش نسبت به همسر سابقش محسوب می شد، که اگر فقط یک مرد در رؤیاهایش باشد، آن مرد اسمایلی است؛ و بعد وقتی به گذشته می اندیشید، به خود تبریک می گفت که حقانیت این نظر را یک بار با پیوند مقدس ازدواج آزموده است.
طبقه بالای اجتماعی که چندان پیگیر پیامدهای مسائل جنجالی نیست، به تأثیراتی که این ازدواج و طلاق بر زندگی اسمایلی به جاگذاشت، نپرداخت. با این همه بد نمی شد اگر می دانستیم که ساولی و
دارو دسته اش درباره عکس العمل های اسمایلی چه می اندیشیدند، درباره آن چهره گوشتالود عینکی، که به هنگام مطالعه دقیق آثار شاعران درجه دو و سه آلمانی، برای تمرکز یافتن منقبض می شد و آن دستان چاق و مرطوب که زیر سر آستین های افتاده به هم گره می خورد. اما ساولی فقط کمی شانه اش را بالا انداخت و گفت: «رفتن، کمی مردن است»، و ظاهراً واقعاً متوجه نشد که رفتن «لیدی آن» باعث شده است تا چیزی در درون اسمایلی بمیرد. چیزی که باقی ماند، مانند عشق اش یا علاقه اش به شاعران گمنام، با ظاهرش چندان هماهنگی نداشت، آن چیز کارش بود، کار افسری اطلاعاتی.»
گرچه رمان و فیلم جاسوسی- به شکل مختصر و مفیدش- برای ما در شخصیت «۰۰۷» خلاصه می شود اما واقعاً در باره این «ژانر» چه می دانیم پیشینه این «ژانر» البته به «عهدعتیق» بر می گردد و داستان مشهور «سامسون و دلیله»؛ احتمالاً قدیمی ترین نمونه عملیات مخفی نیز سابقه اش در «ایلیاد» هرمر قابل ردگیری است. درقضیه «اسب چوبی» که باعث سقوط «تروآ» شد اما قدیمی ترین اثر جاسوسی- درچارچوبهای امروزی- کتاب «جاسوس» است که نویسنده ای آمریکایی به نام کوپر (۱۸۵۱-۱۷۸۹) درباره جنگ های استقلال نوشت و بعدها در فرانسه، اقتباسی سینمایی از آن به پرده نقره ای راه یافت.
«ویلیام لوکو» اولین کسی است که در اروپا به نام نویسنده رمان های جاسوسی شهرت یافت. او یک لندنی متولد ۱۸۶۴ بود که اجدادش فرانسوی بودند اما خودش انگلیسی متعصبی محسوب می شد. [کرانه های تایمز بعضی ها را از خدمت به زاد و بوم اصلی خود باز می دارد!] آثار او در هنگام مرگش به سی زبان ترجمه شده بود و در ۱۹۲۷ که چشم از جهان فروبست نویسنده مشهوری بود.
می گویند جوزف کنراد لهستانی الاصل نیز در شکل دادن این ژانر سهم مهمی داشته است که نباید این سخن را چندان جدی گرفت چرا که تاریخ نویسان این ژانر، بیشتر به دلیل عامه پسندی آن، می خواهند هر نویسنده نخبه گرایی را وارد آن کنند تا هر دو نوع مخاطب را در کیسه داشته باشند! تلاشی عبث که راه به جایی ندارد! اما نخستین نویسنده واقعی این ژانر- بی هیچ تردیدی- جان بوکان (۱۹۴۰- ۱۸۷۵) است که به هنگام مرگ فرماندار کل کانادا بود. او یک جاسوس درجه یک با معیارهای جهان امروز خلق کرد به نام «ریچارد هانی» و آثارش بعدها محل الهام واقتباس های متعددی در سینما و تلویزیون شد. «سی و نه پله» احتمالاً مشهورترین اثر این نویسنده است که نسخه ساخت «هیچکاک» آن از همه مشهورتر است گرچه در ۱۹۷۵ نیز، نسخه دیگری از روی آن ساخته شد که عوامل سازنده آن فیلم در دهه بعد به «BBC» نقل مکان کردند تا یک سریال تلویزیونی براساس آثار ده گانه «بوکان» شکل بگیرد؛ سریالی که بارها و بارها از تلویزیون ایران پخش شده است.
از دیگر نویسندگانی که این حوزه را آزمودند یکی هم سامرست موآم بود که در ۱۹۲۸ رمان «آقای آشندن یا مأمور انگلیسی» را منتشر کرد که جاسوس آن، بیشتر یک کارمند خسته از رویدادهای روزمره بود تا انسانی درگیر با رویدادهای شگفت انگیز. اریک آمبلر البته با سر توی این استخر پرید و انتشار «صورتک دیمیتریوس» اش باعث شد که هیچکاک در ۱۹۴۵ برای آن مقدمه ای بنویسد: «ناقدان از همان آغاز گفتند که آقای آمبلرحیاتی تازه و نگاهی نو به هنر رمان جاسوسی بخشیده است، شیوه ای که- ادعا می کنند- تا مغز استخوان پوسیده و بدون شک از فرط کلیشه شدن بوی تعفن گرفته است.» تماشاگران کهنسال ایران احتمالاً فیلم مشهور «توپکاپی» را به یاد دارند که براساس رمانی به همین نام از آمبلرساخته شد. او روزگاری درباره کارنویسندگی و ژانر مورد علاقه اش نوشت: «علاقه ام به حقیقت بیش از وسواسی است که نسبت به واقع گرایی در رمان های جاسوسی و دلهره آور دارم، که البته به آن هم احتیاج داریم. از اولین ارتباطم با واقعیت معاصر، جهان پنهان جنگ و پول، سیاست های والا و کثیف و کسانی که به آن کشیده می شوند، به میل یا به زور، به این اعتقاد رسیدم که- سفرها و مشاهداتم هم بر آن صحه گذاشت- حقیقت برای ادامه حیات بلادرنگ ما لازم است. در قرن نوزدهم دروغ، تقلب، نادانی و کوری در سیاست ( به مفهوم گسترده آن) بی شک تأسف بار بود اما مثل امروز ویران کننده نبود. امروز با سلاح هایی که در اختیار داریم و طرقی که آنها را به کار می بریم، اگر فوری به اهمیت حقیقت پی نبریم بازنده ایم... می بینید که حقیقت اهمیت دارد، همه جا، حتی در ادبیاتی که برای سرگرمی تولید می شود.»
اما «یان فلمینگ» به حقیقت توجهی نشان نداد. «جیمز باند» وجه سرگرم کننده کابوس های نویسنده بود که جرأت بیانش را نداشت. او که جاسوسی کهنه کار بود و علاوه بر خدمات در سازمان جاسوسی نیروی دریایی انگلیس، در شبکه مشترک جاسوسی انگلیس و آمریکا [B.S.C] نیز خدمت می کرد [سازمانی که بخشی از اسناد آن پس از انقضای مهلت سی ساله منع انتشار، شگفتی تاریخ نویسان را برانگیخت و بسیاری را به این نکته واقف کرد که تاریخ جنگ جهانی دوم را باید از نو نوشت!] به دلیل منع قانونی انتشار اطلاعات ترجیح داد که به «افسانه» رو بیاورد و نخستین «شخصیت المپ نشین» رمان های جاسوسی و مشهورترین جاسوس جهان را خلق کرد. شخصیت جیمز باند واجد همه آن عناصری بود که جاسوس های واقعی در آرزویش بودند اما واقعیت، کسل کننده تر از این حرف ها بود و سازمان های جاسوسی هم هرگز پول اضافه نداشتند تا خرج خوشگذرانی و دک و پز مأمورهایشان کنند. مأمورهای واقعی در واقع، ظاهری بسیار عادی و گاه فقیرانه داشتند و در نهایت نیز مانند پدر «پیتر یوستینیف» [بازیگر بزرگ تاریخ سینما] که خدمات وی به کشورش طی جنگ های جهانی بخشی از تاریخ پیروزی انگلیس محسوب می شد در فقر می مردند. آثار «یان فلمینگ» بیشتر با نگاه روانکاوانه فرویدی قابل بررسی است تا ارزش های ادبی ویژه؛ با این همه مقلدان بسیاری یافت حتی در جبهه مقابل یعنی جبهه بلوک شرق! «آندری گولیاشکی» بلغارستانی به خلق شخصیت «آواکوم ژاکوف» در رمانی به همین نام و انتشار آن به شکل پاورقی در پراودای جوانان ۱۹۶۶ به شهرت و محبوبیت رسید!
جاسوسی نویس دیگری که بسیار مشهور است فردریک فورسایت است که طرفداران آثار
«فرد زینه من»، اثر مشهور او را به یاد می آورند: «روز شغال». او نویسنده ای است که به فضاسازی، شخصیت، وضعیت انسانی و جهان نگری روشنگرانه در آثارش بسیار مقید است اما هنوز باید در مقابل دو غول این ژانر سرتعظیم فرود بیاورد. این دو غول احتمالاً می توانستند سه تن باشند اما «لن دایتون» پس از رمان شگفت انگیز «پرونده ایپکرس» و خلق شخصیت «هری پالمر»، انگار به محدودیت «ذهن» دچار شد و نتوانست از این حد فراتر رود. «پرونده ایپکرس» یک موفقیت «آنی» برای نویسنده اش بود و یک سرکوفت دائمی برای «یان فلمینگ» از سوی منتقدان ادبی! دایتون می گوید: «افراد زیادی در آثار تخیلی ای که خوانده بودم، همیشه حقایق را (به خوانندگان) می گفتند و به نظر می رسید هرگز در داوری خود خطا نمی کنند. من تصمیم گرفتم داستانی به صورت اول شخص بنویسم که در آن راوی، اگر دروغ گفتن به اهدافش کمک می کند، به همه دروغ بگوید. او چنان در داوری هایش اشتباه می کند که توسط کسی که همیشه می پنداشت ابلهی بیش نیست نجات می یابد... قهرمان من عینکی است، حقوقش کم است، شکمش هم کمی جلو آمده است و از نظر ظاهر هیچ جذابیتی ندارد. البته همه این مشخصات، مغایر بود با مشخصات «۰۰۷»! براساس این کتاب در ۱۹۶۵ فیلمی که به همین نام به کارگردانی سالزمن و بازی مایکل کین ساخته شد [فیلمی که در دهه هشتاد شمسی بارها در سینماها و تلویزیون ایران به نمایش درآمد] مایکل کین می گوید: «از فیلم دانشجویان و روشنفکران استقبال کردند. تصور می کنم که آنان در گستاخی پالمر خود را می یافتند. در نفرتی که از صاحبان قدرت داشت... مثل بسیاری از جوانان امروز، پالمر نوعی آنارشیست تک رو است، خیلی تنها و کاملاً آنارشیست، چیزی که خود من بودم.»
اما ژانر جاسوسی دو نام بلندآوازه دارد که هرگز از یادها نخواهد رفت: گراهام گرین و جان لوکاره. گرین با آثاری چون مردسوم، آمریکایی آرام و مأمور ما در هاوانا، عامل انسانی و ... این ژانر را در سطح ارزشمندترین آثار قرن بیستم ارتقا داد. گرین خود یک جاسوس بود اما شغل اش هرگز نتوانست در شخصیت نویسنده بلند آوازه ای که محرک برخی از رویدادهای انقلابی جهان [با انتشار آثارش] بود، تأثیرگذار باشد. او جاسوس سرویس اطلاعاتی انگلیس بود. رفیق کاسترو توریخوس بود. اجازه ورود به خاک آمریکا را نداشت- به دلیل تمایلات ضدآمریکایی و ارتباط با دشمنان منافع آمریکا در جهان! و گزارش هایش از جنگ های استعماری، گزارش های درجه یکی بود که در قالب رمان، انقلابی پرورش می داد! مشهورترین اثر جاسوسی وی «عامل انسانی» ست که به روایت گابریل ورالدی - تاریخ نویس ژانر جاسوسی- به وضوح در آن تحت تأثیر «جان لوکاره» است «جان لوکاره» همان غول دوم است!
● دو
دیوید کورنول که وی را با نام ادبی جان لوکاره می شناسیم متولد ۱۹۳۱ است و تا مقام کنسولی در هامبورگ پیش رفت اما ترجیح داد از وزارت خارجه کناره گیری کند و خود را وقف نوشتن سازد. قهرمان آثارش آدمی شبیه قورباغه است که با جیمز باند از زمین تا آسمان متفاوت است و البته برخلاف جیمز باند هم ادعای قهرمانی ندارد. او ضد قهرمانی است که اگر تعهد و مأموریت اش اقتضا کند از کشتن دوستان و همرزمان قدیمی اش هم ابایی ندارد. جرج اسمایلی افسر سالخورده S.I.S است که هر وقت سازمان دچار مشکلی می شود به او روی می آورد و این روی آوری مثل روی آوردن سازمان جاسوسی انگلیس به «۰۰۷» نیست. اسمایلی یک ابزار است که هرگاه مورد نیاز نیست در جعبه ابزار قرار می گیرد و فراموش می شود. ژان بوردیه -یکی از بهترین متخصصان رمان های پلیسی و جاسوسی انگلو ساکسن در فرانسه- درباره لوکاره می نویسد: «کسانی که هنوز تصور می کنند رمان های جاسوسی مادون ادبیات است بهتر است هرچه زودتر این کتاب (Smileyشs people) را بخوانند. کیفیت ادبی و اصالت درونی آن بی شک آنان را به اندیشه واخواهد داشت.» لوکاره خود می گوید: «دنیای جاسوسی درنظر من ادامه دنیایی است که در آن زندگی می کنم و به همین جهت هم آن را با پرسناژهای خود انباشتم. چون، هرچه باشد، نویسنده رمان هستم. کارم تخیل است، قصه تعریف می کنم.»
جان لوکاره در ایران، نویسنده ای دیرآشناست به دلیل رمان مشهور «جاسوسی که از سردسیرآمد» ؛ رمانی که چند نسخه سینمایی و تلویزیونی براساس آن ساخته شد و لااقل دو نسخه سینمایی آن در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی از تلویزیون ایران پخش شد. این رمان داستان مأموری است که با دسیسه «اسمایلی» به آلمان شرقی می رود که اطلاعات سرویس اطلاعات انگلیس را در اختیار شرقی ها بگذارد اما هدف اصلی، حذف یکی از مأموران عالی رتبه آلمان شرقی و حمایت از یک جاسوس دوجانبه است و در نهایت، مأمور در پای دیوار برلین کشته می شود. شاید بتوان گفت که بخش اعظم آثار واقعگرای سینمای جاسوسی، از ۱۹۷۰ به این سو، مدیون این کتاب و کلاً جهان تصویر شده توسط لوکاره هستند. براساس آثار «لوکاره» و با محوریت شخصیت «جرج اسمایلی» ، یک سریال چند قسمتی نیز در دهه نود در BBC ساخته شد که شامل «آوای مرگ» نیز بود و همچنین «اسمایلی»(که مورد ستایش ژان بوردیه واقع شده بود) که تنها دو قسمت از این سریال بسیار خوش ساخت به عنوان فیلم سینمایی - نه بخش هایی از یک سریال - در سال ۷۸ از تلویزیون پخش شد. جان لوکاره درباره روزهایی که مشغول نوشتن «جاسوسی که از سردسیرآمد» بود چنین می گوید: «یک نقاش آماتور بود که در آپارتمان بالایی منزل داشت. آدم میانسال و موقری بود با لهجه ملایم آمریکایی . آرام می آمد و آرام می رفت. آزارش به مورچه هم نمی رسید. گاهی در راه پله ها همدیگر را می دیدیم و سلام و علیکی می کردیم و درباره وضع هوا و گرانی گوجه فرنگی یا آخرین اجرای بیتل ها چند دقیقه ای جلوی در آپارتمان من حرف می زدیم. فقط همین! اما یک دفعه دیدم که این آدم سر از رمان من درآورد و کم کم به جاسوسی اصلی کتاب بدل شد. هرچه خواستم از شرش خلاص شوم، نشد. بی خیال شدم! گفتم هرچه باداباد! بگذار ببینم آخرش چه می شود! رمان تمام و منتشر شد و هنگامی که آن را سردست می بردند، یک نسخه اش را برای آن نقاش فروتن آماتور پشت نویسی کردم تا یک قدردانی کوچک باشد - به گمانم ساعت چهار عصر بود- منتظر ماندم تا از پله ها بالا بیاید که کتاب را به او بدهم. هی از چشمی در، بیرون را می پاییدم اما یک دفعه آپارتمان با هجوم مأموران «I.B.F» روبه رو شد. همه آپارتمان ها را- از جمله آپارتمان مرا- گشتند و آپارتمان نقاش را هم پلمپ کردند. یک هفته بعد، روزنامه ها نوشتند: سرهنگ آبل، جاسوس روسی و رئیس شبکه جاسوسی اتحاد جماهیر شوروی در آمریکا، در آپارتمانش و در حالی که مشغول تمام کردن یک نقاشی منظره بود دستگیر شد.
● سه
«زمانی در طول سال های ،۱۹۲۰ وقتی اسمایلی از دبیرستان معمولی اش فارغ التحصیل شد و با قدم های سنگین و چشمی که می لرزید پا به محدوده غم آور کالج آکسفورد، که آن هم معمولی بود، گذاشت. هدفش آن بود که بورسی تحصیلی به دست آورد و باقی عمر را صرف تحقیق درباره نویسندگان گمنام آلمانی قرن هفدهم کند اما استادش که او را به خوبی می شناخت، حکیمانه از افتخاراتی که در این راه بی شک به آنها دست می یافت دورش ساخت. در یکی از صبح های زیبای ماه ژوئیه سال ،۱۹۲۸ اسمایلی که سرخ شده بود و دست و پایش را گم کرده بود، خود را برابر کمیته عالی مرکز مطالعات علمی درباره کشورهای ماوراء بحار نشسته یافت. سازمانی که مشکل بتوان باور کرد، هرگز نامی از آن نشنیده بود. ژیده (استادش) با جملاتی عجیب مبهم درباره این مصاحبه صحبت کرده بود: «به هر حال می توانی امتحان کنی، اسمایلی! آنها شاید استخدامت کنند، اما آن قدر کم حقوق می دهند که، اگر استخدام بشوی، مطمئناً همکاران خوبی هم نصیبت نمی شود.» اما اسمایلی نه تنها چندان احساس رضایت نمی کرد بلکه این عدم رضایت را پنهان هم نمی ساخت. چیزی که خیلی ناراحتش می کرد این بود که ژیده، که معمولاً آن همه دقیق بود، چرا این بار این همه در لفافه حرف می زند. با بی میلی پذیرفت تا پیش از آن که پاسخش را به کالج آل سولز بفرستد با «افراد اسرارآمیز» ژیده ملاقات کند.
اسمایلی را به افراد کمیته معرفی نکردند، اما او نصف اعضای کمیته را دیده بود و می شناخت ... اسمایلی برای فکر کردن وقت خواست. به او یک هفته مهلت دادند. هیچ کس کوچک ترین اشاره ای به مقدار حقوقش نکرد.
اسمایلی در آن شب در لندن ماند، در هتلی نسبتاً خوب، و به تئاتر رفت. مغزش به طرز شگفت انگیزی خالی بود... «آوای مرگ» درباره ارزش انسانی «ابزارها» است. اسمایلی می پذیرد که یک «ابزار» است و در همین حد نیز باید کارآمد باشد. درگیری او با شخصیتی است که در جنگ جهانی دوم، همگروه و همرزم او بوده و حالا در جنگ سرد در جبهه مقابل است. اسمایلی بی رحمانه او را در پایان رمان می کشد در حالی که «دیتر» به دوستی خود وفادار است. «دیتر افتاد و در مه دوار زیر پل فرو رفت و سکوت برقرار شد. نه فریادی، نه صدایی. دیتر ناپدید شده بود، انسانی بود که در پای مه لندن و رود تیره و کثیفی که در آن پائین می گذشت قربانی شده بود. اسمایلی به روی نرده خم شد... با صدای مضطربی فریاد زد: «دیتر!دیتر!» باردیگر فریاد زد، اما صدایش شکست و اشک چشمانش را پر کرد: «خدای من، چه کردم با دیتر، چرا مانعم نشدی چرا کاری نکردی تا نتوانم تو را بکشم. چرا با اسلحه ات مرا نزدی، چرا شلیک نکردی »... دیتر مرده بود. و او دیتر را کشته بود... نه! او شلیک نکرده بود. او دوستی فیمابین را فراموش نکرده بود، در حالی که اسمایلی فراموش کرده بود. آنها انگار در ابرها مبارزه کرده بودند، در جریان رودخانه، در حاشیه جنگلی ازلی و ابدی. دیتر به یاد داشت و اسمایلی فراموش کرده بود. آنها از دو نیم کره متفاوت شب آمده بودند.»
لوکاره در آثارش- و بویژه در آوای مرگ- تنها یک نویسنده رویدادهای جاسوسی جنگ سرد نیست او به انسان ها، انگیزه هایشان، ایده آل هاشان، زندگی تباه شده شان، عشق ها و نومیدی هاشان می پردازد. جاسوس ها، نمایندگان برگزیده جامعه مدرن اند که چون گلادیاتورهای جوامع کهن به جنگ یکدیگر می روند تا شادمانی اشراف و سیاستمداران را باعث شوند. انگیزه های ایدئولوژیک یا میهن پرستانه که روزگاری هویت و کارت اعتباری هر جاسوسی محسوب می شد [جاسوس پروسی «سی و نه پله» به «ریچارد هانی» می گوید: «من یک میهن پرست پروسی ام نه یک جنایتکار. برای پیشرفت و اعتلای کشورم می جنگم و همچون هر سربازی، به شرافت سربازی ام مقیدم!»] در روزگار جنگ سرد، دیگر اعتباری ندارد. جاسوس ها مثل بازیگران فوتبال خرید و فروش می شوند. می گویند جاسوسی یک حرفه است اما در روزگاری نه چندان دور، بخشی از رویکردها و آداب دفاع اخلاقی از یک کشور محسوب می شد.
لوکاره در «شکل روایی» آثارش چندان در پی تنوع نیست اما به «انگیزه »ها بیشتر از معماها اهمیت می دهد و همین پرداختن به توصیفات «ریز» و در نگاه نخست «کم ارزش» به آثارش غنا می بخشد. تصویری که او از اسمایلی در آغاز این رمان به دست می دهد تصویر واقعی همه جاسوس های کارآمدی است که در جنگ سرد، پیروزی را راهی اردوگاه خود کردند. ظاهر این آدم ها بسیار معمولی بود [و هست!] هیچ ویژگی خاصی ندارند و حتی شکل لباس پوشیدنشان یا مدل ماشین شان یا حتی شمایل خانه شان متعلق به طبقه متوسط و زیر متوسط است. آنان تربیت شده اند که به چشم نیایند. حتی فرزندان و همسرانشان نیز اغلب از شغل اصلی آنان بی خبرند و پدر یا همسر خود را آدمی ضعیف، بی جربزه و بسیار ملایم می پندارند [تصویری که «جین هاکمن» در یکی از واپسین آثار «آرتورپن» به خوبی آن را ترسیم کرد.]
«جرج اسمایلی» در یکی از ماجراهایش مجبور می شود که برادر دوستی را که به خاطر او جانش را از دست داده گرفتار کند چراکه او مرتکب جنایات بسیاری شده و مقتولان، شاگردان دبیرستانی اند. او یک استاد تاریخ است [استعاره ای برای حضور «تاریخ» در رمان] و به اسمایلی می گوید: «ببین! فکر نکن که نمی دانم چند نفر را کشته ای یا برادرم چند نفر را کشت. همه ما گناهکاریم.» و اسمایلی زیرلب زمزمه می کند: «فرق می کند، در جنگ فرق می کند.» اما استاد تاریخ، دستبند به دست و با چشمانی درخشان فریاد می زند: «قتل، قتل است جرج! بالاخره ما باید این موضوع را بفهمیم. همه ما دیگر پیر شده ایم.»
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید