جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دموکراسی ؛ ایده‌ای آکادمیک یا مفهومی استراتژیک


دموکراسی ؛ ایده‌ای آکادمیک یا مفهومی استراتژیک
سالیان چندی است كه میهن ما شاهد چالش‌ها و بحث‌های گسترده‌ای درباره‌ی دموكراسی است. عبور از رخدادهای سال‌های نخست انقلاب و پا گرفتن نظام تازه تأسیس، ضرورت‌های نوینی را در برابر ما قرار می‌داد. پرسش اصلی این بود كه نظم تازه تأسیس در كدام سمت و سو می‌بایست شكل گیرد و از چه مضمونی برخوردار باشد؟ دموكراسی كه قدمتی به قدمت تاریخ اندیشه‌ سیاسی داشت، یكی از رایج‌ترین پاسخ‌هایی بود كه مطرح می‌شد. البته این واژه سابقه‌ای در فرهنگ بومی ما ایرانیان نداشت، با این حال تمسك به آن از دغدغه‌های درونی و ملی هم‌چون نیل به آزادی و دستیابی به حق تعیین سرنوشت برمی‌خاست. لذا به جهت همین دغدغه‌های متفاوت، تفاسیر متفاوتی هم از دموكراسی عرضه می‌شد. در این سال‌ها این تفاسیر- برخی بیشتر و برخی در حاشیه- نقد و بررسی شده‌اند. با این حال، ما به تفسیری می‌پردازیم كه به شدت مهجور جلوه می‌كند.
در خلال چالش‌هایی كه حتی تا امروز نیز ادامه دارد طرف‌های بحث گرچه در مواقع بسیاری با هم همداستان نبوده‌اند، اما در تلقی دموكراسی به مثابه‌ی یك ایده‌ آكادمیك و در فضایی انتزاعی و مستقل از شأن صدور میهنی و جهانی آن، با یكدیگر اشتراك داشتند؛ از همین رو آن‌‌چنان كه شاهد بحث‌های گسترده و گاه عمیق در مورد تلقی دانشگاه از دموكراسی بوده‌ایم، شاهد چالش چندانی در باب دموكراسی به مثابه‌ی یك استراتژی نبوده‌ایم؛ استراتژی‌ای كه فضای نوین پس از فروپاشی بلوك شرق طرح آن را ضروری ساخته است. آن‌چه در این مقاله به نظرخواهی می‌گذاریم، قرائتی متفاوت از قرائت‌های آكادمیك دموكراسی است. مقصود ما از دموكراسی دراین ‌جا، دموكراسی با همان قرائتی است كه در دستگاه فكری كارگردانان نظم نوین جهانی طرح شده و تابلویی است برای استراتژی بلوك غرب از دهه‌ ۱۹۹۰ به بعد. شفاف‌سازی تفاوت‌ها میان معانی مختلف دموكراسی، از نخستین گام‌ها در راستای برخورد محققانه با این مفهوم است. در این صورت موضع‌گیری‌های مطلق‌اندیشانه «آری یا نه» نسبت به دموكراسی یا هر ایده‌ دیگری را به سویی خواهیم افكند و می‌توانیم به خوبی در مورد ابعاد مختلف یك ایده یا قرائت‌های مختلف از آن موضع‌گیری خاصی داشته باشیم.
پیداست كه مقصود ما در اینجا بحث در مورد تمامی این روایت‌ها نیست و به خصوص آن دسته از قرائت‌هایی كه از منظری آكادمیك در كشور ما طرح شده‌اند، از شمول بحث ما خارج‌اند، موضوع بحث، تنها تحقیق در مضمون روایتی خاص از دموكراسی است؛ روایتی كه امثال پروفسور هانتینگتون از منظر منافع خاص دولت آمریكا در یك دهه‌ی اخیر و به دنبال فروپاشی بلوك شرق درانداخته‌اند.
نخستین مدعای ما استراتژیك بودن این روایت است. یعنی بیش از آن كه مضمون ایده دموكراسی مدنظر استراتژیست‌هایی همچون هانتینگتون باشد، بیشتر با استخدام این ایده به جهت ضرورت‌های عملی آن هم به صورت خاص و مقطعی مواجهیم. از این رو طرح‌كنندگان آن چندان حساسیتی بر لوازم منطقی رفتار دموكراتیك ندارند و تا آن‌جا به آن تمسك می‌جویند كه بتواند منافع خاص ایشان را در سطح جهان فراچنگ آورد. برخورد ابزاری و استخدام‌طلبانه این جریان با دموكراسی را، هم در مواضع پیشین ایشان می‌توان دید و هم در برخورد گزینشی ایشان با مسأله‌ دموكراسی در حال حاضر.
هانتینگتون دركشور ما از شناخته شده‌ترین چهره‌هایی است كه به تدوین و طرح این قرائت خاص و البته استراتژیك از دموكراسی مبادرت ورزیده‌اند. وی در دهه‌ی ۷۰ میلادی- برخلاف نسخه‌های تجویزی امروزش- الگوی تك‌حزبی را الگوی مناسبی برای كشورهای جهان سوم می‌دانست؛(۱) چه این الگو می‌توانست علاوه بر توسعه‌ی سیاسی با فراهم كردن شرایط برای توسعه بازار آزاد از اختلال‌های اجتماعی (یا به عبارت دیگر مطالبات لایه‌های فرودست جامعه) مانع شود.
با این حال، پس از گذشت حدود دو دهه و به خصوص پس از حوادث مربوط به فروپاشی بلوك شرق، هانتینگتون در كتاب «موج سوم دموكراسی» الگوی دیگری را برای ممالك در حال توسعه مناسب قلمداد كرد. اما با دقت در مضمون این الگو می‌شد به راحتی مشابهت آن را با الگوی اقتدارگرای سابق ملاحظه نمود. دموكراسی آقای هانتینگتون دموكراسی ناب نبود؛ بلكه در متن لیبرال اندیویدوال و با خط قرمز‌هایی برای ملت‌های توسعه نیافته و محرومان جهان سامان می‌یافت. بی‌راه نبود كه هانتینگتون در سال‌های پایانی دهه ۹۰ در كنفرانس اسلام سیاسی قبرس اظهار داشت:‌«در شمال خلیج فارس- یعنی در كشور ایران- هر ساله ترتیبات دموكراسی برقرار می‌شود و مردم پای صندوق رأی می‌آیند، ولی آمریكا با كشورهای جنوب خلیج فارس نه تنها رابطه خصمانه ندارد، بلكه كشورهای دوست به حساب می‌آیند، واین درحالی است كه در این كشورها ترتیبات دموكراسی رعایت نمی‌شود.»
وی برای توجیه روابط خارجی آمریكا می‌گفت: «دموكراسی فقط آرای اكثریت نیست، بلكه دموكراسی واقعی دو مؤلفه دارد، «اندیویدوالیسم» و «لیبرالیسم» و به طور خلاصه «دموكراسی لیبرال».
از مصادیق روایت استراتژیك آمریكا از دموكراسی به گفتار ریگان- رئیس جمهور اسبق آمریكا- می‌توان اشاره كرد كه در یك سخنرانی، در برابر امواج انقلاب اسلامی به تشریح ایدئولوژی آمریكایی پرداخت و گفت: «هدف آمریكا تعمیم طبقه متوسط در دنیاست و تعمیم دموكراسی نیز یعنی گسترش طبقه متوسط.» بنابراین آمریكایی‌ها هرگز دموكراسی‌های نوع دیگر را نمی‌پذیرند. نمونه بارز آن، دموكراسی دوران مصدق بود.
روشن است كه مردم ایران در دوران ۲۸ ماهه حكومت دكتر مصدق در اوج آزادی‌های فردی و اجتماعی بودند. مطبوعات و احزاب آزاد بودند و حتی مصدق طی بخشنامه‌ای اعلان كرد كه در صورت توهین به شخص نخست‌وزیر هم كسی حق ندارد معترض اشخاص شود.
جالب این‌جاست كه آیزنهاور- رئیس جمهور وقت آمریكا- به مصدق فشار می‌آورد كه نباید در ایران دموكراسی برقرار شود. آن‌ها از مصدق می‌خواستند كه اگر مایل به حل مسئله نفت است باید تكلیف حزب توده ایران مشخص شود، یعنی حزب توده سركوب شود. مصدق زیربار نرفت، بنابراین به این دلیل و دلایل دیگر، طی یك كودتا او را سرنگون كردند. دكتر حسن آیت كه از دكتر بقایی الهام می‌گرفت در سال ۱۳۴۰ به من می‌گفت: «اشتباه مصدق این بود كه توده‌ای‌ها را سركوب نكرد و قرارداد نفت را با بانك بین‌الملل منعقد نكرد.» او ‌افزود « آمریكا ایدئولوژی ندارد، ولی چون كمونیست‌ها ایدئولوژی دارند، بنابراین خطرناك‌اند» و به همین دلیل بود كه كودتا را تأیید می‌كرد.
آمریكا دموكراسی رادیكال مصدق را قبول نداشت. باید دموكراسی براساس ایدئولوژی آمریكایی تحقق یابد. عامه مردم صلاحیت دموكراسی را ندارند. آمریكایی‌ها در حالی مصدق را سرنگون كردند كه طی هفته‌های آخر عمر، حكومت او از طریق رفراندوم مورد حمایت قاطبه مردم قرار گرفته بود.
نمونه دیگر، سرنگونی آلنده در شیلی است. آلنده از طریق پارلمانتاریسم كه یكی از ترتیبات دموكراسی است در كشور شیلی به قدرت رسید. وی از حمایت قاطبه مردم برخوردار بود، ولی به قول مقامات آمریكا، دموكراسی او رادیكال بود و لیبرال و اندیویدوال نبود. باز می‌بینیم این‌ جا ایدئولوژی آمریكایی است كه در نهایت عمل می‌كند و به كودتا منجر می‌شود و ژنرال پینوشه حاكم می‌شود وگرنه هیچ‌كس در محبوبیت آلنده و دموكراتیك بودن او شك نداشت. هیچ كسی هم در اینكه توسط آمریكا كودتایی علیه آلنده شكل گرفت شكی ندارد. جالب اینجاست كه همان مقامات آمریكایی كه ژنرال پینوشه را بر مردم شیلی حاكم كردند و از طریق او آنان را سركوب نمودند، حالا او را تحویل دادگاه جنایتكاران جنگی می‌دهند و خود را تبرئه می‌كنند.
نمونه‌ی دیگری از دموكراسی ادعایی هیأت حاكمه‌ آمریكا، برخورد با حكومت ساندنیست‌هاست. ساندنیست‌ها پس از سرنگونی دیكتاتور نیكاراگوئه یعنی ساموزا، حكومتی دموكراتیك مستقر كردند و حتی كشیش‌ها در كابینه‌ آنها حضور داشتند. آمریكا طی اسناد غیرقابل انكار از طریق كنتراها، جنگ درازمدت مسلحانه‌ای را علیه ساندنیست‌ها تدارك نمودند. تا به آن‌جا كه مردم خسته شدند و به اصطلاح گفتند: مهرم حلال و جانم آزاد و به عبارتی مملكتم آزاد؛ به این ترتیب آقای ارتگا به نتیجه انتخابات تن داد و خانم چامورا حاكم شد. به محض حاكم شدن چامورا جنگ مسلحانه آمریكایی هم خاتمه یافت. چرا این طور شد؟ ایدئولوژی آمریكایی ایجاب می‌كرد كه در نیكاراگوئه دموكراسی رادیكال نباشد و دموكراسی لیبرال- اندیویدوال حاكم شود تا از این طریق طبقه‌ی متوسط روی كار آید و با سیاست‌های تعدیلی خود منافع جهانی آمریكا را حفظ نماید. اگرچه جنگ كنتراها علیه ساندنیست‌ها تحمیلی و با حمایت آمریكا بود و مردم را تحت فشار قرار داد، با این همه ساندنیست‌ها به نتایج انتخابات تن دادند و به رأی مردم احترام گذاشتند و به آمریكایی‌ها درس متانت و بزرگواری دادند.برخورد رئیس‌جمهور ریگان در قضیه‌ ایران و مك فارلین نیز نمونه‌ای دیگر از برخورد استخدام‌طلبانه و ابزاری هیأت حاكمه آمریكا با دموكراسی است. آقای ریگان در برابر سؤال‌های پیگیر چهار خبرنگار ارشد آمریكایی و برای دفاع از كار خود می‌گوید: «هدف از عملیات مك فارلین تعدیل جمهوری اسلامی و روی كار آوردن حكومتی است كه با ما رابطه خوبی داشته باشد.»
متأسفانه وزارت خارجه ما نه تنها به اظهارات دخالت‌مابانه و كودتاگرانه ریگان اعتراضی نكرد، بلكه ریگان با گستاخی در مصاحبه‌اش گفت: «موفقیت عملیات مك فارلین در این امر بوده است كه رژیم حاكم توانسته است تندروها را به زندان بیفكند و از رژیم حذف نماید»؛ خط مشی ریگان «تعدیل» دموكراسی مردمی متكی به یك قانون اساسی رادیكال بود. این خط مشی با خط مشی تعمیم طبقه‌ی متوسط كه توسط آقای ریگان به عنوان ایدئولوژی آمریكایی اعلام شده بود، سازگاری داشت.
او دموكراسی رادیكال ایران در سال‌های ۶۳ و ۶۴ را آن هم در شرایط جنگ تحمیلی به هیچ وجه تحمل نمی‌كرد و بالاخره تعدیل انجام شد.
در جدیدترین تعریف از دموكراسی می‌گویند دموكراسی ضمن اینكه به آرای اكثریت احترام گذاشته و اصالت می‌دهد، ولی باید تضمینی هم به اقلیت بدهد تا بتوانند اكثریت شوند.
این تعریف با دموكراسی مبتنی بر رأی اكثریت قابل تبیین نبوده و پارادوكسیكال جلوه می‌كند اما با ایمان به تكامل اجتماعی است كه تبیین می‌شود.(۲)
در دوران جنگ سرد، كمونیسم و بلوك شوروی را به صورت دشمنی بدون چون و چرا درآوردند و به آن توهم سرخ می‌گفتند. در همین پروسه بود كه دنیا را به مذهبی و غیرمذهبی و یا با خدا و بی‌خدا تقسیم‌بندی كردند، به‌طوری‌كه این تقسیم‌بندی به سرعت مرزبندی استراتژیك پیدا كرد؛ یعنی دوستان كسانی هستند كه خدا را قبول دارند و مذهبی هستند و دشمنان كسانی هستند كه خدا را قبول نداشته یعنی غیرمذهبی هستند. این مرزبندی در درون جامعه آمریكا به صورت فرمول ساده یا قانون انگشت شست درآمده بود، به طوری كه یك دانش‌آموز آمریكایی به سادگی و با تنفر خاصی می‌لرزید و چنین بیان می‌كرد كه ما سه عنصر خدا، آزادی و مالكیت را قبول داریم، ولی كمونیست‌ها نه خدا، نه آزادی و نه مالكیت، هیچ كدام را قبول ندارند.
آمریكایی‌ها و غربی‌ها این مرزبندی‌ها را در علم بیولوژی، فلسفه، مذهب و رساله‌ها و حتی نجس- پاكی رسوخ داده بودند. در همه جای دنیا مذهبی‌ها را سیاسی كرده و به یك جنگ مقدس علیه كمونیست‌ها بسیج كردند. آیا این مرزبندی‌ها با دموكراسی، با پلورالیسم و یا با معیارهای حقوق بشر و یا حتی با قانون اساسی آمریكا همخوانی داشت؟! مسلماً نه. آیا این بنیادگرایی آمریكایی‌ها در طول جنگ سرد نبود كه بزرگانی چون مصدق (در ایران)، سوكارنو (در اندونزی)، عبدالكریم قاسم (در عراق)، جمال عبدالناصر (درمصر) و ... را هدف قرار داد؟ ظاهراً اتهام اینها این بود كه به كمونیست‌ها اجازه فعالیت می‌دادند. این در حالی بود كه ادیان و به خصوص دین اسلام و در قرآن اصولاً تقسیم‌بندی انسان‌ها و بشریت را به باخدا- بی‌خدا و یا به دیندار و بی‌دین قبول نداشت و آشكارا می‌گوید شیطان هم خدا را قبول دارد و هیچ‌‌گونه بی‌خدایی و بی‌دینی را به رسمیت نمی‌شناسد. كار رهبران دنیای به اصطلاح آزاد این بود كه در درجه‌ی نخست مذهب را تحریف كرده و سپس این مذهب تحریف شده و مذهبی‌ها را به دشمنی و جنگ با كمونیست‌ها ترغیب می‌كردند.
جالب این‌جاست كه پس از فروپاشی بلوك شوروی، مذهبی‌ها یعنی عزیز دردانه‌های سابق حالا دشمن شماره یك آمریكا درمی‌آیند. در دوران جنگ سرد موعظه می‌كردند كه مذهب باید وارد سیاست شود- آن هم علیه كمونیسم و شوروی- وهرگونه عدالت‌طلبی را كمونیسم می‌نامیدند، اما حالا مذهبی‌ها را به سكولاریسم تشویق می‌كنند. جالب‌تر این‌جاست كه سكولاریسم را هم به صورت یك نحله سیاسی مطرح می‌كند، نه یك نحله معرفتی. از نظر آمریكا سكولار كسی است كه اسرائیل غاصب و اشغالگر را به رسمیت بشناسد، با شوروی رابطه‌ی تسلیحاتی نداشته باشد و به فكر سلاح‌های خودكفا و بازدارنده نباشد. نمونه‌ی دیگر اینكه در ایران خودمان، در دهه‌ی ۱۳۵۰، نیروهای مبارز، دموكراسی و پلورالیسم را در اوج خود به اجرا گذاشتند. به این معنی كه مذهبی‌های با خط مشی مختلف و كمونیست‌ها با خط مشی مختلف همه در درون زندان بر سر یك سفره غذا می‌خوردند، با هم ورزش می‌كردند و لباس‌ها را به طور مشترك در حمام می‌شستند. این در حالی بود كه تفكرات مختلف وجود داشت و علما هم از بیرون این وحدت را تأیید می‌كردند. عناصری كه پیرو آموزش‌های فضای جنگ سرد بودند، با این وحدت و پلورالیسم مخالفت كردند و مسئله «با خدا- بی‌خدا»، «مذهبی- غیرمذهبی» و «نجس- پاكی» را مطرح كردند و جامعه وفاق را به جامعه‌ی تفرقه تبدیل كردند و حذف‌ها را نهادینه كردند و شعار ایدئولوژیك ستیزی دادند. منشاء تمامی حذف‌ها در انقلاب همین عوامل بودند. همین‌ها بودند كه خطاهای استراتژیك برخی از گروه‌ها را به قلع و قمع ایدئولوژیك و سپس حذف تبدیل كردند. بعدها فهمیدیم كه تصمیمات كنفرانس گوادولپ همین بوده است. خط ساواك در زندان توسط سربازجو رضا عطارپور این‌گونه اعلام شد كه در مرحله‌ی اول ماركسیست‌ها را از مذهبی‌ها و برعكس جدا كند، مرحله‌ی بعد اختلاف بین ماركسیست‌ها مطرح می‌شود و در مرحله‌ سوم اختلاف انداختن بین مسلمان‌ها و می‌بینیم كه هر سه مرحله طی شده است و هنوز هم ادامه دارد. پروفسور پوپر و اسماعیل جم، وزیر خارجه تركیه هر دو بعد از فروپاشی شوروی گفتند از این به بعد بنیادگرایی اسلامی دشمن اصلی است و نه كمونیسم. سومین نتیجه این است كه اگر آمریكایی‌ها در تضاد بین لیبرالیسم و دموكراسی مردد شوند، حتماً تضاد را در جهت لیبرالیسم حل می‌كند. عمیق‌ترین تعریف لیبرالیسم، به طور اختصاری این است كه برای تاریخ جهت و سمتی قائل نیست. لذا اگر اربابان زر و زور و تزویر حاكم شدند به لحاظ مكتبی و تاریخی و اجتماعی باید آن را به رسمیت شناخت و مقابله و مقاومتی در برابر آن ننمود. درحالی‌كه در ادیان- به خصوص دین اسلام و به طور ویژه در قرآن- عمیقاً تكامل جهت‌دار را می‌پذیرند.
مرحوم طالقانی در پرتوی از قرآن اصلی‌ترین حكم قرآنی را رشد و گسترش امت واحده می‌دانند و این كاملاً با لیبرالیسم تفاوت بنیادی دارد. بنابراین ایدئولوژی آمریكایی نمی‌تواند همیشه حامل دموكراسی باشد، مگر این‌كه طبقه‌ای كه دموكراسی را حمل می‌كند، در جهت منافع آمریكا و یا اولویت‌های استراتژیك حاكمیت آمریكا باشد. این‌جاست كه آمریكا- به خصوص در شرایط فعلی- براساس اولویت‌های استراتژیك خود حركت می‌كند و چپ و راست نمی‌شناسد. نمونه‌‌ی آشكار این امر را در صحبت‌های آقای بوش می‌بینیم كه واژه‌هایی را در گفتمان خود وارد نمود كه اصولاً با دموكراسی، حقوق بشر، پلورالیسم و حتی قانون اساسی آمریكا همخوانی ندارد؛ نظیراهریمن؛ شیطان، جنگ صلیبی، یا با ما یا برما، نافرمانی، شرور، تحقیر و حتی ترساندن یاران اروپایی. نمونه آشكار دیگری از برخورد ایدئولوژیك آمریكا مورد پاكستان است. در آن‌جا ضد اطلاعات ارتش پاكستان خانم بوتو را بركنار كرد و نواز شریف حاكم شد. ژنرال مشرف از طریق كودتای نظامی نوازشریف را زندانی و مجلس را تعطیل كرد. اكنون یك رژیم نظامی كودتاچی غیردموكراتیك صاحب سلاح اتمی، جزو متحدان آمریكا قرار می‌گیرد!
آخرین نمونه عینی دموكراسی به روایت هیأت حاكمه آمریكا را نیز در ماجرای اخیر كودتای ونزوئلا ملاحظه كردیم، دولت دموكراتیك و منتخب هوگو چاوز به رغم داعیه‌های دموكراتیك استراتژیست‌های آمریكایی، دستخوش دسیسه‌چینی‌های سیا شد.
آخرین دستاورد آقای بوش در زمینه دموكراسی استراتژیك همانا موضع ایشان در برابر فلسطین است. ایشان بدون این‌كه به انتخابات آزاد در فلسطین اشاره كند؛ رسماً گفت كه عرفات باید كنار رود و اگر در یك انتخابات آزاد او مجدداً به رهبری برسد، آمریكا از او حمایت نخواهد كرد. آقای منصور فرهنگ، استاد دانشگاه آمریكا در این باره گفت: «اگر شارون این بیانیه را تهیه می‌كرد، معتدل‌تر از این از آب درمی‌آمد.»
لطف‌اله میثمی
پانوشت:
۱- حزب رستاخیز را دو گروه بسیار متفاوت طراحی كرده بودند. گروه نخست از كارشناسان جوان علوم سیاسی و دارندگان درجه دكترا از دانشگاه آمریكایی تشكیل شده بود؛ این‌ها كه مفسر آثار ساموئل هانتینگتون- استاد برجسته علوم سیاسی دانشگاه هاروارد بودند، اعتقاد داشتند كه تنها راه نیل به ثبات سیاسی در كشورهای در حال توسعه ایجاد حزب دولتی مقتدر و منضبط است (البته آبراهامیان اشاره می‌كند كه تشكیل‌دهندگان رستاخیز به آرای دیگر هانتینگتون كه در جهت مخالفت با شاهنشاهی و نیز ضرورت رابطه حزب واحد میان مردم با حكومت بود توجهی نداشتند، اما این توضیح نافی اصل مدعای ما كه هانتینگتون در مقطع دهه‌ی ۷۰ میلادی الگوی حزب واحد را برای ممالك در حالت توسعه تجویز می‌كرد نیست.) منبع: آبراهامیان، یرواند/ ایران بین دو انقلاب/ ترجمه گل‌محمدی و فتاحی/ نشر نی/ تهران ۱۳۷۷/ صفحه۵۴۲.
۲- تبیین قرآنی ایمان به تكامل اجتماعی، موضوع مستقلی است كه انشااله در مقالات آتی به آن خواهیم پرداخت.
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه