پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سوسیال دموکراسی در گذر تاریخ


سوسیال دموکراسی در گذر تاریخ
● گفت وگو با بابک امیرخسروی
امیرخسروی را باید از نسل بریدگان حزب توده دانست که به سراب ایدئولوژی ها واقف شدند. از امیرخسروی در ایران کتاب مفصلی چاپ شده است در نقد خاطرات کیانوری. این کتاب را موسسه انتشاراتی اطلاعات روانه بازار کرد که با استقبال خوب منتقدان و پژوهشگران تاریخی مواجه شد.
▪ به طور خلاصه، سوسیال دموکراسی چیست؟ سوسیال دموکراسی ریشه در اندیشه های چه متفکرانی دارد؟ سوسیال دموکراسی امروزی بیشتر به اندیشه های کدام متفکران شبیه است؟ برنشتاین، کائوتسکی، گیدنز...؟
الف) در یک رویکرد کلی، سوسیال دموکراسی از بدو مطرح شدن آن در عرصه سیاسی، در نیمه های سده نوزدهم میلادی، همواره بازتاب یک جنبش مردمی برای آزادی و عدالت اجتماعی بر بستر دموکراسی بوده است. این خصایل را اولوف پالمه رهبر برجسته و فرهیخته سوسیال دموکراسی سوئد و نخست وزیر فقید دهه هفتاد میلادی آن کشور به صورت زیر بیان کرده است؛ «سوسیال دموکراسی یک جنبش رهایی بخش است و هدف اصلی آن همیشه این بوده و خواهد بود که دموکراسی را در همه زمینه ها (سیاسی و اجتماعی) تامین کند و کار آزادانه را در یک جامعه دموکراتیک، جانشین زور و فشار کند.» آزادی و عدالت اجتماعی و دموکراسی، عناصر جدایی ناپذیر این جنبش و بازتاب گوهر سوسیال دموکراسی اند. درگذشته، هرجا و هر زمان یکی از این پایه ها خدشه دار شده، سوسیال دموکراسی از درون مسخ شده و دیر یا زود به شکست انجامیده است. اینکه چرا عنوان «سوسیال دموکراسی» بر این جنبش نهادند، تا حدی استمرار اندیشه های انقلابیون پیشین و نیاز جنبش برای دموکراسی سیاسی؛ تامین رای همگانی، تشکیل مجالس انتخابی و آزادی ها از یک سو و تعمیم دموکراسی سیاسی به دموکراسی اجتماعی و زندگی اجتماعی(سوسیال) از سوی دیگر بوده است.
به این معنی، اصطلاح «سوسیال دموکراسی» بازتاب خواست ها و اهداف اصلی آزادی خواهان مترقی برای دموکراسی و عدالت اجتماعی به گونه تقابل با مظالم و تبعیضات موجود در جوامع بورژوازی و رهایی از آنها بود. البته پیش از برآمدن فعال مارکس و انگلس در صحنه سیاسی، این اصطلاح در جامعه سیاسی فرانسه باب شده بود و معمولاً به جریانات چپ دموکرات جمهوری خواه اطلاق می شده است.
مارکس و انگلس در نوشته های آغازین خود، جریانات سیاسی «سوسیال دموکرات» را «طرح سیاسی و اجتماعی خرده بورژوایی» ارزیابی کرده و به خاطر همین پیشینه تاریخی، با آنها مرزبندی داشته و کلاً نسبت به این نام، پیشداوری منفی داشتند. (در این رابطه از جمله توضیحات انگلس به چاپ انگلیسی سال ۱۸۸۸ «مانیفست کمونیستی» و نیز اظهارات مارکس در اثر معروف او تحت عنوان «۱۸برومر» شایان توجه است)
البته این پیشداوری منفی مانع از آن نشد که کمی بعد، مارکس به گروهی از پیروان فردیناند لاسال در آلمان بپیوندد که در اطراف مجله یی زیر عنوان «سوسیال دموکرات» گرد آمده بودند. پس از آن نیز با «انترناسیونال اول» (۱۸۷۶- ۱۸۶۴) که سازمان بین المللی کارگران بود، تا انحلال آن همکاری کردند. مارکس رئیس کنگره موسسان آن در لندن و اعلامیه تشکیل آن نیز به قلم او بود. هر دو آنها تا پایان زندگی خویش، فعال و منتقد و اندیشه پرداز برجسته «حزب سوسیال دموکرات آلمان» باقی ماندند. پیش از مارکس و در زمان حیات او، جنبش ها و گرایش های سوسیالیستی دیگری بودند که هرکدام به شیوه و اسلوب خود، در چالش با ایدئولوژی حاکم بورژوایی بودند.
از جمله می توان مکتب سوسیالیست های تخیلی (سن سیمون، فوریه، اوئن و...) که مارکس و انگلس شدیداً تحت تاثیر آنها بودند، گرایش توطئه گرانه اگوست بلانکی و آنارشیست ها (باکونین) در فرانسه، «نارودنایا ولیا» (اراده خلق) در روسیه و چارتیست ها و فابین ها در انگلستان را نام برد. تفاوت اصلی مارکس و انگلس و نیز لاسال در آلمان، با این جریان ها در این بود که این بزرگان در پی درک و توضیح علمی نظام سرمایه داری و ارائه نظام اقتصادی- اجتماعی بدیل آن بودند.
چالش مارکس با این جریانات و گرایش های فکری فوق الذکر، از چنین ضرورتی برمی خاست. تاکید نکته یی مهم در آغاز این گفت وگو ضرورت دارد. با آنکه عنوان سوسیال دموکراسی از ۱۵۰ سال به این سو، همواره بر پرچم قاطبه احزاب مردمی آزادی خواه عدالت جو نقش بسته است با این حال این جنبش، از لحاظ مضمونی، طی یک قرن و نیم حیات مستمر و فعال و پربار خود در کشورهای مختلف، از تغییر و تحولات شگرفی که در عرصه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جوامع سرمایه داری روی می داد، متاثر بوده و دچار دگردیسی شده است.
با توجه به تغییر و تحولات مهمی که در فاصله زمانی میان نیمه دوم قرن نوزدهم و سال های پایانی آن قرن در اوضاع و احوال سیاسی- اقتصادی و نیز در قشربندی های طبقاتی- اجتماعی در اروپا رخ داده بود، امکان نداشت تدوین مشی راهبردی، اساساً زبان و گفتمان سیاسی اندیشه پردازان جنبش پویا و سرزنده یی از تبار سوسیال دموکراسی، یکسان باقی بماند. روشن است که این حکم، با شدت بیشتر، برای سده بیست میلادی به ویژه نیمه دوم آن صدق می کرده است که دو جنگ جهانی خانمان سوز و انقلاب اکتبر روسیه را با پیامد های آن و جنبش های رهایی بخش در آسیا و آفریقا پشت سر گذاشته بود. مضمون اصلی و چگونگی این دگردیسی یعنی تغییر و تحول «سوسیال دموکراسی انقلابی» و گذار آن به «سوسیال دموکراسی اصلاح طلب (رفرمیستی)» است.
بنابراین، کوشش عمده من در پاسخ به سوالات شما، توضیح این دگردیسی و نشان دادن حقانیت و از جهاتی قانونمند بودن آن است. به گمانم، در این توضیحات پاسخی نیز به برخی دیگر از پرسش های شما و دغدغه های بجای ذهنی تان به دست بیاید.
ب) در واقع با آنکه «انترناسیونال اول» که مارکس و انگلس در نیمه دوم سده نوزده میلادی (۱۸۶۴) اندیشه پردازان آن بودند، با «حزب سوسیال دموکرات آلمان» که کارل کائوتسکی وکارل لیبکنخت و رزا لوکزامبورگ ها در رأس آن قرار داشتند، متفاوت بوده است و این تفاوت ها با شدت بیشتر میان «حزب سوسیال دموکرات روسیه» که لنین و بلشویک ها رهبر و نظریه پرداز آن بودند، با دو جریان بالا مشاهده می شود و همچنین تفاوت «احزاب سوسیال دموکرات اصلاح طلب معاصر» که ویلی براند ها و اولوف پالمه ها و برونو کرایسکی ها و آلینده ها چهره های برجسته و نماینده آن بودند، با هر یک از سه جریان بالا چشمگیرترند، با این حال همه این جریانات به یک خانواده بزرگ تعلق داشته اند. انگلس که در زمان خود متوجه این فاصله افتادن و تفاوت میان نام و محتوای سوسیال دموکراسی بود، به درستی می گفت؛ «عنوان احزاب سیاسی واقعی هیچ گاه به طور کامل با آن جور در نمی آید. زیرا حزب پیش می رود ولی نام برجای می ماند، »
ج) بنابراین برای فهم و ارزیابی درست و واقع بینانه این دگردیسی و توضیح آن، حتی ارزیابی از شأن نزول برخی احکام و رهنمود های پایه یی مارکس و انگلس، پیش از هر چیز توجه به همین اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی کشورهای اروپا و دورانی است که در فضای آن می زیسته اند. زیرا نوشته ها و اندیشه های سیاسی شان به شدت متاثر از آن بوده است. مارکس به درستی می گفت و بر این باور بود که؛ «بشر، فقط آن وظایفی را می تواند در برابر خود قرار دهد که قادر به حل آن باشد.»طبیعتاً این حکم شامل حال او نیز بوده است.
اصول و مبانی مکتبی که سوسیالیسم علمی نام گرفت، در نیمه دوم سده نوزده میلادی، گام به گام تدوین شد و در پیوند با رویدادهای سیاسی و اجتماعی آن دوران، تصحیح و تدقیق شد و شکل نهایی یافت. در آن هنگام، حتی کشور فرانسه که انقلاب کبیر ۱۷۸۹ را پشت سر داشت، هنوز از جامعه باز و آزاد و رفاه نسبی و دموکراسی رایج در قرن بیستم، حتی در مقایسه با یکی، دو دهه پایانی آن قرن ۱۹ فاصله داشت. نه رای همگانی رایج بود، نه سندیکاهای کارگری وجود داشت و نه احزاب واقعی کارگری، دوران رشد آغازین سرمایه داری لجام گسیخته و بی بند و بار، به غیر از بی خانمانی و دربه دری دهقانان و فقر و محرومیت زحمتکشان، ارمغانی برای توده های محروم به همراه نداشت.
انقلاب کبیر فرانسه با مشارکت فعال پابرهنه های شهری و پیشه وران و دهقانان، ولی با هژمونی بورژوازی، مالکیت اشرافی و کلیسا را از میان برداشت و حکومت مطلقه اشرافی- سلطنتی را برانداخت و بورژوازی را به قدرت رساند. از پیامدهای بلافصل این انقلاب، ازجمله تصویب اعلامیه حقوق بشر و شهروند از سوی مجلس موسسان بود که پیام آور آزادی و برابری و برادری بود؛ «انسان ها آزاد به دنیا آمده، آزاد می زیند و در برابر قانون برابرند.» این انقلاب از نظر روند تکامل تاریخی، رویدادی مترقی و رو به جلو بود و درمیان زحمتکشان و پیشه وران و دهقانان امید ها برانگیخت.
اما بورژوازی تازه نفس فرانسه، دو سال پس از آن، قانون «شاپلیه» را از مجلس ملی گذراند که تشکیل اتحادیه ها و فعالیت های صنفی- سندیکایی را منع کرد. اعتصاب ها با محکومیت های شدیدی روبه رو شد. قانون انتخابات، کاملاً طبقاتی بود و اکثریت مردم را از حق انتخاب شدن و انتخاب کردن محروم می ساخت. «مانیفست کمونیستی» از سوی مارکس و انگلس در۱۸۴۷، در چنین اوضاع و احوالی به رشته تحریر درآمد و نمی توانست متاثر از آن نباشد. آزادی های سیاسی و سندیکایی و احزاب، حق رای همگانی و دستاوردهای اجتماعی و دموکراتیک پایان قرن ۱۹ و قرن ۲۰که در کشورهای پیشرفته اروپایی مشاهده می شود، گام به گام به دست آمد و حاصل اعتصاب ها و تظاهرات خیابانی و فداکاری ها و قربانی دادن های بی شمار بوده است.
این دستاورد ها اهدای کسی و به طریق اولی بورژوازی این کشورها نبوده است. مردم فرانسه همین حق رای همگانی را که شرط اولیه دموکراسی است، پس از پنج انقلاب و یک قرن بعد از انقلاب کبیر فرانسه به دست آوردند. در ابتدا حق رای بر نوعی مالیات مبتنی بود که تهیدستان را از مشارکت محروم می ساخت. براساس این قانون در انتخابات سال ۱۷۹۵ تنها سی هزار نفر انتخاب کننده برجای ماند. پس از انقلاب ۱۸۳۰ با اصلاحاتی که صورت گرفت، تعداد رای دهندگان به۲۴۰ هزار نفر رسید. تنها پس از قیام و شورش کارگران شهر لیون (۱۸۳۱) که مارکس آنها را «سربازان سوسیالیسم» نامید و مبارزات و قیام ها از جمله قیام ۱۸۳۹ به رهبری اگوست بلانکی که در خون غرقه شد و بالاخره انقلاب ۱۸۴۸ که به برقراری جمهوری انجامید، حق رای همگانی برای مردان بالای ۲۱ سال پذیرفته شد.
اما این پیروزی دیری نپایید. پس از سرکوب خونین قیام کارگران و مردم پاریس در ژوئن ۱۸۴۸، قانون جدید انتخابات (ماه مه ۱۸۵۰) به طور چشمگیری از شمار شرکت کنندگان کاست و سه میلیون نفر را که از تهیدستان بودند، از حق رای محروم ساخت. تنها پس از انقلاب ۴سپتامبر ۱۸۷۰ که پیش درآمد کمون پاریس (۱۸مارس- ۲۲ ماه مه ۱۸۷۱) بود، با آنکه آن نیز به خون کشیده شد، ولی حق رای همگانی برای همیشه در فرانسه تامین شد. با این حال، زنان که نیمی از جمعیت فرانسه بودند، تا پایان جنگ جهانی دوم(۱۹۴۵) از این حق اولیه محروم ماندند. قوانین ضدکارگری «شاپلیه» که قبلاً اشاره کردم، در سال ۱۸۶۲ تعلیق شد. تنها پس از کمون پاریس کارگران موفق به تشکیل سندیکا های کارگری و در ۱۸۹۵ موفق به تشکیل سندیکای واحد «کنفدراسیون عمومی کار» شدند. اولین حزب کارگری سوسیالیست در نوامبر ۱۸۸۰ به وجود آمد. تکیه روی کشور فرانسه از آن جهت است که انقلابی ترین و از منظر سیاسی پرتحرک ترین کشور اروپا در حیات مارکس و انگلس بود.
فرانسه به گفته مارکس کشوری بود که «تومار فئودالیسم را درهم پیچید» و«مبارزه پرولتاریای انقلابی علیه بورژوازی فرمانروا، در آنجا چنان شکل حادی به خود می گیرد که در دیگر کشورها سابقه ندارد»، به شهادت انگلس، مارکس «مراقب تمام دقایق تاریخ جاری آن بود». (از پیشگفتار انگلس به چاپ سوم کتاب هجده برومر لویی بناپارت) برای تجسم اثرات جنبش های سیاسی فرانسه در نظام فکری مارکس همین کافی است که یادآوری کنم تنها اصلاحی که مارکس و انگلس بر «مانیفست کمونیستی» وارد کردند پس از درنگ بر رویدادهای ۱۸۵۱-۱۸۴۸ فرانسه بود و نظریه مهم و مورد بحث و مجادله «دیکتاتوری پرولتاریا» نیز مبتنی بر تجربیات کمون پاریس تدوین شد.
تصویر کوتاه بالا نشانگر وضعیت فرانسه انقلابی و نمونه وار بود، چه رسد به آلمان و روسیه و کشورهای دیگر. در آلمان انقلاب ۱۸۴۸ سرکوب شد، حق رای همگانی به طور کامل، در ۱۹۱۸ تامین شد. شرایط اختناق و استبداد سلطنتی پروس به درجه یی بود که انگلس در نامه ۲۹ ماه مه ۱۸۹۱ خود به کائوتسکی در انتقاد از برنامه ارفورت حزب سوسیالیست آلمان، در مورد طرح علنی شعار جمهوری می گفت؛ «درمیان کشیدن این موضوع خطرناک است،» در انگلستان جنبش کارگری «چارتیست»ها در۱۸۳۹، با آنکه جنبشی مسالمت آمیز بود، دوام چندانی نیاورد. در روسیه اختناق «استولیپینی» در نیمه دوم قرن نوزدهم بیداد می کرد.
پس وقتی برای کسب رای همگانی و هشت ساعت کار و خواست های اولیه اینچنینی چندین انقلاب و قیام صورت می گیرد و هر بار نیز با خشونت و بربریت پاسخ داده می شود، وقتی هنوز در قاطبه کشورهای سرمایه داری اروپا استبداد حاکم است، ملاحظه می شود که برای تحقق دکترین مارکس و انگلس که هدف اش برانداختن اس و اساس نظام سرمایه داری و موجودیت طبقه حاکم بورژوازی بود، راه و روشی جز انقلاب قهرآمیز قابل تصور نیست. البته آن روزها، انقلاب در فرانسه آسان می نمود و هرازگاه تکرار می شد و به دشواری روزگار ما نبود. وانگهی مارکس و انگلس در آغاز بر این توهم بودند که عمر سرمایه داری به سر آمده است و بحران های اقتصادی پی درپی را نشانه آن می دیدند، تنها در سال های پایانی عمر خود به سخت جانی سرمایه داری پی بردند،
در برابر این واقعیت هاست که مارکس دو ماه پس از سقوط کمون پاریس که در نبرد نابرابر چند روزه کمونارها با ارتش صد هزار نفری، نزدیک به سی هزار نفر از آنها به دست نظامیان به طرز وحشیانه یی از پای درآمدند، در مصاحبه با خبرنگار روزنامه «ورلد» (ژوئیه ۱۸۷۱) می گوید؛ برای فرانسه، وجود «قوانین ظالمانه بی شمار و تناقض مرگبار میان طبقاتی، راه حل قهرآمیز منازعات اجتماعی را ضروری ساخته است،»
با این حال درخور درنگ بسیار است که حتی در آن لحظه و شرایط نیز، راه قهرآمیز، وسوسه ذهنی و دگم بینشی او نبوده است. در همان مصاحبه، در صحبت از انگلستان تاکید می کند؛ در آنجا «... راه طبقه کارگر برای توسعه قدرت سیاسی اش باز است. در جایی که بتوان به وسیله جوش و خروش مسالمت آمیز، سریع تر و مطمئن تر به هدف نائل آمد، قیام مسلحانه کار نابخردانه یی است،»
البته هنوز داده ها و واقعیت سیاسی- اجتماعی قاطبه کشورهای اروپایی، برای گزینش مشی مسالمت آمیز، به گونه خط مشی عمومی برای حل منازعات و تحولات اجتماعی، کافی به نظر نمی رسید. مواردی نظیر انگلستان نیز هنوز در نظر آنها یک پدیده فرعی و حتی ناپایدار تلقی می شد. ولی اوضاع کشورهای اروپایی در تغییر و تحول بود. از نوشته های مارکس و انگلس، حتی لنین (تا قبل از انقلاب فوریه- اکتبر۱۹۱۷)، پیداست که از ربع پایانی قرن۱۹ به بعد، دموکراسی در قاطبه کشورهای اروپایی در حال گسترش بوده است.
با گسترش نسبی رای همگانی و نهادی شدن گام به گام آن، همراه با گسترش نسبی آزادی های دموکراتیک که به بهای سنگین و مبارزات خونین، انقلاب ها و قیام ها و قربانی های بی شمار به دست آمده بود، نظام های دموکراتیک از اواخر قرن ۱۹ و آغاز سده بیستم، در بسیاری از کشورهای پیشرفته سرمایه داری نسبتاً تثبیت می شده. با پیشرفت دموکراسی در این کشورها، بورژوازی دیگر نمی توانست هژمونی خود را بدون جلب رضایت(فعال یا منفعل) اکثریت مردم و توده های زحمتکش تامین کند. مجبور بود افکار عمومی را که هر روز نقش بیشتری بازی می کنند به حساب بیاورد.
اگر سرمایه داران به خاطر امکانات مالی گسترده، دسترسی به سالن ها و وسایل تبلیغی و مطبوعات و سایر وسایل ارتباط جمعی در موضع ممتازی قرار داشتند در برابر، زحمتکشان و نیروهای سیاسی مترقی از امکانات و امتیازات ویژه دیگری نظیر سندیکاها، احزاب مردمی پیکارجو، سازمان ها و نهاد های دموکراتیک و همبستگی طبقاتی و زمینه های توده یی برخوردار بودند که میلیون ها شهروند را دربر می گرفت که سرمایه داران به آن غبطه می خوردند.همین تحولات، ولو در حالت آغازین آن، مارکس و انگلس را به درنگ و بازنگری وامی دارد. جرقه های فکری آنها در سال های پایانی زندگی به ویژه انگلس که شانس آن را داشت تا ۱۲سال پس از درگذشت مارکس زنده بماند، بازتاب آن است. برخی اظهارنظرهایشان در این دوره را شاهد می آورم؛
یک سال پس از اظهارات فوق الذکر مارکس در مورد انگلستان، در سخنرانی مشهور خود در آمستردام به سال ۱۸۷۲ می گوید؛ «کشورهایی هستند نظیر امریکا و انگلستان (و اگر اطلاع بهتری از نهادهای شما داشتم، هلند را هم می افزودم) که در آنجا کارگران می توانند هدف های خود را از راه های مسالمت آمیز به دست آورند.» البته در مورد سایر کشورها بلافاصله می افزاید؛ «این امر هر قدر هم درست باشد، مجبوریم این را نیز بپذیریم که در بیشتر کشورهای قاره (منظورش اروپا منهای انگلستان است)، این اعمال زور است که اهرم انقلاب های ماست.» آنچه در این نقل قول اهمیت دارد مشاهده این است که راه قهرآمیز برای تحولات اجتماعی- سیاسی در متدولوژی مارکس و انگلس، یک دگم نبوده است. هرجا شرایط دموکراتیک ممکن می ساخت، راه مسالمت آمیز تنها مشی سیاسی توصیه می شد و«قیام مسلحانه کار نابخردانه»،
پس از لغو « قانون ضدسوسیالیست ها» به سال ۱۸۹۰ در آلمان که به موجب آن فعالیت احزاب کارگری و سندیکاها منع شده بود، حزب سوسیال دموکرات آلمان به سرعت رو به رشد گذاشت و انگلس با شادمانی به استقبال آن رفت. ولی هنوز نگران وضع نسبتاً شکننده دموکراسی در آلمان و احیای دوباره «قانون ضدسوسیالیست ها» بود. لذا سوسیالیست های آلمان را به احتیاط دعوت می کرد. این فراز از همین نامه او به کارل کائوتسکی (۱۸۹۱)، در نقد برنامه ارفورت شایان توجه است؛ «می توان متصور بود که جامعه کهن، جایی که قدرت در دست نمایندگان مردم متمرکز است، به طور مسالمت آمیز به کشورهای نوینی ارتقا بیابند، جایی که با استفاده از قانون اساسی بتوان به مجرد کسب حمایت اکثریت مردم، آنچه مایل است انجام دهد. در جمهوری های فرانسه و امریکا یا نوع سلطنتی انگلستان... که در آنجا سلطنت در برابر قدرت مردم ناتوان است.
ولی در آلمان که دولت قدرقدرت است و مجلس و تمام نهادهای انتخابی دیگر فاقد قدرت واقعی، جارزدن چنین مطلبی، بی آنکه ضروری باشد نوعی خودفریفتن است.» با وجود چنین قید و دعوت سوسیال دموکرات های آلمان به احتیاط و پرهیز از افتادن در دام پروکاسیون دولتی، موکداً خطاب به آنها می گوید؛ «یک چیز مطلقاً مسلم این است که حزب ما و طبقه کارگر فقط اگر شکل جمهوری دموکراتیک باشد، می تواند به فرمانروایی برسد. جمهوری دموکراتیک، آن چنان که انقلاب کبیر فرانسه نشان داد، حتی شکل ویژه یی از دیکتاتوری پرولتاریا است،» آنچه در گفتار انگلس به ویژه شایان توجه است، تنها تاکید او بر نقش دموکراسی در پیکار برای سوسیالیسم دموکراتیک نیست.
درک او از دیکتاتوری پرولتاریا (یعنی حاکمیت زحمتکشان)، نیز حائز اهمیت است. دیکتاتوری پرولتاریا از منظر او یک جمهوری پلورالیستی غیرمتمرکز و مشارکتی است، نه آن هیولای رژیم تک حزبی اولترامتمرکز و توتالیتاریستی که بعداً لنین و بلشویک ها، به نام سوسیالیسم در روسیه برقرار کردند و سرمشق ما قرار دادند،
انگلس در یک ارزیابی از تجربیات گذشته به سال ۱۸۹۵، یعنی کمی پیش از درگذشت اش، در نگاهی به چگونگی بهره برداری نادرست از امکانات علنی و حق رای در دهه های قبل، در نمونه های فرانسه و اسپانیا و سوئیس، استفاده مدبرانه و بهینه از رای همگانی توسط کارگران آلمان را به رخ آنها می کشد و برای سایر کشورها سرمشق ها قرار می دهد. که چگونه آلمانی ها توانستند حق رای را؛ «به یک ابزار رهایی بخش مبدل سازند.» به گفته او، تجربه سوسیال دموکراسی آلمان نشان داد که؛«بورژوازی و حکومت بیشتر از اقدام علنی طبقه کارگر در هراس است تا اقدام غیرقانونی او. از نتایج انتخابات بیشتر در هراس است تا عصیان او، در اینجا شرایط پیکار نیز به طور اساسی تغییر یافته است.
عصیان به روش قدیمی، پیکار خیابانی با سنگربندی ها که تا سال۱۸۴۸ راه حل منازعات بود، تا حد زیادی کهنه شده است.» از آنچه در بالا آمد، کاملاً پیداست و با اطمینان می توان گفت اگر مارکس یا انگلس، حتی تا اولین دهه قرن بیستم زنده می ماندند، خود به بازنگری و تجدیدنظر در احکام پایه یی شان دست می زدند. دیگر نیازی به ادوارد برنشتاین «خائن به طبقه کارگر» و «کائوتسکی مرتد» نبود. متاسفانه همین بازماندن موضوع انقلاب یا رفرم در حیات آنها، سرآغاز اختلافاتی شد که در قرن بیستم آغاز شد و با نیرو گرفتن لنینیست ها و کسب قدرت بلشویک ها در امپراتوری روسیه، رو به شدت گذاشت.
د) نکته مهمی که ناگفته نماند، نقش علم و صنعت در این تغییر و تحولات است. پیشرفت عظیم و پرشتابی که در علم و صنعت و تکنولوژی رخ داد، به عوامل مهمی در روند تولید مبدل شدند و نقش بزرگی در بالابردن بازدهی کار ایفا کردند. دیگر تنها کار فیزیکی انسان مولد ارزش اضافی نبود. این امر به کاهش ساعات کار و بهبود شرایط عمومی زندگی جامعه، ازجمله کارگران منجر شد. نگاهی به تفاوت کیفی سطح دانش و صنعت و تکنولوژی در حیات مارکس با آنچه یک قرن بعد شاهد آنیم از زمین تا آسمان تفاوت داشت. برای داشتن تصوری از سطح علم صنعت در آن ایام، به یاد داشته باشیم که مارکس کاپیتال را زیر نور شمع به رشته تحریر درآورد و هنوز لامپ برقی ندیده بود،
مارکس که به شهادت انگلس (در آنتی دورینگ)؛ «فقط پروسه واقعی را بررسی و تحقیق می کرد و یگانه ملاکی را که برای تئوری قائل بود، مطابقت آن با واقعیت بود.» اگر به تمام علم و دانش عصر خود نیز آشنا بود، باز هم نمی توانست فراتر از آنچه علم و دانش عصر او امکان می داد، پیش بینی کند. پس بازنگری و تجدیدنظر در احکام او توسط پرورده های مکتب وی و انطباقش با شرایط و واقعیت روز، عین مارکسیسم بوده است نه در تقابل و نفی آن. بی گمان روند بازنگری و به روز کردن مارکسیسم، مسیر منطقی و طبیعی دیگری، جز آنچه ادوارد برنشتاین آغازگر اندیشمند آن بود و مشارکت های بعدی که از سوی ژان ژورس ها در فرانسه، کارل کائوتسکی ها و رزا لوکزامبورگ ها در آلمان و پلخانف و منشویک ها در روسیه و بعدها ویلی براند ها و اولوف پالمه ها و برونوکرایکسی ها و دیگران، در این جهت صورت گرفت، نمی داشت.
هـ) اما سوسیالیسم روسی، استمرار و تکامل مارکسیسم یا به گفته استالین؛ «مارکسیسم دوران امپریالیسم» نبود بلکه برعکس در بعضی احکام پایه یی اش، نقض آشکار تئوری های مارکس بود. از پیش فرض های پایه یی سوسیالیسم مورد نظر مارکس و انگلس، ضرورت وجود جوامع سرمایه داری کاملاً رشد یافته و پیشرفته، بر بستر یک دموکراسی گسترده بود. دموکراسی در سیستم نظری آنها جایگاه کلیدی داشت.
وقتی انگلس می گوید؛ «حزب ما و طبقه کارگر فقط اگر شکل جمهوری دموکراتیک باشد، می تواند به فرمانروایی برسد. جمهوری دموکراتیک، آن چنان که انقلاب کبیر فرانسه نشان داد، حتی شکل ویژه یی از دیکتاتوری پرولتاریاست»، معطوف به همین اهمیت و جایگاه کلیدی دموکراسی است. خود لنین تا آستانه انقلاب اکتبر همواره بر ضرورت گذار از دوره کم و بیش طولانی سرمایه داری رشد یافته و اهمیت دموکراسی برای زحمتکشان، پای می فشرد. می نوشت؛ «در کشورهایی نظیر روسیه، آنقدر که به طبقه کارگر از کافی نبودن تکامل سرمایه داری آسیب می رسد، از خود سرمایه داری نمی رسد. از این رو وسیع ترین، آزاد ترین و سریع ترین تکامل سرمایه داری، مورد علاقه مسلم طبقه کارگر است».
(«دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک») تا انقلاب فوریه، همواره بر اهمیت و نقش دموکراسی در کشورهای سرمایه داری پای می فشرد و می نوشت؛ «کسی که بخواهد از راه دیگری، سوای دموکراسی سیاسی به سوی سوسیالیسم برود، چه از لحاظ اقتصادی و چه از لحاظ سیاسی، قطعاً به نتایج بی معنی و واپسگرایانه یی خواهد رسید». (همان جا)
اما پس از انقلاب اکتبر می گفت؛ «دموکراسی چیزی جز پرده ساتر کاملاً ریاکارانه دیکتاتوری بورژوازی نیست... همه گفتارها درباره رای همگانی، درباره اراده مردم، درباره انتخاب کنندگان، یک دروغ خالص اند.» (گزارش به دومین کنگره سندیکاهای روسیه) یا؛ «در جامعه سرمایه داری، آزادی تقریباً همیشه به همان گونه یی است که در جمهوری های یونان باستان. یعنی آزادی برای برده داران،» (انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد)
قبل از انقلاب می گفت و می نوشت؛ «...برای نیل به آزادی واقعی پرولتاریا و دهقانان، هیچ راهی به جز راه آزادی به شیوه بورژوایی موجود نبوده و نمی تواند باشد،» (همان جا) اما از همان فردای انقلاب بورژوا دموکراتیک فوریه ۱۹۱۷ روسیه، پیش از اینکه امکان بدهد در جامعه استبدادزده ریشه دار آسیایی، دموکراسی سیاسی تازه به دست آمده جان بگیرد و جابیفتد و به فرهنگ عمومی مبدل شود، و ۸۵ درصد جامعه روستایی روسیه بتواند در جریان رشد سرمایه داری جذب قطب های صنعتی شهرها شود و در تحولات دموکراتیک مستحیل شود، با کم حوصلگی و بی تابی شگفت انگیزی، چند ماه فاصله میان فوریه و اکتبر را برای گذار از مرحله دموکراتیک انقلاب، کافی دانست، آنگاه با پافشاری تدارک انقلاب سوسیالیستی را در دستور کار گذاشت، تزهای آوریل ۱۹۱۷ او گواه آن است. بدیهی است ادعای استقرار سوسیالیسم در امپراتوری روسیه، با ۸۰ درصد روستایی های موژیک، بالای ۷۰ درصد بی سواد، و به زحمت با ۱۰ درصد کارگر. جز با توسل به ترور سیاسی و استقرار یک نظام توتالیتر و سرکوبگر، ناممکن بود. این نظام بر مبنای «تئوری ها» و ابتکار و رهبری لنین و شرکت فعال تروتسکی ها و دیگر رهبران بلشویک ها برقرار شد، و استالین، این «چنگیزخان کاپیتال خوانده» ادامه دهنده طبیعی آن شد.
بقای این نظام طی ۷۰ سال نیز جز با توسل به زور و ترور سیاسی و استبداد بسیار خشن ناممکن بود. به همین جهت با مختصر گشایش فضای سیاسی، از هم فروپاشید. بر خرابه های «سوسیالیسم واقعاً ناموجود»، متاسفانه یک سرمایه داری لجام گسیخته مافیایی غارتگر سر برآورده است. سکان داران و مالکان وسایل تولید آن نیز قشر فوقانی «نومنکلاتور» از میان کادرهای بالای حزب کمونیست سابق و سازمان جهنمی کا گ ب اند. احیاناً تعدادی صاحبان پول و سرمایه که طی آن سال ها از راه های غیرقانونی به هم زده اند به این باند مافیایی پیوسته اند زیرا در خارج از این دو ساختار، نهاد دیگری حق حیات نداشت تا خلاء ناشی از فروپاشی را پر کند.
و) دوستان عزیز، فکر می کنم در جریان این توضیحات که متاسفانه بیش از حد به درازا کشید، پاسخ سوال دوم نیز تا حدی داده شده باشد. همین قدر اضافه کنم که به باور من، سوسیال دموکراسی مدرن را بیش از این سه عالی قدر که شما نام برده اید، شخصیت های بزرگ و دولت مداران صاحب نظر، ازجمله ویلی براند و اولوف پالمه و برونو کرایسکی نمایندگی می کنند. اما آنچه مایلم اضافه کنم این است که دنبال مدل و شخصی که از او تقلید شود، نشد. همه این بزرگان، متفکران جوامع اروپایی هستند. آنچه چپ ایران را بر باد داد همین تقلید و مدل برداری بود.
نسل من تاریخ حزب کمونیست و حتی روسیه را به مراتب از تاریخ ایران و انقلاب مشروطیت بهتر می شناخت. در حوزه ها و کلاس های کادر حزبی تاریخ حزب کمونیست آموخته می شد نه انقلاب مشروطه. نسل های بعدی نیز متاسفانه بهتر نبودند. قبله ها تغییر مکان یافته بودند. روستاهای کشور و راه حل ارضی را نه بر مبنای بنه ها و شرایط تاریخی ارضی ایران، بلکه از مدل روستاهای چین و نوشته های لیوشائوچی و مائو تقلید می کردیم.
▪ ریشه های تاریخی سوسیال دموکراسی در ایران کدام است؟ آیا ما در ایران نظریه پرداز یا حزب سوسیال دموکراتی داشته ایم؟
گمان کنم منظور نظرتان در سوال سوم، بیشتر جریان سوسیال دموکراسی اصلاح طلب باشد که موضوع اصلی بحث من نیز همان بود. در این صورت چنین گرایشی در ایران، ریشه تاریخی چندانی ندارد زیرا جنبش چپ و سوسیالیستی در ایران از زمان مشروطیت، تحت تاثیر جناح انقلابی سوسیال دموکراسی روسیه در ماورای قفقاز قرار داشت. احزابی نظیر«همت» و«عدالت» و بعداً «حزب کمونیست ایران» کاملاً تحت تاثیر بلشویک ها بودند. حزب توده ایران که پس از شهریور ۱۳۲۰ تشکیل شد، در آغاز یک جریان سیاسی چپ دموکرات مردمی بود.
حزب توده، حزب کارگران و دهقانان و پیشه وران و بورژوازی متوسط ملی بود، نه خاص طبقه کارگر و ایدئولوژی آن. ولی شرایط جنگ جهانی ضدفاشیستی که در آن، دولت و ملل شوروی بار اصلی این جنگ رهایی بخش را بر دوش داشتند. کلاً محبوبیت اتحاد شوروی و شخص لنین از زمان انقلاب در بین روشنفکران ترقی خواه و حتی ملیون، نقش یک هسته کمونیستی معتبر و فعال در رهبری و صفوف حزب زمینه را برای کشش نسبتاً سریع حزب به سوی شوروی فراهم ساخت.
دولت شوروی، به حزب توده ایران همچون ابزاری برای پیشبرد استراتژی جهانی توسعه طلبانه اش در منطقه می نگریست و چنین عمل می کرد. و در این کار، از احساسات پاک و شیفتگی معصومانه رهبران حزب که شوروی را«دژ پرولتاریای پیروز جهان» پنداشته و کوچک ترین سوءظنی به او نداشتند، نهایت بهره برداری و سوء استفاده را کرد. ماجرای میسیون کافتارادزه برای نفت شمال(۱۳۲۳) و ماجرای شوروی ساخته و پرداخته «فرقه دموکرات آذربایجان» (۱۳۲۵- ۱۳۲۴)، اولین نمونه های این سیاست است که به بی اعتباری حزب توده منجر شد و سرآغاز روند طولانی وابستگی آن به شوروی ها بود.
در آغاز، حزب توده ایران از لحاظ مضمونی و سمت گیری هایش، از تبار احزاب سوسیال دموکرات اصلاح طلب بود. تصادفی نیست که اولین حرکت اعتراضی به این سمت گیری حزب و جنبش اصلاح طلبی به رهبری زنده یاد خلیل ملکی از درون رهبری حزب توده ایران برخاست.
اقدامات بعدی او را در ایجاد جنبش «نیروی سوم» و تلاش های تئوریک خلیل ملکی را باید در جهت ایجاد یک جریان اصیل سوسیال دموکراسی در ایران ارزیابی کرد. بی گمان خلیل ملکی برجسته ترین اندیشه پرداز سوسیال دموکراسی ایرانی است. توضیح اینکه چرا گرایش سوسیال دموکراتیک اصلاح طلبانه، چه درزمان حیات او، چه پس از درگذشت او توفیق چندانی حاصل نکرد، از حوصله این بحث خارج است.
فقط اشاره وار بگویم قدرت حزب توده ایران که مدت ها انحصار جنبش چپ در اختیار او بود. به ویژه اعتبار معنوی اتحاد شوروی در طیف چپ ایران که حزب توده ایران تجسم ایرانی آن بود. در این ناکامی جنبش سوسیال دموکراسی اصلاح طلب بسیار موثر افتاد. البته شرایط اختناق که به رادیکال شدن جنبش می انجامید، را نیز نباید از نظر دور داشت.
▪ نسبت سوسیال دموکراسی و مذهب چیست؟ آیا سوسیال دموکراسی مذهبی ممکن است؟
به طور کلی، از زمان روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه که علیه اشرافیت و سلطه کلیسا بود، در آن دورانی که بحث های تند فلسفی میان ماتریالیست ها و ایده آلیست ها، جریان داشت جامعه سیاسی و روشنفکری اروپا، گرایش ضدمذهبی به خود گرفت. جنبش سوسیالیستی قرن ۱۹ نیز به نوعی ادامه دهنده سنت های قبلی بود.
سوسیالیسم علمی هم بر توضیح ماتریالیستی از تاریخ و تحولات بشری تدوین شده بود. همه اینها موجب شد که سمت گیری علیه مذهب وارد جنبش سوسیالیستی شود. ولی سوسیال دموکراسی مدرن از دهه ۵۰ میلادی، با این سیاست به طور قاطعانه مرزبندی کرد. نامه ۱۷ فوریه ۱۹۷۲ ویلی براند که مبتنی بر برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان است، روشنگر آن است.
فرازهایی از آن را نقل می کنم؛ او در صحبت از تجدید نظرهای صورت گرفته می گوید؛ «سوسیالیسم می بایست از مبارزه با مذهب که تا آن زمان یکی از اصول مرامش به شمار می رفت و از ماتریالیسم مارکسیستی تغذیه می شده است، دست بردارد. به معتقدات هر کس احترام بگذارد و سعی نکند به جای مذهب حقایق تازه یی را به مردم بقبولاند... عقاید سوسیالیستی یک مذهب جدید و جانشین مذاهب گذشته به شمار نمی رود.
جنبش سوسیالیستی وظایف و تکالیف یک جامعه مذهبی را بر عهده ندارد... ریشه های سوسیالیسم دموکراتیک اروپایی، در اخلاق مسیحی، اصالت انسان، فلسفه کلاسیک است.» عقاید حزب حاکی از «عدم درک و حتی بی تفاوتی نسبت به فلسفه های حقایق دینی نیست بلکه ناشی از احترامی است که به اعتقادات دینی بشر می گذارد که هیچ حزب سیاسی و دولتی حق اظهار نظر نسبت به آنها را ندارد». حزب سوسیال دموکرات را «حزب آزادی مذهب و عقیده اعلام داشتیم و گفتیم که ما اجتماعی از افراد گوناگون هستیم که از خانواده های روشنفکر یا مذهبی گرد هم آمده ایم که توافقمان در زمینه سیاست بر پایه هدف های سیاسی مشترک قرار دارد».
▪ گمان کنم که ویلی براند به نحو شایسته یی به پرسش شما پاسخ داده باشد.
یادآوری آن لازم است که چپ ایران خصلت ضدمذهبی نداشت. شادروان سلیمان میرزا اسکندری اولین رئیس حزب توده ایران، فرد بسیار متدینی بود.از دوران جوانی به خاطر دارم، در سالن بزرگ کلوپ مرکزی حزب در خیابان فردوسی که گله گله حوزه های حزبی تشکیل می شد به هنگام نماز ظهر، حوزه ها به طور طبیعی تعطیل می شد تا کارگران که اغلب مذهبی بودند، بتوانند نماز بگزارند.
پس از آن، دوباره کار حوزه ها ازسرگرفته می شد. همواره به مناسبت عاشورا سرمقاله روزنامه ارگان مربوط به آن رویداد بود. منتها نحوه تبلیغ این بود که به مردم بگوید به جای قمه زنی و شیون و زاری، حسین گونه علیه ظلم و یزید های زمان قیام کنند، از توضیحاتی که در رابطه با موضع سوسیال دموکراسی معاصر نسبت به اعتقادات مذهبی و فلسفی مردم ارائه شد، می توان نتیجه گرفت که سوسیالیسم مذهبی یا غیرمذهبی معنی ندارد زیرا سوسیال دموکراسی کاری به اعتقادات مردم، چه مذهبی باشند یا نباشند ندارد و در هرحال، عقاید مردم مورد احترام است.
اینگونه قیدها، بیهوده، بخشی از مردم را در این پیکار عمومی کنار می گذارد و خصلت تبعیض آمیز دارد. البته درگذشته در ایران، «جنبش سوسیالیست های خداپرست» که مرحوم نخشب از پایه گذاران آن بود وجود داشته است. کارش به کجا انجامید، درست نمی دانم.
سعید قاسمی نژاد
منبع : روزنامه اعتماد