جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


زنانی که به سقف نگاه می‌کنند


زنانی که به سقف نگاه می‌کنند
بالاخره همیشه جایی را برای غافل‌گیر كردن تو پیدا می‌كنند. شاید هم نشود گفت غافل‌گیری. بهتر است زیاد به فكر گول‌زدن خودت نباشی. یا این‌كه بخواهی از خودت یك قدیسه بسازی كه فقط به آسمان و عشق روحانی فكر می‌كند.
همیشه لحظه‌ای می‌رسد كه فكر می‌كنی دیگر حالت دارد از همه حرف‌ها و لبخندها و نظربازی‌ها و عشوه‌های دختر دهاتی‌ها به‌هم می‌خورد. سرخ می‌شوی، چشمانت را می‌دزدی، دست‌هایت می‌لرزند. حتی این كارها را هم خوب بلد نیستی.
پایش كه می‌افتد كلی از دخترهای آن‌جا حرف می‌زند، كه چه‌طور زیرچشمی نگاهت می‌كنند و [...] پشت سر مادران‌شان به راه می‌افتند و میان هیاهو و بوی گلاب گم می‌شوند. می‌تواند دو ساعت تمام كوچك‌ترین حركات این دختران را برایت بازگو كند.
می‌بینی هیچ‌چیز به‌آن بدی‌ها هم كه می‌گفتند نیست. تازه می‌فهمی این فضیلت‌های توخالی و مسخره فقط یك مشت حرف مفت است برای خر كردن آدم‌هایی كه همیشهٔ خدا چشم‌شان به دهن مردم است.
تو دست‌هایت را پشت‌ات قایم می‌كنی و او مثل پسرهای سیزده ساله، به‌پیشانی‌ات عرق می‌نشیند و عاشقانه‌ترین حرف‌هایش شبیه ترانه‌های كافه‌های لاله‌زار می‌شود. می‌فهمی كه چه‌قدر از سن خودت كم‌تری و دو زاری‌ات می‌افتد كه چرا همیشه حرف‌هایت سست و شعرهایت بیمزه‌اند و گنج قارون زیاد هم‌ فیلم بدی نیست.
این حرف درستی است كه واقعاً مشكل اصلی خودت هستی. دوست داری خودت را حواس پرت و خل و چل نشان دهی كه یعنی نمی‌فهمی و چیزی از هیچ‌چیز حالیت نیست. به مادرت فكر می‌كنی و می‌بینی الان درست جایی ایستاده‌ای كه او سال‌ها قبل به‌آسانی و بدون مكث از آن گذشته است. یادگارهای آن لحظه همه جای خانه هست. به عكسش نگاه می‌كنی و بعد یواشكی خودت را توی آینه برانداز می‌كنی و می‌بینی حالا حالاها باید سگ‌دوی خیلی چیزها را بزنی. برای پرنده‌ات عروسك درست می‌كنی می‌گذاری توی قفس تا كم‌تر احساس تنهایی كند. از شب تولدت بی‌زار می‌شوی و وقتی همه مشغول‌اند می‌روی توی اتاق‌ات، لحظه‌ای در تاریكی می‌ایستی و تا می‌خواهد بغض‌ات بتركد زود می‌آیی بیرون و به مادرت می‌گویی سال بعد یادمان باشد كیك توت‌فرنگی بخریم.
تمام چیزهایی كه خیلی راجع بهشان فكر كرده‌ای و خیالات بافته‌ای آن‌قدر واقعی اتفاق می‌افتند كه می‌ترساندت. خواسته بودی به او بفهمانی اما او مثل همیشه آن‌قدر از آسمان و ریسمان بافته بود كه شك كرده بودی. یعنی خودت هم داشت باورت می‌شد كه مریضی و آن هم چه مرضی! مرض تحجر! یك زمانی توی خاطراتش نوشته بود رفتارت زیادی Open است و حالا دخترهای [...] هم از تو پیش‌روترند. بالاخره وقتی بلند می‌شود می‌رود یك لیوان آب سرد برایت می‌آورد و بعد از این‌كه كلی حرف‌های نامربوط می‌زند، بی‌نوا كم‌كم اعتراف می‌كند كه چاره‌ای نیست و سینما عجب قدرتی در مسخ كردن آدم‌ها دارد.
عادت داریم یا خودمان را دل‌خوش كنیم یا دنبال راه فرار بگردیم. شاید این‌طوری‌ها هم نیست، شاید او زیادی نپخته بود، شاید حركت ستاره‌ها و سیارات خوب با هم چفت نشده بود. اما باز هم دفعهٔ بعد یك حال‌گیری اساسی راه می‌افتد و تو بعد از خوردن آب یخ سیگاری روشن می‌كنی و سعی می‌كنی باحرف زدن خودت را راحت كنی. می‌بینی این دیوهای درون ما در حقیقت موجودات لاغر مردنی ریغویی هستند كه از بس توی سرشان زده‌اند حتی وقتی ‌توی قفس‌شان به جای عروسك یك پرندهٔ واقعی ول می‌كنی به جای خواندن و درهم آمیختن فقط بِرو بِر نگاهش می‌كنند، و می‌گویند عروسك پارچه‌ای خودمان خیلی بهتر بود. این‌جا جایی است كه دیگر جز خندیدن كاری نمی‌شود كرد. هر دو می‌خندید و بعد ساكت می‌شوید. كاش همیشه در خیابان كنار هم راه می‌رفتید.
بعد از هفت هشت ماه كه دوباره با هم تنها می‌شوید شروع می‌كند كلی از چاكرا و چشم سوم و محل اتصال جسم و روح و خاصیت آرام‌بخش عقیق و یشم می‌گوید و این‌كه این‌ها حتماً خیلی بهتر از استامینوفن كدئین درد را آرام می‌كنند. سنگ را می‌گیری می‌گذاری روی شقیقه‌ات و می‌دانی كه در پس ظاهر آرام و آن همه كتاب‌های اوشو كه كنار دیوار روی هم چیده شده‌اند چنان گرداب هول‌ناكی در جریان است كه از فكرش به خودت می‌لرزی. بیا. سنگش را پس می‌دهی. حالم خیلی خوب شد. جدی می‌گویم. سرش را تكان می‌دهد. مسخره نمی‌كنم. شقیقه‌هام دیگر نمی‌زند. راستی تو منوچهری از این‌ها پیدا می‌شود؟ آرام می‌آید كنارت و دست‌هایت را می‌گیرد. هیچ‌وقت دیگر اینقدر دوپاره نمی‌شوی. یكی كه خودت هستی پشت چشم‌هایت می‌مانی و به دقت به همهٔ صداها گوش می‌دهی و آن پارهٔ دیگر جسمی می‌شود كه انگار به زور به تو وصلش كرده‌اند. یك‌هو همه چیز خیلی غریبه می‌شود. تمام تن‌ات كه آشنا بود یك‌باره به زایده‌هایی منحوس تبدیل می‌شود و تو دیگر اصلاً نمی‌شناسی‌اش.چشم‌ها به سقف تاریك خیره می‌شوند و جسم فرسوده می‌شود.
تا وقتی فاصله هست، حتی اگر تمام حرف‌ها و رازها گفته شوند، باز یك حس سیال غریب ته دل‌تان می‌ماند. مثل همان اتاقی كه همیشه در طبقات فوقانی عمارت‌ها و قصرها در رمان‌های قدیمی هست و درش همیشه قفل است و تا آخر داستان دلت می‌خواهد بدانی تویش چیست. از یك جایی به بعد سرعت خواندنت آن‌قدر زیاد می‌شود كه معنی خیلی از جمله‌ها را دیگر نمی‌فهمی. آخرسر وقتی بالاخره یك زن دیوانه یا دختری باكره یا كتابی كهنه جواب همهٔ معماها می‌شود، اگر خیلی با خودت صادق باشی فكر می‌كنی كاش هیچ‌وقت قفل باز نمی‌شد. زندگی تا جایی جریان دارد كه یك اتاق در بسته جایی وجود داشته ‌باشد. اما بدی ماجرا این است كه كم‌تر كسی در دنیا توان تحمل این معما را دارد. هر چه‌قدر هم كه بخواهی مدارا كنی و حواست را جمع چیزهای دیگر كنی، بالاخره یك روز یا یك شب، آرام از پلكان غبار گرفته پر از تار عنكبوت بالا می‌روی و بعد همه چیز با یك جیغ كوتاه تمام می‌شود.
زل می‌زنی به سقف و به گچ‌بری‌های ناشیانهٔ دور چراغ نگاه می‌كنی. یا عنوان كتاب‌ها را می‌خوانی و راستش بدجوری احساس تنهایی می‌كنی. ده‌ پانزده سال پیرتر می‌شوی و یك رخوت عمیق از پا درت می‌آورد، تا این‌كه صبح‌روز بعد همه چیز ظاهراً به حالت عادی برمی‌گردد.
آیدا پناهنده
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه