شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

زمینه‌های پیدایش تفکر سیاسی هگل


زمینه‌های پیدایش تفکر سیاسی هگل
به‌طورکلی کار بر روی هیچ فلسفه ای به ویژه تفکر سترگ هگل جز با تعمق و درک تاریخ، فرهنگ، زبان، مولفه های ذهنی و سنت آن فیلسوف امکان پذیر نیست. فهم فلسفه هگل نیز جز با فهم تاریخ و فرهنگ آلمان و زبان آلمانی غیر ممکن است.
● هگل و تاریخ
در فلسفه غرب تا قبل از کانت، شناخت نفس و تقابل ابژه و سوبژه مطرح بود ولی پس از کانت، شناخت نفس و تقابل ابژه و سوبژه به تدریج کنار رفت و معرفت ذهنی معیار شد.
هگل بر تأثیر گذاری "تاریخ" و "سنت" بر "ذهن" انسان و در نتیجه بر "شناخت انسانی" تکیه داشت. در اندیشه هگل تاریخ، در فکر و اندیشه تأثیر می گذارد و چون هیچ چیز بدون معرفت انسان، ظهور و بروز ندارد هیچ چیز حتی انسان هم بدون تاریخ ظهور و بروز نخواهد داشت. کانت اصل واقع را قبول داشت ولی شناخت و رهیابی انسان به آنان را ممکن نمی دانست اما هگل وحتی دیگران تفاوت ذهن و واقع را نیز در آستانه فروپاشی قرار دادند..
هگل امور را به دو بخش تاریخی و فراتاریخی تقیسم می کند و معتقد است که امر فراتاریخی نیز در تاریخ ظهور پیدا می کند. به عقیده هگل، عقل امری فرا تاریخی است که تاریخ را به دنبال خود می آورد و در تاریخ ظهور و نمود پیدا می کند، عمده نظریات هگل در باب تاریخ، در کتاب "عقل درتاریخ" وی آمده است.
از این روی به اعتقاد وی عقل نیز تاریخ مند است و آنچه فراتاریخی است، فطرت است، پرسشگری از مبدأ، امر فرا تاریخی مشترک در میان همه انسان ها را تشکیل می دهد.
وی بر این باور بود که فطرت در آینده ظهور پیدا می کند، تاکنون توجه بشر به پاسخ به سؤال از مبدأ معطوف شده بود و چون پاسخ ها متفاوت بودند، تاریخ ها و سنت های مختلفی پدید آمده اند و وحدتی ظهور نیافته است. سنت ها یا آشکارا باهم مخالفند یا در تفسیر و تطبیق با یکدیگر اختلاف دارند و از آنجا که این سنت ها و تاریخ ها بر معرفت انسان ها تأثیر می گذراند، لذا انسانها در فهم یکدیگر و فهم کسانی که دارای سنت دیگری می باشند، دچار مشکل و سوء فهم می گردند.
اما با توجه به پرسش واحدی که همیشه بوده است، نوعی وحدت در میان سنت ها پدید می آید و در سایه آن وحدت می توان به جامعه واحد جهانی رسید.
برای فهم هگل توجه به جنبه های دیگری از دوره جدید که بر اندیشه غرب مؤثر بوده است، ضروری است. همه اجزای یک تمدن و یک دوره تاریخ مرتبط با یکدیگرند و چنین نیست که این اجزاء برحسب اتفاق کنار یکدیگر قرار گرفته باشند. این وجهه نظر کل انگارانه (Holistigue ) است.
فلسفه در غرب دوره جدید صرفا یک امر فرا فرهنگی در کنار سایر مسائل فرهنگی نیست بلکه ذات و درونمایه تمدن جدید است حال آنکه در محیط اسلامی چنین نقشی نداشته است. بر این اساس ما باید به کل فرهنگ غربی نگاه کنیم و فلسفه جدید غرب را در رابطه با سایر اجزاء فرهنگی آن مورد لحاظ قرار دهیم.
فلسفه قائم به عقل نیست بلکه این عقل است که قائم به فلسفه است، که فلسفه غرب در دوره جدید از اینجا شروع شد که اصلا عقل چیست؛ و در کانت کاملا ظهور و بروز یافت و کتابش " نقد عقل محض" نام گرفت. ما برای فهم فلسه غرب، در دوره جدید باید از قالب فکری خود بیرون بیاییم، پرسش اساسی غرب مدرن، پرسش از عقل است، عقل از عقل می پرسد، در آخر امر هم مؤلفه سومی را وارد ماجرا می کند. پاسخی که نهایتا غرب به این پرسش می دهد تاریخ است، آن مرحله مطلقی که در تاریخ است تکامل عقل است. زمان هم بر سر هگل دوره مدرن وعصر روشنگری است؛ است
پس از این مقدمات، بحث این است که غرب چگونه به فلسفه هگل رسید و چگونه در فلسفه او تاریخ این قدر مهم شد و عقل تاریخی وتاریخ عقلانی شد؟ به خاطر تفاوت در بنیادها، عقل تاریخی شد. در اینجا، عقل مطلق است همان Logos است که از طریق ذهن و آگاهی. عقل یک قوه در کنار قوا نیست همه قوا مرتبه ای از عقل اند، حس، خیال،و... مرتبه ای از عقل اند، دین مرتبه ای از عقل است، هنر، فلسفه بالاترین مرتبه عقل است. در سنت فلسفی ما، حس ناظر به عالم ماده است، مراتب بالا نیز مناظر با عالم بالاترند، ولی وقتی بیرون از اینجا چیزی نیست دیگر چگونه می شود و این را از هم جدا کرد. در فلسفه قدیم، تشخیص کلی از جزئی مشکل نبوده است بحث بر سر اصل وجود کلی بود ولی این بحث از تفکیک آن دو است؛ شما در جدا کردن خود تان از دیگران هم مشکل دارید و باید چیزی غیر از بدن پیدا کنید چون بدن وقتی کافی است که ماده ای باشد و شما آن ماده را جدا از بقیه ببینید ولی در فلسفه هگل باید سراغ امور ذهنی بروید.
حتی در فلسفه هگل چون آگاهی مقدم است جدا کردن افراد و جزئیات سخت تر است از شناخت کلی؛ من چگونه از بقیه جدا می شوم؟ ماده خارجی افراد کلی را از یکدیگر جدا می کرد ولی حالا که ماده نیست و ماده مرتبه ای از آگاهی است باید ملاک های دیگری برای تشخیص پیدا کنید. جزئی یعنی این، اینجا ، اکنون.
قرن هفدهم تا نیمه اول قرن هیجدهم تجدد متقدم (early ) است و عصر روشنگری تجدد متأخر(Later modernity ) است.
و الان دوره پست مدرن post modern است. و از آنجا که علوم و تکنولوژی غربی، فراگیر و جهانی شده است لذا دوره پست مدرن منحصر به غرب نیست. اصطلاح پست مدرن ابتدا در معماری در ۱۹۳۲ پیدا شد و از دهه شصت و هفتاد به بعد وارد فلسفه شد. اصلا عالم پست مدرن تحقق کامل نمی تواند داشته باشد چون همیشه روی مدرنیته قرار دارد و از آن جدا نمی شود.
کانت متعلق به عصر روشنگری است و این عصر با انکار مبدأ و معاد شروع می شود و بعد سؤال مطرح می شود هآیا رشنفکری با این سازگار است یانه؟ کانت با نوشتن رساله "روشنگری چیست؟" به این سؤال جواب می دهد. What is enlightenment?
در قرن هیجدهم سه جریان دیده می شود:
▪ انقلاب صنعتی در انگلیس
▪ انقلاب سیاسی در فرانسه (۱۷۸۹)
▪ نهضت رمانتیک که مرکزش در آلمان بود.
در انگلیس با بکارگیری ماشین بخار در مراکز صنعتی به جای نیروی کار انسانی بخشی از کارها را ماشین انجام داد و این منجربه شکل گیری طبقه ای می شود که بعد از رنسانس آغاز شده بود ولی با این انقلاب این طبقه بوروژوازی تکمیل می شود. انقلاب فرانسه نیز استقبال بوروژوازی است تا ارزش های اشرافی را کنار بزند، "Bourgois".
Burg و به آلمانی berg و burg با برج فارسی و بروز هم ریشه و هم معنی اند که پسوند برخی از شهرهای اروپا است مثل استراسبورگ، لوکزامبورگ و... به دلی حصانت از سیل خانه های خود را در بلندی می ساختند، لذا بورک نام می گرفت: هامبورگ، بورگ یعنی شهر و بورژوا یعنی شهر نشین و بورژوازی یعنی شهر نشینی و بورژواها بیش از همه تجارت می کردند و کارخانه داری و کارهای صنعتی و بانکداری و ... می کنند و آن زمان کشاورزی نمی کردند؛ بنابر این طبقه خاصی پیدا شدند که شهر نشین تاجر، نزول خوار تاجر و بعدها کارخانه دار بودند؛ اینها همان سرمایه داران بودند که با فؤدال ها و اشراف مقابل بودند چون اینها را آدم حساب نمی کردند؛ بورژواها حاکم شند واشراف را کنار زدند و انقلاب فرانسه، انقلاب بورژوازی بود و ارزشهای اشرافی از قبیل نژاد و اصل و نسب را کنار زد و آنچه مهم شد کار آمدی شد که سر بانک داری، کارخانه دار و... بیش از اشراف وجود دارد و اشراف بیکار و بی عار و ... می باشند. بعدها مارکسیستها این بود بورژوازی را گرفتند.
سنت ما هم سنت اشرافی است یعنی حرف صرف پول داشتن طرف مهم نیست بلکه اصل و نسب و تربیت خانوادگی است.
● تولد هگل
هگل در سال ۱۷۷۰ در آلمان به دنیا آمد یعنی وقتی که کانت وارد فلسفه استعلایی خود شده است، کانت در دوره میان سالی از ولفی و لایب نیتزی بودن خارج می شود و پس از یازده سال مطالعه تا ۱۷۸۱، کتاب نقد عقل محض را در شش ماه می نویسد؛ هگل وقتی به دوره جوانی می رسد کانت در حال عرضه کارهای خود است و مورد توجه می باشد.
● فیخته
فیخته کسی است که در زمان خود کانت از دورن فلسفه او، فلسفه ای را ایجاد می کند وقتی در ملاقات با او آن را به او عرضه می کند ولی کانت نمی پسندد؛ ولی فیخته کار خودش را می کند و نفر بعد شلینگ (۱۷۷۵) است که پنج سال از هگل کوچکتر است ولی نظام فلسفی خود را زودتری از او بیان کرده است ولی از آندو موفق تر می شود و درسال ۱۸۳۱ به مرض وبا از دنیا می رود چون برلین در اثر جنگ گرفتار وبا بود، هگل نیز بر اثر این مرض مسری مرد.
شلینگ بعد از او هم ماند ونقاد هگل بود و کی یرکگور او را در کرده است و به نقدهای او برهگل توجه کرده است. بنابراین هگل هرچند سی سال در قرن ۱۸ زندگی کرده، اصل کارش در قرن نوزدهم است و فیلسوف بزرگ قرن نوزده است و بحث در بزرگی او نیست بلکه بحث این است که هگل فیلسوف مدل دوره جدید است با کانت، خیلی ها او را فیلسوف دوره جدید می دانند، هرچند او مدیون کانت است.
فلسفه هگل به نوعی می خواهد جمع کند و خودش را سنتز مطلق تمام فلسفه ها می داند لذا تاریخ فلسفه برای او اهمیت پیدا می کند. در مقام مقایسه مثل ارسطو است که در متافیزیک جوری بحث می کند که گویا نقطه اوج فلاسفه یونان است. هگل بطور کلی برای کل تاریخ فلسفه واصلا کل تاریخ چنین نقشی برای خود می بیند. او خود را به معنایی پایان تاریخ می داند یعنی سیر عقل با هگل به سرانجام می رسد و مطلق به تمامه خودش را آکشار می کند. بنا براین، هگل ظهور عقل است ظهور تام تمام آن، او سنتزی است که دیگر آنتی تز ندارد چون وقتی انسان به آزادی رسید این آزادی دیگر استمرار و ادامه می یابد. هگل تاریخ را سیر خود آگاهی بشری می داند یعنی انسان به این نطقه برسد که خود را آزاد بداند و این آزادی از ولایت است. این آگاهی باید به جایی برسد که معلوم شود انسان آزاد است. وقتی به این نقطه رسید، پایان تاریخ است. دیروز، امروز شد ولی امروز، فردا نمی شود و انسان دیگری نخواهد آمد. تحول اساسی دیگر ایجاد نمی شود، انسان به کمال رسیده است و انسان دیگری جدا از انسان متجدد پیدا نمی شود. در دوره جدید انسانی ایجاد شده است که ادامه خواهد یافت و انسان دیگری نخواهد آمد؛ واپسین انسانی همین انسان است.
همه کسانی که د رتاریخه فضازده اند برای هگل مهم است. لایب نیتز گفته: فلاسفه د رآنچه اثبات کرده اند، محق اند اما در آنچه نفی کرده اند برخطا هستند. هگل به این عبارت خیل علاقه دارد، چون معنایش این است که هم ایجاب است وهم سلب واو می خواهد همه فلسفه ها را در فلسفه خود داشته باشد، لذا به تاریخ، خاصّه تاریخ فلسفه توجه دارد ولی به یک نفر توجه ویژه دارد وسفارش به دانشجویانش این است که افلاطون را با کانت بخوانید. به علاوه اینکه بعد از کانت، اسپینوزا هم مهم است لذا می گوید: یا باید اسپینوزایی بود یا فیلسوف نبود. و عبارت دیگری در مورد دکارت دارد و می گوید: کشتی فلسفه با دکارت به ساحل نشست. (Rene Descartes: ۱۵۹۶-۱۶۵۰ ) دکارت با شک دستوری افراطی کار خود را آغاز نمود تا اگ ربتواند بنیانی تعیینی پیدا کند و آن را مثل نقطه اتکای ارشمیدس، مبدأ سایر تعیینات قرار دهد. مبدأ او این بود که:
می اندیشم پس هستم.
من به عنوان اندیشه گر اثبات شد، حال در فکر من بین امور نفسانی و مادی تمایز هست، البته هنوز عالم خارج حتی بدن خودم را اثبات نکرده ام، چون بدن من هم مثل سایر اجسام مادی، خارج من است باید جوهری مادی را اثبات کنم ولی تصور من از اشیاء مادی واقعا هست. آنچه محرز است وجود صور در ذهن من است ولی وجود ما به ازائی آنها قابل بحث است و ممکن است خواب و بیداری هیچ تفاوتی نداشته باشند وهمه چیز در آگاهی من اتفاق بیفتد.
بعد خدا را اثبات می کند و از این راه اثبات می کند که صور محسوسات مابه ازائی در خارج دارند.
نکته اینجاست که وقتی از آگاهی شروع می کنی باید علام خارج را اثبات کنی ولی فلاسفه اسلامی هیچگاه عالم خارج را اثبات نمی کردند؛ چون از آگاهی و اندیشه شروع نمی کردند و از اینجا اهمیت بحث Epistemoplogy روشن می شود. افق در فلسفه جدید، افق ایده آلیسم است و ذهن و آگاهی است که مهم است لذا ماتریالیست ها نیز نمی توانستند ماده را اثبات کنند و مارکسیست ها، ایده آلیسم را تنها هوی کردند می گفتند اینها می گویند: اگر تصور کنی خفه شوی، خفه می شوی ولی قدرت اثبات نداشتند، اصل در فلسفه غرب، کوژیتوی دکارت است، بله، عده ای رئالیست هستند مثل دکارت. اگر از این مبنا شروع کنیم، ممکن است بر اساس Common scensr عالم خاجر را بپذیریم ولی نمی توانیم اثبات کنیم و کانت می گوید: فضاحت است که نمی توان وجود عالم خارج را اثبات کرد، حتی اگر باشد.
آیا همانگونه که هست معلوم ماست یانه، من دخل و تصرف می کنم، پس باز اصل ذهن من است، پس یا عالم خاجر نیست مثل هگل و یا هست ولی هباء منثورا است مثل کانت، خارج تنها ماده است ودهن مصورت می دهد و آنچه مهم است صورت است پس باز ذهن مهمتر است.
پس حتی برای دکارت مسأله این است که هرچه که برای ما محسوس است قابل اعتنا نیست اگر عقلی باشد، قابل اعتنا است و اگر من می گویم عالم خارج هست به برهان عقل گفته ام چون اثبات کرده ام که هر چه واضح و متمایز درک می کنم واقعی است و من صورت هایی از عالم خارج به صورت واضح و متمایز دارم.
من فکر و اندیشه ام هرچیز دیگری که بشناسم متعلق اندیشه و شناسائی من می شود پس من می شوم Sayet , sabject موضوع شناسایی و آنچه شناخته ام Object, object متعلق و مورد شناسایی است. من چه خواب باشم و چه بیداری من سوژه ام و صور ذهنی من ابژه اند و باید ثابت کنیم که این ابژه ها مستقل از ذهن اند ولی در ترجم، سوژه را ذهن و ابژه را عین می نامند وموجب سوء فهم می شود لذا ذهن و عین مطرح میشود وفلسفه غرب را نمی فهمیم، در حالیکه هرچه در ذهن شماست ابژه است، نفس شما موضوع شناسائی است و هرچه دارد ابژه است، هر چه هست نفس (= سوژه) است و ابژه های او. ما این ابژه های جسمانی را با outer sense می فهمیم ولی انفعالات نفسانی را با inner senseمشاهدات دو قسم است:
۱) حسّی outer sense - بو، رنگ، شکل ...
۲) وجدانی inner sense – انفعالات نفسانی
اصطلاح سوژه وابژه را دانس اسکوتوس به کار گرفته است ولی شأنی از ذهن انسانی را سوژه گرفته است ولی دکارت نفس را مساوی سوژه گرفته است و هرکاری کنید، فعل انجام می دهید، اراده می کنید، ارادیات، تمنیات، صور ذهنی همگی فکرند، فکر نزد دکارت تنها تصور وتصدیق نیست بلکه همه متعلقات نفس است ذهن، نفس و همه اموز متعلقات سوژه و ذهن است، حتی اگر عالم خارج را اثبات کنید باز در ذهن اثبات کرده اید.
الف ) خارجی است:
۱) خارج از ذهن و آگاهی است
۲) محسوس است نه وجدانی
با کوژیتوی دکارت، مراتب خیال و عقل منتفی شد وتنها نفس وحالات نفس و افراد وحالات افراد مانده است. در می اندیشیم دکارت سوژه خود ابژه خویش است. نفوس دیگر هم که ابژه سوژه من هستند خود شان فرض این است که سوژه اند. وقتی هرچه باشد، من واندیشه من باشد، جهل همان محدودیت نفس است و با پیدایش علم، نفس من گسترده تر می شود.
دکارت می گفت: عمده فرصت ها را باید مصروف علم کرد ولی چون علم مبتنی بر فلسفه است، باید این ریشه را محکم کنید و تصور می کرد که یکبار برای همیشه فلسفه را بگوید و بعد به علوم بپردازد یعین به شاخه ها بپردازد چون ریشه که به مان نمی دهد. او می خواست یکبار فیلسوفی کند وکار را تمام کند و جول برود.
نفر بعد از دکارت، برای فهم ایده آلیسم وهگل، کانت است.
ایده آلیسم پندار گرائی نیست بلکه همه پیشرفت و رشد تکنولوژی معلول ایده آلیسم است، علم می خواهد همه چیز را عقلی کند یعنی ذهنی کند.
وقتی همه چیز سوبژکتیو شد من می شوم چیزی که تصرف می کند.قدیم علم مطابق با نفس الامر بود، حالا که نفس الامر کنار رفت، علم من منوط به خارج نیست، دیگر علم به معنای مطابقت نیست، علم احاطه است،من سوژه ام و متصرف در متعلق شناسایی ام. من هرچه بیشتر تصرف کردم دانش من قویتر است من می شوم علم و علم می شود قدرت، من با علم در ذهن، تصرف می کنم، من به طبیعت پی می برم وهم در آن تصرف می کنم یعنی ریاضی. من با ذهن خودم بر اشیائی که در ادراک من است تصرف می کنم، وقتی چیزی را شناختم و اندازه گرفتم برآن احاطه می یابم و در آن تصرف می کنم، هواپیما یعنی اندازه گیری، اندازه گیری یعنی ریاضیات، ریاضیات یعنی عقل وذهن.
Subject یعنی آنچه که د رزیر افکنده شده است. Hypogzeimenon (افکندن، نهادن) و object یعنی آنچه که در رو افکنده شده است. Object را به موضوع ترجمه کرده اند ولی این غلط است وصحیح این است که به "مورد" ترجمه شود، انسان موضوع شناسایی است و بقیه اشیاء مورد شناسایی اند. Subjectiuity، یعنی حیث موضوعی، موضوعیت نفسانی، نسبت من (سوژه) با ابژه شناسایی و تعرف است، بعدا نیچه، شناسایی را به قدرت و تصرف معنا کرده وانسان را همان، قدرت دانست.
نسبت سوژه به ابژه احاطه است. به خصوص در قرن بیستم، هایدگر وفوکو تأکید می کنند که شناسایی موجود از خود یعنی قدرت و تصرف، لذا انسان می شود قدرت.
علاوه براحاطه و تسلط،باید از خودبنیادی نیز نام برد که انسان، بنیاد همه چیز می شود در حالی که در گذشته خدا بنیاد بوده است نه انسان، انسان این معنی را کشف می کرد که بنیاد امور خداوند است. این خود بنیادی در سابق نبوده است الان ماهیت و حقیقت اشیاء به من بستگی دارد، انسان جدید نا آرام و بی قرار است ومی خواهد همه چیز را تغییر دهد به قول سارتر انسان "سودای محال است" یعنی می خواهد خدا باشد ولی خدا نیست. خدایی علم که در قرن بیستم اثبات می شود ظل البشر است.
در گذشته عالم نظمی داشته است و انسان از آن تبعیت می کرده است ولی الان انسان می خواهد به آن نظم دهد لذا همه چیز به من بر می گردد ولی نه من فردی بلکه من کلی یعنی عقل وتجربه که در میان همه انسان ها مشترک است که هگل به دنبال شناخت آن است همان Nominalism است که منکر کلی است ولی قدری با آن تفاوت دارد.
دکارت ملاکی که سرکار آورد وضوح و تمایز بود نه مطابقت چون هنوز عالم خارجی را اثبات نکرده بود تا مطابقت را مطرح نماید بعد هم تجربه گرایان تصورات فطری دکارت را نفی کردند وهم درباه اصول عقلانی دکارت بحث کردند تا آنجا که کانت با تشکیکات هیوم از خواب جزم گرایی بیدارشد (درتمهیدات) کار کانت این بود که زمان را توی سوژه قرار داد و این خیلی مهم است. قدم اول را دکارت برداشت و گام دوم مال کانت بود که ما را به قلّه تفکر جدید غرب نزدیک می کند که بحث زمانی در آن ملحوظ می شود واین Temporoghity و حیث زمانی و زمانیت، یعین اینکه زمان همراه و قرین با سوژه انسانی است انسان زمان مند است . با یان بیان نهتنها اژه هایی که می شناسیم حتی آن مقولات ذهنی نیز زمانی اند در نیتجه انسان می شود زمان و با زمان یکی می شود. انسان = موضوع شناسایی و زمان جزء ذات موضوع شناسایی است لذا چیزی که فراتر از تجربه ممکن باشد و فرا زمان و مکان باشد، شناختنی نیست. کلیت و ضرورت شناسایی شما قایم به این است که زمان صورت ماتقدم شناسایی شماست و مال ساختار ذهنی است.
بعد از این حیث زمان، قدم بعدی این است که زمان تا این می شود historicity یعنی حیث تاریخی، انسان موجودی تاریخی است. این گامی است که هگل برداشته است و بعد صورت های غیر هگلی نیز پیدا کرده است مثلا در دیلتای و هایدگر و...
این حیث تاریخی بسیار مهم است ولی اگر انسان صرف تاریخ و وجود باشد، دیگر ثباتی نخواهد داشت و همان ضرورت وکلیتی که به دنبالش هستند از دست می رود. انسان تاریخی است ولی این تاریخیت باید عقلانی شود تا ضرورت وکلیت نیز حفظ شود. بنابراین، نزاع همان نزاع قدیمی جزئی و کلی است که در عین حال که همه چیز در حال شدن و تغییر است باز یک امر کلی ضروری وجود دارد، حالا آن امر کلی ضروری چیست؟
کانت گفت: شناسایی حاصل تعامل سوژه و ابژه است یعنی وقتی چیزی را می شناسیم ماده اش از خارج می آید ولی صورتش را ذهن می سازد که زمان و مکان اند وآن دو aprioi هستند البته مکان برای محسوسات خارجی که باحس خارجی می شناسیم،innre secse است ولی زمان هم برای آنها و هم برای آنچه با outer sense می شناسیم. تا اینجا مربوط به حساسیت sensibility است. حال نوبت فاهمه undresanding است.
به اعتقاد کانت آنچه معتبر است، معرفت فاهمه است نه عقل.
ماشهودی از زمان و مکان داریم که جدای از شهود تجربی است البته ما شهود تجربی از آن دو نداریم بلکه مثل ماده و صورت است که عقل آنها را جدا می کند، شناسایی از مشهود تجربی آغاز می شود که این، اکنون واینجاست ولی این بدون مفهوم نمی شود یعنی هرچه که این دو مرحله اند ولی حس بدون فاهمه کور است و فاهمه بدون حس بی محتواست. در مفاهیم تجربی نیز مقوله تأثیر دارد و ما همواره آنها را با مقوله می شناسیم.
مفهوم عقلی همگی محض اند نه تجربی، مفهوم های عقلی خارج از تجربه اند مفهوم های محض نیز غیر تجربی اند ولی در تجربه جریان دارند اما مفهوم عقل که ایده استعلائی است، خارج از تجربه است. مقولات ایده نیستند و بر اشیاء تجربی اطلاق می شوند، کلیت، علیت، جوهر، وجود، لذا حلولی اند و بر امور تجربی اطلاق می شوند ولی ایده ها این گونه نیستند.
سه ایده استعلائی داریم: جهان، نفس و خدا. که هرسه بیرون از تجربه اند. ما عالم را تجربه نمی کنیم این ها نومن هستند؛ یعنی آنچه با noss می فهمیم یا به تعبیر فلاسفه قدیم، با noumenon می فهمیدیم و ذوات معقول بودند ولی به اعتقاد کانت این هرسه غیر قابل شناخت هستند چون هرچه شناختنی است، فنومنتال است. شناسایی فقط پدیداری است یعنی در محدوده تجربه ممکن است، آن سه را هم که می گوید هست باکمک common sense است.
مفاهیمی مثل جوهر، عرض، علیت و... همگی قابلیت های تجربه اند. جوهر یعنی ثبات موضوع در مقابل عرض که تغییر و بی ثباتی دارد، مثل ثبات و بی ثباتی و تغییر عنی همان زمان، یعنی وقتی تجربه هایی در طول زمان یکدیگر را تأیید کردند می شود جوهر و اگر تغییر کردند می شود عرض. علیت یعنی دو پدیداری که متوالی هم سیر می کند، این توالی و تعاقب یعنی زمان محدود است یعنی اول عدم بعد وجود ... پس همگی به تجربه ما بستگی دارد ولی در تجربه نیست برخلاف هیوم؛ لذا می توانیم شناخت کلی وضروری داشته باشیم لذا یک نحو استقلالی ازتجربه پیدا می کنیم و یک امر منطقی درکار می آید وچون زمان ومکان apriori هستند، لذا طبیعت انباشت تجربه ها نیست بکله صورتش مال ذهن ماست لذا طبیعت منظم می شود به نظمی که ذهن من به آن می دهد صورت می بخشد. شناسایی یعنی نظم بخشیدن چون صورت طبیعت مال ذهن ماست لذا ما به طبیعت نظم و قانون می دهیم.
این نظام استعلائی منحصر به فرد کانت است که هرچند شناخت تجربی است ولی از سوی دیگر استعلایی است یعنی منحصر در تجربه باقی نمی ماند بلکه ذهن ازتجربه بالا می آید و به آن قالب می دهد لذا شناخت هم تجربی است وهم عقلی.
در هیوم که همه چیز تجربی است دیگر معرفت ضروری وکلی نداریم وبه شکاکیت می رسیم ولی در کانت یک معرفت ضروری وکلی در محدوده فنومن ها داریم.
معرفت نفس الامری themselues thigs in ما معرفت نفس الامری بلکه معرفت ما همواره پدیداری است که ناظر به نفس الامر اشیاء است؛ پس معرفت نفس الامری کنار می رود و معرفت موردی یا obfective که مربوط به مورد ومتعلق تجربه است. این معرفت مربوط به ابژه است. یک وقت سوژه تجربه ای می کند این تجربه قائم به subject مثلا الف چون مریض است هرچه که می خورد به ذائقه اش تلخ می آید یا چون دویده است وقتی وارد اتاق می شود میگوید گرمم است؛ این تجربه سوبژکتیو است ولی وقتی می پرسیم اینجا گرم است ، بعد می گویند نه شما عرق کرده اید لذا احساس گرما می کنید. تجربه آنها objective است ومشخصه این تجربه، public بودن آن است. مثل اینکه دماسنج وارد اتاق می گذاریم که دیگر به حالات سوژه بستگی ندارد. این معرفت کلی و ضروری است یعنی همه سوژه ها یکسان آن را درک می کنند لذا با طرح کالنت ما به کلیت می رسیم یعنی همه سوژه ها به یکسان آن را می فهمند یعنی در عین اینکه حیث زمانی هست ولی به جهت یکسانی تجربه ها کلیت و ضرورت نیز هست، پس در علم به یک معرفت objective می رسیم که به نحوی اشتراک نظر در آن حامل می شود به جهت وحدت اذهان.
هر فردی دو شأن دارد: شأن کلی که در همه افراد انسان نیز هست وشأن جزئی که معرفت سابژکتیو مال شدن جزئی است و ابژکتیو مال شأن جزئی. هایدگر معتقد است که انسان همواره با پیش فرض است ولی همواره می تواند آن پیش فرض ها را مورد سؤال قرار دهد. و از این راه نیز مبتنی بر این پرسندگی تا بی نهایت می کند. البته این پرسندگی لذاته بوده است و اصلا فلسفه با این پرسندگی است ولی مهم این است که آنچه اهمیت دارد اصل پرسندگی است یا جواب آن، هگل به جواب اهمیت می داد ولی هایدگر به پرسندگی.
تبیین کانت از فهم مشترک انسان ها این است که ما احکام تألیفی ما تقدم داریم لذا احکام ماقبل تجربی ضروری و کلی داریم و این از کجاست؟ از وحدت اذهان(درتمهیدات) راه دیگر (در نقد عقل محض) زمان ومکان از خارج نیامده است؛ پس ما احکام تألیفی ماتقدم نداریم. به اعتقاد کانت هر معرفت ابژکتیوی، عام و public است ولی معنایش این نیست که هرچه که public باشد صحیح و صادق است بلکه کانت عقلانیت را قبول دار نه عقلانیت صرف توافق عقلاء بریک امر الهی دلیل برصدق آن نیست بکله باید با روش درست و براساس ذهن استعلایی به دست آمده باشد لذا اهمیت روش روشن شود همان چیزی که دکارت نیز بدان پرداخت.
هیچ فلسفه ای تجربی نیست، هیوم فلسفه تحلیلی می داند ولی فلسفه کانت استعلایی است یعنی پرسش از امکان معرفت استعلایی، می گوید ما معرفت نفس الامری نداریم بکله معرفت های ما موردی است و توافق نشانه معرفت ابژکتیو است نه اینکه این معرفت مبتنی بر این توافق باشد بلکه بر وحدت ساختار عقل است، پای وحدت و توافق آراء در وحدت ساختار ذهن است.
هگل می خواهد در روح بر جدایی سوژه و ابژه غلبه کند و به دنبال آن وحدت است، با اینکه منظومه فلسفی کانت حیرت انگیز است ولی یک جاهایی مشکلاتی دارد که ایده آلیسم آلمان و مخصوصا هگل می خواهد آنرا حل کند ولی مقیاس این نیست که به معرفت نفس الامری برگردد بلکه این غلبه برجدایی ابژه و سوژه در فلسفه هگل در روح از بین می رود جدایی میان عمل در نظر، منطق و امر تجربی (طبیعت) جدایی میان فی نفسه و لنفسه همگی از بین می رود.
هگل سعی نموده برای فلسفه استعلائی کانت جایگاهی تاریخ بدهد، و در فلسفه کانت یک جدای بین فاهمه و عقل هست، او می خواهد به نحوی این جدایی را حل کند یعنی بگوید همچنانکه فاهمه به داده های تجربی وحدت بدهد، عقل هم می خواهد به آنچه در فاهمه هست وحدت تامی بدهد. لذا می رود سراغ ایده ها، ایده جهان تمام تجربیات خارجی و نفس تمام تجربیان دروین ما را وحدت می دهد و علی ترین وحدت را ایده خداست؛ مع ذالک هیچیک از این ها اعتبار ندارند بلکه صرفا یک نیاز سوبژکتیو است.
ولی ایده آْلیست ها می خواهند جدایی نومن و فنومن، فاهمه وعقل، عقل نظی وعقل عملی [که سه ایده بعنوان لازمه امر اخلاقی اثبات می شوند در حالی که عقل نظری، توهم استعلایی می باشند] را از بین می برند. درکانت در عالم پدیداری ها ضرورت determinism است ولی در فنومنها، آزدی و اختیار است. این انشقاق را فکر آلمان نمی تواند تحمل کند لذا به دنبال وحدت بخشیدن به این انشقاق ها است.
خود کانت می گفت انسان به وحدت نیاز دارد و دوست دارد خود را واحد ببیند حتی فراتر از وحدت استعلایی خود آگاهی بلکه وحدت نفس الامری. در وحدت استعلایی که کانت قبول دارد که سوژه خود آگاه و احد است بالاتر از آن وحدت نومنی را نیز می خواهد لذا نفس را مطرح می کند، این میل به وحدت یک نیاز طبیعی است ولی دلیل نمی شود که این نیازها باید جواب داشته باشد و خدای واحدی باشد. برای رسیدن به وحدت راهی نداریم جز اینکه سراغ ایده آلیسم برویم لذا بگوئیم اصلا نومن نداریم وناشناختنی اصلا نیست؛ چون اگر ناشناختنی وجود داشته باشد، این که ناظریه حد شناسایی می باشد، این وجهه نظر psycholoyy و روان شناختی است یعین معرفت ما پدیداری است و این امور ناپدیدارند؛ یعنی وقتی می گوییم معرفت ما زمان و مکان است یعین اشاره به محدودیت ونسبی بودن ذهن وشناسایی دارد.
ولی اگر logic و منطقی بگیریم و بگوییم اصلا چیزهای به آن جهان، نفس و خدا داریم که چون شعور متعارف گفته می پذیریم، هگل قبول نمی کند چون ناشناختنی گفتی، مقولات را بر آن اطلاق کردی لذا تناقض گفته ای.
کانت می گفت من رئالیستی انتقادی هستم critical idealism نه رئالیسم خام، آنچه ما می شناسیم در محدوده زمان و مکان است و از سوی دیگر ایده آلیسم استعلایی است، transcendental Idealism چون زمان ومکان را ذهن می داند، پس رئالیسم خام نیست ولی از سوی دیگر ایده آلیسم بارکلی نیست بکله استعلایی است. کانت وجود ایده های استعلایی را به خصوص در دیالکتیک استعلایی می پذیرد و نیز در نقد عقل عملی، ایده آلیستهای می گویند از یان صرف نظر کنید و common sense را رها کنید چون به محض اینکه بگویید ناشناختنی هست، دچار تناقض شده اید در حالی که هستی و وجود را از مفاهیم محض فاهمه یعنی مقوله است و بر امور تجربی اطلاق می شود، پس همه چیز توی ذهن می آید.
پس هر چه را که ما اسم بر آن نهیم معنایش این است که می شناسیم؛ بنابراین، ناشناختنی نیست زیا ناشناختنی هست، تناقض است. بدین ترتیب ایده آلیسم آلمان شکل می گیرد و اولین چهره سرشناس آن " یوهان فیخته" است Fichte .
فیخته، کانت را هم ملاقات کرد ولی کانت ایده آلیسم او را نپذیرفت، او کسی است که خیلی با هیجان خودرا پیرو کانت می داند یک آلمانی خیلی علاقمند به کشورش است.
فیخته از من یعنی ذات خود آگاه شروع کرد من خود را وضع می کند (یا می نهد) وجز من را در مقابل خود وضع می کند(= برابر نهاد) من د راصل و ذات خود مطلق است ولی در واقع محدود و نسبی است این محدودیت یعنی قبول جزمن، اینجا دیگر بحث ناشناخته هاست نه ناشناختنی، ما هرچه می شناسیم در محدوده من می آوریم لذا من گسترده تر می شود، من با فعل شناسایی، جز من را می شناسد و ابژه هر من می شود چیزی که من می خواهیم بشناسمش وقتی او را شناختم، جزء من می شود و سوژه با فعل شناسایی، خود را گسترش می دهد و ابژه ها را می آفریند. به این ترتیب تعارض ابژه و سوژه ، فاهمه، عقل، حس، تعارض میان عقل عملی و نظری هم از بین می رود چون در کانت دو چیز بودند که در یکی نفس را می پذیرفت و در دیگری رد می کرد، ولی اینجا نفس و آزادی آن را می پذیریم. آزادی تعین گسترش و شکوفای و رهاشدن از قیود است. هر چه بیشتر بشناسیم، آزاد تر و گسترده تر و می شوم و به من مطلق نزدیکتر می شوم. هرچه من بیشتر باز شوم، اخلاقی تر هم می شوم.حتی کانت نیز فعل اخلاقی غیر از شناسایی است لذا او در اخلاق ایده ها را می پذیرفت هر چند در مقام نظر نمی توانست بپذیرد ولی فیخته می گوید شناسایی فعل ماست. زیرا من خود را وضع می کنم. شناختنی یعنی آزاد شدن و آزادشدن تعین عمل اخلاقی.
محمد میلانی
منابع فارسی در باب هگل:
۱- فلسفه هگل، والترترنس استیسن، ترجمه حمید عنایت.
۲- اندر شناخت هگل، روژه گارودی، باقر پرهام.
۳- پدیدار شناسی روح هگل، ژان هیپولیت، کریم مجتهدی.
۴- هگل و مبادی اندیشه معاصر، امیر مهدی بدیع، احمد آرام
۵- پندار گسترش پذیری بی پایان حقیقت، امیرمهدی بدیع، احمد آرام
۶- مقدمه ای بر زیبا شناسی، هگل، محمود عبادیان
۷- مقدمه ای بر پدیدار شناسی روح، هگل، محمود عبادیان
۸- عقل در تاریخ، هگل، حمید عنایت
۹- هگل و فلسفه مدرن، دکتر علی مراد خانی
منبع : مجله فلسفی زیزفون