جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


مادربزرگ


مادربزرگ
معصومه اشک می ریخت و پا به پای مادر از انباری به اتاق و از اتاق به حیاط می رفت. دلش می خواست بقچه مادر را باز کند، چادر از سرش بگیرد و به او بگوید که می تواند همیشه در این خانه بماند به او بگوید «این خانه مال توست. چشم من کور باید عصای پیری تو باشم.» دلش می خواست به او بگوید : «تا وقتیکه نفس می کشم کنیز دست به سینه تو هستم، ترا به خدا اینقدر غصه نخور . اینقدر فکر نکن.» به او بگوید...... معصومه در درگاهی نشسته بود و به آفتاب نگاه می کرد که انگار نمی خواست از لبه دیوار پایین بپرد. صدای کشیده شدن پای مادرش به روی پله ها بریده بریده شنیده می شد. از پله ها بالا میرفت، پایین می آمد، می ایستاد، نفس نفس می زد و باز به راه می افتاد انگار چیزی گم گرده بود.
شاید هنوز شش ماه نگذشته بود.
معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بیاورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع می کرد. از پله ها بالا و پایین می رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ایستاده بود کاردش می زدی خونش در نمی آمد. از همسایه ها شنیده بود که پروانه، او را چند باز از خانه بیرون انداخته است. همسایه ها او را به خانه خود برده بودند. فکر
می کرد مادرش هنوز از کار نیفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسایه ها رودربایستی داشت. همیشه میگفت آدم آبرومند نباید سفره دلش پیش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد و معصومه کنار در ایستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمی داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غیرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمی انداخت زیر دست عفریته از خدا بی خبری مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر کرده!»
و هر چه از دهنش درآمده بود به برادر و زن برادر گفته بود. بعد چنان در خانه را محکم به هم زده بود که صداش تن خودش را لرزانده بود. مدت ها بعد در حمام لکه های کبودی روی تن مادرش دیده بود پیرزن با من من گفته بود: «بی وقتی ام شده، ننه» معصومه سه ماه با زن برادر خود قهر کرده بود و قدم به خانه برادر نگذاشته بود. اما تو حمام زایمان جاری معصومه، چشمشان که به چشم هم افتاد، اول سرسنگین سلام و علیکی کردند و تا بعدازظهر دیگر همه چیز فراموش شده بود.
حالا مادرش داشت دوباره به همان خانه می رفت معصومه چاره ای جز این نداشت. دلش را غم گرفته بود. می دانست که مادرش دیگر نمی تواند در آن خانه بماند. همان شبی که او را به خانه آورده بود، شوهرش سگرمه هایش را در هم کرده بود. معصومه دلش شور می زد مواظب همه چیز بود. غذایی که شوهرش دوست داشت پخته بود. حوله را مثل همیشه دستش داد.
چای برایش ریخت و لباس هایش را به جارختی آویزان کرد. پتویی به زیر پایش پهن کرد و رفت تا شام را حاضر کند. تمام این کارها را با چنان چاپلوسی ای می کرد که مرد را بیشتر به لجبازی می انداخت. خلق شوهرش تنگ تر بود و هیچ کدام از کارهای معصومه هم اثر نداشت. مادرش گوشه اتاق نشسته بود و با انگشت، حلوا به دهن نوه هایش
می گذاشت. شوهرش زیر چشمی انگشت خیس او را می پائید. معصومه می دانست که وقتی شوهرش سر لج بیفتد، تا زهرش را نریزد آرام نمی نشیند. فکر کرد پنج بار «اَمّن یُجیب» بخواند تا دهن شوهرش بسته شود.
«خدایا به خیر بگذرون. خدایا خودت کاری کن که غیظش بخوابه و شری به پا نشه.»
شروع به خواندن دعا کرد. سه بار خواند بار چهارم را تازه شروع کرده بود که لیوان آب از دست کوچک احمد لیز خورد. معصومه رشته های جاری آب را دید که به طرف بشقاب شوهرش سرازیر شد. دست مرد بالا آمد و محکم پشت دست احمد زد.
صدای احمد بلند شد. معصومه به مادرش نگاه کرد. احمد نور چشم او بود. معصومه می ترسید مادرش دخالت کند مادر بلند شد دست احمد را گرفت و به طرف سفره کشید.
«بچه که نباید تا باباش دعواش کرد قهر کنه. پاشو بیا، پاشو بیا سر سفره غذاتو بخور وگرنه امشب از قصه خبری نیست.»‌
احمد با اخم پیش مادر بزرگ نشست. مادر بزرگ دوباره لیوان را پر از آب کرد و به دست او داد.
«سفت بگیر نیفته. هرکی از سفره قهر کنه، شیطون می ره تو جلدش.»
شوهر ش دیگر حرفی نزد و شروع به خوردن غذا کرد. او آدم بد اخلاقی نبود اما دست بزن داشت وقتی عصبانی می شد، معصومه یا بچه ها را به باد کتک می گرفت. بعد هم پشیمان می شد و یک گوشه ای کز می کرد و ساکت می ماند. فردا هم با بغلی پر از پاکت های میوه به خانه می آمد. اما از وقتیکه پیرزن به خانه آنها آمده بود بدخلقی اش بیشتر شده بود. اصلاً دیگر علت کتک زدنش، عصبانیت، خستگی و یا شیطنت بچه ها نبود. بی هیچ بهانه ای بچه ها را به باد کتک می گرفت. اگر معصومه جلو می رفت او هم کتک می خورد. انگار
می خواست مادرش را خون به جگر کند. انگار می خواست به مادرش بگوید :«از وقتی تو پا به این خانه گذاشتی، همه چیز این خونه به هم ریخته»
وقتی می خواست میانه را بگیرد کارشان به یکی به دو ختم می شد. شب گذشته بین دعوا، شوهرش از جا پرید:
«آخه به اون چه که به زندگی ما دخالت می کنه؟ من خودم می دونم بچه مو چه جوری تربیت کنم. اینقدر این دو تا را لوس کرده که دیگر نمی شه بشون حرف زد. دیگر نمی شه جلوشونو گرفت. من نمی خوام فردا احمد بشه لنگه پسر لندهورش. اگه اون می تونست بچه تربیت کنه، پسر خودشو اون طور بار نمی آورد که غلام حلقه به گوش زنش باشه»
معصومه با شوهرش به اتاق خود رفتند شوهرش داد و فریاد را ادامه داد. معصومه افتاده بود به گریه و گوشه لحاف را جلو دهن گرفته بود و هق هق می کرد. شوهرش پشت سر هم سیگار می کشید و در اتاق راه می رفت و به برادر و مادرش بد و بیراه می گفت:
«مگه من خون کرده ام. پسر گردن کلفتش راس راس راه می ره، من باید جور ننه پیرشو بکشم.»
معصومه گفت:
«خب منم دخترشم. چند سال اون نگهش داشته یه مدت هم نوبت ماست.»
شوهرش داد زد.
«وقتی گرفتمت، نگفتی یه پیر سگم رو قباله ته. ها نگفتی که؟
اشک به پهنای صورت معصومه ریخت.
«پیر سگ نیست، مادر منه. ترو بخدا یواش تر.»
«مادر اون تنه لش بیعار هم هست. وظیفه اونه نه من مردکه بی همه چیز مادرشو از خونه بیرون کرده وبال گردن ما انداخته.»
«برادرم تقصیر ندارد. خودت می دونی که زن بی انصافش همه این آتیشارو به پا کرده.»
«چه فرقی می کنه. اینجا هم که هست ماه به ماه نمیاد سر بزنه ببینه ننه اش مرده یا مونده. اون وقت این پیرزن نمک به حروم اونو بیشتر از تو می خواد.»
«خب پسر بزرگشه. من شونزده سال بیشتر نداشتم که از خونه اش اومدم بیرون. اون تمام عمر پیشش بوده.»
«حالا هاف هافشو آورده واسه من. اگر اینقدر عزیزشه خب بره پیشش که پس فردا که سرشو زمین می زاره همون پسر عزیزش چک و چونه اشو ببنده. پیرزن نمک نشناس نون منو می خوره از اون حمایت می کنه
معصومه به پای شوهرش افتاد.
اذان صبح وقتی معصومه برای نماز بلند شد مادرش را دید که سر روی زانو گذاشته و نشسته بود. انگار تمام شب نخوابیده بود. معصومه حس کرد مادرش حرف ها را شنیده. می دانست بعد از ماجرای دیشب، مادرش دیگر سر سفره دامادش نمی نشیند و بی سرو صدا خواهد رفت. صبح بعد از رفتن شوهر، مادرش به کارهای هر روزه خود مشغول شد. معصومه نگاهش می کرد. انگار از دیشب تا به حال کمرش خمیده تر و چین های صورتش بیشتر شده بود. نگاهش را از معصومه می دزدید و سر راه او قرار نمی گرفت. معصومه خودش را در آشپزخانه مشغول کرده بود اما حواسش پیش مادر بود. مادرش از پله ها بالا می رفت و پایین می آمد. با پای علیلش سر حوض می رفت دست هایش را آب می کشید. دوباره از جا بلند می شد و به طرف پله ها می رفت. می دانست که باید برود پا به پا می کرد. انگار دلش می خواست معصومه جلوش را بگیرد و به او بگوید که هز طور شده او را نگه می دارد. آخرش رفت گوشه حیاط. زیر آفتاب نشست و شروع کرد به باز کردن بافته های تارهای موی سپیدش کرد. شانه چوبی اش در کاسه آب کنار دستش تکان می خورد. آفتاب روی صورتش افتاده بود.
شوهر معصومه گفته بود سر راه به مغازه برادر او خواهد رفت. دلش می خواست تا قبل از آمدن برادرش، مادر آماده شده باشد. اما مادرش انگار فکر رفتن نداشت. نه اسباب هایش را جمع می کرد، نه بقچه اش را می بست. از آشپزخانه به جثه استخوانی و موهای سفید و حنابسته او نگاه می کرد. مادر بعد از مرگ پدرشان از تمام زندگی خود زده بود تا او و برادرش را بزرگ کند. در سرش گذشت: «مادرم چه عوض شده. خیلی عوض شده.» طاقت نیاورد در آشپزخانه بماند. به حیاط رفت و روبرویش نشست.
«مادر»
پیرزن سر بلند کرد و همان طور که موهایش را شانه می زد به چشم های دخترش نگاه کرد. معصومه دلش آتش گرفت. نه، او آن مادر نبود.
«مادر می خواستم بگم که...»
اما صدایش شکست. مادر همان طور نگاهش می کرد. بعد نگاهش را از صورت او گرفت و گفت:
«سپیده طفلکم، روزها خیلی تنهاس. باید برم یه سری بهش بزنم»
معصومه سرش را به زیر انداخت.
«فقط برا یه مدته. جوشش که خوابید خودم میام....»
هق هق گریه اش بلند شد. مادر یک دسته از موها را که باز کرده بود و شانه زده بود دوباره بافت و به دسته دیگر دست نزد. چارقدش را به سر کرد. از جا بلند شد و شروع کرد به جمع کردن اسباب و اثاثه خود. سعی می کرد که به معصومه نگاه نکند و ناراحتی اش را به رو نیاورد. اسکناس ده تومانی را که معصومه به او داده بود، در گوشه چارقدش گره زد و گفت:
«پروانه زیاد هم دختر بدی نیست. اگه شب ها ظرف ها را بشورم و نذارم برا صبح.....راستی ننه یادت نره، از اون شربت سینه بدی ببرم. شب ها یه خرده سرفه می کنم. سرفه که
می کنم، پروانه.....»
معصومه گفت:
«شربتت که تموم شده، هفته دیگه میام می برمت دکتر. شاید یه چیز بهتر بده واسه
سینه ات.»
«وای نه مادر، پارسال یه دوای تلخی داده بود مث دُمب مار. همه اش خلط از سینه ام
می اومد. پروانه بیشتر بدش می اومد. همین شربت خوبه. از همین برام بگیر.»
«باشه مادر.»
صدای زنگ در بلند شد رضا بود. معصومه از جلو در کنار رفت تا برادر بیاید تو.
«سلام آقا داداش. خوش اومدی. بفرمائین تو.»
«دستم به دامنت خواهر. الان با پروانه دعوا داشتم. قهر کرد و رفت خونه مادرش. سپیده هم رو دستم مونده. گذاشتمش پیش همسایه ها. گفتم تو یه فکری بکنی. اگه مادر چند هفته دیگه پیشتون بمونه تا پروانه رو راضی کنم.»
«آقا داداش به فاطمه زهرا اگر می تونستم نگهش می داشتم. اکبر آقا گفته اگه بیاد ببینه مادر اینحاست طلاقنومه مو می ده دستم. می دونی که چه آدم یه دنده ایه»
« می گی من چه کنم؟ یه عمر من نگهش داشتم. تو و شوهرت شش ماه هم نتونستین نگهش دارین.»
«آقا داداش من که اختیاردار خودم نیستم. ببرش بلکه بعداً اکبر آقا از خر شیطون پایین بیاد، بیام برش گردونم. غصه پروانه رو نخور. اون مادری که اون داره یه روز هم نگهش نمی داره.»
برادرش روی پله نشست و دیگر چیزی نگفت.
«بیا بریم تو اتاق. چرا اینجا نشستی خوب نیست»
«نه همین جا خوبه. می خوام برم هزار بدبختی دارم. کارمو ول کردم اومدم.»
معصومه رفت و با ظرف شیرینی برگشت. احمد و مریم به طرف دایی آمدند. او صورتشان رابوسید و از توی ظرف شیرینی برداشت و به دهانشان گذاشت.
احمد گفت: «دایی اومدی مادر بزرگو ببری؟»
صدای مادرش از درگاه اتاق بلند شد:
«الهی قربون قدو بالات برم. خوب شد اومدی مادر. می خواستم خودم بیام.»
«سلام مادر، حاضر شدی؟»
«سلام به روی ماهت یه چیزی بخور مادر. دهنت رو شیرین کن.»
معصومه گفت:
«حالا چه عجله ای داری. ترو خدا یه چیزی بخور، آقا داداش.»
برادرش یک شیرینی برداشت و از جا بلند شد.
«پاشو بریم مادر.»
مادر بسختی از جا بلند شد. روی پاهای علیلش تلو تلو خورد. معصومه زیر بازویش را گرفت و بقچه اش را به دستش داد.
معصومه کنار در کوچه ایستاد و به آنها نگاه کرد که در پیچ کوچه از پیش چشمانش گم شدند.
«دیدی آخرش قصه ماه پیشونیو تموم نکرد.»
مریم شیرینی نیم خورده اش را که که به طرف دهن برده بود برگرداند، نگاهی به توی ظرف شیرینی انداخت و گفت:
«آره کاش یه شب دیگه می موند.»
زهره حاتمی
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی