پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

محروم از چشمهای جادویی « اشتراوس »


محروم از چشمهای جادویی « اشتراوس »
در روز ششم ژوئن ۱۹۰۹ در شهر ریگا در روسیه متولد شد. در ۱۹۱۵ همراه پدر و مادرش به پتروگراد و در ۱۹۱۹ از پتروگراد همگی به انگلستان مهاجرت کردند. هشت ساله بود که در پتروگراد شاهد انقلاب روسیه بود. مارکسیسم- لنینیسم برروسیه سایه افکنده بود، شور انقلابی و امواج هیجانات تند و تیز در گوشه و کنار مسکو به چشم می‌خورد. دیوارکوب‌ها و پلاتفرم‌های جدید، جای اعلامیه‌ها و تندیس‌های سابق را می‌گرفت و نام لنین و تروتسکی جای نام‌های سابق را.
پس از تجربهٔ انقلاب پدرش که همواره تحسین‌گر بی‌حد و حصر فرهنگ و تمدن بریتانیای کبیر بود، خانواده را به لندن منتقل کرد. در سالهای ۳۰ در آکسفورد در کورپس‌کریستی Corpus Christi شروع به تحصیل کرد. نشریهٔ روشنفکرانه چشم‌انداز آکسفورد را در این دوران سردبیری می‌کرد و در عمل در دو حلقه فعال بود. یکی حلقه شاعران جوان و تأثیرگذاری مانند اودن، اسپندر، دی لوئیز، مک‌نیس و دیگری در حلقه فلسفی آکسفورد که در آن متفکرانی چون جان آستین، گیلبرت رایل، ای جی آیر، استوارت همشر، … قلب تپندهٔ آکادمی پیر را به حرکت در می‌آوردند. او سرآیزیابرلین بود.
دل بستگی پایدار و عمیق برلین به دو شاعر نابغه که بسان یادگاری برجای مانده از دل فرهنگ اصیل روسی بودند. بس شگفت‌انگیز است. آن دو پاسترناک و آخماتووا بودند. برلین خود تجربه این دیدارها را چنین توصیف می‌کند: هفته‌ای یک بار به دیدن پاسترناک می‌رفتم. تجربه‌ای بود یگانه و بس دلپذیر. آخماتووا را فقط دو بار دیدم اما آن دیدارها شاید فراموش ناشدنی‌ترین تجربه در زندگی من باشند.»
تجربه دوران وحشت استالینیسم یکی دیگر از برگهای دفتر زندگی او است. حضور سایه پررنگ پلیس مخفی استالینی را در تمامی خلوتگاههای زندگی عمومی و خصوصی هر کس چشیده باشد مزه تلخ تجاوز به حریم خصوصی افراد را به تعبیر کوندرا در می‌یابد. حضور گسترده و همه گیر ایدئولوژی مارکسیسم، برداشتی ایدئولوژیک از آن از نوع استالینی و قوانین سخت و انعطاف‌ناپذیر که د رنهایت دود ‌شدند و به هوا رفتند، پرده پایانی این جنایت بود. فاشیسم و اردوگاههای مرگ آشویتس و بلزن که تعداد زیادی از اعضای خانوادهٔ برلین را به کام مرگ فرستاد تجربهٔ تلخ دیگری برای او بود و شاید در اینجا بود که نطفه تعارض با هر نوع تک محوری و ایدئولوژی و احترام به عقاید دیگران، تساهل و تسامح و اندیشه لیبرالی در ذهن‌اش بسته شد.
آیزایابرلین که در ۱۹۵۷ از ملکه لقب سر دریافت کرد. از همان سال تا ۱۹۶۷ در دانشگاه آکسفورد نظریه‌های سیاسی و اجتماعی تدریس کرد. از ۱۹۶۶ تا ۱۹۷۵ نخستین سرپرست ویفسون کالج آکسفورد بود، سپس در سالهای ۷۸-۱۹۷۴ ریاست آکادمی بریتانیا را برعهده داشت. در فضایی که تمامی آنرا فلسفه تحلیلی و فلسفه زبان اشباع کرده بود او به نوعی بنیان‌گذار فلسفه سیاسی شد. کسانی که برلین را از نزدیک ملاقات کرده بودند. در وی، ذهنی قوی، هوش سرشار وسعت مشرب‌ و آمیزه‌ای عمیق و گسترده از درستی، شرافت، آرامش و خرد یافته بودند. برلین که از بزرگ‌ترین فلاسفه سیاسی قرن بیستم بود نوشته‌هایش ممتاز، الهام برانگیز، ژرف‌کاو، بکر و بدیع‌اند و منبعی مهم برای اندیشمندان سیاسی و فلاسفه به شمار می‌آیند. نکته‌ای که باعث شده رسالات و کتب برلین تا به این حد جذاب باشد این است که همه آنها در عین حال که بخشی از اشتغال ذهن نویسنده را به مسایل جاودان فلسفه روشن می‌نمایند با زبانی زیبا که از تمامی کیفیت‌های ادبی رمان برخوردار است به نگارش در آمده‌اند.
اصل بنیادین اندیشه برلین، تساهل و تسامح است. به عبارتی دو رودیکرد فکری پلورالیسم (کثرت‌گرایی) و لیبرالیسم بدون نام آیزایابرلین قطعه بزرگی از پازل خود را از دست می‌دهند. تمام تجربه‌فلسفی او را می‌توان در جدال نظری علیه این اعتقاد بررسی کرد که حقیقت آرمانی یکی است و برای مسائل اساسی بشر در سراسر تاریخ تنها یک پاسخ وجود دارد. از این رو برلین این تصور را رد می‌کند که بتوان برحسب ارزشهای علمی، سیاسی، یا حتی زیبا شناختی، یوترپیایی ساخت. با توجه به این واقعیت که تاریخ بشرزادگاه و آزمایشگاه در حال رشد ارزشها و آرمانهایی است که پیوسته در برخورد با یکدیگرند. پیدایی کثرت‌گرایی را در قلمرو اخلاق، سیاست و زیبایی شناسی دنبال می‌کند. با شناخت این نکته است که می‌تواند کاملاً درک کرد که چرا آیزایابرلین در خلال پنجاه سال گذشته، تاریخ اندیشه‌ها را به عنوان علاقه اصلیش برگزیده است. بی‌تردید از نظر او این تنها راه برای افکندن پرتو بر بعضی مسایل مبرمی بود که او را از کودکی، از همان زمان که انقلاب روسیه را به چشم دید، عمیقاً آزرده ساخته است.
امکان راه‌حل نهایی- حتی اگر معنای هولناک آن را در روزگار هیتلر از یاد ببریم- توهمی بیش نیست، و توهینی بسیار خطرناک هم هست. زیرا اگر کسی واقعاً معتقد باشد که چنین راه‌حلی امکان دارد. دیگر برای رسیدن به آن پرداختن هیچ بهایی مطمئناً گزاف نخواهد بود: برای رساندن بشریت به عدالت و سعادت و خلاقیت ابدی، پرداختن چه بهایی گزاف خواهد بود؟ به اعتقاد لنین و تروتسکی و مائو برای پختن چنین املتی تعداد تخم‌مرغ‌هایی که باید شکست حد و اندازه‌ای ندارد. از آنجا که من یگانه راه درست به حل غایی مسایل اجتماعی را می‌شناسم، راه رساندن قافله بشریت به آن مقصد را نیز من می‌دانم، چون شما بدانچه من می‌دانم نادانید، اگر بنا باشد که به آن هدف برسیم، نباید به شما حتی حداقل انتخاب آزادی را داد ادعا می‌کنید که ارائه نوعی سیاست، شما را سعادتمند‌تر و آزادتر می‌سازد یا فضای تنفس می‌دهد اما من می‌دانم که شما اشتباه می‌کنید. می‌دانم نیاز شما چیست،‌ نیاز همه بشریت چیست و چنانچه از سر نادانی یا بدخواهی مقاومتی باشد. در آن صورت باید سرکوب گردد و برای سعادت میلیونها تن باید صدها و شاید هزاران تن نابود گردند ما که صاحب شناختیم جز قبول فدا کردن همهٔ آنها چه راهی را انتخاب می‌کنیم؟
آیزایابرلین، خود کثرت‌گرایی را چنین تعریف می‌کند: «معنای نسبی‌گرایی این است که شما قهوه را با شکر دوست دارید و من بی‌شکر از هیچ راهی هم نمی‌توان ثابت کرد که حق با کیست. سلیقه‌ها تفاوت دارند و ارزشها متفاوتند» به این معنا هنگامی که معیاری عینی و ملموس برای اثبات حقانیت و عدم حقانیت دیدگاهها و نظریه‌های ابراز شده در تمامی حوزه‌ها اعم از اجتماع، سیاست زیبایی شناختی و حتی پرسش‌های بنیادین دربارهٔ وجود انسان وجود ندارد، نمی‌توان عقیده‌ای را درست و دیگری را نادرست دانست، و در چنین فضایی که درستی و نادرستی راهی ندارند می‌باید به تمامی دیدگاههای بیان شدنی که لطمه‌ای به انسانیت وارد نمی‌سازند و حرمت مقام انسانی و شان اجتماعی را حفظ می‌کنند احترام گذاشت.
برلین راه رسیدن به چنین کثرت‌گرایی را نیز به انسان نشان می‌دهد: «فرهنگ‌های متفاوت، آرمانهای متفاوت دارند و این آرمانها که ارزشهای غایی این فرهنگ‌ها هستند، در همهٔ فرهنگ‌ها یکی نیستند. اما اگر من به حد کفایت از شور و شوق فرهنگی برخوردار باشم، و اگر همان گونه که هِردر آرزو داشت مرکز ثقل هر فرهنگی را درک کنم. آن گاه است که می‌توانم درک کنم که چرا مردم در چنین موقعیتی هدفی را دنبال می‌کنند. افزون براین می‌توانم درک کنم که خود در این مواقع چگونه آن را می‌پذیرفتم یا رد می‌کردم. این هدف دایمی انسان است که خارج از افق آدمهای طبیعی قرار ندارد. کثرت‌گرایی همین است.
براساس این پارادایم نظری است که برلین نظرگاهش را درباره لئواشتراوس ابراز می‌کند اشتراوس معتقد بود که فلسفهٔ سیاسی با ماکیاولی (معلم شیطان) بدجوری به بیراهه رفت و از آن پس هم سلامت را باز نیافت. باز هم به اعتقاد وی از قرون وسطی به این طرف، دیگر هیچ متفکر سیاسی راه راست را نیافت. برک به آن گذار نزدیک شد. اما هابز و پیروانش باز بدجوری به بیراهه رفتند، و دیگران را نیز به اشتباه مصیبت باری دچار ساختند. سودگرایی، تجربه‌گرایی، نسبی‌گرایی ذهنی‌گرایی همه عمیقاً مغالطه‌هایی بودند که تفکر جدید را به ژرفنای تباهی کشیدند و به افراد و جوامع بشری زیانهای مصیبت بار رساندند. به بیان برلین «گویا به شاگردانش می‌آموخت که بین السطور نوشته‌های فیلسوفان کلاسیک را نیز بخوانند به نظر اشتراوس این متفکران در پس نظریات آشکار خود آموزه‌های سری پنهان دارند که فقط از اشارات و کنایات و علائم دیگر می‌توان کشف کرد.» اشتراوس معتقد بود که ارزشها ابدی، تغییرناپذیر و مطلق‌اند و درباره همه انسانها در هر زمان و مکانی صدق می‌کند و قوانین فطری و امثال آنند.
برلین معتقد بود: فکر می‌کنم آنچه در این دنیاست، عبارت است از اشخاص و اشیاء و اندیشه‌های در سر انسانها، یعنی هدف‌ها، عواطف، انتخاب‌ها، بینش‌ها و دیگر صورتهای تجربهٔ آدمی. من فقط اینها را می‌دانم و مدعی جامع العلولی نمی‌توانم باشم. چه بسا در عالم حقایق و ارزشهای ابدی وجود داشته باشند که دیدگان جادویی متفکران واقعی می‌تواند آنها را دریابد، اما چنین قدرتی یقیناً از آن برگزیدگان است که من متأسفانه هرگز از آنان نبوده‌ام. آری، برلین هرگز آن چشم جادویی امثال اشتراوس را که حقایق را مطلق و ابدی می‌یافتند نداشت. او به تمامی عقاید ممکن احترام می‌گذاشت برلین که عقایدش در تعارض با مارکسیسم و جریان چپ قرار دارد معتقد است که امروزه مارکسیسم مقتدر نیمهٔ اول قرن بیستم مشاهده نمی‌شود. اما هم چنان نحله‌های مارکسیتی در گوشه و کنار دنیا به چشم می‌خورند اما جنبش‌های چپ در برهه فعلی فاقد رهبران با جاذبه و نظام فکری نو هستند.
اما مارکس کجاست؟ برلین ،مارکس را متفکری می‌داند که اندیشه‌هایش امروز نیز مطرح است. «به این مناسبت که آموزه‌هایش بستر تاریخ را عوض کرد، در جهت مطلوب یا نامطلوب و تحلیل‌های او بسیار ارزشمند است. شاید به نظر عده‌ای دنیای بدون مارکس جای خوشتری می‌بود. اما مارکس وجود داشت و اندیشه‌هایش دریافت تفکر جدید، حتی در تفکر کسانی که عمیقاً مخالف او بودند راه یافته است.»
و این تصویر بیانگر واقعیت است. حتی متفکری چون دریدا که در دهه ۸۰ اعلام نموده بود که دوران مارکسیسم به پایان رسیده است، در دههٔ نود می‌گوید: «باید به مارکس بازگردیم امروزه کمتر نوشتاری است که مطالعه آن تا این حد ضرورت و فوریت داشته باشد» به نظر او آینده بدون مارکس قابل تصور نیست. او در کتاب شبح مارکس به ما هشدار می‌دهد که باید روح فلسفه او را در یابیم. به گفته وی (دریدا): «در فرهنگی به سر می بریم که به صورتی انکارناپذیر نشان از میراث مارکس دارد. میراث مارکس را نمی‌توان از خاطره‌ها زدود. ما با چند مارکس روبروهستیم.
وظیفه اصلی ما این است که بدانیم کدام را برای خود حفظ کنیم و کدام را رها کنیم. در آثار مارکس رگه‌هایی وجود دارد که به یکه‌تازی و خودکامگی منجر می‌شود و نیز احکامی در آنها وجود دارد که هر گونه یکه‌تازی و خودکامگی را مردود می‌شمارد مارکس چهر‌ه‌ای متناقض است. ما به آن بخش از اندیشه‌های مارکس که مبارزه با بی‌عدالتی و ظلم و بیداد را سرلوحهٔ برنامه‌های خودقرار می‌دهند نیازی مبرم داریم.»
با توجه به نسل سوم مکتب فرانکفورت و افرادی چون یورگن‌ هابرماس و دیگر متفکرانی که داعیه بازسازی مارکسیسم را دارند می‌توان به زنده بودن و حضور فراگیر شبحی که بخش اعظم روشفکران را تحت سیطره خود در آورده است، پی‌برد. اما این نکته بدیهی است که در حوزهٔ تبلور عملی میراث مارکسیسم- لنینیسم که زمانی بس طولانی روسیه و اروپای شرقی و حتی بخشی از آمریکای لاتین را در برگرفته بود. تجربه وحشتی فراگیر و تمامیت خواهی بی‌بدیلی را رقم زد که نشان از آن دارد که هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود.
با توجه به نگاه کثرت‌گرایانهٔ برلین می‌توان توجه و نگاه وی به متفکران و دیگر اندیشمندان را توجیه کرد. توجه مفرط وی به ماکیاولی در این راستا است. برلین معتقد است: «به نظر من شاید ماکیاولی نخستین کسی باشد که به امکان همزیستی دو نظام ارزشی پی‌برده است: نظام مسیحی و دیگری که اکثراً شرک می‌خوانند. برای انتخاب میان این دو معیار جامعی به دست نمی‌دهد و نیز نمی‌گوید که کدامیک بردیگری برتری دارد، … مع‌هذا هم در کتاب شهریار و هم در گفتارها بر دو شیوه زندگی ناسازگار با یکدیگر تأکید دارد، که تنها با یکی از آن دو شیوه می‌توان دولتی را پدید آورد و پایدار داشت که مطلوب اوست و این مرحله‌ای است تاریخی، زیرا بر مفهوم- حکمت جاویدان «در قلمرو اخلاق و سیاست خلل جدی وارد می‌سازد.» این تصور که برای هر پرسشی، چه درباره واقعیت و چه در باب ارزش تنها یک پاسخ صادق وجود دراد در تمام تاریخ تفکر رواج داشته است و برای نخستین بار ماکیاولی است که آنرا مورد تردید قرار می‌دهد.
به همین نحو است که او از متفکرانی چون ویکو و هردر در فلسفه تاریخ الهام گرفته است. راز شیدایی‌اش نسبت به این دو را چنین بیان می‌کند: «آنچه در افکار دیگر و هر دو نظر مرا جلب می‌کند، توجه آنان به کثرت و چندگانگی فرهنگ‌هاست- هر کدام با کانونهای کشش خاص خود. آن دو با دیدگاههای متفاوت، نو و غیر قابل پیش‌بینی و گاه با موضع‌گیریهای متضاد به تنوع فرهنگ‌ها توجه دارند.»

محمود فروغی
منبع : ماهنامه ماندگار