پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

حکایتهای عرفانی


حکایتهای عرفانی
● حکایت اول :
من (شیخ اشراق)در ولایت یمن بودم ، جائی که صنعا گویند . پیری را دیدم سخت نورانی سر و پای برهنه می دوید . چون مرا بدید بخندید و گفت : « امشب خوابی عجیب دیده ام ، بیا تا با تو بگویم » من پیش رفتم ، پیر مرا گفت : دوش در خواب شدم ، جایی عجیب دیدم ، چنانکه شرح آن نمی توانم کرد و در آن میان شخصی دیدم که هرگز به حُسن او ندیده ام و نشنیده ، چون در او نگاه کردم از غایت جمال مدهوش شدم ، فریاد از نهاد من بر آمد ، گفتم مبادا که ناگاه برود و من در حسرت او بمانم . بجستم و هر دو گوش او محکم بگرفتم ، و در او آویختم .چون بیدار شدم هر دو گوش خود را در دست خود دیدم.پس از آن گفتم «آه ،من هذا هذا حجابی ، » و اشارت ببدن خود می کرد و می گریست و من نیز در این معنی دو بیتی گفته ام :
یک چند بتقلید گزیدم خود را ---- نا دیده همی شنیدم خود را
با خود بودم از آن ندیدم خود را ---- از خود بدر آمدم بدیدم خود را
مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق – رساله بستان القلوب – ص ۳۷۱
● حکایت دوم :
پادشاه باغی داشت که البته در فصول اربعه از ریاحین و خضرت و مواضع نزهت خالی نبودی ، آبهای عظیم در آنجا روان و اصناف طیور بر اطراف اغصان انواع الحان می کردند ، و از هر نعمتی که در خاطر متخلّج می شد و هر زینتی که در وهم می آید در آن باغ حاصل بود ، و از آن جمله جماعتی طواویس بغایت لطف و زیب و رعونت در آنجا مقام داشتندی و متوطن گشته بودند . وقتی این پادشاه طاوسی از آن جمله بگرفت و بفرمود تا او را در چرمی دوزند چنانکه از نقوش اجنحه او هیچ ظاهر نماند و بجهد خویش مطالعه جمال خود نتوانست کرد .
و بفرمود تا هم در باغ سلّه ای بر سر او فرو کردند که جز یکی سوراخ نداشت که قدری ارزن در آنجا ریختندی از بهر قوت و برگ معیشت او مدتها برآمد ، این طاوس خود را و ملک را و باغ را و دیگر طواویس را فراموش کرد . در خود نگاه می کرد الا چرم مستقذر بی نوا نمی دید و مسکنی بغایت ظلمت و ناهمواری ، دل بدان نهاد و در دل مترسّخ کرد که زمینی عظیم تر از آن مقعد سلّه نتوان بود ، چنانکه اعتقاد کرد که اگر کسی ورای این عیشی و مقرّی و کمالی دعوی کند کفر مطلق و سقط محض و جهل صرف باشد . الا این بود که هر وقت که بادی خوش وزیدن گرفتی و بوی ازهار و اشجار و گل و بنفشه و سمن و انواع ریاحین بدو رسیدی ، از آن سوراخ لذتی عجب یافتی ، اضطرابی در وی پدید آمدی و نشاط طیران درو حاصل گشتی و در خود شوقی یافتی ، و لیکن ندانستی که آن شوق از کجاست زیرا که لباس جز چرم ندانستی و عالم جز سلّه و غذا جز ارزن . همه چیزها فراموش کرده بود ، و اگر نیز وقتی اصوات و الحان طواویس و نغمات طیور دیگر شنیدی هم وهبوب صبا . وقتی نشاط آشیان کردی :
هبت علیّ صبا تکاد تقول ---- انّی الیک من الجبیب رسول
مدتی در آن تفکر بماند که این باد خوش بوی چیست و این اصوات خوش از کجاست ؟ معلومش نمی گشت و در این اوقات بی اختیار او فرحی در او می آمد . و این جهالت او از آن بود که خود را فراموش کرده بود و وطن را «نسو الله فأنساهم انفسهم»(۵۹-۱۹)هر وقت که از باغ بادی یا بانگی بر آمدی او در آرزو آمدی بی آنکه موجبی شناختی یا سببش معلوم بودی .
روزگاری در آن حیرت بماند تا پادشاه روزی بفرمود که مرغ را بیاورید و از سلّه و چرم خلاص دهید . «فانّما هی زجره واحده» (۳۷-۱۹)، «فاذا هم من الاجداث الی ربهم ینسلون »(۳۶-۵۱) طاوس چون از آن حجب بیرون آمد خویشتن را در میان باغ دید ، نقوش خود را بنگریست و باغ را از ازهار و اشکال آنرا بدید و فضای عالم و مجال سیاحت و طیران و اصوات و الحان و اجناس ، در کیفیت حال فرو ماند و حسرتها خورد . «یا حسرتی علی ما فرّطت فی جنب الله»(۳۹-۵۷) .
مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق – رساله لغت موران – ص ۳۰۵
● حکایت سوم :
ادریس صلی الله علیه جمله نجوم و کواکب با او در سخن آمدند ، از ماه پرسید که ترا چرا وقتی نور کم شود و گاه زیادت ؟ گفت : بدانکه جرم من سیاهست و صیقل و صافی و مرا هیچ نوری نیست ، و لیکن وقتی که در مقابله آفتاب باشم بر قدر آنکه تقابل افتد از نور او مثالی در آئینه جرم من همچون صورتهای دیگر اجسام در آئینه ظاهر شود . چون بغایت تقابل رسم ، از حضیض هلالیّت به اوج بدریّت ترقی کنم . ادریس از او پرسید که دوستی او با تو تا چه حدّ است ؟ گفت : تا به حدی که هر گاه که در خود نگرم در هنگام تقابل خورشید را بینم زیرا که مثال نور خورشید در من ظاهر است ، چنانکه همه ملاست ، سطح و صقالت روی من مستقرّ است به قبول نور او ، پس در هر نظری که بذات خود کنم همه خورشید را بینم . نبینی که اگر آئینه را در برابر خورشید بدارند صورت خورشید در او ظاهر گردد ، اگر تقدیراً آئینه را چشم بودی و در آن هنگام که در برابر خورشید است در خود نگریستی همه خورشید را دیدی اگر چه آهنست . «اناالشمس » گفتی زیرا که در خود الا آفتاب ندیدی . اگر «انا الحق» یا «سبحانی ما اعظم شأنی» گوید عذر او را قبول واجب باشد . «حتی توّهمت مما دنوت انّک انّی .»
● در بیان کیفیت ذکر گفتن :
به وقت ذکر گفتن اگر تواند غسل کند و الا وضویی تمام کند . و جامه پاک پوشد ، و خانه ای خالی و تاریک و نظیف فراهم کند ، و اگر قدری بوی خوش بکار ببرد اولیتر ، و روی به قبله نشیند و چهار زانو بنشیند . البته چهار زانو نشستن را در تمام اوقات نهی کرده اند الا در وقت گفتن ذکر ، که حضرت رسول علیه السلام چون نماز می خواند بعد نماز در مقام خویش تا وقت برآمدن آفتاب به ذکر گفتن می نشست .
و در وقت ذکر گفتن دستها بر روی ران بگذارد ، و دل حاضر کند و چشم فراهم کند و به تعظیم تمام شروع کند در کلمه «لا اله الا الله» گفتن بقوت تمام ، چنانکه «لا اله» از ناف برآورد ، و «الا الله» به دل فرو برد ، به گونه ایی که اثر ذکر و قوّت آن به تمام اعضاء برسد . و لیکن آواز بلند نکند ، و تا تواند در پنهانی و پایین بودن صدا باشد . چنانکه فرمود «واذکر ربّک فی نفسک تضرّعاً و خیفه و دون الجهر من القول»(۷-۲۰۴) و بر این وجه ذکر سخت و دمادم بگوید . و دل در معنی ذکر میاندیشد ، چنانکه در معنی لا اله هر خاطر که در دل می آید نفی می کند ، بدان معنی که هیچ چیز نمی خواهم و هیچ نمی طلبم و هیچ مقصود و محبوب ندارم الا الله ، جز خدای جملگی خواطر به لا اله نفی می کند ، و حضرت عزّت را به مقصودی و محبوبی و مطلوبی اثبات می کند به الا الله .
و باید که در هر ذکر به اول و آخر حاضر باشد و به نفی و اثبات ، و هر وقت در اندرون دل نظر می کند هر چیز که دل را با آن پیوند بیند آن چیز را در نظر می آورد و دل به حضرت عزّت می دهد ، و ولایت شیخ به همّت مدد می طلبد ، و به نفی لا اله آن پیوند باطل می کند و بیخ محبّت آن چیز از دل بر می اندازد ، و به تصرف الا الله محبت حق را قایم مقام آن محبت می گرداند . هم بر این ترتیب مداومت می نماید تا به تدریج دل از جمله محبوبات و مألوفات فارغ و خالی کند ، که اعتبار در ذکر از مداومت بر خیزد . و اعتبار آن باشد که به غلبات ذکر هستی ذاکر در نور ذکر مضمحل شود ، و ذکر ذاکر را مفرد گرداند . و علایق از وجود او بر دارد ، و او را از دنیای جسمانیات به آخرت روحانیات سبکبار در آورد . چنانکه فرمود «سیروا سبق المفردون»الحدیث.
و بدانکه دل در خلوتگاه خاص حق است که «لا یسعنی ارضی و لا سمائی و انما لا یسعنی قلب عبدی المؤمن» و تا زحمت اغیار در بارگاه دل یافته شود غیرت و عزّت اقتضای تعزّز کند از غیریّت ، و لیکن چون چاوش لا اله بارگاه دل از زحمت اغیار خالی کرد منتظر قدوم تجلّی سلطان الا الله باید بود که «فاذا فرغب فانصب و الی ربّک فارغب»(۹۴-۸)
جا خالی کن که شاه ناگاه آید .......... چون خالی گشت ، شه به خرگاه آید .
خواجوی کرمانی رحمه الله علیه می کوید :
در خانه دل ما جز یار نمی گنجد ........... چون خلوت یار اینجاست اغیار نمی گنجد .
و یقین بداند که فایده کلی آنکاه حاصل شود که ذکر از شیخی کامل صاحب تصرّف تلقین ستاند . که تیر وقتی حمایت کند که از ترکش سلطان ستانند ، تیر که از دکان تیر تراش ستانند حمایت ولایت نکند . «نجم رازی - کتاب مرصاد العباد ص ۲۷۴»
● فرق بین خواب و واقعه :
قال الله تعالی : «انّی رأیت احداً عشر کوکباً و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین»(۱۲-۴)
قال النبی صلی الله علیه و آله «الرّؤیا جزء من سته و اربعین جزء من النبوه»
بدانکه سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور دهند و سلوک پدید آید ، و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد ، گاه بود که در صورت خوابی صالح بود ، و گاه بود که واقعه غیبی بود . و فرق میان خواب و واقعه به نزد این طایفه از دو وجه است : یکی از صورت ، دوم از معنی . از راه صورت چنانکه واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند ، یا در بیداری تمام بیند .
و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعه روحانی بود مطلق ، و گاه بود که نظر روح مؤید شود به نور الوهیّت واقعه ربّانی بود که «المؤمن ینظر بنورالله» .
و خواب آن باشد که حواس به کل از کار بیفتد و خیال به کار آید ، در غلبات خواب چیزی در نظر آید و آن بر دو نوع بود : یکی اضغاث احلام است ، و آن خوابی بود که نفس به واسطه خیال ادراک کند و از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد ، و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و در نظر نفس آرد . آن را تعبیری نباشد . خوابهای آشفته و پریشان بود . از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد . دوم خواب نیک است که رؤیای صالح گویند . خواجه علیه السلام فرمود یک جزء از چهل و شش جزء نبوت است .
بعضی ائمه آن را تفسیر کرده اند که مدت نبوت پیامبر صلی الله علیه و آله بیست و سه سال بود ، از آن جمله ابتدا شش ماه وحی به خواب می آمد ، پس خواب صالح بدین حساب یک جزو از چهل و شش جزء از نبوّت است . و بسیار از انبیاء علیهم السلام بودند که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بوده اند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری ، چنانکه ابراهیم علیه السلام فرمود «انّی اری فی المنام انّی اذبحک فانظر ما ذا تری »(۳۷-۱۰۲) و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : «نوم الانبیاء وحی» بدانکه کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است : اول آنکه بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد ، و از منازل و مقامات راه ، و درجات و درکات و علوّ و سفل گردد. و حق و باطل آن باخبر شود .
زیرا که این هر یک را خیال نقش بندی مناسب کند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی و حیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی . تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص و حسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن ، خیال هر یک را در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقش بندی کند . چنانکه صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص ، و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک و خرس بنماید ، و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزینه ، و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار ، و اگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ ، و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز ، و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش ، و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسفندان ، و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع در نظر آید ، و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان در نظر آید ، و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش در نظر آید .
و اگر این صفات را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است ، و اگر اینها را مسخر بیند داند که از این صفات عبور می کند ، و اگر اینها را بیند که می کشد و قهر می کند داند که از این صفات می گذرد و خلاص می یابد ، و اگر بیند که با اینها در منازعت است داند که در معانده و مکایده است ، غافل نشود و ایمن نباشد .▪ در معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است :
قال الله تعالی : «یا ایهتاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربّک راضیه مرضیه»(۸۹-۲۸) . و بحقیقت بدانکه از مقام امّارگی نفس به مقام مطمئنگی نتوان رسید جز به تصرف جذبات حق و اکسیر شرع . چنانکه فرمود «انّ النفس لا اماره بالسوء الا ما رحم ربّی»(۱۲-۵۳)
و ابتدا جمله نفوس به صفت امارگی موصوف باشد ، اگر نفس نبی باشد و اگر نفس ولی ، تا به تربیت شریعت به مقام اطمینان رسد که نهایت استعداد جوهر انسانی است ، آنگاه که مستحق خطاب «ارجعی»گردد .
اگر چه در ابتدا که روح را از عالم ارواح به علم اجساد تعلق می ساختند ، بر جمله ممالک ملک و ملکوت گذر دادند ، تا بر افلاک و انجم و عناصر بگذشت و از نباتی و حیوانی در گذشت و به مرتبه انسانی که اسفل سافلین موجودات است رسید ، چنانکه فرمود «ثمّ رددناه اسفل سافلین» (۲۱-۶۹) دیگر باره بواسطه نور ایمان و اعمال صالحه روی به اعلی نهد که «الا الذین آمنوا ..» . تا ذوق خطاب ارجعی باز نیاید محال باشد که در وی نور ایمان پدید آید ، لیکن نفس را شعوری نباشد که به حس باز داند خطاب را . سرّی در کسوت جذبه حق به سرّ روح رسد و نفس از صفت امّارگی روی بر گرداند . و به قبول ایمان و استعمال شرع آرد ، چنانکه خطاب «یا نار کونی برداً و سلاماً»(۲۱-۶۹) بسرّ آتش رسید ، و بی شعور آتش روی آتش از صفت محرقی بگردانید ، و به صفت «برداً و سلاماً»رسانید . از آن وقت که نفس به تصرف خطاب «ارجعی»روی از اسفل طبیعت امّارگی همی گرداند در مراجعت است با معاد خویش تا آنگاه که به کمال مرتبه معاد خاص «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنّتی»(۸۹-۳۰)رسد . واین جنّت که تشریف اضافت حضرت یافته است که جنتی بر جنات دیگر چندان تشرف دارد که کعبه بر مساجد دیگر که شرف اضافت «بیتی»(۷۱-۲۸)یافته است . و این سرّی بزرگ است فهم هر کس بدین معنی نرسد ، و بیان این اشارت در عبارت نگنجد .
و اسم امّارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب ، او باشد .و امّاره لفظ مبالغه است از امیر و آمر ، یعنی بغایت فرماینده و فرمانرواست . فرماینده است به موافقات خویش و مخالفت شرع حق ، و فرمانرواست بر جملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند . و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد و منقاد شرع نشود از صفت امارگی خلاصی نیابد ،که این دو صفت ضدّ یکدیگرند تا امّاره است مأموره نتواند بود ، و چون مأموره گشت از امّارگی خلاصی یابد .
فلاسفه را اینجا غلط عظیمی افتاد ، پنداشتند امّارگی نفس از صفات ذمیمه حیوانی است ، و پس در تهذیب اخلاق و تبدیل صفات رنج بردند به امید آنکه نفس را چون صفات ذمیمه به صفات حمیده مبدّل شود و از امّارگی به مطمئنگی رسد .
ندانستند که از مجرد این معاملات امّارگی بر نخیزد ، تا آنگاه که مأموره شرع نشود . ایشان پنداشتند شرع از برای تهذیب اخلاق می باید ، پس گفتند چون ما تهذیب اخلاق به نظر عقل حاصل کنیم ما را به شرع و انبیا چه حاجت باشد ؟ شیطان ایشان را از این مزّله به دوزخ برد ، نور ایمان حقیقی نداشتند ، تا ببینند که از حجاب طبع به طبع بیرون نتوان آمد.
که اگر کسی هزار سال به نظر عقل خویش نفس را ریاضت فرماید . تا در نفس هزار گونه صفا و بینایی و روشنایی پدید آید ، و بعضی حجاب صفات بشری بر خیزد ؛ این جمله تقویت حجاب طبع دهد ، و کدورت و نابینایی حقیقی زیادتر کند . زیرا که چون پیش از این صفا و بینایی نداشت طالب آن بود ،و می دانست که در کدورت و نابینایی است ؛ اکنون که قدرت اثر صفا و بینایی در نفس باز یافت ، پندارد صفا و بینایی حقیقی است از طلب فروماند ، و آن پندار ،حجابی معظم تر از جمله حجب شود ، و به نابینایی حقیقی بیفزاید . و این معنی جز دلی فهم نکند که مؤید بود به تأیید الهی ، و دیده سرّ او از «نورالله»بینایی یافته بود که «المؤمن ینظر بنورالله».بدانکه به حقیقت از اسفل طبیعت به کمند شریعت خلاصی توان یافت. که در شریعت است که جذبه حق تعبیه شده است ، و طبع ظلمت است و شرع نور ، از ظلمت به نور خلاص توان یافت که گفته اند «و بضدّها تتبیّن الاشیاء» .
● ذکر روایتهای پند آموز از کتاب ارزشمند تذکرهٔ اولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری
نقلست ؛ روزی امام صادق علیه السلام با موالی خود نشسته بود . ایشان را گفت : بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد همه را شفاعت کند . ایشان گفتند یا ابن رسول الله ، شما را به شفاعت ما چه حاجت ؟ که جدّ شما شفیع جمله خلایق است . صادق علیه السلام فرمود من بدین افعال خود شرم دارم که به قیامت ، در روی جدّ خود بنگرم .
« تذکرهٔ اولیاء - صفحه ۱۵ »
● « ذکر ابو اسحاق شهریار کازرونی قدس الله روحه »
نقلست ؛ شیخ ابو اسحاق شهریار کازرونی روزی پدرش گفت : تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی مبادا که در این کار عاجز شوی . شیخ هیچ نگفت تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک ، ناگاه یکی آمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت این را بین درویشان و مسافران صرف کن . چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت چندانکه توانی خدمت خلایق بکن که حق تعالی تو را ضایع نمی کند .
نقلست ؛ دانشمندی در مجلس شیخ حاضر بود چون شیخ مجلس تمام کرد دانشمند بیامد و در دست و پای شیخ افتاد . گفت چه بودت ؟ گفت به وقتی که مجلس می گفتی در خاطرم آمد که علم من از او زیادتر است و من قوت به جهد می یابم و به زحمت لقمه ای بدست می آورم و این شیخ با این همه جاه و قبول مال بسیار که بر دست او گذر می کند آیا در این چه حکمت است ! چون این در خاطر من بگذشت در حال چشم تو در قندیل افکندی و گفتی که آب و روغن در این قندیل با یکدیگر مفاخرت می کردند آب گفت من از تو عزیزتر و فاضلتر و حیات تو و همه چیز به من است چرا تو بر سر من نشینی ؟ روغن گفت برای آنکه من رنجهای بسیار دیدم از کشتن ودرودن و کوفتن و فشردن که تو ندیده ای و با این همه در نفس خود می سوزم و مردمان را روشنایی می دهم و تو بر مراد خود روی و اگر چیزی در برابر تو اندازند فریاد آشوب کنی، بدین سبب بالای تو ایستاده ام.
نقلست ؛ جهودی به مسافری شیخ آمده بود و در پس ستون مسجد نشسته و پنهان می داشت . شیخ هر روز سفره به وی می فرستاد . بعد از مدتی اجازت خواست که برود . گفت ای جهود چرا سفر می کنی جایت خوش نیست ؟ جهود شرم زده شد و گفت ای شیخ چون می دانستی جهودم این اعزاز و اکرام چرا می کردی ؟ شیخ فرمود که هیچ سرّی نیست که به دو نان نیرزد .
نقلست ؛ که شیخ می فرمود دنیاداران بندگان را به عیب جوارح ردّ کنند و به ظاهر وی نگرند و حق تعالی بندگان را به عیب دل ردّ کند و به باطن وی نگرد .
گفت ؛ مرد آنست که بستاند و بدهد و نیم مرد آنست که بدهد و نستاند و نامرد آنست که ندهد و نستاند .
گفت ؛ مؤمن تا لذات دنیا را ترک نکند لذّت ذکر حق نیابد .
گفت ؛ جهد کن که در میانه شب بر خیزی و وضو سازی و چهار رکعت نماز کنی و اگر نفس مطاوعت نکند دو رکعت بکن و اگر نتوانی چون بیدار شوی بگو لا اله الا الله محمد رسول الله .
پرسیدند ؛ که دوست نجاست و پلیدی از دوست باز می دارد چونست که حق تعالی بنده مؤمن را به گناه آلوده می کند چه سرّیست در این ؟ گفت این از جمله حکمت حق تعالی است که بنده گناه کند و توبه کند تا لطف و رحمت حق تعالی آشکار شود و قدر طاعت بشناسد و چون تشنه و گرسنه شود قدر طعام و شراب بداند و چون رنجور شود قدر صحّت و عافیت بداند . « تذکرهٔ اولیاء – صفحه ۶۶۷-۶۷۵ »● « ذکر شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه»
نقلست که شاه را دختری بود پادشاهان کرمان می خواستند . سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می گشت تا اینکه درویشی را دید که نماز نیکو می کرد . شاه صبر کرد تا از نماز فارغ شد گفت ای درویش اهل داری ؟ گفت نه ، گفت زنی قرآن خوان می خواهی ؟ گفت مرا چنین زن که دهد؟ که سه درم بیش ندارم ! گفت من دهم دختر خود به تو، این سه درم که داری یکی به نان ده و یکی را به عطر و عقد نکاح بند . پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه فرستاد دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید بر سر کوزه آب نهاده ، گفت این نان چیست ؟ گفت دوش بازمانده بود به جهت امشب گذاشتم . دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد . دختر گفت ای جوان ، من نه از بی نوایی تو می روم که از ضعف ایمان و یقین تو می روم که از دوش باز نانی نهاده ای فردا را اعتماد بر رزق نداری و لکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت ترا به پرهیزگاری خواهم داد . آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد . درویش گفت این گناه را عذری هست گفت ، عذر آنست که در این خانه یا من باشم یا نان خشک .
نقلست ؛که وقتی ابوحفض ، به شاه نامه ای نوشت ، گفت نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود پس نا امید شدم و السلام . شاه جواب نوشت که نامه ترا آینه دل خویش گردانیدم . اگر خالص بود مرا نا امیدی از نفس خویش آنگاه امیدم به خدای صافی شود و اگر صافی شود امید من به خدای صافی شود . خوف من از خدای آنکه نا امید شوم از خویش و اگر نا امید شوم از نفس خویش آنگاه خدای را یاد توانم کرد و اگر خدای را یاد کنم خدا مرا یاد کند و اگر خدا مرا یاد کند نجات یابم از مخلوقات و پیوسته شوم به جمله محبوبات والسلام .
گفت ؛اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آنگاه که فضل خود نبینند . چون فضل خود دیدند دیگر شأن فضل نباشد و اهل ولایت نباشد .
گفت ؛ فقر سرّ است نزدیک بنده چون فقر نهان دارد امین بود و چون ظاهر گرداند اسم فقر از او برخاست .
گفت ؛ علامت صبر سه چیز است : ترک شکایت ، صدق رضا و قبول قضا به دلخوشی .
گفت ؛ هرکه چشم نگاه دارد از حرام و تن از شهوات و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنّت و عادت کند به حلال خوردن ، فراست او خطا نشود .
نقلست ؛ خواجه علی سیرگانی بر سر تربت شاه نان می داد. روزی طعام در پیش نهاد و گفت خداوندا مهمان فرست ، ناگاه سگی در آمد خواجه بانگ بر وی زد و سگ برفت . هاتفی آواز داد از سر تربت شاه که مهمان خواهی چون فرستیم ، بازگردانی ؟ در حال برخاست و بیرون دوید بسیار گشت تا سگ را در گوشه ای خفته دید غذا پیش او نهاد . سگ هیچ التفات نکرد خواجه خجل شد و در مقام استغفار بایستاد و گفت توبه کردم . سگ گفت احسنت ای خواجه ، مهمان خوانی ، چون بیاید برانی ؟ ترا به چشم باید اگر نه ،سبب شاه بودی ، دیدی آنچه دیدی .
« تذکرهٔ اولیاء – صفحه ۳۲۶ – ۳۳۰ »
● « ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی رحمه الله علیه »
نقلست ؛ روزی شیخ المشایخ پیش آمد و کاسه ای پر آب پیش شیخ نهاده بود، دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد . شیخ ابوالحسن گفت از آب ماهی نمودن سهل است از آب آتش باید نمودن . شیخ المشایخ گفت بیا تا بدین تنور فرو شویم تا زنده که بر آید ؟ شیخ گفت یا عبدالله بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا به هستی او که بر آید . شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت .
نقلست ؛ وقتی جماعتی به سفری همی شدند بدو گفتند یا شیخ راه بیمناک است ما را دعایی بیاموز تا اگر بلایی پدید آید آن دفع شود . شیخ گفت چون بلای روی به شما نهاد از ابوالحسن یاد کنید . قوم را از این سخن خوش نیامد . آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند یک تن از ایشان در حال شیخ را یاد کرد و از چشم ناپیدا شد . عیّاران فریاد کردند که اینجا مردی بود کجا شد چرا او را و قماش او را نمی بینیم . او را هیچ آفت نرسید و دیگران مال برده بماندند . چون پیش شیخ بازگشتند سرّ مطلب را پرسیدند ، شیخ گفت شما که حق را به مجاز خوانید و ابوالحسن به حقیقت . شما ابوالحسن را یاد کنید ابوالحسن برای شما خدای را یاد کند که کار شما برآید که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد .
نقلست ؛ مردی آمد و گفت خواهم که خرقه پوشم ، شیخ گفت ما را مسئله ای است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی ، گفت اگر مرد چادر زنی سر گیرد زن شود ؟ گفت نه ، گفت اگر زنی جامه مردی هم در پوشد هرگز مرد شود ؟ گفت نه ، گفت تو نیز اگر در این راه مرد نیستی بدین مرقّع پوشیدن مرد نگردی .
نقلست ؛ شخصی بر شیخ آمد و گفت دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم . گفت زنهار تا به خویشتن دعوت نکنی گفت شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد ؟ گفت آری که کسی دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی .
نقلست ؛ محمود غزنوی نزد شیخ آمد و گفت مرا از بایزید حکایتی بر گو شیخ گفت بایزید گفته است که هر که مرا دید از رقم شقاوت ایمن شد . محمود گفت از قدم پیامبر زیادت است و بوجهل و بو لهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند . شیخ گفت محمود را که ادب نگه دار و تصرّف در ولایت خویش کن که مصطفی علیه السلام را ندید جز چهار یار و صحابه او و دلیل برین چیست ؟ قوله تعالی « و تراهم ینظرون الیک و هم لا یبصرون» (۸- ۱۹۸) . محمود را این سخن خوش آمد .
نقلست که شیخ گفت : دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود .آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود. برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن . چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد در خواب شد دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم . او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او می کنید ؟ گفتند زیراکه آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند .
نقلست ؛که چون وفات شیخ نزدیک رسید گفت کاشکی دل پر خونم بشکافتندی و به خلق نمودندی تا بدانندی که با این خدای بت پرستی نخواهد آمدن . پس گفت سی گز خاکم را فروتر برید ، روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود و آنگاه وفات کرد . « تذکرهٔ اولیاء – صفحه ۵۷۱ – ۶۱۹ »
حبیب عباس زاده
منبع : آموزش نیروی انسانی شهریار