پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بیداری های آن خواب


دمی که خویش را در تابوت دیدم آن دم همه دور من جمع شده بودند . پیر مردی سالخورده نیز چند قدم آن سو تر یک ریز فریاد می زد که بگذارید من نیز به جمع شما بپیوندم . آن سوی دگر زنان عشیره ای بودند که مویه ی آنها آواز متداول کل را سر می داد . واین طرف مردان دودمان من که بر سر و سینه می زدنند . من نیز در روزنه های تابوت با چشمانی درشت ولی خندان به همه زل زده بودم . چند کوچه بالاتر از کوچه ی ما نیز صدای دهل می امد . اری انگار که عروسی پسر همان پیرمر دی بود که می گفتند چندین و چند سال است که در هر ثانیه می میرد و زنده می شود اما هنوز هم با این که سن آن از صد گذشته است ولی سرحال و قبراق است . اری همان پیر مردی که فریاد می زد بگذارید من نیز به جمع شما بپیوندم .
به ناگه موری به جمع من و تابوت پیوست . دقیقا در بیداری ی مطلق بودم که با چشمانی باز دیدم که از روزنه ی تابوت خود را به داخل تابوت رساند و از نوک انگشت پا تا سر من راهی را طی کرد و بالاخره در خانه ی چشمانم نشست . از او پرسیدم ؟ چرا با این همه جا چشمان مرا برگزیدی . در جواب گفت این رازی است که نمی توانم فاش کنم . گفتم ولی من شنیده ام که ادم وقتی می میرد بدنش مورد هجمه ی مورها قرار می گیرد . گفت نه انی که گفته اند این نیست . در این حین به ناگه دیدم که به این همه هیاهو و سر و صدا یی که هر کدام به رنگی بود صدای اسمان نیز اضافه شد . اری اسمان نیز یک لحظه چشمانش را به هم بست و به ناگاه چشمانش را باهزاران صدا باز کرد . بارانی امد اما بسیار آ رام و دل انگیز ـ بعد برفی امد که آن نیز از سکوتی بسیار لذیذ و دوست داشتنی برخوردار بود و بعد تند بارانی امد که اغلب ان جمع مرا تنها گذاشتند و هر کدام خویش را به خانه ی خویش خواندند و بعد از آن تند باران به ناگه تگرگ بسیار تندی بارید که هر دانه ی آن به اندازه ی یک سیب درشت بود و این بار دیگر خبری از هیچ صدایی از آن همه صدا به چشم و حتی به گوش نرسید.
به طوری که آن مور نیز مارا تنها گذاشت و جالب این که تابوت را نیز از ما جدا کردند . من نیز که خجالت می کشیدم که بلند شوم و صدا زنم که من نمرده ام بلکه زنده ام خود را به همان مردن زدم . گرچه همه رفته بودند و تنها شاهد من همان تگرگ تند و سنگین بود و البته زمین نیز بی خبر از ما جرای من نبود . ولی باز می ترسیدم که شاید از دور و یا در خانه یکی مرا ببیند و در همانجا سکته کند .
بالاخره چه بگویم من یک جو رایی غیرتی شده بودم و بخاطر همین تا جا داشت تگرگ بر سر و صورتم می کوبید . اری انقدر کوبید که تمام بدن من سرخ شد تا به ناگه جلوی چشمانم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم که چه ها شد . گویی که بعد از این که از هوش رفته بودم تگرگ اسمان نیز مرا رها کرده بود و یواش یواش دیدم که چشمانم دارند به سوی یک نور کم رنگ باز می شوند . که به یک بار جانی تازه گرفتم و دیدم که سپیده ای سبز در وجودم تابیده است . به طوری که تمام بدنم را گرم کرده بود . و در همین حال و هوا بودم که به ناگه از خواب بیدار شدم و تنها چیزی را که پیش خود حس کردم زمینی بود که فرش زیر پای من شده بود و آن دیگر لانه ی موریانه ای که موریانه های آن با نگاهی حق به جانب به چشمان من خیره شده بودند .

نوشته عابدین پاپی
منبع : مطالب ارسال شده