جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
گفتوگوی ادیان
اریک امانوئل اشمیت، در چهار داستان تحت عنوان «مجموعه نامرئی»، به گفتوگوهای میان مذاهب و ادیان آسمانی میپردازد: «میلارپا» را درباره بودائیسم، «موسیو ابراهیم و گلهای قرآن» را درباره صوفیسم، «اسکار و خانم صورتی» را درباره مسیحیت و «پسر نوح» را درباره گفتوگوهای میان دو دین آسمانی نوشته است. این چهار داستان، میلیونها خواننده در کشورهای مختلف داشته و موفقیت چشمگیری برای نویسندهاش به ارمغان آورد. در ادامه، قسمتی از داستان «پسر نوح» را میخوانیم که سمیه نوروزی آن را ترجمه کرده و به زودی توسط نشر باغ منتشر خواهد شد:
وقتی ده سالم بود، جزء بچههایی بودم که هر یکشنبه حراجشان میکردند.
نه این که خیال کنید میفروختندمان: از ما میخواستند روی یک سکوی چوبی، پشت سر هم راه برویم، بلکه پسندمان کنند. لابهلای جمعیت، هم ممکن بود زوجی پیدا شود که سرپرستیمان را قبول کند؛ هم امکان داشت پدر و مادر واقعیمان را که از جنگ برگشته بودند، ببینیم.
هر یکشنبه، از تختهها بالا میرفتم به این امید که بشناسندم، یا دستکم انتخابم کنند.
هر یکشنبه، در محوطه سرپوشیده ویلا ژون، فقط ۱۰ قدم فرصت داشتم تا خودی نشان دهم، ۱۰ قدم تا خانوادهدار شدن، ۱۰ قدم تا اینکه دیگر یتیم نباشم. کم پیش میآمد که در همان قدمهای اول روی سکو، اعتماد به نفسم را از دست بدهم، اما از وسط راه به بعد، ضعف وجودم را میگرفت و آخر مسیر، ماهیچههای ساق پایم به سختی از زمین کنده میشد. در انتهای سکو، خلاء انتظارم را میکشید؛ درست مثل لبه تخته شیرجه. سکوتی عمیقتر از سکوت پرتگاه. از این کلههایی که صف کشیده بودند، از بین این کلاهها، سرها و موها، یک دهان باید باز میشد تا از شادی فریاد بزند: «پسرم!» یا: «خودشه! همون که میخواستم! به فرزندی قبولش میکنم!» انگشتهای پا، جمع، و بدن سفت و کشیده میشد به سمت این صدایی که از بیچیزی و بیکسی بیرونم میکشید؛ آن وقت بود که مطمئن میشدم از خودم خوب مراقبت کردهام.
خروسخوان بیدار میشدم، از خوابگاه لیلیکنان میرفتم تا دستشوییهای سردی که صابون سبزش پوستم را خراش میداد؛ صابونی به سفتی سنگ، که طول میکشید تا نرم شود و در کف کردن خسیس بود. ۲۰ بار مدل موهایم را درست میکردم تا مطمئن شوم همانطور که میخواهم حالت گرفتهاند. به خاطر اینکه لباس رسمی آبی رنگم روی شانههایم خیلی تنگ و برای مچ دست و قوزک پایم خیلی خیلی کوتاه شده بود، توی پارچه زبر و زمختش جمع میشدم تا معلوم نشود بزرگ شدهام.
وقتی امیدواری، نمیدانی پایان شب، سیاه است یا سفید؛ برای سقوطی آماده میشوی که آخرش را نمیدانی. شاید بمیری؟ شاید هم برایت دست بزنند؟
کفشهایم که اصلا روبهراه نبودند. انگار دو تکه مقوا را خورده و بعد، بالا آورده بودند. بیشتر سوراخ داشت تا رویه کفش. چیز گشاد و وارفتهای که با بندهایی از نخل ماداگاسکار گرهشان میزدم. مدلی پر از هواکش که به سرما و باد و حتی انگشتهای پایم نه نمیگفتند. دو لنگه کفش گَل و گشاد که در باران هیچ مقاومتی از خود نشان نمیدادند، مگر آنکه چند لایه از گل و لجن پرشان کرده باشد. از ترس اینکه نکند از دست بروند، نمیتوانستم دل به دریا بزنم و تمیزشان کنم. تنها چیزی که باعث میشد دیگران به عنوان کفش قبولشان کنند، این بود که میپوشیدمشان. اگر آنها را دستم میگرفتم، مطمئن باشید هر کس که رد میشد، با لبخندی سطل آشغال را نشانم میداد. آنوقت مجبور میشدم یک هفته تمام آشغالهایم را خالی نکنم. اما بازدید کنندههای ویلا ژون که از آن پایین نمیتوانستند کفشها را ببینند. تازه! کسی به خاطر کفش ردم نمیکرد! مگر لئونارد مو سرخه نبود که با پاهای لختش نمایش داد، پس چطور توانست پدر و مادرش را دوباره پیدا کند؟
- میتونی برگردی سالن ناهارخوری، ژوزف جان.
هر یکشنبه، با این جمله تمام امید و آرزوهایم به باد میرفت. پدر پون گوشزد میکرد که این بار هم اتفاقی نیفتاده و من باید صحنه نمایش را ترک کنم.
عقبگرد. ۱۰ قدم تا آب شدن. ۱۰ قدم تا غم و غصههای تازه. ۱۰ قدم تا دوباره یتیم شدن. انتهای سکو، هنوز کودک دیگری بیقراری میکرد و پا به زمین میکوبید. دندههایم به قلبم فشار میآورد.
- پدر جان، فکر میکنین منم بتونم؟
- چی رو، پسرم؟
- پدر و مادر پیدا کنم.
- پدر و مادر! خدا کنه پدر و مادر واقعیات جون سالم به در برده باشن و همین روزا پیداشون شه.
از بس به هیچ نتیجهای نمیرسیدم، خودم را مقصر میدانستم. راستش، خودشان دیر کرده بودند. برای برگشتن. یعنی فقط تقصیر آنها بود؟ اصلا هنوز زنده بودند؟
۱۰ ساله بودم. سه سال قبلتر، پدر و مادرم مرا به غریبهها سپرده بودند.
بعد از چند هفته جنگ تمام شد. با تمام شدنش امید و آرزوهامان به باد رفت. ما بچههایی که مخفی شده بودیم، انگار سرمان به جایی خورده باشد، باید به واقعیت برمیگشتیم تا بفهمیم، که هنوز هم خانوادهای داریم، یا روی زمین تک و تنها خواهیم ماند...
ماجرا در یک تراموا شروع شد.
من و مامان از بروکسل رد میشدیم؛ نشسته بودیم ته واگن زردی که با صدای ناجوری جرقه میپراند. با خودم فکر میکردم همین جرقههایی که از سقف میریزد، سرعتمان را زیادتر میکند. روی زانوهای مادرم، در عطر شیرینش فرو رفته و دستهایم را دور یقه دمروباهیاش پیچیده بودم؛ با سرعت از وسط شهری گرفته و ابری میگذشتیم. هفت سال بیشتر نداشتم، اما پادشاه دنیا بودم: برین عقب، داهاتیا! بذارین رد شیم! همانطور که جلو میرفتیم، ماشینها کنار میزدند، گاریها ترس برشان میداشت، پیادهها فرار میکردند؛ من و مادرم، انگار زوجی بودیم در کالسکه سلطنتی.
از من نپرسید مادرم شبیه چه بود: مگر میشود خورشید را وصف کرد؟ مادرم گرم بود، روحیه میداد، شادم میکرد. اینها را بیشتر یادم مانده تا قیافهاش. کنارش که بودم، میخندیدم، و کسی نمیتوانست اذیتم کند.
سمیه نوروزی
منبع : روزنامه کارگزاران
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انتخابات دانشگاه تهران عراق رهبر انقلاب احمد وحیدی مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم روز معلم نیکا شاکرمی مجلس
سیل هواشناسی آتش سوزی تهران شهرداری تهران آموزش و پرورش قوه قضاییه پلیس فضای مجازی معلم سلامت زلزله
قیمت خودرو سهام عدالت تورم قیمت طلا سازمان هواشناسی خودرو بازار خودرو قیمت دلار قیمت سکه بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو
مهران غفوریان ساواک موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ سینمای ایران تبلیغات نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی سینما عفاف و حجاب
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس انگلیس نوار غزه اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر علی خطیر بازی باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران تراکتور رئال مادرید
اپل هوش مصنوعی فناوری آیفون گوگل ناسا مدیران خودرو تلفن همراه
خواب فشار خون چای کبد چرب دیابت