جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چهار شعر از عباس صفاری


چهار شعر از عباس صفاری
● اعتراف یک دزد
خوشا به حال شاعران نظرکرده ای
که بیت اول شعرشان
هدیه ی خدایان است
من اما برای مطلع این شعر
نمی توانستم تا ابدالدهر
در انتظار خدایانی فراموشکار بنشینم
مثل سوار از جان گذشته ای
که در قبیله ی اجدادی ام
می ربوده است
زیر نگاه ناباور مهتاب
دïردانه دختر خان را
از درگاه خیمه ی خواب آلود
من نیز سالهاست
نخستین جمله ی شعرم را
زیر نگاه ناباور فرشتگان
از بارگاه خدایان دزدیده ام
بی گïدار اما
به آب نمی زنم هرگز
از گردباد به عاریه
کفش هایش را می گیرم
از باران تردستی اش
و از چوبه ی دار طنابش را
شنیده ام خدایان نیز
بندگانی را که ناخنک
به دار و ندار دیگران می زنند
اصلن دوست نمی دارند
اما هر از گاه
بنده ی ناشکری از رده ی من
به گوشه ای از ابدیت آنها
دستبرد اگر بزند
به رویً مبارکشان نمی آورند.
● یادگار ابدی
شمع نیستم
که به یک فوت تو
کلاه از سرم بیفتد
رسم دهان دوختن نیز تازگی ها
با رواج شکنجه ی روح
یکسره منسوخ شده است
اصلن لازم نیست از این پس
حرفی بزنم
دهانم را باز نکرده دنباله ی حرفم را
پرندگان می گیرند و صدا در صدا
گوش فلک را هم کر می کنند
چه برسد به گوش های تازه تنیده ی تو
تو دیر جنبیدی زرنگ
پیش از آن که سنگ را
به جانب دریا پرتاب کنم
باید دستم را می گرفتی
حالا جلوی این موج ها را که دایره وار
به سمت اسکله ها می روند
دیگر نمی توان گرفت
این را هم بگویمت؛
عروسک وودونی که قلب پارچه ای را
سوزن باران کرده ای
المثنای من نیست
المثنای من امشب
گربه ی سیاهی است
که راه پس و پیش
اگر نداشته باشد
خیز برمی دارد
به سمت صورت حق به جانبت
و چنگال های تیزش را
نه بر پوستی که قرار است
پشت سر بگذاری
بلکه بر روح تو خواهد کشید
خطوط خونچکانی که به یادگار از من
با خود به ابدیت ببری.
● قدیس خیابان هشتم (۵)
با خود عهد کرده است
تا سرازیری گور کودک بماند
و زندگی را آنقدر به بازی بگیرد
که بازماندگان مرگش را نیز
بازی تازه ای بپندارند
بی قراری یک قطب نما را ندارد
شباهتش را اما
به ستاره ی تخسی که هر شب
ویراژ می دهد در آسمان
نمی توان انکار کرد
کشف زیبایی را
حتا در یک جفت گوشواره ی پلاستیک
وظیفه ی خود می داند
حسادت اما نمی ورزد
حتا به زرگری که می گویند
در کشمیر زندانی است
و برای همسر جوانش تا به حال
هزار جفت گوشواره از سنگ و صندل
تراشیده است
در گیر و دار این سال ها
دوستان هم پیمانش در خفا
بزرگ شده اند
و هر جا می روند مثل قناری
قفس های زیبایشان را نیز
با خود می برند
در حضور او اما
ادای بچه ها را درمی آورند
انگار که بچه گول می زنند
دوستانش هرگز
پنهان کاران ماهری نبوده اند
امشب نیز به هر دری بزنند
از ظاهرشان پیداست
یک بار دیگر
بازیگر او بوده است
و تماشاگر آنها.
● جفت ۵
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
● جفت ۵
حیف که زمین خوردن آدم
حتا از نوع نظامی اش
خنده دار نیست
با پوست موز رسیده ای
اگر خنده دار بود
زیر چکمه های یک ژنرال چهارستاره را
برایت هدف می گرفتم
و با طنین خنده ات پاره می کردم
چُرت سربازان اتوبوس را
با این غروب بی سر و پا
چه کارها که نمی توان کرد
سرش را گوش تا گوش
و شیک و قشنگ
هم با پنبه می توان برید
هم با خنده
انتخابش با توست
که حی و حاضر
استاده ای دم در
منبع : روزنامه شرق