یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


می‌خواهم زنده بمانم


می‌خواهم زنده بمانم
در اتاقش روی تخت نشسته بود. در حالی که دستانش را جلوی صورتش گرفته بود، هق هق گریه می‌کرد و دائماً تکرار می‌کرد: "می‌خواهم زنده بمانم!"
سارا، زن جوان لبنانی که در سوئد پرورش یافته، به تازگی وارد یکی از خانه‌ها‌ی زنان در سوئد که پناهگاه زنانی است که مورد خشونت قرار گرفته‌اند، شده است.
هیچ چیز به همراه نداشت، نه لباسی، نه پولی و نه حتی کارت شناسایی. بعد از این که همسرش به سرکارش رفته و او را تهدید به قتل کرده بود، او دیگر به خانه بازنگشت. مجبور شده بود، همه چیز، حتی دو فرزند خردسالش را رها کند و جانش را از تحمل ضربات چاقو و یا فشار دستانی مردانه به دور گردنش و مرگ حتمی نجات دهد.
"اگر او مرا نکشد، پدرم این کار را خواهد کرد. مادرم هم با او همدستی خواهد کرد. آن‌ها می‌گویند، من آبروی‌شان را برده‌ام. مادرم فکر می‌کند، اگر من را نکشند و آبروی خود را حفظ نکنند، دیگر کسی به خواستگاری خواهرهایم که هنوز در خانه هستند، نمی‌رود. پدرم تا زمانی که من نمیرم نمی‌تواند جلوی فامیل سربلند کند و همسرم بالاخره از شر من خلاص خواهد شد."
▪ آیا هیچ آشنایی قبل از ازدواج و یا هیچ علاقه‌ای بین تو و همسرت نبود؟
"او پسرعمویم بود. پدر من و عمویم با هم به توافق رسیده بودند که این ازدواج صورت گیرد. من او را دوست نداشتم و نمی‌خواستم با او ازدواج کنم. او هم از اول مخالف ازدواج با من بود و مرا دوست نداشت. بعد از ازدواجم هم همیشه مرا تحقیر می‌کرد. کتکم می‌زد و با زن‌های دیگر به طور علنی رابطه داشت. تمامی این‌ها را من بایستی تحمل می‌کردم.
اما به محض این که از طریق اینترنت و پالتاک با پسری مصری آشنا شدم، از نظر آنان بزرگترین گناه را مرتکب شده ام و آن ها حاضرند به خاطر آن مرا بکشند، در حالی که من هنوز آن پسر را حتی ملاقات نکرده‌ام."
از سارا پرسیدم، تو که در اینجا بزرگ شدی، چرا تن به ازدواج اجباری دادی؟ حتماً در مدرسه یا از طریق دوستان و یا رادیو و تلویزیون، حتی به عنوان یک کودک، از حقوق خود باخبر شدی و می‌توانستی از ادارات مسئول کمک بخواهی.
"در سوئد که بودم، نمی‌دانستم این نقشه را برایم کشیده‌اند. ۱۵ ساله بودم که مرا برای ملاقات اقوام به لبنان فرستادند و از قبل ترتیب همه چیز را داده بودند. در شرایطی نبودم که – نه- بگویم. می‌ترسیدم دیگر اجازه ندهند به سوئد بازگردم. زمانی که ۱۸ ساله شدم، ازدواج سوئدی‌ کردم و او از لبنان به اینجا آمد."
سارا در بین صحبت‌هایش به نکته‌ی جالبی اشاره کرد:
"دختران لبنانی در لبنان، حتی دختران مسلمان، خیلی آزادتر از دخترانی هستند که اینجا در خارج زندگی می‌کنند. آن‌ها در ساحل بیکینی می‌پوشند. دوست پسر دارند و با هر کسی که بخواهند ازدواج می‌کنند. اما خانواده‌هایی که حدود ۲۰ تا ۳۰‌سال پیش مهاجرت کردند، هیچ تغییری نکردند و حتی از زمان آمدن خودشان به اینجا نیز متعصب‌تر هستند.
آنان نه خود را با جامعه‌ی اینجا وقف داده‌اند و نه دچار تحولاتی شده‌اند که در کشورهای خودشان روی داده و نسل جوان دخترانی که در اینجا بزرگ شده و زندگی می‌کنند، بهای این تعصبات را با خون خود می‌پردازند."
▪ از کجا اینقدر مطمئنی که تو را خواهند کشت؟
"تمام دخترانی که از فامیل ما هستند و در کشورهای اروپایی زندگی می‌کنند، دچار این سرنوشت هستند. در دل کشورهای اروپایی زندگی می‌کنیم اما مانند ماهی‌هایی می‌مانیم که در یک تنگ بلور اسیر هستند. زندانی سنت‌ها و مذهب و افکار متعصبانه پدران، برادران و شوهرانمانیم.
یا باید به ازدواج اجباری و یک عمر تحقیر تن دهیم یا بمیریم. مانند دخترعمویم که در برلین زندگی می‌کرد و کشته شد. گناه قتل او را به گردن برادر کوچکش انداختند و او نیز پذیرفت، تا به این ترتیب شامل قانون جزایی نوجوانان شده و پدر و برادرانش از مجازات سنگین نجات پیدا کنند."
▪ آیا ادارات مسئول و یا پلیس اینجا خبری از این فجایع ندارند؟
"اینجا زمانی که از نظر مالی مستقل از دولت باشی اصلاً کسی سراغت را نمی‌گیرد. بسیاری از خارجی‌هایی که در کارهای خلاف و باندهای قاچاق دست دارند و یا به دلیل دیگری پولدارند، زنان‌شان اصلاً در اجتماع حضور ندارند. آن‌ها حتی اجازه خارج شدن از خانه را ندارند.
من زنی را می‌شناسم که ۲۰ سال است، شوهرش در خانه محبوسش کرده است و همه‌ی اهل فامیل نیز این را می‌دانند، ولی حتی اگر به مقامات مسئول خبر دهی، اقدامی نمی‌کنند. آنان حتی حرف‌های زنانی مثل من را که از خانه فرار می‌کنند ، باور نمی‌کنند. ‌.. (هق هق گریه) آن‌ها نمی‌فهمند، من فقط می‌خواهم زنده بمانم."
افسانه پایدار


همچنین مشاهده کنید