شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

انسان برهنه و ملت


انسان برهنه و ملت
۱- داستانِ ساخته شدنِ یك «ملت»، كه ضرورتاً همواره از جلو به عقب روایت می شود، همچون نوعی قصه پریان است برای به فراموشی سپردن و كنار آمدن با برهنگی «انسان به ماهو انسان». داستانی كه بارها و بارها توسط نسل های جدید و فاتحان جدید تكرار می شود.
امروزه، بیش از هر زمان دیگری، گرایش های ناسیونالیستی، مبین ترس و دهشتی بنیادین اند كه همگان را گرفتار ساخته است: ترس از برهنگیِ انسان بودن. تمام آن گفتارهای رمانتیك و صلح طلب و به اصطلاح معنوی گرایی كه «مرزهای جغرافیایی و سیاسی» را بی اهمیت می انگارند، در مورد رمز سیاست و لاجرم رمز زندگی در اجتماع بشری دچار سوءتفاهمی عمیق اند. تقسیم بندی دوباره دولت- ملت ها و جابه جایی گسترده سرحدات كشورهای اروپایی در قرن اخیر به واقع معرفِ مرزكشیِ دوباره سرحداتِ خود مفهوم «انسان» بوده اند. ۲- بعد از دو جنگ جهانی در آغاز و نیمه قرن بیستم، نقشه اروپا دگرگون گشت و مرزها جابه جا شد.
با فروپاشی امپراتوری اتریش- مجارستان و تكه پاره شدن دولت- ملت های عظیم و قلمروهای ارضی، مفهوم «ملت» نیز، از قضا به لطف غیبت آن برای میلیون ها انسان، اهمیتی بس حاد یافت. پس از جنگ اول و معاهدات صلح (در سال های بین ۱۹۱۹ و ۱۹۲۴) انبوه دولت- ملت های كوچك و جانشین و میلیون ها انسانِ بی دولت و مهاجر به وجود آمد، آدم هایی كه ناگهان از حق تابعیت كشوری خاص، یعنی از یك «موطن»، محروم شده بودند و دیگر واجد هیچ منزلت نمادین- قانونی- سیاسی ای نبودند مگر منزلت صرف «انسان بودن».
هانا آرنت در یكی از فصول كتاب «خاستگاه های توتالیتاریانیسم»، تحت عنوان «افول دولت- ملت و پایان حقوق بشر»، مسیر این بی خانمانی نمادین و عیان شدن تناقضات اعلامیه حقوق بشر را به شیوه ای منسجم و تاریخی ردیابی می كند. او به درستی نشان می دهد كه چگونه حقوق بشر بیش از هرچیز حقوق شهروند است و نه حقوق بشر به ماهو بشر، نكته ای كه نزدیك به سه دهه بعد، جورجو آگامبن آن را در متن پروژه خویش درباره نسبت قانون و خشونت و حاكمیت بسط می دهد. تناقض یا نارسایی ای كه آرنت برجسته می سازد، در خودِ عنوان اعلامیه نیز مشهود است: «اعلامیه حقوق بشر و شهروند»، حال آنكه آنچه به واقع یگانه منبع مشروعیت بخش به چنین حقوقی است دقیقاً جزء دوم، یعنی «شهروندی»، است.
یكی از مهمترین مسائل جهانی اخیر كه بخش عظیمی از سیاست چپ معاصر را نیز به خود مشغول كرده است همان مسئله پناهندگان، مهاجران و كارگرانِ بدون اوراق و مدارك است، یعنی همان مسئله «بی دولت بودن». مهاجران به سادگی نمی توانند از حقوقِ به اصطلاح اولیه و طبیعی بشر و حقوق اجتماعی و رفاهی برخوردار شوند، زیرا شناسنامه ای ندارند كه تابعیت آنها را به «زمینی» كه هم اینك بدان پناه آورده اند به اثبات رساند. پس نه حق كار دارند، نه حق بیمه و... وضعیت آنها در مقام استثنای موجود در قاعده «حقوق بشر» به خوبی تناقض نهفته در آن را نشان می دهد.
در اصل، این اعلامیه را باید «اعلامیه حقوق بشر در مقام شهروند» نام نهاد. حرف اضافه «و» در عنوان اصلی به واقع نشانگر وابستگی تام و تمام اولی و دومی است و نه صرفاً نوعی عطف. اقامت در درون مرزهای دولتشهر شرط خطاب شدن به عنوان انسان است. ما زمانی از حقوق انسانی خویش برخوردار خواهیم شد كه پیشتر از حق تابعیت در یك دولت- ملت برخوردار شده باشیم. تمام لفاظی ها درباره «شأن بشر» و «كرامت انسانی» بدون توجه به «نژاد و ملیت و...» بی معنا است. هیچ سازمان بین المللی ای هم، از جنگ جهانی اول تاكنون نتوانسته است حقوق بشر برهنه بی ملت را مستقل از حاكمیت یك دولت- ملت خاص اعاده كند. برهنگی انسان به ماهو انسان همانقدر ترس آور و كراهت بار و شرم آور است كه برهنگی جسمانی او در ملاءعام. كسی كه حكومت و ملت خویش را از دست می دهد و به قول آرنت «بی دولت» (Stateless) می شود، ضرورتاً «حقوق انسانی» خود را نیز از دست می دهد و به وجودی صرف، به حیات برهنه تقلیل می یابد.
۳- دقیقاً در متن همین دهشت ناشی از برهنگی یا وجود صرفِ «انسان بودن»، بیرون از هر دولتشهر و اجتماع، است كه ملیت و ملی گرایی به منزله دستاویزی نهایی و در عین حال بنیادین سربرمی آورد و به یگانه جامه ای بدل می شود كه می تواند وجود نامرئیِ آدمی را مرئی سازد. تمامی مظاهر و نمودهای ناسیونالیسم و تعصبات ملی و قومی معرف تلاش آدمیان برای گریز از برهنگی «انسانیِ» خویش و پناه جستن در زیر سقفِ یك دولتشهر است (این خط فكری، به طرزی جالب و بامعنا ما را به سوی تفسیری اگزیستانسیالیستی از ناسیونالیسم سوق می دهد). درست همانطور كه، به قول هگل، هستی مطلق همان نیستی مطلق است، آنجا ما با بشر برهنه و ناب، بری از تمام واسطه ها و تفاوت های فرهنگی/ نمادین روبه رو می شویم، به واقع با حیوان یا حیاتی برهنه و ناب روبه رو شده ایم. ملیت، به سبب پیوند ذاتی اش با امر سیاسی و مفهوم كلیدی قلمرو یا تمامیت ارضی (كه در حكم اصل بر سازنده هر دولت- ملتی است) نخستین پوششی است كه برهنگی انسانی/ حیوانی را پنهان می كند، پوششی كه تجاوز و بی حرمتی بدان همواره منشأ خشونت آمیزترین نفرت ها و ستیزها و جنگ ها بوده است. تفاوت ملیتی تفاوتی كلیدی است.
در واقع آنچه مهم است نفس وجود همین تفاوت است و نه محتوای آن. درست مثل مسابقات فوتبال در سطوح جهانی كه امروزه بدل به عرصه موجه و مقبول تجلی تمایلات ناسیونالیستی شده است. ما فقط زمانی از بازی حقیقتاً لذت می بریم كه هوادار پروپاقرص یك تیم ملی خاص باشیم و مهم نیست «چه» تیمی. اگر تمایز بنیادین دوست/ دشمن را كه اشمیت در عرصه سیاست قائل می شود، بپذیریم و آن را یگانه تمایز واقعی و تعیین كننده در سیاست بدانیم، آنگاه باید گفت چنین تمایزی به زبان «ناسیونالیسم» سخن می گوید.
در ژارگون فاشیستی، تركیبی وجود دارد كه هیتلر بر آن تاكید فراوان داشت، تركیبی كه به راستی جوهر ناسیونالیسم را عیان می سازد: Lebensraum یا همان «فضای حیاتی»، یعنی قلمرو و مكانی كه برای حیات یك ملت ضروری است، فضایی كه یك ملت بتواند در آن تنفس كند و جنب بخورد. در كُنه ناسیونالیسم، همواره اشاره به همین فضا یا قلمرو نهفته است، فضایی كه غالباً تنگ و كم جا است. (به زعم نازی ها، یهودیان این فضا را برای ملت آلمان تنگ كرده بودند). مسئله اصلی چیزی جز تصرف اراضی و اسكان دادن خیل آدمیان و تشكیل نوعی اجتماع نیست، اجتماعی كه فقط بعدها، به شیوه ای معكوس، خود را یك «ملت» می نامد كه دارای خاستگاه و تاریخی باشكوه است. این خاستگاه بنا است كنش اولیه و خشونت آمیز تصرف ارضی و قرقِ آن فضای لازم برای زیست را سركوب و پنهان كند. ملت ها خاستگاه خود را همواره جایی ورای ارض و خاك قرار می دهند، حال آن كه جوهر آن چیزی جز زمین نیست. بنابراین كسی كه خارج از این قلمرو است، بالقوه دشمن است، «تهدیدگر» است، و به واقع «ناانسان» است. دشمن و متجاوز را می توان كشت بی آنكه جرمی به حساب آید.
۴- به یك معنا، ناسیونالیسم یا ملیت پرستی به راستی در صدر فضایل بشری قرار گرفته اند. خیانت به خاك و وطن غالباً مجازات مرگ را از پی دارد. در مورد تقریباً همه چیز می توان كوتاه آمد اما در مورد ملیت نه. آدم ها عادت دارند وقتی از خاك و میهن سخن می گویند از استعاره های «ریشه داشتن» و «كس و كار داشتن» و «هویت» استفاده كنند. از قرار معلوم تمام الهامات انسان دوستانه كاذب از آب درآمده اند: ما فقط زمانی آدم به حساب می آییم كه عضوی از یك ملت باشیم و نه یكی از اعضای آن به اصطلاح بنی آدم یا بشریت. انسان در یكه بودگی یا تكین بودگی خویش قابل بازنمایی نیست و به راحتی نمی توان از حقوق اش دفاع كرد. فرد فقط به میانجی یك واسطه خاص، یعنی همان دولت، است كه می تواند با كلی بودگیِ «نوع بشر» یكی شود.
یعنی برای آنكه بشر به ماهو بشر انسان برهنه و فارغ از هر نوع وجه تمایز فرهنگی و نمادین (به وسیع ترین معنای كلمه) به «انسان»، در عین برهنگی اش، بدل شود، میانجی گری عنصر دیگری لازم است، عنصر دولت، و نیز مكان خاصی هم لازم است: دولتشهر، یا همان عرصه دولت- ملت ها. فقط از این طریق است كه انسان با خودش یكی می شود. حقوق بشر حاكمیت ملی را پیش فرض گرفته است. من فقط در مقام یك آلمانی یا ایرانی یا افغانی است كه واجد حقوق انسانی می شوم. در غیر این صورت، در منطقه ای متعلق به هیچ كس سرگردان خواهم ماند.
ولی در مقابل، باید به قساوت نهفته در فرهنگ های ماقبل مدرن و قبیله ای و بسته نیز اشاره كرد. مسئله نه كنار گذاشتن حقوق بشر به شیوه ای ارتجاعی، بلكه تلاش برای فرارفتن از آن و تحقق بخشیدن به وعده آن در ورای قانون و دولتشهر است.
در جهان ماقبل مدرن، ما هنوز با وجه كلی و انتزاعی «انسان»، با برهنگی رهایی بخش آن، سروكار نداریم. هرچه هست جایگاه از پیش مقرر آدمی در ساحت نمادین است. بی خانمانی سوژه دموكراتیك مدرن به واقع شرط آزادی و كنش خلاقانه اوست. فقط به مدد از دست دادن تمام زوائد فرهنگی و تفاوتی و برهنه شدن تام و تمام است كه می توان به كاركردهای ژنریك «بشر» رسید. در سطح پیكار سیاسی بالفعل نیز، در عرصه های بسیار گوناگون، از مسائل مهاجران افغانی گرفته یا كارگران و زنان و...، باید از «زور» امر جهانشمول، از «زور» حقوق بشر و خصلت انتزاعی و كلی آن بهره برد، خصلتی كه هر نوع خاص بودگی را كنار می زند، و زوری كه همه چیز را، همه نظم ها و تفاوت ها را از درون می شكافد و به دو نیم بدل می كند. (مختصر اینكه، امر كلی و جهانشمول با زور خویش تقسیم بندی عرب و عجم، یونانی و بربر، مسیحی و مشرك را دوباره از درون تقسیم می كند.)
امید مهرگان
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید