سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


کافکا در برلین


کافکا در برلین
سال ۱۹۱۷ است که نخستین نشانه های بیماری تنفسی در کافکای سی وچهار ساله مشاهده می شود. از آن سال به بعد تا تابستان ۱۹۲۲ که کافکا با پیگیری های بی وقفه کوچک ترین خواهرش اïتلا بازنشسته می شود، سال ها تلاش برای مداوای بیماری از یک سو و کشمکش بین کافکا و شرکت بیمه برای گرفتن مرخصی های استعلاجی و سرانجام بازنشسته شدن از سوی دیگر است. یک سال پس از بازنشستگی، در تابستان ۱۹۲۳ در سفری درمانی به موریتس در شمال آلمان و در کنار دریای بالتیک با دورا دیامانت آشنا می شود و در پاییز همان سال همراه با او برای رهایی از دایره تنگ پراگ، برای گریز از بند خانواده، برای زندگی مشترک با دورا دیامانت به آلمان- برلین- می کوچد. خود او این کوچ را با حمله ناپلئون به روسیه مقایسه می کند. اما آلمان در حال از سر گذراندن سال های شکست در جنگ جهانی اول و بحران شدید اقتصادی است. تورم جهانی سرانجام به آلمان رسیده و قیمت ها روزانه بیست درصد افزایش پیدا می کنند. کافکا و دیامانت در طول هفت ماهی که در برلین به سر می برند، سه بار خانه عوض می کنند، هربار به دلیل گران بودن کرایه خانه. حال کافکا نیز روز به روز رو به وخامت بیشتر می گذارد تا سرانجام به اصرار خانواده ناچار می شود برای درمان به آسایشگاه های مختلف وین برود. در نامه ماقبل آخرش از برلین به پدر و مادر می نویسد؛ «... من دوست داشتم اینجا بمانم. آپارتمان ساکت و باز و آفتابی و دلباز را، زن مهربان صاحبخانه را، محیط زیبا را، نزدیکی به برلین را، بهار در راه را، همه اینها را باید ترک کنم، فقط به این خاطر که به خاطر این زمستان غیرعادی کمی تبم بالا رفته...» در اوایل بهار ۱۹۲۴ بیماری او را سل حنجره تشخیص می دهند. حالا دیگر به زحمت می تواند چیزی بخورد یا بنوشد. فقط می تواند پچ پچ کند، روزهایی که ساده ترین حرف هایش را باید روی تکه های کاغذ بنویسد؛ «بپرس آب معدنی خوب دارند. فقط از روی کنجکاوی.»
کافکا در سوم ژوئن می میرد و جسدش را در دوازدهم ژوئن در گورستان یهودیان پراگ به خاک می سپارند.
ژانویه سال ۱۹۸۲ کتابی به کوشش هارت موند بیندا و کلاوس واگن باخ، دو کافکاشناس بی بدیل آلمانی، در آلمان منتشر می شود با عنوان «فرانتس کافکا، نامه به اïتلا و خانواده». این نامه ها بین سال های ۱۹۰۹ تا ۱۹۲۴ نوشته شده است. کتاب حاوی صدوبیست نامه و کارت پستی و کارت پستال است که بخش بسیار کمی از آن پیشتر توسط ماکس برود منتشر شده بود. بیشتر این نامه ها- صد و یک نامه- خطاب به کوچک ترین خواهر ش اïتلا است که با کافکا رابطه بسیار نزدیک و صمیمانه یی دارد. در این کتاب تنها شانزده نامه و کارت پستی موجود است که دوران اقامت کافکا در برلین را دربر می گیرد و از این تعداد تنها هشت نامه خطاب به پدر و مادر اما در واقع روی سخن کافکا با مادر است. کافکا غیر از «نامه به پدر»، هیچ نامه یی را مستقیماً به پدر ننوشت که آن هم هرگز به دست گیرنده اش نرسید. بقیه نامه ها یا خطاب به دیگر خواهرها و شوهران شان یا به رئیس شرکت بیمه است.
تا اینکه در سال ۱۹۸۶ مجموعه جدیدی از نامه های کافکا پیدا می شود که بیشترشان از برلین و خطاب به پدر و مادر نوشته شده بودند. البته باز هم همچنان که پیش از این، نامه ها ظاهراً خطاب به پدر و مادر بود، اما روی سخن کافکا مادر اوست. این نامه ها در سال ۱۹۹۰ با عنوان «نامه به پدر و مادر از سال های ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۴» در آلمان منتشر می شود. نامه هایی که حاکی از جزئیات زندگی روزمره کافکا در طول هفت ماه اقامتش در برلین است و نیز سندی است از فقر یک نویسنده، از شرم او به خاطر کمک های مالی و غذایی خانواده، تلاش برای راضی جلوه دادن زندگی اش در برلین برای پدر و مادر و در عین حال آرامش و آسایشی که کافکا در جست وجوی آن مشتاقانه از پراگ گریخته و به برلین پناه برده بود. او در این نامه ها چندان در بند علائم سجاوندی یا نثر نیست. چند غلط املایی هم دارد.
کتاب «نامه به پدر و مادر از سال های ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۴» را ترجمه کرده ام که به زودی توسط نشر ثالث منتشر می شود. نامه سوم کافکا را از این کتاب در اوان اقامتش در برلین در زیر می خوانید.
(برلین - شتگلیتس، اوایل نوامبر ۱۹۲۳ )
پدر و مادر عزیز
نامه شما با خبر امکان دیدار تو مادر عزیز امروز درست به موقع رسید. اگر این فصل سال، اوضاع آلمان یا پیش شما در منزل مانعی برای چنین سفری وجود ندارد، پیش من، از امروز صبح، که اصلاً و ابداً هیچ مانعی وجود ندارد و این دیدار که اصلاً نمی توانم درست و حسابی تصورش را هم بکنم - تا حالا فقط در دوبریچوویتس۱ به دیدارم آمده بودی - برای من اتفاق جانانه یی خواهد بود چون تا حالا آپارتمان مانع بود. اتاق فعلی من هنگامه یی است و به خاطر اکراه شما از توصیفات بلند از توصیف اتاق محروم شدید، آن هم برای همیشه، چون پانزدهم نوامبر اسباب کشی خواهم کرد. می توانستی در اتاق فعلی ام هم بخوابی. یک کاناپه خوشگل اینجا هست، اما راحت نیست، علاوه بر این گرچه رابطه ام با صاحبخانه بسیار خوب است، اما جنگ و گریز ها همیشه هست، علتش هم ناشی از این است که او با انرژی و فهم برلینی اش (یهودی نیست) از من بی نهایت بر تر است. همین هم منجر به این شده که اسباب کشی کنم. فکر می کنم در همان نیم ساعت اولی که با هم بودیم، دستگیرش شد که من هزار کرون (آن موقع ها دارایی هنگفت، امروز خیلی کمتر) بازنشستگی می گیرم و بعدش شروع کرد به بالا بردن کرایه خانه و چیزهای دیگری که به آن مربوط می شود و تمامی هم ندارد. البته حالا قیمت ها به طور عموم زیاد بالا می رود، اما حتی اگر تمام خوبی های نادر آپارتمان را هم به حساب بیاورم، بالا رفتن کرایه خانه من غول آسا است مثلاً اواخر آگوست اتاق را به ماهی چهار میلیون برای من کرایه کردند و امروز قیمتش رسیده به نیم بیلیون. اما حتی این هم خیلی زیاد نیست، اما این بلاتکلیفی که نکند کرایه خانه و چیزهای دیگری از این قبیل هر ماه بالاتر برود، ناراحت کننده است. پس به این خاطر اسباب کشی می کنم. زن صاحبخانه هنوز خبر ندارد، من تازه پانزدهم موظفم به او خبر بدهم و بعدش هم بلافاصله می روم. چندان دور نمی روم، دو کوچه بالاتر، در یک ویلای کوچک با باغی خوشگل، به طبقه اول، دو اتاق (دو تا،) با دکوری زیبا که از آنها یکی، اتاق نشیمن، همان قدر آفتابگیر است که اتاق فعلی من. در حالی که اتاق کوچک تر، اتاق خواب، فقط صبح ها آفتابگیر است. دیگر مزیت ها؛ حرارت مرکزی و نور برق (اینجا فقط گاز هست که خیلی خوب نمی سوزد و شوفاژ در زمستان نباید زیاد راحت باشد، چون اتاقی با پنجره بیرون نشسته است و درها و پنجره ها خیلی خوب بسته نمی شوند). از این نظر آنجا خیلی بهتر است. بیشتر از این نمی خواهم تعریف کنم، چون طبیعی است که آدم یک آپارتمان را وقتی می شناسد که دست کم یک سال تویش زندگی کرده باشد. مزیت اصلی اما این است که قیمتش اگر چه کمتر از اتاق فعلی من نیست اما از بابت بالا رفتن قیمت و کلاهبرداری های دیگر حواسم جمع تر است. اما بزرگ ترین مزیت اصلی اش این است- و مقصود از این همه روده درازی همین بود- که تو مادر عزیز حالا واقعاً می توانی بیایی اینجا، هر وقت که دوست داشتی و با یک اتاق راحت مواجه می شوی. (ضمناً در حاشیه؛ فکر کردم که اگر دایی زیگفرید بخواهد برای مدتی به برلین بیاید، می تواند آنجا زندگی کند .و- چیزی که کاملاً مطلوب است- در مخارج سهیم بشود.)
اما تکرار می کنم؛ سفر اساساً وقتی معنی پیدا می کند که همراه با لذت باشد، لذت برای من و برای تو. سفر به عنوان پرستار کاملاً غیرضروری است، چون از من خیلی عالی مراقبت می کنند و سفر به عنوان حمل بار و بندیل هم بی مورد است، چون ماکس نهم نوامبر می آید و آن طور که برایم نوشته ساک دستی را با خودش می آورد. (راستی در مورد لباس های زمستانی؛ گمان می کنم لازم باشد چند جفت دمپایی گرم هم در چمدان بگذاری، اینهایی که اینجا دارم زود به زود پاره می شوند. دوشیزه خانم می شناسدشان، اغلب از دست شان در عذاب بود، فکر نمی کنم قابل تعمیر باشند.)
ترجیح می دهم چنین چیزهای کوچکی مثل سرپایی یا چیزهای دیگری از این قبیل را خودم بخرم تا در موردشان بنویسم، اما غیرممکن است، گرانی های هفته های اخیر بی حساب اند. هنوز هم احتمالاً زندگی در اینجا در مجموع ارزان تر از پراگ است، اما دارند حسابی مثل هم می شوند، اما از مواد غذایی که بگذریم به نظرم می رسد اینجا تقریباً همه چیز گران تر است تا پیش ما. مثلاً رفتن به تئاتر تقریباً غیرممکن است. می خواستم بروم تئاتر، البته به یکی از بهترین شان، قیمت بدترین جا که طبق معمول نه چیزی می شنوی و نه چیزی می بینی و بنابراین می توانی با خیال راحت مشغول شمردن چندین میلیاردی بشوی که خرجش کرده یی، تقریباً چهارده کرون است. یک تئاتر دیگر هم که علاقه مند بودم ببینم، قیمت کمتری دارد، به جایش اما از چند روز قبل بلیت ها تمام می شود. فکر می کنم دیگر روزنامه یی بیرون نمی آید که کمتر از ۵۰/۱ باشد. گرانی گاهی به موادغذایی هم می رسد. این اواخر به خریدن تخم مرغ دانه یی ۵۰ h می نازیدم، امروز قیمت تخم مرغ دانه یی ۶۰/۱ است اما همان طور که گفتم در مجموع قابل تحمل است، آدم به همان خوبی پراگ زندگی می کند و نه گران تر.خب دیگر مثل زن ها توی بازار پرحرفی کرده ام. حالا به سرعت سوال ها؛ امروز همزمان با نامه، بسته شماره سه رسید و با تشکر دریافت شد. تقویم امروز اصلاً هیچی نگفت، به خاطر آپارتمان جدید زبانش بند آمده، اما امیدوارم بتوانم با خودم ببرمش.هیچ کدام از تخم مرغ ها نشکسته بودند. برعکسش، حالا که زیاد حرفش را می زنیم، کاش سر خواب (که در موردش می پرسید و خیلی حساس تر از تخم مرغ است) بلایی بیاید.
خوش باشید و سلام مرا به همه برسانید
اًف شما
سه ورق، شش صفحه نوشته شده با جوهر
۱) دوبریچوویتس؛ ییلاقی در نزدیک پراگ. کافکا در اوایل ماه مه برای استراحت چند روزی آنجا بود.
۲) پانزدهم نوامبر اسباب کشی خواهم کرد؛ در این مورد مقایسه کنید با بخشی از نامه کافکا به ماکس برود در دوم نوامبر ۱۹۲۳؛ «در ضمن امروز همه مشاعرم در تملکم نیست، ناچار بودم مقدار زیادی را صرف حادثه یی عظیم بکنم؛ پانزدهم نوامبر اسباب کشی خواهم کرد. این جور که به نظرم می رسد، اسباب کشی مفیدی است. کم و بیش می ترسم این جریان را که زن صاحبخانه ام تازه در پانزده نوامبر از آن باخبر می شود، بین اسباب اثاثیه اش که از روی شانه هایم دارند می خوانندش، بنویسم، اما این اسباب اثاثیه ها، دست کم برخی شان، کم و بیش طرفدار من هم هستند.
۳) از این نظر آنجا خیلی بهتر است؛ در نیمه دوم نوامبر موقعی که کافکا در خیابان گرونه والد زندگی می کند، در نامه یی به میلنه نا می نویسد؛ «...تقریباً توی ده زندگی می کنم. در ویلای کوچکی با باغ، به نظرم می آید هرگز چنین آپارتمان خوبی نداشته ام، این یکی را هم حتماً به زودی از دست خواهم داد، بیش از اندازه برای من خوب است، در ضمن این دومین خانه من در اینجاست.» بیستم دسامبر ۱۹۲۳ به زبان چکی مدیر بیمه می نویسد؛ «در ویلای کوچکی با باغ زندگی می کنم، راهی نیم ساعته از درون باغ ها به گرونه والد می رسد، باغ کشاورزی ده دقیقه با من فاصله دارد. ساختمان های دیگر هم نزدیک من هستند و تمام راه های خانه ام از باغ می گذرد.»
۴) سفر به عنوان پرستاری کاملاً غیرضروری است؛ موضع کافکا نسبت به آمدن برنامه ریزی شده مادرش به برلین، مناسبات پیچیده کافکا با خانواده اش در زمان پیشرفت بیماری را بیان می کند. از این منظرنامه هشتم اکتبر ۱۹۲۳ به اïتلا که می خواست به عنوان اولین نفر به ملاقات او برود، برجستگی می یابد؛ «در مورد اینکه مزاحم من می شوی لازم نیست حرفی بزنیم. اگر همه چیز دنیا مزاحم من باشد - کم و بیش کار به اینجا کشیده - تو یکی مزاحم من نیستی... پس تو خودتی. از تو که بگذریم، این را باید بگویم، به شدت می ترسم. برای این کار هنوز خیلی زود است، برای این کار هنوز حسابی جا نیفتاده ام، برای این کار شب هایم سخت متزلزل اند. تو حتماً این را می فهمی، ربطی به مهربان بودن، به خوش آمدن ندارد، دلیلش ربطی به کسی که می آید ندارد بلکه مربوط به میزبان است. تمام جریان برلین امری سخت ظریف است، با آخرین قوا به چنگ آمده و به همین خاطر موضوعی سخت حساس است. تو می دانی گاهی، طبیعتاً تحت تاثیر پدر، با چه لحنی درباره مسائل مربوط به من حرف می زنند. چیز بدی در این حرف ها نیست، بلکه بیشتر همدردی است، تفاهم است، مسائل تربیتی و چیزهای دیگری از این قبیل است. چیز بدی نیست، اما این پراگ است که نه تنها دوستش ندارم، بلکه از آن می ترسم. برای من دیدن و شنیدن بلاواسطه چنین داوری خیرخواهانه و دوستانه یی، مثل انتقال پراگ به اینجا به برلین است، باعث تاسفم می شود و شب ها را خراب می کند. لطفاً به من بگو که تو این موضوع را دقیق و با تمام ظرافت غم انگیزش می فهمی. حالا دیگر نمی دانم می توانی بیایی یا نه...» اïتلا در اواخر نوامبر ۱۹۲۳ در برلین به دیدن فرانتس می رود. سفر مادر انجام نگرفت. دایی کافکا، زیگفرید لووی پزشکی در اتریش، تازه در نیمه دوم فوریه ۱۹۲۴ به دیدن او رفت. می خواست کافکا را راضی به اقامت در آسایشگاه کند.
۵) لباس های زمستانی؛ کافکا در نامه یی به اïتلا، که ماکس برود آن را چهارمین هفته اکتبر تاریخ گذاری می کند، مفصل به آن می پردازد؛«چون ماکس لباس های زمستانی را برایم می آورد، می توانی زمان سفر را، اگر بدون اینکه مزاحمت خانواده اصلاً ممکن باشد، با خیال راحت و براساس مناسبات دیگری تعیین کنی. لیست چیزهایی را که می تواند به دردم بخورد، در آخر همین نامه می نویسم، لطفاً آن را به مادر و دوشیزه خانم بده... پدر اهل این حرف ها نیست...» پشت سر این نامه لیستی از لباس ها می آید. سرپایی در این لیست نیست.
۶) دوشیزه خانم؛ خدمتکار منزل.
۷) تقویم امروز اصلاً هیچی نگفت؛ این نکته از طریق بخشی از یک نامه کافکا به خواهر وسطی اش والی پولاک روشن می شود. «... این ساعت هم، مثل بعضی از اشیای دیگر توی اتاق رابطه خصوصی خاصی با من دارد. فقط حالا، از وقتی که قرارداد خانه را فسخ کرده ام (یا دقیق تر بگویم، از وقتی بیرونم انداخته اند)، همه شان شروع کرده اند کمی از من رو برگردانند. از همه بیشتر این تقویم، که در مورد کلمات قصارش یک بار برای پدر و مادر نوشته بودم. این اواخر انگار مسخ شده یا کاملاً تودار شده، مثلاً آدم به راهنمایی فور ی اش احتیاج دارد و می رود پهلویش، ولی او چیزی بیش از این نمی گوید؛ «عید رفرماسیون»، چیزی که احتمالاً معنای عمیقی دارد، اما کی می تواند پیدایش کند؟، یا اینکه بداخلاق است و کنایه می زند. مثلاً این اواخر چیزی می خواندم و فکری به ذهنم رسید که به نظرم خیلی خوب یا بهتر بگوییم، پرمعنا می آمد، آنچنان مهم و پرمعنا که می خواستم نظر تقویم را بدانم (فقط در زمان چنین مجال های اتفاقی در طول روزش جواب می دهد و نه وقتی که آدم طبق مقررات و در یک ساعت معین برگ تقویم را می کند)، گفت؛ «گاهی یک مرغ کور هم پیدا می کند و الخ»۲ یک بار که از دست صورتحساب زغال سنگ به خشم آمده بودم، گفت؛ «خوشبختی و رضایت، سعادت زندگانی است.» در این گفته البته در کنار متلک، یک بی تفاوتی توهین آمیز هم هست. تقویم بی تاب است، اصلاً تحمل رفتن مرا ندارد، شاید هم مساله فقط این است که نمی خواهد وداع را برای من مشکل کند، شاید پشت سر برگ تقویم روز اسباب کشی ام برگی بیاید که دیگر نبینم و رویش چیزی نوشته شده باشد مثل «بی شک حکمتی الهی است و الخ». نه، آدم نباید تمام نظراتش را درباره تقویم بنویسید؛ «خب او هم آدم است دیگر.»
● مختصری درباره دورا دیامانت
دورا دیامانت به سال ۱۹۰۳ در لهستان و در خانواده یی یهودی به دنیا آمد. در بیست سالگی با کافکا آشنا شد و همراه او به برلین کوچید. ازدواج آن دو به خاطر مخالفت پدر دیامانت ممکن نشد. به شهادت دیامانت طرح «زن ریزنقش» کافکا، توصیف زن صاحبخانه اول آنها در شتگلیتس است. دورا دیامانت در تمام طول بیماری کافکا با او بود و از او پرستاری می کرد. او پس از مرگ کافکا هنرپیشه می شود و بعد ازدواج می کند. سال ۱۹۳۶ از دست فاشیست ها که تازه در آلمان به قدرت رسیده بودند، به شوروی می گریزد. شوهرش در آنجا قربانی پاک سازی های استالین می شود. اما دیامانت موفق می شود با تنها دخترش به انگلستان بگریزد و در سال ۱۹۵۲ در لندن می میرد.خاطره زیر از کتاب در دست ترجمه «خاطراتی از کافکا، از دبستان تا بیمارستان» انتخاب شده است که توسط نشر ثالث منتشر خواهد شد.
● کافکا و عروسک گمشده
زمانی که در برلین بودیم، کافکا اغلب به پارک شتگلیتس می رفت. من هم گاهی همراهش می رفتم. یک روز به دختربچه یی برخوردیم که گریه می کرد و سخت دلشکسته به نظر می آمد. با او حرف زدیم. فرانتس علت غصه اش را پرسید. فهمیدیم عروسکش را گم کرده است. فرانتس فوراً داستان قابل قبولی ساخت تا ناپدید شدن عروسک را توضیح بدهد؛ «عروسک تو رفته سفر، من خبر دارم، برایم نامه فرستاده.» دختر کمی مردد است؛ «نامه الان پیش تو هست؟» «نه، در خانه جا گذاشته ام، اما فردا برایت می آورم.» دخترک که کنجکاوی اش تحریک شده بود، دیگر نیمی از غصه اش را از یاد برده بود. فرانتس فوراً به منزل برگشت تا نامه را بنویسد.
با آنچنان جدیتی به کار پرداخت که گویی پای خلق یک اثر در میان است. دچار همان هیجانی بود که همیشه به محض اینکه پشت میز تحریرش می نشست، دچارش می شد؛ فرقی نمی کرد نامه می نویسد یا کارت پستی. در ضمن، نوشتن نامه یک کار واقعی بود، همان قدر اساسی که دیگر کارها، چون باید به هر قیمتی شده از ناامیدی کودک جلوگیری و رضایتش واقعاً جلب می شد. یعنی باید دروغ از طریق حقیقت خیال به حقیقت دگردیسی می یافت. فردا نامه را برای دخترک که در پارک منتظرش بود، برد. چون دخترک خودش نمی توانست بخواند، فرانتس با صدای بلند برای او خواند. عروسک در آن نامه شرح می داد که دیگر حوصله اش از اینکه همیشه در یک خانواده زندگی کند سررفته و دوست دارد هوا عوض کند. در یک کلام می خواست از دخترک، که خیلی هم دوستش داشت، برای مدتی جدا بشود. عروسک قول داد هر روز نامه بنویسد.
و واقعاً هم کافکا هر روز یک نامه می نوشت که در آن هربار ماجرای تازه یی تعریف می کرد که طبق ریتم خاص زندگی عروسک ها با سرعت زیادی پیش می رفت. پس از چند روز کودک از دست دادن واقعی اسباب بازی اش را فراموش کرده بود و فقط به خیالی می اندیشید که به ازای عروسک به او عرضه می شد. فرانتس هر جمله رمان را آنقدر دقیق و مبسوط و مطایبه آمیز نوشت که وضع عروسک کاملاً باورپذیر شد؛ عروسک بزرگ شده، به مدرسه رفته و با آدم های دیگر آشنا شده بود. مرتب به بچه بابت عشق اش به او خاطرجمعی می داد. اما در ضمن به تلویح گریزی هم به دردسرهای زندگی، وظایف و علایق اش می زد، چیزهایی که فعلاً مانع می شدند تا زندگی مشترک شان را دوباره از سر بگیرند. از دخترک خواست در موردش فکر کند. به این ترتیب دخترک داشت برای گذشتی اجتناب ناپذیر آماده می شد.بازی حداقل سه هفته طول کشید.
فرانتس از فکر اینکه بازی را چگونه به پایان ببرد، ترس وحشتناکی داشت. چرا که این پایان باید پایانی قطعی می بود، یعنی باید نظمی را ممکن می ساخت که جایگزین آن بی نظمی بشود که به خاطر از دست دادن اسباب بازی ایجاد شده بود. مدت ها گذشت تا فرانتس سرانجام تصمیم گرفت بگذارد عروسک ازدواج کند. اول داماد، جشن نامزدی، تدارکات عروسی و سپس خانه تازه عروس- داماد را با ذکر جزئیات توصیف کرد؛ «خودت خواهی پذیرفت که ناچاریم از یک دیدار دوباره در آینده صرف نظر کنیم.» فرانتس مشکل کوچک کودکی را از طریق هنر حل کرده بود، از طریق وسیله موثری که در اختیار شخص او بود تا به جهان نظم بدهد.
ناصر غیاثی
عنوان از مترجم است.
پی نوشت ها؛
۱- Dobrichowitz
۲- اصل این ضرب المثل آلمانی این است؛ «گاهی مرغ کور هم دانه پیدا می کند.» که مترادف این بیت از سعدی است؛ گاه باشد که کودکی نادان / به غلط بر هدف زند تیری.م.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید